در طول جنگ سرد آمریکا و شوروی، سازمان جاسوسی سیا با به استخدام در آوردن تعدادی از روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و... و تأسیس سازمانهای فرهنگی، مجلات و روشنفکری و اعطای کمکهای مالی فراوان به آنها، سعی در شکلدهی به افکار عمومی کشورهای اروپایی در جهت برتری “زندگی آمریکایی” داشته است. این دانشمندان، روشنفکران و هنرمندان در حقیقت، نقش “سربازان فرهنگی” آمریکا را در برابر شوروی بازی کردهاند.
«بهترین راه انجام تبلیغات این است که هرگز مشخص نشود که در حال تبلیغ هستید».
ریچارد کراسمن
در بحبوحهی جنگ سرد، دولت ایالات متحده، منابع فراوانی را به یک برنامهی سرّی تبلغات فرهنگی در اروپای غربی اختصاص داد. شاخصهی اصلی این برنامه، ترویج این مدعا بود که چنین برنامهای وجود ندارد، ولی در واقع، با نهایت پنهانکاری توسط بازوی جاسوسی ایالات متحده، آژانس مرکزی اطلاعات (CIA)، اداره میشد. هستهی اصلی این مبارزهی مخفی، “کنگرهی آزادی فرهنگی” بود که توسط میشل جاسلسون – مأمور سیا – از 1950 تا 1967 اداره میشد. دستاوردهای این کنگره خصوصاً در دورهی خودش بسیار قابل توجه بود و در اوج کار خود دارای نمایندگی در 35 کشور و دهها کارمند بود. کنگرهی آزادی فرهنگی، بیش از 20 مجلهی معتبر منتشر مینمود و نمایشگاههای هنری برگزار میکرد؛ دارای یک سرویس خبری و تصویری بود و کنفرانسهای بینالمللی سطح بالایی را برنامهریزی و برای موسیقیدانان و هنرمندان، جوایز و اجراهای عمومی ترتیب میداد. هدف این سازمان عاری ساختن روشنفکران اروپای غربی از دلبستگی به مارکسیسم و کمونیسم و گرایش دادن آنها به سوی رویکردهای نزدیکتر به “شیوهی آمریکایی” بود.
سازمان تازهکار سیا در سال 1947 با به کارگیری شبکهای عظیم و تأثیرگذار از نیروهای اطلاعاتی، استراتژیستهای سیاسی، سازمانهای مشترک و روابط قدیمی میان مدارس دانشگاههای “اویلگیو” در پی ایجاد ائتلافی از شرکتها (کنسرسیوم) بود که کار ویژهی آن واکسینه کردن جهان علیه شیوع کمونیسم و تسهیل کسب منابع سیاست خارجی ایالات متحده در خارج بود. عامل این تلاش، شبکهای مستحکم از افرادی بود که در راستای اهداف سیا برای اعتلای این هدف کار میکردند که: جهان نیازمند نظمی آمریکایی است، دورهای جدید از روشنفکران که میتوان آن را “قرن آمریکا” نامید.
این کنسرسیوم ساختهی سیا که به تعبیر هنری کیسینجر اریستوکراسیای که خود را وقف خدمت به این ملت نموده و با اصولی فراتر از پارتیزانها به این ملت وابسته بود اسلحهی مخفی آمریکا در منازعهی جنگ سرد بود. اسلحهای که در حیطهی فرهنگ، آثار اعجاببرانگیزی داشت. خواسته یا ناخواسته و آگاهانه یا از سر ناآگاهی، در دورهی پس از جنگ سرد در اروپا نویسندگان، شعرا، بازیگران سینما و تئاتر، تاریخنگاران، دانشمندان و منتقدین اندکی را میتوان یافت که به نوعی با این شبکهی مخفی مرتبط نبوده باشند. سازمان جاسوسی آمریکا در طول 20 سال، بدون دردسر و شناسایی شدن توانست یک جبهبهی فرهنگی پیچیده و از نظر مالی وابستهی به خود را در غرب، تحت عنوان آزادی بیان ایجاد کند. این کنسرسیوم که جنگ سرد را “مبارزه برای اندیشه بشر” میخواند، موفق به گردآوری انبار وسیعی از مهمات فرهنگی مانند نشریات، کتابها، کنفرانسها، سمینارها، نمایشگاهها، کنسرتها و جوایز گردید.
اعضای این کنسرسیوم، گروههایی متنوع از روشنفکران تندرو و چپگراهای پیشین که در اثر تمامیتخواهی حکومت استالینیستی، اعتقاد به مارکسیسم و کمونیسم را از دست داده بودند را نیز شامل میشد. این روند وازدگی از کمونیسم – که از سالهای آخر دههی 1930 آغاز شد و به تعبیر آرتور کستلر، تأسف بر آن “انقلاب نافرجام روح و رنسانسی ناموفق و سقوطی در تاریخ” بود – با آمادگی این روشنفکران برای شرکت در توافقی دیگر برای تحکیم نظمی جدید که جانشین تلاشهای گذشته گردد، همراه شد. سنت مخالفخوانی که مطابق آن، روشنفکران به زیر سؤال بردن امتیازات نهادی و ضربه زدن به برتری قدرت حاکم میپردازد، در این مورد تعطیل شد و به نفع حمایت از “طرح پیشنهادی آمریکا” کنار گذاشته شد. این گروه غیرکمونیست با پشتیبانی و یارانههای نهادی قدرتمند، تبدیل به کارتلی در فضای روشنفکری غرب گردید. همانگونه که تا چند سال قبل، کمونیسم چنین تواناییای را داشت و بسیاری از همین افراد عضو آن بودند.
چارلی سیترین نویسندهی داستان “روح نهفته در جایزهی هامبورلت” در این باره میگوید: «ظاهراً رفتهرفته زمانی رسید که حیات، توانایی ادارهی خود را از دست داد، اما حیات باید اداره میشد و روشنفکران مدیریت آن را بر عهده گرفتند. از زمان ماکیاول تا زمان حال، این مدیریت حیات، امری فوقالعاده هوسانگیز و پروژهای فاجعهآمیز و غلط بوده است. انسانی مانند هامبولت که الهامبخش و آگاهیدهنده بود این کشف را مطرح کرد که جسارت و شهامت بشر چنین ارزش والا و بینهایتی دارد، چنین انسانی اکنون باید با انسانهایی فوقالعاده و استثنایی مدیریت شود. او انسانی فوقالعاده بود. بنابراین لایق نامزدی برای قدرت بود. چرا که نه»؟ این روشنفکران که از بت دروغین کمونیسم خیانت دیده بودند مانند بسیاری دیگر از این هامبولتها خود را در جایگاه ایجاد یک وایمار جدید میدیدند، یک وایمار آمریکایی و اگر دولت – و بازوی عملیاتی مخفی آن سیا – آمادهی کمک در این پروژه بودند، چه اشکالی داشت؟
احتمال اینکه این چپگراهای سابق در این مشارکت با سیا به اشتراک منافع رسیده باشند، بعید است. یک مجموعه منافع و برداشتهای واقعی و یکسان میان سازمان سیا و روشنفکرانی که دانسته یا نادانسته، به استخدام آنها در این جنگ سرد فرهنگی در میآمدند، وجود داشت. تاریخنگار برجستهی لیبرالِ آمریکایی آرتور شلزینگر مینویسند: «اثر سیا همواره یا اغلب، عکسالعملی و شیطانی نبود. در تجربهی من رهبری آمریکا از نظر سیاسی، روشنگرانه و متبحرانه بود». این رویکرد که سیا را مأمن لیبرالیسم میدانست انگیزهی بسیار قویای برای همکاری با آن بود و یا حداقل به عنوان یک انگیزهی قوی برای همکاری مطرح بود. اما اکنون این برداشت به شدت مخدوش بوده و سیا به عنوان یک مداخلهگر بیرحم و به طرز وحشتناکی ابزار غیرقابل اعتماد آمریکا در جنگ سرد است. همین سازمان، رهبری براندازی مصدق در سال 1953 در ایران، عزل دولت آربز در گواتمالا در سال 1954، عملیات فاجعهآمیز خلیج خوکها در 1961 و برنامهی معلومالحال فونیکس را در ویتنام بر عهده داشت.
سیا دهها هزا آمریکایی را جاسوسی کرده، علیه راهبران منتخب دموکراتیک خارجی، عملیاتهای ایذایی به عمل میآورد، اقدام به ترور نموده و همهی این اعمال را از دید کنگره مخفی داشته است و در این روند، هنر دروغگویی را به اوج خود رسانیده است. بنابراین تعجبآور است که سیا با چه اکسیر اعظمی توانسته است در ذهن روشنفکران بزرگی مانند آرتور شلزینگر خود را به مقام طلایی ناجی لیبرالیسم برساند.
میزان نفوذ سازمان جاسوسی آمریکا در امور فرهنگی متحدان غربیاش و عملکرد آن به عنوان تسهیلکنندهی حجم وسیعی از فعالیتهای خلاقانه و چیدن روشنفکران مانند مهرههای شطرنج – که در یک بازی بزرگ از آنها استفاده میشد – به عنوان یکی از تأثیربرانگیزترین میراث جنگ سرد، باقی خواهد ماند. دفاعی که در حال حاضر از سوی متولیان این کار - که مدعیاند سرمایهگذاری مالی زیربنایی آمریکا در این زمینه بدون هیچگونه اعمال نفوذ بوده است – صورت میگیرد، باید جداَ مورد تردید واقع شود. در میان حلقههای روشنفکری آمریکا و اروپای غربی، این زمینه آماده وجود دارد که اقدامات آمریکا را صرفاً تمایل به توسعهی عرصهای آزاد و دموکراتیک برای عرضههای فرهنگی تلقی نمایند. این جمله که «ما به سادگی به افراد کمک کردیم تا آنچه را در هر صورت خواهند گفت بگویند». بهترین دفاع از عملکرد سیا است. اگر تأثیر سرمایهگذاریهای سیا آن باشد که حقیقت نادیده گرفته شود، آنگاه این استدلال صورت میگیرد و اگر عملکرد آنها در نتیجهی این اقداماتِ نامتعادل بوده است. باز هم استقلال آنها به عنوان متفکرین منتقد تحت تأثیر قرار نگرفته است.
اما اسناد رسمی مرتبط با جنگ سرد فرهنگی، این افسانههای بشر دوستی را کلاً نفی میکند. افراد و نهادهایی که از یارانههای سیا برخوردار بودند، باید به عنوان بخشی از یک عملیات وسیع اقناعسازی در یک جنگ تبلیغاتی، عمل میکردند. در این جنگ تبلیغاتی، تبلیغات یعنی «هرگونه تلاش سازمان یافته و یا حرکتی در جهت اشاعهی اطلاعات و یا یک آموزهی خاص، به واسطهی اخبار، بحثهای تخصصی و یا هرگونه جذابیتی که برای تحت تأثیر قرار دادن تفکر یا عمل یک گروه خاص طراحی شده است». یکی از اجزای اصلی این تلاش، “تسلیحات روانی”بود. منظور از تسلیحات روانی استفادهی برنامهریزی شدهی یک ملت از تبلیغات و فعالیتهای غیرجنگی است که تبادل آرا و اطلاعات را به منظور تأثیر بر عقاید، رویکردها و اخلاق و رفتار گروههای خارجی، در جهتی مورد توجه قرار میدهد که اهداف ملی را تأمین نماید. علاوه بر این «مؤثرترین نوع تبلیغات آن است که هدف مورد نظر را در جهت خواست شما حرکت دهد، اما او علت کار خود را عقاید شخصی خود بداند». بحث بر سر این تعاریف بیفایده است، این تعاریف از اسناد دولتی دیپلماسی فرهنگی پس از جنگ سرد استخراج شدهاند.
واضح است که سیا به خاطر این تصور که پیشنهاد چاپلوسی اگر آشکارا مطرح شود رد خواهد گردید، سرمایهگذاری خود را استتار میکرد. کدام آزادی را میتوان با این فریب و نیرنگ توسعه داد؟ به طور قطع، در شوروی هیچگونه آزادیای از سوی حکومت در دستور کار نبود و روشنفکرانی که به گولاگ فرستاده نشده بودند، مجبور به تأمین منافع دولت بودند. بدون شک، اعتراض به چنین عدم آزادیای درست است، اما با چه وسیلهای؟ آیا هیچ توجیه واقعیای برای این فرض که اصول دموکراسی غربی در دورهی پس از جنگ سرد در اروپای غربی نباید بر مبنای روندهای داخلی مورد بازنگری قرار گیرد وجود داشت؟ و آیا هیچ توجیهی برای رد این فرض که دموکراسی میتواند پیچیدهتر از آنچه که از سوی لیبرالیسم آمریکایی اعمال شده است باشد، وجود داشت؟ دخالت پنهانی در روند کلی رشد روشنفکری در یک کشور دیگر و نیز دخالت پنهانی در مباحث آزاد و انتقال بدون مانع عقاید تا چه حد پذیرفتنی است؟ آیا این کار، ایجاد خطر به جای آزادی نیست؟ آیا این نوعی عدم آزادی نیست که افراد در حالی که احساس آزادی عمل دارند ولی در واقع توسط نیروهایی که خود فرد هیچ کنترلی بر آنها ندارد، مجبور میشوند؟
شرکت سیا در جنگ فرهنگی، سؤالات ناراحتکنندهی دیگری را نیز برمیانگیزد. آیا کمکهای مالی، روندی را که روشنفکران و عقاید آنها در آن پیشرفت میکرده است، قلب ماهیت کرده است؟ آیا این افراد به جای اینکه بر اساس لیاقتهای روشنفکری خود به جایگاهی دست یابند، از سوی سیا برای این جایگاه انتخاب شدهاند؟ منظور آرتور کستلر هنگامی که کنفرانسها و سمپوزیومهای روشنفکری را به نحو هجوآمیزی “مدار دانشگاهی دختران تلفنی بینالمللی” نامید چه بود؟ آیا با عضویت سیا در این کنگرهی فرهنگی، اعتبار و حیثیت آن تضمین و یا تقویت میشد؟ چه تعداد از نویسندگان و متفکرانی که اکنون طرفداران بینالمللی پیدا کردهاند، در حقیقت تبلیغاتچیهای درجهی دو و ناتوانی بودهاند که آثارشان محکوم به زیرزمینهای کتابفروشیهای دستدوم بوده است؟
در سال 1966، یک سلسله مقالات در نیویورکتایمز به چاپ رسید که طیف وسیعی از فعالیتهای مخفی جامعهی اطلاعاتی آمریکا را مطرح مینمود، با آشکار شدن تلاشهای آمریکا برای کودتا (که اغلب افتضاح شده بود) و ترورهای سیاسی، سیا به عنوان جانوری سرکش که در بوتهزار بینالمللی، افسار گسیخته است و به هیچوجه قابل اعتماد نیست، مطرح شد. در میانهی این داستان پررمز و راز، تأثیربرانگیزتر از همه، شیوهی نگاه دولت آمریکا به برهمنهای فرهنگی غرب برای وزن روشنفکری دادن به اعمال خود، بود.
این فرض که روشنفکران به جای موازین مستقل خویش، بر اساس دستورالعمل سیاستمداران آمریکایی عمل میکنند، منجر به تنفر میشد. اقتدار اخلاقیای که در اوج جنگ سرد در اختیار روشنفکران بود، از میان رفت و کاذب جلوه مینمود. با وقوع این تفرقه، اصل داستان نیز متلاشی شد و هر یک از نیروهای چپ و راست سعی کرد تا واقعیتهای مبهم این ماجرا را در جهت اهداف خود منحرف نماید. از عجایب روزگار اینکه شرایطی که این افشاگریها را ممکن ساخت به همراه اهمیت واقعی این حوادث، دست به دست هم دادن تا آنها را کنگ و مبهم نماید.
آرچیبالد مکلیش، مینویسند: «تاریخ مانند سالن کنسرتی است که بسیار بد ساخته شده است و شنیدن صدای موسیقی در آن ممکن نیست». تلاش این کتاب بر آن است که موسیقیها را ضبط کند؛ بنابراین انعکاسی متفاوت و زیر و بمی غیر از آنچه که در همان زمان نواخته گردیده است، دارد. این کتاب مسوولانی را به دردسر میافکند که گورویدال در مورد آنها میگوید: «مسوولانی که از سوی همهی احزاب، کاملاً مورد تأیید هستند و هرکدام هزاران روز برای ساختن هرمی از شواهد گمراهکننده فرصت داشتهاند». هر تاریخی که بخواهد “حقایق مسلم و متفق علیه” را که ساختهی آنهاست، زیر سؤال ببرد باید برای اتهام آماده باشد. این تاریخ به قدسیان و پهلوانان نمیپردازد، بلکه سعی میکند تا آنجا که میتواند به حقیقت نزدیک شود؛ و سعی در مشارکت در آنچه ماکس وبر “رازگشایی از جهان” نامید، دارد. کار این کتاب، رهایی بخشیدن حقیقت واقعی از حقایق ساختگی است، نه ایجاد تصاویری از حقیقت که برای زمان حال مناسب باشد.