مقاله

مقالات موضوع تروریسم را اینجا می‌توانید بخوانید.

تروریسم

هانا آرنت، مدرنیته و ماجرای تروریسم

سیاست و اقتصاد | سیاست | تروریسم

| چه چیزی یک آدم آرام را تبدیل به یک تروریست می‌کند؟ شاید کمتر به این پاسخ رسیده باشید اما هانا آرنت علت آن را «تنهایی» می‌داند.

Nabeelah Jaffer, aeon

چند سال پیش متوجه شدم که دوستم تام طرفدار برتری نژادی سفیدپوستان است. اطلاع از این واقعیت من را در موقعیت عجیب و بغرنجی قرار داد: چون من یک مسلمان و دختر یک مهاجرم. من عضو یکی از گروه‌های به اصطلاح متجاوزی هستم که تام از آنها می‌ترسد و نفرت دارد. تام عقاید نژادپرستانه‌ی خود را که آغشته به خشم یک راستگرای افراطی مغموم است، از طریق شبکه‌های مجازی به دنیا اعلام می‌کند. او در آخرین پستش هشدار می‌دهد: «متجاوزین مسلمان! دست‌های کثیف خود را از زنان سرزمینم دور نگه دارید.» پست دیگرش تصویری مونتاژ شده از صورت‌های سیاه پوستان است.

تام هرگز درباره‌ی هیچ کدام از این تصوراتش با من صحبت نکرده است؛ برعکس تام همواره شخصی خونگرم و دوست‌داشتنی است. او عقاید افراطی‌اش را فقط در دنیای مجازی اعلام می‌کند و بعید به نظر می‌رسد که این عقاید آتشین او روزی به اعمال خشونت‌آمیز تبدیل شود. هرچند سخنان مشابهی درباره‌ی توماس میر[1] نیز گفته شد. میر مرد 52 ساله‌ای از روستای برستال در شمال انگلستان بود که به همسایگان مسن خود در نگهداری از باغ‌هایشان کمک می‌کرد و در سال 2016 جو کاکس[2]، نماینده‌ی مجلس طرفدار مهاجرت را با فریاد «به خاطر بریتانیا» به قتل رساند. مشخص شد که اعمال خشونت‌آمیز این مرد آرام ملهم از ایدئولوژی برتری نژادی سفیدپوستان بود.

بیشتر بخوانید:  مذهب در مسلخ

تکیه کردن به ایدئولوژی برای درک کردن شرایطی که یک نفر را به افراط‌گرایی سوق می‌دهد، کافی نیست. فقط ایده‌ نبود که میر را بر آن داشت تا خانه‌اش را آن روز صبح با شاتگان و یک چاقوی هفت اینچی ترک کند. توضیحاتی که در هفته‌های پس از قتل کاکس ایراد شد، همگی بر جزئیات متعدد زندگی بی‌عیب و نقص میر تاکید داشت. این توضیحات بیشتر از هر چیزی سخنان خانم مدیر یک مرکز درمانی را در محل زندگی میر تکرار می‌کرد، این زن که میر را شب قبل از قتل کاکس دیده بود، می‌گفت: «توماس مرد تنهایی به نظر می‌رسید که دلش می‌خواست با یک نفر حرف بزند.»

شایان ذکر است که دوست من تام از زندگی روزمره‌ی خود چندان راضی نیست. او از کارش لذت نمی‌برد و هیچگاه وارد یک رابطه‌ی عشقی نشده است. تنوع فرهنگی در محل سکونت او در آکسفورد بالا است، اما تعداد دوستان تام در آکسفورد انگشت‌شمار است. یک بار یک دوست مشترک گفت که تام روح زخم‌خورده‌ای دارد. تام نیز مانند میر هاله‌ای از تنهایی دردناک دور خود دارد.

«تنهایی و ترس شدید با یکدیگر وجه مشترک دارند» البته این وحشت فقط به ترس ناشی از حکومت‌های استبدادی مورد نظر هانا آرنت در زمان نگارش خاستگاههای خودکامگی[3] (1951) مربوط نمی‌شود. تنهایی به نوعی ترس روانی دامن می‌زند که در دل یک فرد عادی ریشه می‌دواند و همه چیز را در پس پرده‌ای مه‌آلود از شک و ترس می‌پوشاند.

منظور آرنت از تنهایی صرفاً خلوت و انزوا نیست، چرا که هر کسی در خلوت خودش می‌تواند مایه‌ی تسلی خودش باشد. ما در خلوت ذهن خود به گفتگو با خود می‌پردازیم. همگی ما با دو صدا حرف می‌زنیم. این گفتگوی درونی است که به ما اجازه می‌دهد تا به فکری خلاق و مستقل برسیم و الزامات و نیازهای رقیب را نسبت به یکدیگر بسنجیم. هر بار که در تنگنایی اخلاقی قرار می‌گیریم، گفتگویی درونی را با خود آغاز می‌کنیم. تضاد منافع و هر موردی از تفاوت‌های انسانی این گفتگوی درونی را بیدار می‌کند. به زعم آرنت، فکر واقعی به معنای توانایی برای گذاشتن خود به جای دیگری است. بنابراین تنهایی واقعی عکس این است. تنهایی یعنی متوقف کردن ناگهانی این گفتگوی درونی، یعنی «از دست دادن خویشتن خویش» یا از دست دادن اعتماد به خود به عنوان شریک افکار و محرم اسرار گفتگوی درونی. تنهایی راستین به معنای جدا شدن از ویژگی‌های انسانی، دل بریدن از نوع بشر و بنابراین خاموش کردن وجدان است. انسان تنها سرگردان در دریایی از ابهام و عدم قطعیت دست و پا می‌زند و هیچ راهی برای نجات یافتن از میان طوفان‌ها نمی‌بیند.

آدولف آیشمن[4] یکی از افسران ارشد اس‌اس بود که ابتدا در مهاجرت داوطلبانه‌، سپس در تبعید اجباری و در نهایت در قلع و قمع یهودیان نقش داشت. آیشمن براساس گفته‌های آرنت، نمونه‌ی مجسمی از این تنهایی واقعی بود. آیشمن دارای ناتوانی کامل برای دیدن رخدادها از نقطه نظر همنوعان خود بود، او به هیچ وجه قادر نبود خارج از جهان‌بینی یک فرد نازی با همنوعان خود همدلی کند. وقتی یک افسر پلیس یهودی در اسرائیل درباره گذشته‌ی جنایتکارانه‌ی آیشمن از او بازجویی کرد، او با دلسوزی برای خود توضیح داد که چرا نتوانسته است به درجه‌ی بالاتری در اس‌اس برسد: «تمام چیزهایی که برای آنها آماده شده و برنامه‌ریزی کرده بودم، همه چیز به باد رفت … تقدیر نگذاشت به آن چیزهایی برسم که آرزویش را داشتم، از صمیم قلب می‌خواستم و برایش برنامه‌ ریخته بودم.» همان‌طور که آرنت به سردی یادآور می‌شود، انگار این نکته به ذهن آیشمن خطور نکرده بود که بعید است بازجویش نیز به اندازه‌ی او برای ترفیع سریع در اس‌اس ارزش قائل باشد.

آرنت معتقد بود که تنهایی به آیشمن و بی‌شمار افراد دیگر کمک کرد که خودشان را در اختیار ایدئولوژی‌های استبدادی و دیکتاتورهای کاریزماتیک بگذارند؛ افرادی که در غیر این صورت می‌توانستند، بنابه گزارش‌های ذکر شده درباره‌ی آیشمن، نمونه‌ی فردی خوش‌مشرب و مهربان با زیردستان و مافوق‌های خود باشند. این ایدئولوژی‌های استبدادی به گونه‌ای طراحی می‌شوند که برای افراد درگیر با گفتگوهای اخلاقی درونی خود ، یعنی آنچه آرنت بالاترین نوع تفکر می‌داند، جذاب باشند.

 

آرنت معتقد بود که تنهایی به آیشمن و بی‌شمار افراد دیگر کمک کرد که خودشان را در اختیار ایدئولوژی‌های استبدادی و دیکتاتورهای کاریزماتیک بگذارند؛ افرادی که در غیر این صورت می‌توانستند، بنابه گزارش‌های ذکر شده درباره‌ی آیشمن، نمونه‌ی فردی خوش‌مشرب و مهربان با زیردستان و مافوق‌های خود باشند.

 

ایده‌های استبدادی «توضیحی کلی» را ارائه می‌دهند. به عبارت دیگر یک ایده‌ی کلی برای توضیح دادن همه چیز کافی است. تفکر مستقل در عمل پیوستن به جهان‌بینی سیاه و سفید نامربوط قلمداد می‌شود. آیشمن همواره یک «ملحق شونده» بود که از احتمال در پیش گرفتن یک زندگی شخصی بدون رهبر و دشوار می‌ترسید. اما تبدیل شدن به یک کمال‌گرا یا بهتر بگوییم ایدئولوگ این ترس‌ها را تخفیف داد.

گذشته از هر چیز اگر عقیده‌ای را مبنی بر مسلم و قطعی بودن کشمکش طبقاتی، رقابت نژادی یا برخورد تمدن‌ها قبول کنید، بدون آن که به تفکر دوجانبه، یعنی تفکری که دربرگیرنده‌ی سبک و سنگین کردن نیازهای رقیب و همدلی کردن با طیف وسیعی از مردم باشد، در قالب بخشی از نژاد، طبقه یا تمدن می‌توانید به معنا و همانندی برسید. به نظر آرنت ملحق شوندگانی مانند آیشمن هستند که شرارت‌ها و مضرات راه‌حل نهایی را فعال می‌کنند. بحث کردن با آنها درباره‌ی نقاط ضعف منطق‌شان یا پشتیبانی نکردن تاریخ از ایدئولوژی منتخبشان بی‌فایده است. چون بحث کردن بر سر درستی این ایدئولوژی دلیل باور کردن آن نبوده است.

عمل پیوستن به یک ایدئولوژی مطلق دربرگیرنده‌ی نوعی غربال کردن است. این الحاق زمانی رخ می‌دهد که فرد دنیا را از دریچه‌ی دید یک داستان واحد ببیند. اختلاف پیدا کردن با معلم مدرسه، جروبحث در محل کار، بیشتر شدن تنوع فرهنگی محل سکونت یا نژادپرستی غیرمنتظره همه به وجوه مختلف یک مشکل واحد تبدیل می‌شود. به علاوه مشکلات ساده دورنمای جذابی را از راه‌حل‌های آسان و افراطی ارائه می‌دهند. اگر تمامی مشکلات ما بخشی از داستان بزرگتر برخورد اجتناب‌ناپذیر تمدن‌ها باشند، فقط کافی است که جانب یک تمدن را بگیرید. به نظرم تام نیز مانن آیشمن ایدئولوژی و طرف خودش را پیدا کرده است.

آنها ظرفیت خود را برای تفکر مستقل، به نفع تعهد بی‌قید و شرط به جنبش انتخابی خود نادیده می‌گیرند.

البته تام تنها نیست. وقتی با تام صحبت می‌کنم، مردان و زنان جوانی را به خاطر می‌آورم که در مصاحبه با من همدردی و حمایت خود را از داعش، القاعده و دیگر گروه‌های تروریستی جنایتکار اعلام کردند. بسیاری از این افراد مانند آیشمن جزء ملحق شوندگان بودند که جذب جواب‌های دو شقّی و نگرش سیاه و سفید این ایدئولوژی‌ها می‌شدند. هیچ یک از حامیان جهادگرایی که می‌شناسم، ذاتاً شرور نیستند. اما تمام آنها جهان را از ورای کلیشه جهادگرایی می‌بینند و با تفکر دوجانبه مشکل دارند.

مسیر دور شدن از ابهام و همدلی از میان شعارهای توخالی جهادگرایی می‌گذرد. مجله‌ی انگلیسی زبان داعش اصطلاح «ناحیه‌ی خاکستری» را بارها نقد کرده است، اصطلاحی که برای توصیف کردن چیزهایی به کار برده می‌شود که بین ایدئولوژی خودشان و ایدئولوژی کفار یا بی‌دینان قرار دارد. منظور از ناحیه‌ی خاکستری غالباً فضای سازشی است که مهاجران در آن بین دو فرهنگ، بین دو مجموعه ارزش و بین دو روش زندگی، به سر می‌برند. چندین نفر از حامیان داعش به من گفتند که مشکل آنها با مسلمانان غربی این است که «آنان در ناحیه‌ی خاکستری، با تردید و شرم از دین خود زندگی می‌کنند.»

در کشمکش بودن با تفکر دوجانبه به معنای حماقت نیست: تام یک مهندس است و بسیاری از همدردان جهادگرایی که با آنها مصاحبه کردم، تحصیلات بالاتری داشته‌اند. اما این افراد تحصیل کرده از این نظر بی‌فکرند که قابلیت خود را برای تفکر مستقل به نفع تعهد بی‌قید و شرط نسبت به جنبش انتخابی‌شان نادیده می‌گیرند.

اگر تنهایی و ترس نقطه‌ی مشترک داشته باشند، شیوه‌ی بحث ما درباره‌ی افراط‌گرایی، به ویژه از نوع جهادگرایی دارای اشکالی بنیادی است. افراط‌گرایی عموماً به عنوان یک تهدید خارجی دیده می‌شود، عفونتی که از یک تمدن بیگانه به ما سرایت می‌کند.

آرنت این نظریه را مطرح می‌کند که گونه‌های خاصی از خلوت و انزوا، انسان را در برابر تنهایی و به تبع آن ترس شدید آسیب‌پذیر می‌سازد. آرنت توجه خوانندگان را به مشکل ساختاری «زائد و بی‌ریشه بودن» مدرنیته جلب می‌کند. فروپاشی نهادهای سیاسی پیشامدرن و سنت‌های اجتماعی جوامعی را ایجاد کرده است که مردم در آنها «هیچ جایی در جهان ندارند که دیگر همنوعان‌شان آن را شناخته و تضمین کرده باشند» و در واقع هیچ احساس تعلقی وجود ندارد. جامعه آئینه‌ای است که ما خودمان را در آن می‌بینیم. یافتن مکان‌ خودمان در این جامعه، در معاشرت قابل اعتماد و قابل اطمینان هم‌نوعان، به ما کمک می‌کند تا هویت‌های خود را درک کنیم، خودمان را بشناسیم و به افکارمان اعتماد کنیم. زمانی که از جامعه جدا می‌شویم، در برابر ترس و بی‌اطمینانی مورد نظر آرنت آسیب‌پذیر می‌گردیم. در حالی که آرنت به از خودبیگانگی حاکم بر بوژوازی فکر می‌کرد، سخنان او دقیقاً تجربه‌ی دیگری از تعلق نداشتن را توصیف می‌کند که در جوامع غربی امروزی متداول است.

 

آرنت این نظریه را مطرح می‌کند که گونه‌های خاصی از خلوت و انزوا، انسان را در برابر تنهایی و به تبع آن ترس شدید آسیب‌پذیر می‌سازد. آرنت توجه خوانندگان را به مشکل ساختاری «زائد و بی‌ریشه بودن» مدرنیته جلب می‌کند. فروپاشی نهادهای سیاسی پیشامدرن و سنت‌های اجتماعی جوامعی را ایجاد کرده است که مردم در آنها «هیچ جایی در جهان ندارند که دیگر همنوعان‌شان آن را شناخته و تضمین کرده باشند» و در واقع هیچ احساس تعلقی وجود ندارد. جامعه آئینه‌ای است که ما خودمان را در آن می‌بینیم.

 

سال گذشته با فردی مصاحبه کردم که اکنون به جرم انتشار ترس و وحشت در بریتانیا در حال محاکمه است. او در خلال صحبتمان بارها و بارها از موضوعی شکایت کرد که زیربنای علاقه‌اش به خشونت افراطی بود:

«هیچ جایی نیست که بتوانم بگویم آنجا مال من است. هیچ نوع احساس تعلق و وابستگی در ما وجود ندارد.» او قبول داشت که داعش قدری زیاده‌روی کرده است: «اما تصور داشتن جایی مثل این، جایی که بتوانیم به آن تعلق داشته باشیم …» هنگام به زبان آوردن این تصورات چهره‌اش روشن و خندان شد: «همش همینه، به همین سادگی.»

تعلق داشتن یا فقدان آن، درون‌مایه‌ی مشترک در میان افراط‌گراها است. مورد یوسف عبدالهی[5] را در نظر بگیرید، یوسف پسر 17 ساله‌ای متولد سومالی و بزرگ شده‌ی مینه‌سوتا بود که در سال 2014 سعی کرد که به داعش ملحق شود، اما در مرز دستگیر شد. یوسف نیز مانند بسیاری از افراطی‌های جوان به خوبی در جامعه‌ی غرب جا افتاده بود. یوسف لهجه‌ی امریکایی داشت، عاشق بسکتبال NBA بود و طرفدار وایکینگ‌های مینه‌سوتا بود. بااین حال می‌توان همرنگ جامعه شد، اما همچنان احساس تعلق نکرد. یوسف ظرف یک سال سه بار مدرسه عوض کرده بود، یکی از این مدرسه‌ها بدون هشدار قبلی ناگهان بسته شده بود. او در مصاحبه‌اش با مجله نیویورک در سال 2017 گفته بود که «هیچ آدم موفقی» را نمی‌شناسد و احتمالاً از این هم مهم‌تر احساس می‌کرد که هیچ راهی برای وفادار ماندن به هویت اسلامی و سومالیایی‌اش ندارد و در عین حال در امریکا نیز نمی‌تواند مکانی را پیدا کند که به آن احساس تعلق داشته باشد. یوسف در محاکمه‌اش به فیلم‌هایی اشاره کرد که به او می‌گفتند: «آن مسلمانان نباید در غرب زندگی کنند، برای آنان بهتر است که به سفر ما برای پیوستن به ایالت اسلامی ملحق شوند … آنجا مکان بهتری برای زندگی کردن است.» یوسف و دوستانش با نگاه کردن به این فیلم‌ها برای پیوستن به این ایدئولوژی آماده شده بودند.

تفاوت همواره اصطکاک ایجاد می‌کند. اما ما به ندرت تایید می‌کنیم که مشکلات برخاسته از تفاوت یک طرفه نیست: هر تفاوتی دو سر دارد. در این میان داستان حامیان جهادگرایی به ندرت داستان ساده‌ی شکست در به هم پیوستن و یکپارچگی است. بخشی از داستان غالباً ماجرای جوانانی است که حس می‌کنند، علی‌رغم یکی شدن با جامعه، علی‌رغم حرف زدن به یک زبان، پوشیدن لباس‌های غربی و پذیرفتن آداب و رسوم غرب، به غرب تعلق ندارند. یکی از زنان جوان حامی داعش می‌گوید: «یادم می‌آید که کافرها به من می‌گفتند: «برگرد به همانجایی که از آنجا آمده‌ای.» پس من هم به ایالت اسلامی برگشتم.» یک مرد امریکایی ـ سومالیایی ساکن ایالات متحده که سعی کرده بود به داعش ملحق شود، با خشم فراوان از این شکایت داشت که: «مجبوری بیای اینجا و خودتو وفق بدی، وفق بدی … .»

چرا هر زن جوانی باید یاد بگیرد که با ظرافت با توهین «برگرد به همانجایی که از آنجا آمده‌ای» برخورد کند؟

نکته‌ی مشترک داستان‌های فوق این است که جوانان نمی‌توانند به روش دوطرفه‌ فکر کنند. آنها با تصور این که «ناحیه‌ی خاکستری» مکان وحشتناکی برای زندگی کردن نیست، کلنجار می‌روند. زندگی فقط داستان تفاوت فرهنگی نیست. اگر تنهایی به معنای ناتوانی برای درگیر شدن در تفکری مستقل و همدلانه باشد، پس این افراد از تنهایی دردناکی رنج می‌بردند.

در عین حال برایم عجیب است که چرا جوانانی که در جهان غرب متولد و بزرگ شده‌اند، باید همواره بار سازش متفکرانه را به دوش بکشند. اقلیت‌ها ذاتاً قدرت کمتری از اکثریت دارند و در نتیجه توانایی آنها برای دست کشیدن از چیزی بدون از دست دادن هویت کمتر است. چرا هر زن جوانی باید با ظرافت با توهین «برگرد به همانجایی که از آنجا آمده‌ای» برخورد کند؟ ضمناً چرا هر مرد جوانی باید حس کند که برای آینده داشتن در سرزمینی که در آن متولد شده است، مجبور به کنار گذاشتن لباس‌های خارجی، از بین بردن رد لهجه‌ی والدینش یا خودداری از بیان اعتقاد به مذهب بیگانه است؟ آیا همین که آنها حس نمی‌کنند که در دنیای غرب در خانه و میهن‌شان هستند، بازتابی از ناکامی اکثریت برای ایجاد احساس هم‌وطن بودن با آنها نیست؟ مسلماً تنهایی آنها از ناکجا سرچشمه نمی‌گیرد، زندگی روزمره‌ی آنها در دنیای غرب زمینه را برای احساس این تنهایی دردناک فراهم ساخته است.

بیشتر بخوانید:  طرح سیاسی الهیات لیبرال

راه درست برای کنار آمدن با این افراط‌گراهای تنها کدام است؟ اگر حق با آرنت باشد، علل ساختاری این تنهایی ریشه‌هایی عمیق دارد، آنقدر عمیق که چند ارتباط شخصی نمی‌تواند تفاوتی را ایجاد کند.

تام یک بار قبل از آن که با ملایمت به من بگوید که هیچ مشکلی با من ندارد، اعتراف کرد که: «گاهی اوقات در دنیای مجازی کمی زیاده‌روی می‌کنم.» تام در واقع به تفاوت بین گروه عمومی که از آن می‌ترسد و آن را بدنام می‌داند و اشخاصی از همان گروه که آنها را می‌شناسد و دوست دارد، متوسل شده بود. این حس غالباً با چنین کلماتی شروع می‌شود: «بعضی از بهترین دوستان من …»  به طوری که گفته شده آیشمن معشوقه‌ای یهودی داشت و جهان‌بینی نازی‌اش تاثیری بر دوستی‌هایش نگذاشته بود. برتولد استورفر[6]یک تاجر یهودی اهل وین بود که در سال 1940 برای تبعید یهودیان به فلسطین تحت نظر رژیم نازی با آیشمن همکاری داشت. استورفر بعد از مدتی مخفی شد، اما سرانجام دستگیر شد و به آشویتس فرستاده شد. او از آیشمن درخواست کمک کرد، اما آیشمن در ملاقات با استورفر به او گفت که نمی‌تواند کمکی به او بکند: قوانین هاینریش هیملر[7] تغییرناپذیر بود. هیچ کس نمی‌توانست کمپ را ترک کند. آیشمن استورفر را به خاطر تلاش برای فرار کردن سرزنش کرد، و در نهایت ترتیبی داد که کار سبک‌تری در اردوگاه به او محول شود. آیشمن بعداً گفت: «ما دست دادیم، این ملاقات لذت درونی عمیقی برای من داشت.» آرنت می‌گوید: استورفر شش هفته بعد از این ملاقات خوشحال کننده جان باخت. با گاز خفه نشده بود، شکی نبود که به طرفش شلیک شده بود.

شناختن من تغییر چندانی را در ایدئولوژی گسترده‌تر تام به وجود نیاورده بود و عقیده‌ی راسخ او مبنی بر این که مهاجران به طور کلی و مسلمانان به طور اخص دشمنان بزرگ زمانه‌ی ما هستند، همچنان پابرجا بود. مناظره‌های واقعیت بنیاد نیز تاثیری نداشت. وقتی دوستان مشترکمان با عقاید افراطی تام مخالفت می‌کنند، او سرسختانه در جناح مخالف قرار می‌گیرد. تام با یکدندگی سکوت اختیار می‌کند، درون پوسته‌ی افراطی خود عقب‌نشینی می‌کند و جوی متشنج را به جا می‌گذارد. البته همگی ما هر از گاه دچار سوگیری تاییدی می‌شویم، یعنی این که تمایل داریم تا جانب اطلاعاتی را بگیریم که از باورهای فعلی‌مان حمایت می‌کند. اما تام واقعیت‌های خاصی را به واقعیت‌های دیگر ترجیح نمی‌دهد. او علاقه‌ای به آنها ندارد. تام نیز مانند آیشمن مکرراً به کلیشه‌ی خود بازمی‌گردد. تام در یکی از پست‌های معمولی خودش می‌نویسد: «مذهب کنترل همه چیز را به دست می‌گیرد، همیشه همین کار را کرده است. شریعت در قدرت نفوذ می‌کند و ایالت اسلامی را تشکیل می‌دهد.» این عقیده فراتر از نظرات عادی ناشی از بدبینی درباره‌ی مهاجران و بیزاری از مذهب است که هر خدانشناس مصممی می‌تواند داشته باشد. این عقیده یک توضیح کوته‌بینانه را برای گذشته، حال و آینده‌ی جهان ارائه می‌دهد.

ثبات منطقی سرد و غیردوستانه‌ای در تصورات تام وجود دارد. اگر فرض کنیم که فرهنگ غرب نماینده‌ی یک نگرش واحد و کاملاً هدایت شده است، پس مهاجران غیرسفیدپوست و برخاسته از فرهنگ‌های ناقص تهدیدی هستند که باید متوقف شوند. اگر قانع شده باشید که تفکر شما نیز دارای جهان‌بینی واحدی است که از قضای روزگار برنهاد کلی رویکرد  غرب است، پس باید جنگ دربگیرد. چنانچه پیش از این تصمیم گرفته باشید که تمدن تنها موضوع حائز اهمیت در این داستان است، چه نیازی به چیزهای دیگر وجود دارد؟ آرنت در ایدئولوژی و ترس[8] (1953) می‌گوید که منطقی بودن صریح و روشن، قابلیت مهمی است که برای افراد ناتوان از تفکر واقعی باقی مانده است: این واقعیت را که دو به علاوه دو مساوی چهار می‌شود، نمی‌توان «حتی تحت شرایط تنهایی مطلق» انکار کرد. وقتی انسان حس تقابل را که برای پیدا کردن راه در این جهان مشترک لازم است، از دست می‌دهد، چنین استدلال منطقی‌ای به «یگانه حقیقتی» تبدیل می‌شود که نوع بشر می‌تواند به آن تکیه کند. (هرچند دلایل دیگری نیز برای این همبستگی می‌تواند وجود داشته باشد، غالباً به این نکته اشاره می‌شود که درصد قابل توجهی از افراط‌گراهای مسلمان خشن در رشته‌های مهندسی، ریاضیات یا علوم پایه تحصیل کرده‌اند.) گذشته از هر چیز برای عمل کردن منطق، نه به خود و نه به دیگری نیاز نداریم. فقط یک اصل است که اهمیت دارد و باید اجازه داد که این اصل آزادانه در میان نوع بشر اجرا شود و قانون ذاتی خود را پیاده کند.

حقیقت به اندازه‌ی آنچه که به نظر حقیقت می‌رسد، مناسب نیست.

روایت تام نیازی به واقعیت ندارد. واقعیت کاملاً نامربوط است. روایت تام مانند تصورات دیگری که خواهان «توضیح کلی» است، وانمود می‌کند که «تمام آن چیزهایی را که ممکن است روزی تجربه ثابت کند، از قبل می‌داند.» آدمهایِ مجهز به دانش فراگیری که همواره علت درست تمام رخدادها را می‌داند، می‌توانند از چنگال شک و بی‌اعتمادی رها شوند. در نهایت توضیحی پایدار برای همه چیز وجود دارد. تصورات استبدادی معتقدان خود را از واقعیت رها می‌کنند: ارزش آنها در ارائه کردن روایتی مطلق و منسجم برای کل جهان نهفته است، که به نقل از آرنت در کتاب خاستگاهها، برای نیازهای انسان مناسب‌تر از خود واقعیت است. تجربه، نامربوط و نامناسب است: هیچ چیز جدیدی برای یاد گرفتن درباره‌ی موقعیت‌های مختلف وجود ندارد.

زمانی که آرنت به وجه اشتراک ترس و تنهایی اشاره کرد، به کنش‌های شخصی تروریسم که افراد در حاشیه و عادی مرتکب می‌شوند، فکر نمی‌کرد، بلکه به ترس ناشی از دولت‌ها و ایدئولوژی‌های استبدادی می‌اندیشید که به آهستگی از سوی اکثریت غالب جامعه پذیرفته می‌شود. به نظر آرنت فرد ایده‌آل این دولت‌های مستبد، نه یک افراطی مجاب شده، که فردی منزوی و تنها بود که آنقدر احساس ناامنی می‌کند که حتی نمی‌تواند به درستی فکر کند: فردی که تمایز بین درست و غلط در نظرش در حال محو شدن است و نوید شروع جنبش او را به خود می‌خواند. تام از ازل به باورهای فعلی خود اعتقاد نداشته است؛ دوستانی که او را مدت طولانی‌تری می‌شناسند، می‌گویند که هرچند کودکی و نوجوانی سختی داشته است، اما دیدگاه‌های فعلی وی از اواخر بیست سالگی شکل گرفته است. بااین حال براساس نظرات آرنت، تام احتمالاً در گذشته نوعی فرد ایده‌آل برای دولت‌های خودکامه بوده است.

تام از نظر من بیشتر از یک داعشی عصبانی جوان و حامیان القاعده‌ای که با آنها صحبت کرده‌ام، شرور نیست. در واقع اصلاً نمی‌توانم تام را دوست نداشته باشم. به ندرت او را می‌بینم، اما وقتی می‌بینمش، مهربان و ملایم و آنقدر ناراحت از تنهایی خود است که نمی‌توانم برایش احساس تاسف نکنم. تام مکبث و یاگو نیست و اصلاً نمی‌خواهد «شرارت و بدجنسی خود را ثابت کند.» بدون فکر بودن خصوصیت نادری نیست و اگر تاریخ در راستای مشخصی برملا می‌شد، او تنها شخصی نبود که از جان و دل از سبعیت و خشونت منطقی حمایت می‌کرد. شک دارم که اکثر آنها حتی متوجه اعمال ددمنشانه‌ی خود بوده باشند.

 

[1] – Thomas Mair
[2] – Jo Cox
[3]The Origins of Totalitarianism
[4] – Adolf Eichmann
[5] – Abdullahi Yusuf
[6] – Berthold Storfer
[7] – Heinrich Himmler
[8] -Ideology and Terror
مذهب در مسلخ

مذهب در مسلخ

سیاست و اقتصاد | سیاست | تروریسم

| اگر اسلام نبود، شرایط می‌توانست درست شبیه آن چیزی باشد که امروز شاهد آن هستیم! ظهور اسلام، «نزاع تاریخی شرق و غرب» را متعادل کرد نه آنکه آن را خلق کند. اگر هرگز عاملیت اسلام وجود نداشت، احتمالاً تنش‌های بین رم و قسطنطنیه مستقیم‌تر و مجادله‌آمیزتر از آنچه امروز هست، جریان داشت.

 

مروری بر کتاب «جهان بدون اسلام» نوشته گراهام فولر

 

«[مسلمانان] می‌توانید در خاک خود با آرامش زندگی کنید، به شما آسیبی نخواهد رسید؛ [اما] در سمت شرق [استانبول] نه در سمت غرب (بخش اروپایی استانبول)! آنجا جایی را برای زندگی امتحان نکنید؛ و همین‌طور در اروپا؛ زیرا شما را خواهیم کشت! ما به کنستانتینوپول آمده و همه مساجد و مناره‌های شما را ویران می‌کنیم… کنستانتینوپول مجدداً مسیحی خواهد شد!»[1]

این چند جمله، بخشی از بیانیه مانیفست‌گونه هفتادوسه صفحه‌ای برنتون تارانت، عامل اصلی حمله تروریستی چند روز پیش به مسلمانان نیوزلند است؛ حمله‌ای که متأسفانه بیش از 80 کشته و مجروح در پی داشت!

انگیزة نژادی و مذهبی او کاملاً مشخص است؛ اما این ظاهر ماجراست! کجای کار تارانت می‌لنگد؟

اگر اصلاً اسلامی وجود نداشت یا هرگز پیامبری از مکه ظهور نمی‌کرد و مسلمانان همچون سایر پیروان ادیان و مذاهب، در سرزمین‌های دور و نزدیک از مهد پیدایش خود، پراکنده نمی‌شدند، آیا اکنون رابطه غرب و شرق استانبول[2]، وضعیتی مطلوب برای تارانت داشت؟

جهان بدون اسلام چگونه بود؟ این پرسشی است که گراهام فولر در کتاب خود، «جهان بدون اسلام»[3] مطرح می‌کند و سپس تلاش می‌کند به پاسخ آن از جوانب مختلف بپردازد. اصل نظر او در برابر ایده «برخورد تمدن‌ها»[4]ی ساموئل هانتینگتون مطرح شده است؛ اما فولر برخلاف نظر هانتینگتون، معتقد است الهیات ادیان و مذهب، مشخصاً علت منازعات تمدنی نبوده و نیست.[5]

ازنظر فولر، اگر اسلام نبود، شرایط می‌توانست درست شبیه آن چیزی باشد که امروز شاهد آن هستیم! به استناد شواهد، اگر هیچ‌گاه اسلام ظهور نمی‌کرد، سه‌گانه «بدعت، سیاست و قدرت»، بهانه‌ای دیگر را برای غرب و شرق دست‌وپا می‌کرد تا با آن منازعه خاورمیانه را امتداد دهند. خاورمیانه خط مقدم دو جبهه شرق و غرب در این تقابل است که عقبه‌هایش در دو سر جهان امتداد یافته؛ با این تفاوت که اردوگاه فرماندهی در غرب، به‌دور از خط مقدم است و این‌چنین غرب، آتش را به خانه مسلمانان آورده است! ازنظر فولر، حتی مسئله فلسطین نیز از جنگ جهانی اول و امتدادش تا دوران جنگ سرد و سپس تا به امروز، همانند جنگ‌های صلیبی، ریشة غربی داشته است نه اسلامی.[6] فلذا فولر معتقد است ظهور اسلام، «نزاع تاریخی شرق و غرب» را متعادل کرد نه آنکه آن را خلق کند.[7] اگر هرگز عاملیت اسلام وجود نداشت، احتمالاً تنش‌های بین رم و قسطنطنیه مستقیم‌تر و مجادله‌آمیزتر از آنچه امروز هست، جریان داشت.[8]

تارانت مدعی مسیحی کردن شهری می‌شود که روزی پایتخت روم شرقی بود؛ امپراتوری‌ای که پس از درگیری‌های بسیار و به‌زانو افتادن روم غربی، گوی سبقت را در بی‌اعتمادی و مقابله با مسیحیت کاتولیک از مسلمین هم ربوده بود! سپس بعد از چند قرن، خود نیز گرفتار تبعات تقابل بنیادی و ضعف حاصل از درگیری‌ها و جنگ‌های میان کلیسای ارتدوکس شرقی و کاتولیک غربی شد.

بیشتر بخوانید:  سیاست جامعه‌داری نئولیبرال

تارانت در حالی سخن از مسیحی کردن استانبول رانده است و مفصل بر روی مبنای نژادی و مذهبی اندیشة خود پافشاری کرده که نمی‌داند احتمالاً در نبود اسلام، به‌هرحال او باید بین مسیحیت شرقی و مسیحیت غربی نیز دست به انتخاب می‌زد؛ یعنی باز گرفتار منازعه‌ای مذهبی و نژادی می‌شد! او کافی بود حدود 1000 سال به عقب برود و تقابل امپراتوری روم غربی و امپراتوری بیزانس[9] و سپس ادامة این تقابل را در منازعات بیزانس با کلیسای کاتولیک ببیند!

در نبود اسلام، این نزاع مسیحیت شرقی با مسیحیت کاتولیک بود که کماکان موتور محرک قدرت‌های سیاسی را در مواجهه شرق و غرب به تحرک وامی‌داشت.[10] کما اینکه جنگ‌های صلیبی، تنها جنگی دوگانه میان مسیحیان بَدوی غربی با مسلمانان متمدن شرقی در آن روزگار نبود؛ بلکه جنگی سه‌گانه بین صلیبیون و بیزانسی‌ها و مسلمانان بود.[11] کنستانتینوپول بدترین تاراج و غارت و کشتار خود را نه از جانب مسلمین، بلکه از جانب سپاهیان صلیبی کلیسای کاتولیک در چهارمین جنگ صلیبی[12] دید! جالب است که طبق نظر خود راویان مسیحی، حتی اگر ترک‌های مسلمان هم قسطنطنیه را تسخیر می‌کردند، به اندازة مسیحیان غربی وحشیانه رفتار نمی‌کردند! تاراج و کشتار کنستانتینوپول، سرانجام، کل امپراتوری بیزانس را به طعمه‌ای چرب‌ونرم برای ترک‌های مسلمان تبدیل کرد. ازاین‌رو، تهاجمات صلیبی، کاملاً برخلاف هدف اولیه خود، نهایتاً به پیروزی اسلام منتج شد![13] فولر مجموعاً علت جنگ‌های صلیبی را نه مذهب، بلکه عوامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی داخل اروپا می‌دانست. اروپا اساساً بدون توجه به اینکه چه دینی در خاورمیانه آن زمان مسلط است، آمادة توسعه‌ای همه‌جانبه به سمت تمدن‌های شرقی بود.[14]

 

اگر برخلاف تصور تارانت‌ها، مسئله نزاع شرق و غرب در طول تاریخ، مذهب و نژاد نیست، پس چیست؟ فولر معتقد است ریشة این تقابل، «ژئوپلیتیک» خاص منطقه خاورمیانه بوده و هست و دعوای امروز غرب با گسترش اسلام در سرتاسر جهان نیز دعوایی ژئوپلیتیک است و خواهد بود!  به اعتقاد او، خاورمیانه (نه‌فقط شهر استانبول) بدون اسلام نیز کاملاً مستعد توسعه نفرت نسبت به غرب بوده است.

 

فولر حتی نزاع را از این هم به عقب‌تر می‌برد و معتقد است موتور محرک منازعات غرب و شرق به بیش از دوهزار سال قبل برمی‌گردد. پیش از بنیان‌گذاری امپراتوری روم شرقی، میراثی قابل‌توجه از حدود شش قرن رقابت و مبارزه سیاسی شرق و غرب بین قدرت‌های یونانی و رومی از یک‌سو و امپراتوری‌های پارسی یا سامی از سوی دیگر وجود داشته است؛[15] یعنی حدود 1000 سال پیش از ظهور نخستین حکومت اسلامی.

با همه این تفاسیر، موضوع اصلی ازنظر فولر، اساساً مذهب نیست؛ بلکه ترکیب «بدعت، سیاست و قدرت» با «جزم‌اندیشی» است! مذهب تنها بهانه‌ای برای پیشبرد چنین ترکیبی در جهت نیل به منافع قدرت‌ها بوده، نه علت و عامل جنگ‌ها و منازعات: دو جنگ جهانی اول و دوم، فرانکو، موسولینی، هیتلر، استالین، مائو تسه‌تونگ، پل پوت، روآندا و مرگ صدها میلیون نفر در یک قرن اخیر، همه مربوط به رژیم‌های سکولار و حتی ضدمذهب و ملحدی بوده است که بر اندیشه‌های جزمی همانند آنچه امثال تارانت‌ها اخذ کرده‌اند، استوار بوده‌اند. تفکر جزم‌اندیشانه در همه این موارد نیز به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن به کار گرفته شده‌اند!

بیشتر بخوانید:  طرح سیاسی الهیات لیبرال

اگر برخلاف تصور تارانت‌ها، مسئله نزاع شرق و غرب در طول تاریخ، مذهب و نژاد نیست، پس چیست؟ فولر معتقد است ریشه این تقابل که مذهب را به مسلخ قدرت کشانده است، «ژئوپلیتیک» خاص منطقه خاورمیانه بوده و هست و دعوای امروز غرب با گسترش اسلام در سرتاسر جهان نیز دعوایی ژئوپلیتیک است و خواهد بود![16] به اعتقاد او، خاورمیانه (نه‌فقط شهر استانبول) بدون اسلام نیز کاملاً مستعد توسعه نفرت نسبت به غرب بوده است.[17]

تفکر مذهبی و نژادی تارانت، گویای یک ذهن نابالغ است؛ ذهنی که نتوانسته است در تاریخ امتداد پیدا کند و ورای ظواهر منازعات منطقه‌ای و تمدنی، به ریشه‌های اصلی مسئله، نظری بیفکند. همان‌طور که جنگ‌های صلیبی را فتاوای پاپ و سپس تبلیغات اسقف‌ها هدایت می‌کرد، امروز نیز سربازان صلیبی در جای‌جای جهان توسط سیاست‌های اربابان قدرت و تبلیغاتشان، هدایت می‌شوند؛ آیا انتهای این رویارویی نیز همانند پایان و نتایج جنگ‌های صلیبی خواهد بود؟

 

منابع:
[1]. yon.ir/c2nxl
[2]. استانبول یا اسلامبول، به معنای «شهر اسلام»، نامی بود که پس از فتح قسطنطنیه یا کنستانتینوپول به معنای «شهر کنستانتین»، در سال 1453 میلادی توسط فاتحان مسلمان بر این شهر گذاشته شد.
[3]. فولر، گراهام، جهان بدون اسلام، ترجمة فرامرز میرزازاده، تهران: نشر فلات، چاپ اول، 1396.
[4]. هانتینگتون هشت تمدن را در جهان امروز برمی‌شمارد و سپس اصلی‌ترین نزاع را میان تمدن‌های شرقیِ اسلامی و کنفوسیوسی با تمدن غربِ مسیحی بیان می‌کند. نکتة حائز اهمیت در نظر او، عاملیت و نقش کلیدی مذهب در کنار تاریخ، فرهنگ، زبان و سنت در این تقابل است.
[5]. همان، ص52و56
[6]. همان، ص13
[7]. همان، ص62
[8]. همان، ص148
[9]. عناوینی همچون «امپراتوری بیزانس» یا «امپراتوری روم شرقی»، برساخت تاریخ‌نگاری‌هاست؛ درحالی‌که یکی از نزاع‌های روم غربی و روم شرقی، تصاحب عنوان «امپراتوری روم» به نفع خود، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر بود! یعنی همان‌طور که رومیان غربی خود را روم می‌دانستند، بیزانسی‌ها نیز خود را روم می‌دانستند!
[10]. همان، صص83و84
[11]. همان، ص144
[12]. 1204 میلادی
[13]. همان، صص134و135
[14]. همان، ص145
[15]. همان، صص85-87
[16]. همان، ص78
[17]. همان، ص82