مقاله

مقالات موضوع لیبرالیسم را اینجا می‌توانید بخوانید!

فرانسیس فوکویاما

فوکویاما علیه فوکویاما

سیاست و اقتصاد | سیاست | لیبرالیسم

| «هویت: تلاش برای منزلت انسانی و سیاست اعتراض» کتاب جدید فرانسیس فوکویاما است که سپتامبر 2018 توسط انتشارات مک میلان منتشر شد و به مساله «سیاست هویت» می‌پردازد.

تصمیم گرفتن برای انتخاب یک کتاب برای مطالعه کار سختی نیست، وقتی نویسنده آن فرانسیس فوکویاما باشد. اما مرور نویسی درباره آن کتاب، به همان اندازه دشوار است. آخرین اثر نویسنده کتاب معروف «پایان تاریخ و واپسین انسان» در همان برنامه پژوهشی همیشگی او یعنی کاوش چالش‌های نظم لیبرال بین المللی قراردارد ولی او این بار ریشه تهدید جدید بر هم زننده این نظم را به جای ایدئولوژی‌های رقیب، در روانشناسی انسان جستجو می‌کند. «هویت: تلاش برای منزلت انسانی و سیاست اعتراض» کتاب جدید فرانسیس فوکویاما است که سپتامبر 2018 توسط انتشارات مک میلان منتشر شد و به مساله «سیاست هویت» می‌پردازد.

«اگر دانلد ترامپ در نوامبر 2016 در انتخابات ریاست جمهوری پیروز نمی‌شد، این کتاب نیز نوشته نمی‌شد. مانند بسیاری از آمریکایی‌ها من هم از نتیجه انتخابات شگفت زده شدم و درباره تبعات آن برای ایالات متحده و جهان نگران بودم. ریاست جمهوری ترامپ، دومین انتخابات بزرگی بود که در آن سال همه را شگفت‌زده کرد. اولین اتفاق، نتیجه همه پرسی خروج انگلستان از اتحادیه اروپا در ژانویه بود». نویسنده در دیباچه کتاب به روشنی بیان می‌کند که نگارش این کتاب تحت تاثیر چه رخدادهایی بوده است و در ادامه کتاب سعی دارد تا علت این رخدادهای تکان دهنده را تشریح کند. تلاشی که او را به مساله «سیاست هویت» می‌رساند.

بیشتر بخوانید:  چرا لیبرالیسم شکست خورد؟

سیاست هویت، یا محوریت یافتن هویت‌های قومی، نژادی، مذهبی و ملی در شکل گیری ائتلاف‌ها و صحنه‌آرایی‌های سیاسی به جای دسته‌بندی‌های احزاب سنتی چیزی است که از نظر فوکویاما لیبرال دموکراسی را در قرن بیست و یکم تهدید می‌کند. سیاست هویت، بخش بزرگی از تنش‌های سیاسی در جهان از برآمدن ملی‌گرایی سفید (نژادپرستانی که در آگوست 2017 در شارلوتسویل مخالفان ترامپ را با ماشین زیر گرفتند) تا پدیده داعش را توضیح می‌دهد. آنچه فوکویاما در هویت انجام می‌دهد، برگشت به ریشه‌های فلسفه سیاسی مدرن و واکاوی تاریخ برای فهم این مساله است که تحت چه شرایطی انسان ها ترجیح می‌هند از فردیتی که لیبرالیسم با دموکراسی و اقتصاد بازار به آن‌ها هدیه کرده است فاصله بگیرند و خود را ذیل هویت‌های جمعی تعریف کنند. این مساله آغاز پویش کتاب هویت در تاریخ فلسفه سیاسی غرب است.

 

آنچه فوکویاما در هویت انجام می‌دهد، برگشت به ریشه‌های فلسفه سیاسی مدرن و واکاوی تاریخ برای فهم این مساله است که تحت چه شرایطی انسان ها ترجیح می‌هند از فردیتی که لیبرالیسم با دموکراسی و اقتصاد بازار به آن‌ها هدیه کرده است فاصله بگیرند و خود را ذیل هویت‌های جمعی تعریف کنند.

 

فوکویاما برای شناخت انگیزه‌های انسان سیاسی سه اصطلاح را از جمهور افلاطون قرض می‌گیرد: تیموس، ایزوتیمیا و مگالو تیمیا. تیموس بخشی از روح انسانی است که نیاز او به شناخته شدن و منزلت انسانی توسط سایرین را ایجاد می‌کند. ایزوتیمیا منشا برابری خواهی در انسان‌هاست، اینکه انسان‌ها نمی‌توانند تفاوت در منزلت انسانی در نظر سایرین را تحمل کنند. مگالو تیمیا سائقی است که میل به برتری بر سایرین را در انسان بر می‌انگیزد. از نظر فوکویاما وضعیت بین این سه نیروی باستانی در افراد انسان در قرن بیست و یکم به گونه‌ای رقم خورده است که باعث برآمدن سیاست هویت در جای‌جای جهان شده است. او می‌گوید «تیموس محمل سیاست هویت امروز است» و «لیبرال دموکراسی های معاصر نتوانسته اند مساله تیموس را به صورت کامل حل کنند.»

صورت مساله به این شکل است: انسان‌ها به خاطر قوه تیموس انتظار دارند تا هویتشان به رسمیت شناخته شود و منزلت انسانی‌شان رعایت شود. ایزوتیمیا آن‌ها را وادار می‌کند که انتظار داشته باشند تا به اندازه سایرین از منزلت انسانی برخوردار باشند. آن‌گاه که منزلت افراد نادیده گرفته شود و تجربه نابرابری و برخورد تبعیض آمیز باعث رنجش روح آن‌ها شود، نادیده گرفته شدن و پست‌تر شناخته شدن، خشم و اعتراض نسبت به وضعیت سیاسی مستقر در جامعه را بر می‌انگیزد. اینجاست که مگالوتیمیا وارد می‌شود و افراد هویت فردی را رها می‌کنند و خود را عضوی از گروهی تعریف می‌کنند که از نظر آن‌ها برتر از سایرین است. سیاست ورزی بر مبنای چنین هویتی، میل سرکوب شده منزلت انسانی برابر را برای افراد ارضا می‌کند؛ آن‌ها در میان گروه هویتی خود بسیار منسجم و در برابر سایرین بسیار تندخو هستند. مگالو تیمیا همان چیزی است که آمریکا را متقاعد کرد تا به ترامپ رای بدهد. بررسی اتفاقاتی که باعث بازتولید این فرآیند در قرن بیست و یکم شده است موضوع ادامه کتاب فوکویاماست.

فوکویاما معتقد است اگرچه مفهوم هویت ریشه در تیموس دارد، اما صورت‌بندی این مفهوم به عنوان بنیان نظم اجتماعی در دنیای مدرن صورت گرفت. او آغازگر کاوش درباره مساله هویت در دنیای مدرن را مارتین لوتر می‌داند. مارتین لوتر اولین کسی بود که به صورت جدی درباره نسبت خود درونی فرد و نقش بیرونی که جامعه به او می‌دهد و تفکیک این دو تامل کرد. نتیجه تاملات مارتین لوتر اعلام این نظر با صدای بلند بود که آنچه اصالت دارد خود درونی فرد است و خود بیرونی او (که در آن زمان تحت حاکمیت آموزه‌های کلیسا و قواعد اخلاقی مسیحیت کاتولیک تعریف می‌شد) باید تابع و منقاد خود درونی باشد. این نتیجه‌گیری انسان شناسانه در تعارض با نظم کلیسایی اروپای قرن پانزدهم بود که خود درونی فرد را حتی در مرحله عقیده تابع قواعد یکسان کلیسایی می‌دانست و برای مطیع کردن خود درونی حتی دست به تفتیش عقاید می‌زد. این اعتراض رادیکال فلسفی، نهضت پروتستانتیزم نام گرفت و سرآغاز نظم سیاسی جدید شد.

فوکویاما تفکیک لوتری را قدم به قدم در تاریخ فلسفه غرب دنبال می‌کند. لوتر از این تفکیک مقصودی مذهبی داشت و دنبال یافتن پایه ارتباط حقیقی با خداوند بود. در قرن هجدهم میلادی، ایمانوئل کانت تفکیک لوتر را سکولاریزه می‌کند و تفسیری غیر مذهبی از آن ارایه می‌دهد. هگل مفهوم هویت و تلاش برای شناخت آن را به فلسفه تاریخ می‌آورد و اساسا پیشران تاریخ انسانی را درگیری برای شناخت خود می‌داند. فوکویاما پرداخت هگل به مساله هویت را تحت تاثیر انقلاب فرانسه می‌داند: «تعارض بزرگ زمانه هگل انقلاب فرانسه بود … هگل جوان شاهد عبور ناپلئون از شهر دانشگاهش، در بازگشت از نبرد جنا در 1806 بود و در او جهانی شدن شناخت در قالب اصول انقلاب فرانسه را مشاهده کرد. این همان صورتی بود که به اعتقاد هگل پایان تاریخ را رقم می‌زد: انقلاب فرانسه بذر ایده شناخت جهانی را نشاند و حوادث تاریخی بعدی اصول این انقلاب را به دورترین نقاط دنیا خواهد رساند». از نظر فوکویاما، لیبرال دموکراسی یا سیستمی مبتنی بر حقوق فردی و برابری انسان‌ها در برابر قانون که انسان را موجودی حائز صلاحیت اخلاقی برای اداره خود می‌دانست، در روزگار هگل توسط یک «ژنرال سوار بر اسب» به سایر کشورها تحمیل می‌شد و هگل در قامت یک فیلسوف آن را نشانه‌ای برای آغاز جهانی شدن لیبرال دموکراسی می‌دید.

فوکویاما ادامه کتاب را به بحث درباره اثرات انقلاب فرانسه در تاریخ مدرن اختصاص می‌دهد. او انقلاب‌های عربی در سال 2011 را نمونه‌هایی از گسترش الگوی انقلاب فرانسه می‌داند که در آن، محمد بوعزیزی در پی شناخت خود و اعتراض به تحقیر منزلت فردی‌اش از جانب دولتی سرکوبگر دست به خودسوزی زد و آتش انقلاب‌ها را روشن کرد. او انقلاب‌های رنگی مانند انقلاب نارنجی اوکراین در سال 2004 را که به کناره‌گیری ویکتور یانکوویچ از قدرت انجامید نیز مصداق خیزش مردمی برای لیبرال دموکراسی می‌داند: «تکانه‌های مشهود در اولین مراحل بهار عربی و انقلاب‌های رنگی، وجود هسته اخلاقی لیبرال دموکراسی (آزادی طلبی و برابری خواهی) را نشان می‌داد». با این حال، لیبرال دموکراسی تنها محصول انقلاب فرانسه نبود.

تاکید فوکویاما بر اینکه تمامی خیزش‌های تاریخ مدرن ملهم از همان روند تاریخی اصلی انقلاب فرانسه بوده است به این جا ختم می‌شود که ملی گرایی و اسلام سیاسی (دشمنان لیبرال دموکراسی) نیز مولود نیروهای آزاد شده از همان سرچشمه هستند. فوکویاما برای توضیح این ادعا، به سراغ نیچه می‌رود. خودبنیادی اخلاقی که لیبرال دموکراسی به دنیا هدیه کرد، بر این باور تکیه داشت که افراد توانایی اتخاذ تصمیم اخلاقی درست و در مرحله بالاتر، صلاحیت تعریف صحیح اخلاق را دارا هستند. حمله به توافق اخلاقی که مسیحیت در اروپا ایجاد کرده بود و دفاع از خودبنیاد بودن اخلاق، در فلسفه نیچه به اوج خودش می‌رسد: «خداوند در اثر فروریختن اعتقادات مرده بود و این مساله یک خلآ اخلاقی ایجاد کرده بود که می توانست با ارزش‌های دیگری جایگزین شود. اما نیچه، برخلاف فلاسفه اخلاق سنتی، از مرگ خداوند به خاطر وسعتی که به خودمختاری انسان می‌داد استقبال کرد. از نظر نیچه انسان‌ها نه تنها آزاد هستند تا قوانین اخلاقی را بپذیرند بلکه آزادند که آن قانون را خودشان بیافرینند».

 

تاکید فوکویاما بر اینکه تمامی خیزش‌های تاریخ مدرن ملهم از همان روند تاریخی اصلی انقلاب فرانسه بوده است به این جا ختم می‌شود که ملی گرایی و اسلام سیاسی (دشمنان لیبرال دموکراسی) نیز مولود نیروهای آزاد شده از همان سرچشمه هستند.

 

فوکویاما صراحتا می‌گوید این تعریف از خودمختاری اخلاقی که وجود هر گونه اخلاق مشترکی را نفی می‌کند اساسا زندگی اجتماعی را ناممکن می‌سازد. همه افراد ابر انسان مورد نظر نیچه نیستند. اکثر افراد انسانی قادر نیستند به تنهایی در اخلاقیات سابق بازنگری کنند و اخلاق جدیدی برای خودشان بیافرینند. بیشتر انسان‌ها پیرو آفریده شدند و حذف ارزش‌های مشترک آن‌ها را آزار می‌دهد و باعث ایجاد احساس ناامنی و انزوای اجتماعی در آن‌ها می‌شود. نتیجه چنین فردگرایی سخت کیشانه‌ای این شده است که افراد انسانی در سراسر دنیا به سمت هویت‌های جمعی چنگ می‌زنند تا امنیت اخلاقی را جایگزین سردرگمی کنند. بنابراین ملی‌گرایی در اروپا و اسلام‌گرایی در خاورمیانه، آنطور که فوکویاما معتقد است، نتیجه همان نیرویی است که لیبرال دموکراسی را آفرید: خودمختاری اخلاقی. اهمیت هویت در سیاست قرن بیست و یکم آنقدر زیاد است که سوسیالیسم و فلسفه‌های سیاسی چپ را به کناری نهاده است. اعتراض مردم به نابرابری به جای اینکه بستر احیای توجهات به مارکسیسم باشد، ملی‌گرایی راست را تقویت کرده است زیرا مردم نابرابری را توهینی به هویت خود می‌بینند نه یک بحران صرفا اقتصادی.

دو رویکرد متمایز در میان اقلیت‌هایی که امروز بازی سخت سیاست هویت را درون لیبرال دموکراسی‌ها به راه انداختند مشاهده می‌شود. دسته اول، به رسمیت شناخته شدن از سوی جریان غالب جامعه را دنبال می‌کنند و در تلاش اند تا از حاشیه خارج شوند. سمبل این گروه، مارتین لوتر کینگ است و چهره‌هایی مانند ویلیام باربر، یکی از رهبران انجمن ملی ارتقاء رنگین پوستان آمریکا که در انتخابات ریاست جمهوری اخیر از هیلاری کلینتون حمایت کرد شخصیت‌های امروزین این دسته هستند. گروه دوم اقلیت‌هایی هستند که راه انکار، طرد و مبارزه با لیبرال دموکراسی و اکثریت جامعه را برگزیدند. برای آن‌ها مهم نیست که توسط جریان غالب جامعه پذیرفته شوند، آن‌ها می‌خواهند صرفا و قویّا متمایز باشند. فوکویاما آشکارا بیان می‌کند که گسترش رویکرد دوم در میان اقلیت‌های طرد شده، جامعه واحد را به تکه‌های کوچک تبدیل می‌کند و به شکست و فروپاشی حاکمیتی منتهی می‌شود. وی عمیقا معتقد است: «دستور العمل بزرگتری برای یکپارچه کردن گروه‌های کوچکتر در واحدهای بزرگتر جامعه وجود دارد»، بنابراین باید به دنبال این دستورالعمل گشت. همگرایی کوچکها در بزرگترها بر اساس اعتماد و حقوق شهروندی راهی است که فوکویاما برای پرهیز از تبعات منفی سیاست هویت نشان می‌دهد.

بیشتر بخوانید:  سیاست جامعه‌داری نئولیبرال

آخرین کتاب فوکویاما، اصرار بر این نکته است که او درباره پایان تاریخ اشتباه نکرده بود. او در مقدمه کتاب تاکید می‌کند که منتقدین نظریه پیشین او دچار بدفهمی شدند زیرا منظور او از پایان تاریخ، چیزی نبوده که آن‌ها فهمیده‌اند. اگرچه لیبرال‌دموکراسی در قرن بیست و یکم دچار اخلال شد، نابرابری آفرید، نارضایتی ایجاد کرد و از جانب ملی‌گرایی و اسلام سیاسی شدیدا مورد تهدید قرار گرفت، اما تاریخ بر همان مسیری می‌رود که فوکویاما در «پایان تاریخ»اش تشخیص داده بود. نیروهای تاریخی همان‌ها هستند که او قبلا تشخیص داده بود: پایان نظم اخلاقی پیشا مدرن و شروع دوره جدیدی از تعریف منزلت انسانی و انتخاب آزاد فردی که در لیبرال دموکراسی مجسم شده است. همین نیرو است که باعث شده است ملی‌گرایی و اسلام‌گرایی در دنیا به عنوان جایگزین‌های لیبرال دموکراسی مطرح شود. چه لیبرال دموکراسی، چه ملی‌گرایی و اسلام‌گرایی (که فوکویاما از آن‌ها به عنوان دو روی یک سکه یاد می‌کند) هر دو پاسخ‌های متفاوت به یک سوال واحد هستند: منزلت انسانی چگونه تعریف می‌شود؟ پاسخ فوکویاما این است که لیبرال دموکراسی هنوز می‌تواند به این سوال پاسخ بدهد.

اسلام امریکایی

ظهور لیبرالیسم در اسلام امریکایی

مصطفی اکیول، در نیویورک تایمز به این موضوع پرداخته است که نگاه جمعیتی از مسلمانان اهل سنت در امریکا به اسلام در حال تغییر است. جدایی از شریعت اسلام و حل شدن در جامعه امریکا موضوعی است که برای مبلغان مذهبی امریکا نگران‌کننده است. اگرچه نویسنده به این موضوع دیدی مثبت دارد، باید آن را خطری برای جامعه مسلمانان امریکا تلقی کرد.

سیاست و اقتصاد | سیاست | لیبرالیسم

| بر خلاف گسترش شریعت اسلام که به گفته اسلام هراسان روز به روز  بیشتر می‌شود، روحانیون مسلمان آمریکایی بر روند دیگری تاکید دارند: جوانانی که با زندگی آمریکایی در می‌آمیزند.

 

بعد از ماجرای یازده سپتامبر، موضوعی که مکرر در محافل راست‌گرای آمریکایی به چشم می‌خورد «نفوذ شریعت اسلام» است. این موضوع بیانگر ترس از این است که قوانین اسلامی ‌به آهستگی در امریکا پراکنده شود و در نهایت بر این سرزمین فایق آید و به موجب این قوانین همه زنان حجاب بر سر کنند و تمام زناکاران مجازات شوند. در این سناریو، مسلمانان آمریکایی که تنها 1 درصد جمعیت را تشکیل می‌دهند، از این نقشه بزرگ پیروی می‌کنند، زیرا آنان … به ادعای استیو بنن آمده اند تا یک ستون پنجم در آنجا تشکیل دهند!

کسانی که شناخت بهتری از مسلمانان آمریکایی دارند، اقلیت مسلمانی که بسیار بیشتر از برخی همتایانشان در اروپا با جامعه تلفیق شده اند، به خوبی می‌دانند که این تنها یک پارانویا است. کسانی که بیشتر با تاریخ آمریکا آشنا هستند نیز می‌دانند که این بهتان تازه به اسلام بی سابقه نیست و می‌توان نمونه‌های دیگری از آن را در مک کارتی بازی[1]های دوران جنگ سرد و در تفکر ضد کاتولیک در قرن نوزدهم مشاهده کرد.

اما نکته مهم تری هم به وجود دارد: وقتی مباحث درونی در بین منتقدان و رهبران محافظه کار مسلمان آمریکایی را بررسی می‌کنیم در می‌یابیم که آنان به دنبال راه اندازی فرقه‌هایی همچون «پروتکل بزرگان مکه» نیستند. آنان نه تنها از نفوذ شریعت اسلامی‌خوشحال نیستند بلکه از نفوذ لیبرالیسم درون اسلام آمریکایی نگران هستند.

برای مثال مقاله میکاییل احمد اسمیت را بخوانید. او در ویرجینیا امام است و مقاله ای اینترنتی به نام ” بیماری معنوی در میان مسلمانان آمریکا، خدایانی بالاتر از خدا”  منتشر کرده است. او نسل جدیدی از نویسندگان و وبلاگ نویسان مسلمانی را به باد انتقاد می‌گیرد که معتقد است «دیدگاه سنتی مرسوم اسلامی‌ در باب مسایل اجتماعی و زندگی مسلمانان را به چالش می‌کشند یا انکار می‌کنند». این نسل جوان اهمیت چندانی برای متون سنتی مذهبی و خطابه‌های امام قایل نیستند.

 

یا مقاله بوتنیا حمزه را بخوانید. این پژوهشگر معتقد است در میان زنان مسلمان آمریکایی نشانه‌های نگران کننده‌ای از «فرد‌گرایی لیبرال» دیده می‌شود. وی مدعی است که حجاب تنها نقش «یک مشخصه فرهنگی هویتی» پیدا کرده و «جنبه های عمیق مذهبی» خود را از دست داده است. او می‌گوید به همین خاطر است که نمونه‌های مثلا «جذاب» یا «به روز» حجاب در حال ظهور هستند، در حالی که زنان جوان مسلمان به عقاید فمنیستی چون «استقلال جسمانی» و «انتخاب شخصی» روی آورده اند.

شاید هیچ چیز مثل پذیرش ازدواج همجنس‌گرایان بیانگر این رویکرد لیبرال نباشد. بنا به آماری که در سال 2017 ارایه شد، مسلمانان آمریکایی حتی بیشتر از مسیحیان اوانجلیکال سفید پوست مساله ازدواج همجنس‌گرایان را پذیرفته‌اند! این مساله در موضع دو تن از نمایندگان مسلمان زن کنگره که موافق با دگرباشان جنسی (L.G.B.T.Q) هستند، رشیده طالب و الحان عمر، نیز انعکاس می‌یابد.

(در این ماه خانم عمر یاد گرفت چگونه با سیاستمداران کثرت گرای (پلورالیست) آمریکا در آمیزد. وی توییتی را منتشر کرده بود که اشاره می‌کرد حمایت و پشتیبانی آمریکا از اسراییل از سرمایه مالی گروهی ناشی می‌شود که موافق اسراییل بوده و اعمال نفوذ (لابی گری) می‌کنند. پس از این توییت خانم عمر مورد انتقاد رهبران حزب دموکرات خود قرار گرفت و عذرخواهی کرد. «تفکر ضد یهودی واقعیت دارد و من از همکاران و هم پیمانان یهودی خود سپاسگزار هستم که در مورد تاریخچه تلخ ضد یهودی درس های مهمی ‌به من می‌دهند» وی این جمله را گفت و به صراحت افزود «عذر خواهی می‌کنم.»)

بیشتر بخوانید:  چرا لیبرالیسم شکست خورد؟

در این روند دو رویکرد متمایز نسبت به ارزش‌های آمریکایی وجود دارد. رویکرد نخست، نوعی لیبرالیسم اجتماعی است که می‌گوید هرچه پیش آید خوش آید و بیشتر توسط گروه‌های کوچکی همچون «مسلمانان  ترقی خواه» گسترش یافته است. رویکرد دیگر نوعی لیبرالیسم سیاسی است که یک چارچوب پلورالیستی را برای جامعه می‌پذیرد و در عین حال سنت گرایی اخلاقی و اجتماعی خود را نیز حفظ می‌کند. جاناتان براون، فردی که به اسلام گرویده است و از اندیشمندان حوزه مطالعات اسلامی‌ در دانشگاه جورج تاون است، در مقاله ای جنجال برانگیز رویکرد دوم را نظریه پردازی کرده است. وی در این مقاله ازدواج همجنس گرایان غیر مسلمان را می‌پذیرد. او به امپراتوری‌های کهن مسلمانان اشاره می‌کند که مانع از «ازدواج با محارم در میان زرتشتیان» نمی‌شدند!

بی شک تمام این اتفاقات درون یک بافت سیاسی روی می‌دهد، موضوعی که ابو پاتل، متفکر ادیان گوناگون، در فصلی در باب «امت آمریکایی» در کتابش با عنوان یکی از هزاران دین:تنوع مذهبی و وعده آمریکایی شرح می‌دهد. پاتل بلافاصله پس از یازدهم سپتامبر، و به ویژه در دوران ترامپ دست به قلم شده و نگران این مساله است که اسلام هراسی جامعه مسلمین را بر آن داشته تا ثابت کنند که اسلام کاملا برای آمریکا مناسب است. بدین ترتیب مرکز ثقل از «مسلمانان سنت گرا»، کسانی که اقتدار و نفوذشان از درک و شناخت منابع مذهبی نشات می‌گیرد، برداشته شده و بر گروه جدیدی از «مسلمانان اجتماعی» که  رسانه‌باز هستند نهاده شده، گروهی که قدرتشان در تفسیر تجربه مسلمانان از اجتماع بزرگتر نهفته شده است. نکته جالب این چرخش آن است که روایت ترقی خواهانه «مسلمانان اجتماعی» بر کل اجتماع مسلمانان آمریکایی تاثیر می‌گذارد. پاتل می‌نویسد «وقتی تنوع و گوناگونی به عنوان یک ارزش شناخته می‌شود» دیگر نمی‌توان برای «مسلمانان همجنس گرا، زنان مسلمان بدون حجاب، شیعیان و مسلمانانی که کمتر از شما پایبند اصولند» جایگاهی قایل نشد.

قابل درک است که مسلمانان معتقد به شریعت از این بابت نگران باشندکه این مساله بیش از اینها ادامه پیدا کند. برای مثال راشد دار، یکی از اندیشمندان متفکر متعهد مسلمان، نگران تغییری غیرقابل بازگشت در جامعه خویش است. او می‌گوید «فردی که تمام عمر در قلمروی عمومی ‌زندگی از لیبرالیسم سیاسی پیروی می‌کند اما در خانه یا در مسجد به سنت گرایی و محافظه‌کاری اجتماعی وفادار می‌ماند، این احتمال وجود دارد که دچار ناهماهنگی شناختی شدید شود. قبلا می‌ترسیدم این مساله موجب ایجاد نهضت هایی در جهت «اصلاحات اسلام» شود. اما حالا از پوچ‌گرایی و بی علاقگی نسبت به دین می‌ترسم.»

 

قابل درک است که مسلمانان معتقد به شریعت از این بابت نگران باشندکه این مساله بیش از اینها ادامه پیدا کند. برای مثال راشد دار، یکی از اندیشمندان متفکر متعهد مسلمان، نگران تغییری غیرقابل بازگشت در جامعه خویش است. او می‌گوید «فردی که تمام عمر در قلمروی عمومی ‌زندگی از لیبرالیسم سیاسی پیروی می‌کند اما در خانه یا در مسجد به سنت گرایی و محافظه‌کاری اجتماعی وفادار می‌ماند، این احتمال وجود دارد که دچار ناهماهنگی شناختی شدید شود.»

 

به عقیده من گرچه این نگرانی قابل درک است اما شاید خلاف آن هم صادق باشد… .

چارلز تیلور، یکی از بزرگترین متفکران معاصر در حوزه مذهب، در مقاله ای در سال 2011 نمونه تاریخی دیگری از این تفکر (استحاله معتقدین به مذهب، در اکثریت) را به ما خاطر نشان می‌کند: در قرن نوزدهم، اکثریت پروتستان کاتولیک‌های آمریکایی را به چشم «اجتماعی حل نشدنی در آداب و رسوم می‌دیدند، نگاهی که بسیار شبیه به سوءظن و بدگمانی‌های امروزه نسبت به اسلام است». ‌تیلور اضافه می‌کند «اما مذهب کاتولیک آمریکایی توسعه یافت و در جریان توسعه توانست به نحو چشمگیری مذهب کاتولیک در جهان را تغییر دهد.»

بیشتر بخوانید:  طرح سیاسی الهیات لیبرال

تغییر مشابهی در مذهب یهودی آمریکایی رخ داد، چنانکه استیون ویزمن در کتاب اخیرش با عنوان “جنگ های برگزیده :  چطور یهودیت به مذهبی آمریکایی تبدیل شد” نشان می‌دهد. مرجعیت خاخام‌ها رو به کاهش رفت، زنان قدرت یافته و توانمند شدند، آداب و رسوم مدرن و به روز شدند و یهودیت اصلاح‌گرا رونق پیدا کرد.

اگر بگوییم اسلام در امریکا هرگز استحاله نخواهد شد، ظرفیت بالای آمریکا در جذب و متحول ساختن افراد را دست کم گرفته ایم.

 

[1]  منظور متهم کردن مخالفان به کمونیست بودن یا به خیانت کردن است.

شکست لیبرالیسم

چرا لیبرالیسم شکست خورد؟

سیاست و اقتصاد | سیاست | لیبرالیسم

| آیا تمدن غرب، در قالب پروژه لیبرالیسم شکست خورده است؟ پاتریک دنین، استاد علوم سیاسی دانشگاه نوتردام در کتاب «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» تلاش کرده است تا به این مساله پاسخ بدهد.

صحبت از انحطاط و افول تمدن غرب، یا گستاخانه‌تر، صحبت از فروپاشی تمدن غرب همیشه موضوعی داغ و پرطرفدار بوده و هست. لذت سخن گفتن و شنیدن از نشانه‌های این افول و کمّ و کیف آن، در میان آثار اندیشمندان و متفکران غرب و شرق آنقدر زیاد است که تنه به «میل باستانی بشر به دانستن زمان و شکل وقوع آخر الزمان» می‌زند. این موضوع که تمدن غرب چه زمان و چگونه به پایان می‌رسد بخش بزرگی از ایده پردازی‌ها در فلسفه تاریخ، فلسفه سیاسی و حتی علوم کاربردی تری مانند اقتصاد را از آن خود کرده است، همچنان که بخش جدی از آثار سینمای هالیوود که در ژانر آخرالزمانی و پسا آخرالزمانی تولید می‌شود اصولا آخرالزمان را معادل با پایان حیات تمدنی مغرب زمین به تصویر می‌کشد.

می‌توان ادعا کرد که رخدادهای تکان دهنده تاریخی همیشه نقش پیشران، یا دست کم کاتالیزور را برای تفکر درباره پایان تاریخ تمدن غرب داشته اند. وقوع جنگ جهانی اول نه تنها بستری برای پیشگویی‌های اشپلنگر از قطع علائم حیاتی تمدن غرب در هزاره سوم میلادی بود بلکه بسیاری از دانشمندان خوشبین به این تمدن مانند فروید را تا پایان عمر منزوی و گوشه‌گیر کرد. با این حال، بازطراحی دانش، تکنولوژی و نظام قدرتی که از دل منازعه میان نسخه بلشویکی از مارکسیسم و نسخه آمریکایی از لیبرالیسم به وقوع پیوست چنان افقی از آینده این تمدن ترسیم کرد که پس از فروپاشی شوروی، فرانسیس فوکویاما فاتحانه از پایان تاریخ سخن گفت، پایانی که شباهتی به پیش‌گویی‌های قرن نوزدهمی از انحطاط تمدن غرب نداشت.

بیشتر بخوانید:  طرح سیاسی الهیات لیبرال

به جرات می‌توان گفت فروپاشی شوروی اندیشیدن درباره تمدن غرب را به پروژه لیبرالیسم، آن هم با غلبه وجه اقتصادی آن، تقلیل داد. مارکسیسم، به عنوان یکی از آخرین ایدئولوژی‌های بازمانده از قرن نوزدهم که خود را به تکنولوژی و علم قرن بیستمی مجهز کرده بود، ادامه تاریخ را به لیبرالیسم واگذار کرد. بنابراین گزافه نیست اگر گفته شود که بعد از مارکسیسم سرنوشت تاریخ تمدن غرب با سرنوشت لیبرالیسم گره خورد و حتی تابع آن شود؛ گره خوردگی که به گفته فوکویاما منتج به موج گرایش بین المللی به لیبرال دموکراسی در اواسط دهه 1970 شد.

اما این موج همگرایی در نظمی بین‌المللی دیری نپایید و شروع هزاره سوم با یک بحران مالی بزرگ و رکود اقتصادی عمیق باعث واگرایی به سمت خرده هویتهای ملی و مذهبی شد که جایگزین ارزش‌های لیبرالیسم شدند. این موضوع باعث شد تا در ابتدای قرن بیست و یکم بار دیگر این چالش برای اندیشمندان و فلاسفه سیاسی مطرح شود که آیا تمدن غرب، در قالب پروژه لیبرالیسم شکست خورده است؟

پاتریک دنین، استاد علوم سیاسی دانشگاه نوتردام در کتاب «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» تلاش کرده است تا به این مساله پاسخ بدهد. دنین سابقا در دانشگاه‌های پرینستون تدریس می‌کرده است و قبل از رفتن به دانشگاه نوتردام و دریافت درجه استادی در این دانشگاه، صاحب کرسی مطالعات عصر هلنی در دانشگاه «جرج تاون» بوده است. این کتاب در جولای 2018 توسط انتشارات «دانشگاه ییل» منتشر شد و در شش ماه بیش از 50 نقد و مرور از سوی صاحب نظران رشته‌های مختلف در فلسفه و علوم اجتماعی دریافت کرد. از جمله یکی از جدی‌ترین نقدها، یادداشت «ساموئل موین» استاد حقوق و تاریخ در دانشگاه ییل است که به خاطر پژوهش‌هایی که در زمینه حقوق بشر انجام داده شناخته می‌شود. موین معتقد است دنین در نقد لیبرالیسم اشتباهات مارکس را تکرار کرده است.

مغز حرف نگارنده در «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» این است که نابرابری، بی اعتمادی مردم به مقامات دولتی، ضعف خانواده، بحران محیط زیست و … در جامعه آمریکا نشانه این هستند که لیبرالیسم امروز وارد بحران مشروعیت شده است، اما برخلاف تصور مدافعان آن، این بحران یک امر عارضی بیرونی نیست بلکه توسط خود لیبرالیسم ایجاد شده است. دنین در سراسر کتاب درباره این بحث می‌کند که نظریه لیبرالیسم از ابتدا دارای تناقضات درونی است که لاجرم به وضع امروزین منتهی می‌شود. «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» شورشی نظری در برابر این ادعاست که هر مشکلی در نظام لیبرالیسم ناشی از دور شدن از اصل نظریه لیبرالیسم است و با اصلاحاتی «لیبرال‌تر» قابل جبران است.

پاتریک دنین در این کتاب به دو فرض نظری به عنوان بنیان‌های انسان شناسانه نظریه لیبرالیسم اشاره می‌کند که انقلابی در فهم از طبیعت بشر و جامعه بشری نسبت به اندیشمندان گذشته ایجاد کرد و لیبرالیسم را شکل داد.

 

مغز حرف نگارنده در «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» این است که نابرابری، بی اعتمادی مردم به مقامات دولتی، ضعف خانواده، بحران محیط زیست و … در جامعه آمریکا نشانه این هستند که لیبرالیسم امروز وارد بحران مشروعیت شده است، اما برخلاف تصور مدافعان آن، این بحران یک امر عارضی بیرونی نیست بلکه توسط خود لیبرالیسم ایجاد شده است.

 

«انقلاب اول، و بنیادین‌ترین و متمایز ترین وجه لیبرالیسم این است که سیاست را بر اصالت اراده، یعنی انتخاب بدون مهار و خودمختار افراد بنا کرد.». دنین معتقد است که توماس هابز، برای اولین بار تعریفی از انسان ارایه داد که به صورت افراطی او را مستقل و خودمختار فرض می‌کرد و به همین دلیل دولت را مسئول کنترل و مهار اراده مخرب افراد مستقل انسانی می‌دانست. از نظر هابز، آن جا که قانون سکوت می‌کند آزادی انتخاب انسان آغاز می‌شود و جز دولت چیز دیگری حق مهار انتخابهای انسان را ندارد. این آزادی حتی در روابط میان افراد خانواده هم ترویج می‌شود.

دنین بیان می‌کند که از نظر جان لاک، ازدواج چیزی بیش از یک قرارداد موقت و ناظر به تجدید نظر نیست و او این ایده را براساس خودمختاری انسان در وضع طبیعی توسعه داده است. «لیبرالیسم معمولا ادعا می‌کند که نسبت به انتخاب‌های افراد خنثی است … اما درباره مبنایی که افراد براساس آن انتخاب هایشان را انجام می‌دهند خنثی نیست. … لیبرالیسم به انسان‌ها می‌آموزد تا از زیر بار تعهدات طفره بروند و روابطی منعطف بسازند.» به بیان دیگر لیبرالیسم براساس اصالت اراده، هر رابطه‌ای بین فرد و خانواده، وطن، زمین و سایر نهادهای اجتماعی را قابل بازتعریف و قراردادی می‌داند و از این نظر «افراد را تشویق می‌کند تا از ارتباطاتشان آسوده باشند.»

انقلاب نظری دومی که لیبرالیسم را به وجود آورد به رابطه انسان و طبیعت باز می‌گردد. در دیدگاه ارسطویی به علوم طبیعی، انسان خود جزیی از یک نظم طبیعی فراگیر است. در این نظم فراگیر، انسان موجودی غایت مدار است، به این معنی که غایتی مشخص و غیرقابل تغییر در نظم طبیعی برای او در نظر گرفته شده است. این نگاه انسان را ملزم می‌سازد که با طبیعت خود و با نظم طبیعی فراگیری که جزوی از آن است هماهنگی و سازش داشته باشد.

اگر چه در این دیدگاه انسان‌ها توانایی عمل برخلاف مقتضای طبیعت خود و نظم طبیعی را دارند، اما چنین عملی باعث آسیب دیدن سرشت پاک بشر و طبیعت می‌شود. بر همین اساس، اخلاق ارسطویی تلاش می‌کند تا محدودیت‌هایی که به واسطه قوانین طبیعت بر انسان وضع شده است را ترسیم کند و انسان را به گونه‌ای آموزش بدهد تا بوسیله عمل به فضیلت‌های اخلاقی به بهترین شکل درون آن محدودیت‌ها سازگار شود.

دنین معتقد است که فلسفه لیبرالیسم ضرورت محدودیت بر خودِ انسانی را از اساس منکر می‌شود و این مساله بر رابطه او با طبیعت اثر می‌گذارد. «لیبرالیسم آغازگر دگرگونی در علوم انسانی و طبیعی و رابطه انسان با جهان طبیعی بود. در اولین موج این انقلاب که با متفکران عصر رنسانس شروع شد، بر این عقیده اصرار داشت که بشریت باید با استخدام علوم طبیعی و از طریق یک نظام اقتصادی دگرگون شده بر طبیعت مسلط شود. در موج دوم، اندیشمندان قرن نوزدهم طبیعت ثابت بشری را به کل انکار کرده و قائل به تغییرپذیری بشریت و ظرفیت پیشرفت اخلاقی او شدند.». این تلقی از انسان و طبیعت به نظام اقتصادی حیات داد که برای بهره مندی مادی از جهان و اهداف اقتصادی ساخته شده است.

در نتیجه انقلاب نظری اول و اصالت دادن به اراده خود مختار انسان، تمامی ارتباطات او با پیرامون خود از خانواده و کلیسا تا جامعه و مدرسه گسسته شد. تضعیف ارتباط بین هر کدام از این نهادها – که از طریق تنظیم ادراکات و انتظارات انسان نوعی کنترل غیر رسمی بر رفتار او اعمال می‌کردند – و انتخاب های انسانی منجر به لزوم وجود یک دولت مقتدر برای کنترل غرایز انسان شد. در این جاست که دنین به تناقض اول لیبرالیسم اشاره می‌کند: «لیبرالیسم در این مرحله به دو نقطه هستی شناختی می‌رسد: انسان آزاد و دولت کنترل کننده. … در یک نظام لیبرال، انسان‌ها به صورت فزاینده با خود مختاری زندگی می‌کنند که آنارشی ناشی از این خودمختاری خود مستلزم سرکوب طبیعت رها شده انسان از طریق وضع قانون و بزرگ شدن دولت‌ها است.».

 

در نتیجه انقلاب نظری اول و اصالت دادن به اراده خود مختار انسان، تمامی ارتباطات او با پیرامون خود از خانواده و کلیسا تا جامعه و مدرسه گسسته شد. تضعیف ارتباط بین هر کدام از این نهادها – که از طریق تنظیم ادراکات و انتظارات انسان نوعی کنترل غیر رسمی بر رفتار او اعمال می‌کردند – و انتخاب های انسانی منجر به لزوم وجود یک دولت مقتدر برای کنترل غرایز انسان شد.

 

تناقض دوم در نتیجه انقلاب دوم یعنی جدا سازی انسان از مفهوم طبیعت رخ می‌دهد. «جستجوی بی‌پایان به دنبال ارضای خواسته‌ها و مطالبه قدرت بیشتر برای فرونشاندن هوس‌های بشری مستلزم رشد اقتصادی دائمی و فزاینده و مصرف گسترده است. یک جامعه لیبرال به سختی می‌توان از کند شدن آهنگ رشد اقتصادی جان سالم به در ببرد و در صورت توقف یا منفی شدن این رشد اقتصادی به فروپاشی دچار خواهد شد.». به عبارت بهتر، دنین بیان می‌کند که امیال بی انتهای بشری و مشروعیت تامین این امیال بدون هیچ حد و مرزی، پایه اخلاقی نظام اقتصادی است که امروز انواع زیان‌های محیط زیستی و مخاطرات طبیعی را ایجاد کرده است که خود، تامین نیازهای انسان را در جهانی که هر روز منابع آن محدودتر می‌شود با چالش مواجه می‌کند.

«چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» در 5 فصل انتهایی به صورت جزیی مهمترین مصائب جوامع لیبرال را بر می‌شمارد و ریشه آن را در فلسفه لیبرالیسم نشان می‌دهد. در فصل سوم، «لیبرالیسم به مثابه یک ضد فرهنگ» به بحث گذاشته می‌شود. دنین در این فصل بیان می‌کند که مقصود لیبرالیسم از فرهنگ، فرهنگ رسانه‌ای یا فرهنگ عامه‌ای است که در اصل ضد فرهنگ‌هایی هستند که خود باعث حذف و کمرنگ شدن فرهنگ شدند.

از نظر دنین، فرهنگ چیزی است که در نسبت انسان با قوانین طبیعت و محدودیت‌های طبیعی حاصل می‌شود. از این رو از نظر افلاطون، انسان با فرهنگ انسانی است که قواعدی در رابطه با غذا و رابطه جنسی رعایت کند. اما در فلسفه لیبرالیسم جدایی انسان از طبیعت باعث انفکاک فرهنگ انسانی از طبیعت شده و تولید ضد فرهنگ‌ها شده است. دنین بیان می‌کند که از نظر نظریه پردازان لیبرال، انسانی که در محیط طبیعی سعی در سازگاری با طبیعت دارد انسان وحشی است و انسان متمدن انسانی است که در همان محیط طبیعی سعی بر غلبه و تغییر طبیعت دارد.

بیشتر بخوانید:  سیاست جامعه‌داری نئولیبرال

«بی زمانی» عامل دیگری است که از نظر دنین باعث بروز ضد فرهنگ شده است. انسان لیبرال انسانی است که به واسطه قرارداد اجتماعی نه تنها از روابط اجتماعی بلکه از زمان نیز گسسته شده است. این انسان هیچ گذشته‌ای ندارد و وابستگی و تعلق به گذشته را بر نمی‌تواند. انشقاق ترقی خواهی در میان لیبرال‌های متاخر ناشی از همین بی زمانی است. ترقی خواهان شدیدا با سنت و آداب و رسوم سر ستیز دارند. در فلسفه لیبرالیسم، آینده کشوری ناشناخته است و گذشته نیز سرزمینی است که از آن هجرت شده و قابل بازگشت نیست، لذا لیبرالیسم در بعد فرهنگی به نوعی در حال ماندگی فرا می‌خواند که باعث نگاه کوتاه مدت به تامین غرایز کنونی افراد در طول زندگی فردی و نه بیشتر می‌شود.

فصل 4 «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» به «تکنولوژی و محاق آزادی» می‌پردازد. دنین در این فصل با بررسی تعدادی از مطالعات انجام شده درباره اثر فناوری‌های ارتباطی بر ساخت اجتماعی اینگونه استدلال می‌کند که مسیر رشد تکنولوژی و اثرات آن بر جامعه لیبرال اکنون دیگر در کنترل انسان‌ها نیست. «اگرچه ما درباره اینکه از کدام تکنولوژی استفاده کنیم آزادی انتخاب داریم – آیفون یا گلکسی، مکینتاش یا پی سی – ما شدیدا مقید به منطق توسعه تکنولوژی هستیم». فصل 5 به موضوع بسیار با اهمیت «لیبرالیسم علیه هنرهای لیبرال» می‌پردازد.

فصل 5 در ادامه فصل 3 قرار دارد و بیان می‌کند وقتی لیبرالیسم فرهنگ را به ضد فرهنگ تبدیل کرده است، بنابراین باید حتما روی مساله آموزش لیبرال، یعنی آموزش انسان‌ها برای اینکه شهروندانی آزاد باشند هم اثر گذاشته باشد زیرا آموزش لیبرال تنها از طریق تعامل عمیق با سنت غنی فرهنگی گذشته حاصل می‌شود که بخش مهمی از آن، سنت مسیحی است. لیبرالیسم به جای اینکه انسان را موجودی تربیت پذیر برای کسب آزادی تلقی کند، او را از اساس آزاد فرض می‌کند. در نتیجه این تلقی، نیازی به آموزش اخلاق، فلسفه و ادبیات برای یک انسان آزاد دیده نمی‌شود و تنها موضوعی که «ارزش کاربردی» برای او دارد، اقتصاد، تجارت و مهندسی است. در یک نظام آموزشی لیبرال متون اصلی که برای آموزش فرد به آزاد زیستن تهیه شده اند کنار گذاشته می‌شوند.

فصل 6 با عنوان «آریستوکرات‌های جدید»، نتیجه تغییر نظام آموزشی بر تولید طبقه جدیدی از نخبگان حاکم در جامعه لیبرال را به نقد می‌کشد. بروز طبقه آریستوکرات جدید از دل نظام لیبرال یکی از تناقض‌های مهمی است که ریشه در فلسفه لیبرالیسم دارد. دنین اشاره می‌کند که از نظر جان لاک، به عنوان اولین نظریه پرداز لیبرالیسم کلاسیک، در جامعه لیبرال طبقه اریستوکرات حذف نمی‌شوند، بلکه گروهی که قدرت و ثروت را در یک نظام کاستی به ارث می‌بردند جای خود را به «اریستوکراتهای طبیعی» می‌دهند که با صنعتگری و عقلانیت از سایرین متمایز شده اند.

وی اشاره می‌کند که جان لاک اذعان داشت نظام لیبرال جدید نابرابری و شکاف طبقاتی بزرگی ایجاد خواهد کرد اما با این حال بر نظام کاستی سابق ارجحیت دارد زیرا همه در این نظام زندگی بهتری را تجربه خواهند کرد. آگوست فون هایک نظریه پرداز متاخر لیبرالیسم است که معتقد است اگرچه نابرابری در جامعه لیبرال وجود دارد اما رشد سریع اقتصاد باعث ارتقای زندگی همه خواهد شد.

آخرین فصل از چرا لیبرالیسم شکست خورد؟ اساس نقد را به لیبرال دموکراسی وارد می‌کند. در «تنزل شهروندی» دنین بحث می‌کند که بنیادی‌ترین وعده لیبرالیسم، یعنی دموکراسی نیز در اثر تناقضات درونی آن به محاق می‌رود. دنین در این فصل از ایده فرید زکریا در کتاب «آینده آزادی» درباره احتمال برآمدن دموکراسی‌های غیر لیبرال از دل لیبرال دموکراسی استفاده می‌کند.

وی با اشاره به یافته‌های دانشمندان علوم اجتماعی درباره رای دهندگان، به این نتیجه می‌رسد که آن‌ها نسبت به اطلاعات غلط و بی اعتنایی به اثر بلندمدت رای خود بسیار آسیب پذیرند. نبود «سواد شهروندی» و سطح پایین دغدغه مردم به مشارکت آگاهانه در دموکراسی دلیل اساسی برآمدن دموکراسی‌های غیرلیبرال است. دنین بار دیگر در انتهای کتاب اشاره می‌کند که لیبرالیسم با قطع روابط اجتماعی افراد از نهادهای شهروندی و تبدیل کردن آن‌ها به موجوداتی خودخواه و کوته بین، خود باعث بی سوادی آن‌ها و محاق رفتن دموکراسی شده است.

کتاب «چرا لیبرالیسم شکست خورد؟» را نمی‌توان یک اثر تکان دهنده و رادیکال در نظر گرفت. بسیاری از اشکالاتی که دنین در این کتاب متوجه لیبرالیسم می‌کند، بارها از سوی مدافعان این ایدئولوژی نیز مورد اشاره قرار گرفته است. با این حال، لطف کار دنین در کتابش در این است که با سفری به درون نظریه لیبرالیسم و بررسی اجمالی پایه‌های نظری آن در دو فصل ابتدایی کتاب تبیینی بر شکست‌های پیاپی لیبرالیسم به عنوان آخرین فرزند زنده اندیشه مدرن در قرن بیست و یکم به دست می‌دهد. فرزندی که بعد از شکست کمونیسم، فاشیسم و سایر صورتهای اداره جامعه در مغرب زمین فرصت این را پیدا کرده است تا خود را تا دور دست‌ترین نقاط شرقی کره زمین تکثیر کند.

اما آیا حوادثی که قرن بیست و یکم را تکان داد به این معنی است که لیبرالیسم شکست خورده است؟ شاید برای رسیدن به پاسخ به این سوال باید یک قرن صبر کرد تا عملکرد هماوردان جوان آن نیز به بوته آزمون گذاشته شوند. هماوردانی که از تاریخ کاملا متفاوتی سر بر می‌آورند.

ماکس وبر

الهیات پروتستانی جامعه‌شناسی وبر

سیاست و اقتصاد | سیاست | لیبرالیسم

| وبر با ارائه الهیات تاریخی و تاریخ نویسی الهیات، الهیات پروتستانی و لیبرالی خاصی را هم عرض با جامعه‌شناسی تاسیس می‌کند.

جامعه شناسی اروپایی را به دو سنت اصیل می‌شناسند: فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها. سرآمد سنت آلمانی، ماکس وبر است و نیای فلسفی او، امانوئل کانت محسوب می‌شود. ماکس وبر، آگاهانه و ناخودآگاه، در پروژه‌ای تفکر می‌کرد که کانت آن را بنیان نهاده بود. انسان اجتماعی مورد پژوهش این سنت، میان دو گانه موجودی درگیر با طبیعت و سرشاخ با ارزش‌های معنوی قرار داشت. بنابراین به نوعی جامعه شناسی تفسیری نیاز بود تا بتواند جایی برای معناها و ارزش‌ها باز کند، امری که به شدت در جامعه شناسی سنت فرانسوی دورکیم نادیده انگاشته شده بود. اما وبر چگونه می‌توانست با الهامات فلسفی از کانت، واقعیت اصیل اجتماعی را به مثابه عینیت تبیین کند؟!

بیشتر بخوانید:  طرح سیاسی الهیات لیبرال

ماکس وبر با روش نوکانتی، فرم‌های اجتماعی را به ایده‌آل تایپ تغییر داد. از نظر او، ایده‌آل تایپ ابزاری اکتشافی بود که استفاده از آن گریزناپذیر محسوب می‌شد. او تاریخ و بازیگران اصلی‌اش را نیز با همین الگو مثال بررسی می‌کرد. وبر برای کاری که خود جامعه شناسی می‌نامید، با کنش‌گران تاریخی هم‌دل می‌شد تا به آگاهی نزد آنان پی ببرد. از همین جا می‌توان فهمید که وبر، علیه هر نوع فلسفه علمی تاریخ بود که در زمانه‌اش توسط مارکس و مارکسی‌اندیش‌ها از آن حمایت می‌شد.

برای وبر، جامعه شناسی سه جزء داشت: اول، معیاری هنجاری و بنیادی برای عقلانیت ابزاری، دوم، خودسرانگی در خشونت، و در نهایت، تاکید بر کاریزما و مخصوصا کاریزمای مذهبی. از نظر وبر، این کاریزما یا همان دین این گونه درک می‌شد که چه شرایط اقتصادی و سیاسی دخیل است که دین را ساماندهی و سازمان‌دهی می‌کند؟ سازمان دین مد نظر وبر، همان کلیسا بود که در نحوه تکوین آن، جامعه دخالت اصلی را داشت. وبر با این تحلیل خود، رسما دین را از امر اجتماعی جدا کرده بود، اما برخالف نظر وبر، امری اجتماعی را نمی‌توان یافت که بتوان دین را به آن تقلیل داد زیرا وبر از پیش، میان دین که برای او امری ارزشی محسوب می‌شد و اقتصاد که فارغ از هر گونه ارزش بود، تفکیک ایجاد کرده و از طرفی وی پیشاپیش کاریزما را از اقتدار اجتماعی مشروع جدا کرده بود.

ماکس وبر در برخورد با تاریخ، نه همراه و هم‌گام با آن، بلکه آن را واژگون ساخت. نظریه تاریخی وبر، سه مرحله داشت که این بار نیز یادآور مراحل سه گانه آگوست کنت بود. او مرحله اول را جادویی توصیف می‌کند، و در مرحله دوم، به ادیان و ایده رستگاری اشاره دارد، و در نهایت، مرحله سوم را عصر سکولار شدن نامگذاری می‌کند. وبر برای پروژه جامعه شناسی تاریخی خود، الهیات را تاریخی می‌بیند، و روایت پروتستانی و لیبرالی خود را از آن ارائه می‌کند.

بیشتر بخوانید:  سیاست جامعه‌داری نئولیبرال

به این ترتیب، وبر با ارائه الهیات تاریخی و تاریخ نویسی الهیات، الهیات پروتستانی و لیبرالی خاصی را هم عرض با جامعه‌شناسی تاسیس می‌کند. وبر در وهله اول، با چند خدایی و جادو آغاز می‌کند. او انسان اولیه را عقل‌گرا می-داند و عصر بدوی را عصر علمی آغازین می‌نامد. تعدد خدایان در جوامع بدوی، نشان از تعدد ارزش‌ها داشت و به این ترتیب، وبر با مدد گرفتن از پلورالیسم فرهنگی، چند خدایی را لیبرالیزه می‌کند. او سپس به سراغ امپراطوری روم می‌رود و با تحلیل وضعیت حقوقی روم که یادآور میراث فکری هگل در بخش روح آبژکتیو کتاب پدیدارشناسی روح است، این گونه مدعی می‌شود که چون رومی‌ها به دنبال خدایان معلوم و مشهودی بودند، پس خدایان خود را در قانون و حقوق متجلی کردند. بنابراین، رومی‌ها توانستند با قانونی کردن و حقوقی کردن خدایان متعدد خود، آنان را به سطح کارکردی درآورند.

 

پروژه تاریخی وبر، نه پژوهشی جامعه شناختی، بلکه الهیات لیبرالی و پروتستانی است که علی‌رغم میل ارزش گریز این جامعه شناس آلمانی، بر ارزش‌هایی تاریخی بنا شده است. همین نوع نگاه پروتستانی به تاریخ الهیات است که باعث می‌شود که وبر واقعیت‌های نادقیقی را به دین یهود نسبت بدهد و یا در نسبت رابطه اقتصاد و دین، نظام اقتصادی اسلام را به کل نادیده بگیرد.

 

وبر یهودیت را نیز آغاز یکتاپرستی و اخلاق می‌داند. او طبقه‌بندی موسوم به عارف – زاهد و کاهن – پیامبر را از دین یهود وام گرفت و مدعی شد که یهودیت ادامه همان مسیر خدایان بدوی و رومی بوده است، با این تفاوت که جادوگر، کاهن شده است و اخلاق جای جادو را گرفته است. تاثیرپذیری وبر از یهودیت در تحلیل جامعه شناختی خود، نشان‌گر حضور پررنگ پروتستانتیسم در نظام اندیشه اوست. ماکس وبر در پرداخت به مسیحیت، سرچشمه را نه شخصیت مسیح، بلکه پولس می‌دانست، زیرا هم‌او بود که اخلاق سازمانی کلیسا را به مثابه اخلاق فردی مسیحی پایه‌گذاری کرد. به این ترتیب، آن چه اخلاقیات اجتماعی و خلق و خوی جمعی نامیده می‌شد، محصول تفکر خاص کلیسا در قرون وسطی بود. اما ماکس وبر در بررسی مشخص خود در قرون وسطی، کلیسا را عامل اصلی تشکیل سرمایه‌داری می‌داند.

او با نگارش کتاب عظیم خود، اخلاق پروتستان و روح سرمایه‌داری، نشان داد که رهبانیت و مدیریت اقتصادی کلیسا چگونه می‌تواند به شکل گیری روح سرمایه‌دای منجر شود. از طرفی پروتستانتیسم که مورد نقد وبر نیز بود، محور تحلیل تاریخی او از الهیات نیز محسوب می‌شود، زیرا در اخلاق پروتستان، نه اخلاقیات جمعی بلکه سرنوشت فرد اهمیت می‌یابد. پس ماکس وبر سویه‌ای لیبرال نیز در روایت تاریخی خود دارد که معمولا از آن چشم پوشی می‌شود.

بنابراین، پروژه تاریخی وبر، نه پژوهشی جامعه شناختی، بلکه الهیات لیبرالی و پروتستانی است که علی‌رغم میل ارزش گریز این جامعه شناس آلمانی، بر ارزش‌هایی تاریخی بنا شده است. همین نوع نگاه پروتستانی به تاریخ الهیات است که باعث می‌شود که وبر واقعیت‌های نادقیقی را به دین یهود نسبت بدهد و یا در نسبت رابطه اقتصاد و دین، نظام اقتصادی اسلام را به کل نادیده بگیرد، زیرا با گفتمان اصلی وی هم‌خوانی نداشت. همچنین مردم‌شناسان نیز نوع نگاه وبر به جوامع بدوی را مورد انتقاد قرار داده‌اند،  چنان که چند خدایی دلالت بر چند فرهنگی نمی‌کند.

در پایان باید متذکر شد که آن چه مورد نقد وبر واقع شده، یعنی اخلاق پروتستان، شاکله و روح تحلیل تاریخی وبر نیز محسوب می‌شود و به نظر می‌رسد که وبر در نتیجه کارنامه علمی خود، بیش از هر چیز، خود و الهیات موسس اندیشه خود را مورد انتقاد قرار داده است.

منابع:
– وبر، ماکس، اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری، ترجمه عبدالکریم رشیدیان و پریسا منوچهری کاشانی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1392
– وبر، ماکس، جامعه شناسی دین، ترجمه محسن ثلاثی، نشر ثالث، 1397
– وبر، ماکس، دین قدرت جامعه، ترجمه احمد تدین، نشر هرمس، 1394
– همیلتون، ملکم، جامعه شناسی دین، ترجمه محسن ثلاثی، نشر ثالث، 1397
– فروند، ژولین، جامعه شناسی ماکس وبر، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، انتشارات توتیا، 1383
– میلبنک، جان، الهیات و نظریه اجتماعی، ترجمه شهناز مسمی پرست و شهناز مقامی، نشر ترجمان، 1397

 

طرح سیاسی الهیات لیبرال

طرح سیاسی الهیات لیبرال

سیاست و اقتصاد | سیاست | لیبرالیسم

| فرار از الهیات و پناه به علم سیاسی و اجتماعی، ادعایی پوچ است که توسط بنیان‌گذاران این علوم مطرح شد.

 

خرد متعارف جامعه‌شناسی معمولا این گونه شرح می‌دهد که مسیحیت و نهاد کلیسا، خود عامل ایجاد فرایند سکولاریزاسیون در رنسانس بود. سخت‌گیری‌های کلیسا در ابقای روایت خود از کتاب مقدس، راه‌یابی فلسفه‌های افلاطونی و ارسطویی توسط سنت آگوستین و توماس آکویناس به کلام مسیحی و تعارض شدید اصحاب کلیسا با دستاوردهای نوین علم را از این عوامل می‌دانند. دگرگونی تفسیری و بینشی که توسط پروتستانتیسم رقم خورد، تقدیر مسیحیت را این گونه رقم زد که امر روحانی و قدسی، بدون دخالت عمومی یا دولتی باقی بماند و از طرف مقابل نیز امر عمومی بدون تعصب شخصی لحاظ شود. الهیات جدید مسیحی همان قدر که مجبور بود که «امر سیاسی» و «دولت» را اختراع کند، مجبور بوده است که «دین شخصی» را جعل کند.

اولین سنگ بنای سکولاریسم توسط جدایی افکنی میان مسائل الهیات و سیاست گذاشته شد. دین به دین شخصی تقلیل یافت و امر سیاسی فقط به دولت ارجاع داده شد. امری که با آغاز مدرنیته، سکولاریزاسیون نام گرفت. نخستین علم اجتماعی که دعاوی عام بودن و استقلال از الهیات را داشت، علوم سیاسی بود که نظریه‌های نخستین آن در آثار گروتیوس (بنیان‌گذار نظریه قانون طبیعی مدرن)، هابز و اسپینوزا تدوین یافت. امر سیاسی، موضوعی مستقل در نظر گرفته شد که در وهله نخست، «طبیعی» فهمیده می‌شد، یعنی قوانین طبیعی بر آن حکومت می‌کرد و ردّی از الهیات بر آن وجود نداشت. پس از شکست‌های کلیسا در نظام‌های نجومی و علوم تجربی، پنداشت ناکارآمدی به تبیین و تفهیم حوزه انسانی نیز ادامه پیدا کرده بود.

بیشتر بخوانید:  چرا حرف آقازاده‌ها خریدار دارد؟

موضوع این علوم که پیرامون مفهوم «جامعه» قرار داشت، محصولی انسانی و تاریخی در نظر گرفته می‌شد تا این علوم نسبتی با الهیات پیدا نکنند و علم اجتماعی، سراسر سکولار بماند. پیش از این و در قرون وسطی، کلام اجتماعی که پدیده‌های اجتماعی را تفسیر می‌کرد، بیش از آن که تاریخی باشد، الهیاتی بود و با ادبیات کتاب مقدس شرح می‌شد. غافل از آن که امر سکولار، خود به مثابه فضای «قدرت مطلق» ساخته می‌شود و فقط الهیات خاصی می‌تواند از ادعای «خدایی وجود ندارد» پشتیبانی کند.

این الهیات سکولار بر آن شد تا عنصر مشروعیت را برای علوم جدید تأمین کند. پس به تجلی بودن ذات انسانی از ذات الهی ارجاع دادند. آفرینش انسان توسط خداوند به مانند صورت خودش (خلق الله آدم علی صورة) این گونه تفسیر شد که انسان به صورت و به سان خداست، پس به مانند خدا، خودآیین است. به این معنا که «انسان بدون خدا» خود، «تجلی خدا» است. الهیات جدید با تعریف انسان‌شناسی مدرن، به کمک علم سکولار بر آمد.

هابز معتقد بود که منشأ انسان، آفرینش او نیست، بلکه مقاومت اوست. او می-نویسد: «حق طبیعت، که بر اساس خداوند بر انسان‌ها حکومت می‌کند و کسانی را که قوانین او را نقض می‌کنند مجازات می‌کند، منشأ وی نباید آفرینش او باشد، تو گویی که محتاج آن است که به پاس الطافش مطیع او باشند، بلکه باید قدرت مقاومت ناپذیرش باشد»‌. پس از این منظر، آدمیان در برابر تعهدات، مقاومت می‌کنند و سعی دارند که خود را ملزم به آن نکنند. پس با کنار گذاشتن رابطه و پیوند میان انسان و خدا که بر اساس آن روابط مشترک انسانی نیز شکل می‌گرفت، نگاه «قراردادی» به روابط بنیان نهاده شد.

 

امر سکولار، خود به مثابه فضای «قدرت مطلق» ساخته می‌شود و فقط الهیات خاصی می‌تواند از ادعای «خدایی وجود ندارد» پشتیبانی کند. این الهیات سکولار بر آن شد تا عنصر مشروعیت را برای علوم جدید تأمین کند. پس به تجلی بودن ذات انسانی از ذات الهی ارجاع دادند.

 

در تلمود و عهد عتیق، رابطه انسان و خدا، قراردادی بود که هر طرف معامله چیزی می‌داد و چیزی نصیبش می‌شد. حالا با نفی و انکار رابطه خدا و انسان، قراردادهای اجتماعی میان آدمیان مطرح می‌شد. به این ترتیب، نتیجه آن شد که کلیسا، با شکست-های روزافزونش، حکم انجیل را در صومعه‌ها پاس بدارد و به طریقی این امر را به سوی عوام گسترش بدهد و در عوض، فضای سیاسی و اذهان عمومی از آرمان‌های فضیلت مسیحی کاملا زدوده باشد.

حال که سیاست جدید توانسته بود کلیسا را در جبهه عمل به عقب براند، نوبت آن بود که در میدان نظر نیز بر آن بتازد. پس علوم سیاسی جدیدی لازم شد که متن انجیل را از مسیحیت کاتولیک برباید تا هرمنوتیک انجیلی جدیدی را خلق کند. هرمنوتیک و سیاست به این‌همانی رسیدند و در دو جنبه لیبرال بودن و مستبد بودن مشترک شدند. هرمنوتیک و سیاست دو روی سکه نظریه و عمل الهیات سکولار محسوب می‌شدند.

در همان زمانه، اسپینوزا تأکید می‌کرد که شکل مسیحیت آن است که بر برداشتی شخصی و هوشمندانه از کتب مقدس بنا شده است که خصوصیتش آمیزه‌ای کاذب از الهیات و فلسفه است. هرمنوتیک الهیاتی در همین پیرو، انجیل را مانند طبیعت، تمامیتی خودتفسیرگر معرفی کرد. اراده انسانی در تفسیر و واسازی متن مقدس، سیاستی را انتزاع کرد که نوع جدیدی از علم استنتاجی مبتنی بر عرض و پیوندهای علّی خود ساخته بود. امری که به الهیات سیاسی اصالت اراده موسوم گشت. به تعبیر هابز، محل رخداد این سیاست انتزاعی، جایی به نام «تاریخ جامعه سیاسی» نام گرفت. از عصر رنسانس به بعد، سرچشمه دیگری نیز به به سیاست علمی افزوده شد که آن تاریخی-گرایی بود و ادعای آن را داشت که فعالیت سیاسی باید با آداب و رسوم، تربیت، ادیان و قرون قبلی سازگار شود.

بیشتر بخوانید:  سیاست جامعه‌داری نئولیبرال

بنابراین، طرح، نقشه و بنیاد سیاسی و اجتماعی الهیات لیبرال و سکولار به مثابه سیاست علمی در سنت حقوق طبیعی، ماکیاولیسم و علوم اجتماعی آینده به عنوان پیش فرض بنیان نهاده شد. این طرح سیاسی الهیات لیبرال، امری فاکتوم ( امر ساخته شده) است که با دومینیوم ( مالکیت و دارایی) یکسان انگاشته می‌شود.

انسان به مثابه موجودی نومینال ( اسمی و صوری) از طریق ساز و کارهای مادی قدرت، وضع شده و از توانایی به رسمیت شناختن حقوق خصوصی متقابل که برساخته خود اوست، برخوردار می‌شود. انسان الهیات سیاسی لیبرال، امر سیاسی را که خود ساخته و در مالکیت خصوصی متجلی است، موضوع علم سیاست خود می‌کند. این مالکیت خصوصی «نامحدود»، «حاکمیت مطلق» و «حقوق فعال» را که موضوع قدرت سیاست جدید است، جلوه‌ای شمرده می‌شود از انسان‌شناسی جدیدی که اشخاص انسانی را به مثابه افراد می-شناسد و فردیت‌شان را به نحوی ذات‌گرایانه به مثابه «اراده» یا «استعداد» یا «میل به بقای نفس» تعریف می‌کند.

به این ترتیب دعوی فرار از الهیات و پناه به علم سیاسی و اجتماعی، ادعایی پوچ است که توسط بنیان‌گذاران این علوم مطرح شد. آنان با نقد الهیات کلیسا، الهیاتی سیاسی را وضع کردند که اولا در ساحت انسان‌شناسی آنان را تامین کند تا بتوانند سازه‌های نظری خود را بر آن بنا کنند و ثانیا با طرح پروژه هرمنوتیک، دست کلیسا را از سیاست‌ورزی کوتاه کردند و به جای آرام گرفتن زیر سایه‌های حکومت پاپ، هیولایی سیاسی (لویاتان) به نام دولت را بیافرینند. دولتی که بر مبنای قرارداد اجتماعی و برای حفظ مالکیت خصوصی، میل و اراده انسانی مهیا شده بود. علمی نیز که سامان نظری و عملی این طرح را به پیش میراند، علوم سیاسی یا به عبارت دقیق‌تر الهیات سیاسی لیبرال مد نظر قرار می‌گرفت.

منابع:
اشمیت، کارل، الهیات سیاسی، ترجمه لیلا چمن خواه، نگاه معاصر، 1392
الهی راد، صفدر، الهیات پست لیبرال: بررسی ماهیت آموزه‌های دینی از منظر جرج لیندبک، انتشارات موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)،1390
میلبنک، جان، الهیات و نظریه اجتماعی: فراسوی عقل سکولار، ترجمه شهناز مسمی پرست و شهرزاد قانونی، ترجمان علوم انسانی،1397

ورزش مدرن محصول لیبرالیسم

یکی از عمده ترین راه های تصرف قلبها گسترش در جهان امروز، ورزش مدرن است. ورزش مدرن به عنوان محصول تفکر لیبرالیسم، بیش از آنکه در راستای تربیت جسمی جلوه گر باشد، یک صنعت تجاری قلمداد می شود.

در طول تاریخ فعالیت‏های ورزشی عمدتاً به منظورحفظ تندرستی و سرگرمی بشمار می رفتند اما در طول قرن بیستم و همراه با گسترش مدرنیته، با ورود دو عنصر رسانه و اقتصاد ماهیت ورزش به کلی دگرگون شده و به ورزشی مدرن تبدیل شد و همراه با گسترش آن موجب توده گیر شدن و پر رنگ تر شدن نقش آن در زندگی مردم شده است.
با توجه به ایده جان لاک در لیبرالیسم با موضوعیت نظریه بازار آزاد و با هدف دسترسی آزاد به رقابت و اعطای پاداش در قبال عملکرد، ورزش مدرن نیز به عنوان محصول تفکر لیبرالیسم دارای اصل ورود آزاد ورزشکاران به محیط ورزش و به و ارائه مهارتها و هنرهای فردی در برابر دیگران در شرایط مساوی می باشد که بر اساس مقررات پیش بینی شده، ورزشکاران پاداشی را متناسب با عملکرد خود دریافت خواهند کرد(1).
بعضی از فیلسوفان بر این اعتقادند که ورزش مدرن به دلیل ماهیت لیبرالی خود از بسیاری جهات می تواند یک الگوی کاملی برای دستیابی به جامعه ای با تفکر لیبرال دموکراسی باشد زیرا انسانها به غیر از زمین ورزش از فرصت مناسبتری برخوردار نیستند تا بتوانند به طور آزادانه مهارت های خود را در معرض نمایش قرار دهند و پاداشی متناسب با آن دریافت کنند. به همین دلیل مطالعات امروز به سمتی می رود که ورزش مدرن به عنوان الگو در سیستم قضایی کشور قرار گیرد. چراکه محققان بر این باورند که سیستم پاداش در ورزش مدرن کارامدتر و سریعتر و آسان تر است. این بدان معناست که زمانی که ورزشکاری پیروز می شود در آن لحظه خوشحال است و به همین نحو نیز زمانی که شکست می خورد غمگین خواهد شد و از این حیث که مزد هر فردی متناسب و بلافاصله بعد از عملکردش به او داده می شود دارای مزایایی ویژه ای در نظام عدالت و انصاف است(2).
تفاوتهای فاحشی میان ورزش مدرن با ورزش سنتی وجود دارد. ویژگی اصلی در ورزش سنتی جدای از تقویت قوای جسمانی، تعلیم و تربیت از طریق ورزش می باشد اما ورزش مدرن بیش از آنکه در راستای تربیت جسمی جلوه گر باشد، یک صنعت تجاری قلمداد می شود. به تعبیر برخی از جامعه‏شناسان ورزشی، تجاری‏شدن ورزش نشان از تلاش و جستجوی نظام سرمایه‏داری برای پیدا کردن عرصه‏ای دیگر است که در آن تولید سود و انباشت سرمایه امکان ‏پذیر است”.ژان ماری بروم “ اندیشمند فرانسوی اشاره دارد که ورزش بین‏المللی و مدرن پدیده‏ای امپریالیستی است. به نظر وی، ورزش مدرن به گونه‏ای مستقیم با منافع سرمایه‏داران امپریالیست پیوند دارد. وی با اشاره به پیوند میان بازی‏های المپیک با اتحادیه‏های تجاری، اذعان می‏نماید که ورزش به منزلة فعالیتی که وجه مشخصة جامعة صنعتی بورژوا است، بازتاب محضِ نظام سرمایه‏داری است. همچنین ”یان تیلور“ نیز با تاکید بر ماهیت لیبرالیستی ورزش مدرن اشاره دارد که به طور مثال ورزش فوتبال، ورزش طبقة کارگر بوده است و طرفداران آن از طریق دموکراسی مشارکتی احساس تعلق خود به باشگاه را متبلور می‏کردند. به تدریج مدیران باشگاه‏ها این احساس تعلق عمیق را نادیده گرفتند و به سمت مشتریان و حامیان پردرآمدتر روی آوردند. به این ترتیب نقش باشگاههای محلی در ابعاد اجتماعی کاهش یافت و فعالیت این باشگاه ها بیشتر به سوی فعالیتهای تجاری و جذب تماشاگر سوق پیدا کرد. نشانه های این تغییر رویه را می توان در شهری کردن، تماشاگر پسندکردن، حرفه‌ای کردن(پرداخت دستمزدهای بالا) ورزش فوتبال متجلی دانست. در واقع، تیمهای فوتبال دیگر به طرفداران سنتی تعلق نداشتند، بازیکنان دستمزدهای بالا می گرفتند، مالکان باشگاهها را افراد ثروتمند تشکیل می دادند و محدوده‏ی عملکرد تیم‏ها از حالت محلی به بین المللی تغییر یافت. در چنین حالتی، طرفداران باشگاهها که عمدتاً از طبقه پایین جامعه بودند به تدریج احساس کردند که دیگر جزو باشگاه نیستند و کنترل موثری بر سرنوشت “تیمهایشان” ندارند. تیلور این فرایند را که به زاویه رفتن سوسیالیسم می انجامد را بورژوایی شدن فوتبال می داند(3).
شکل گیری جریان اقتصادی در ورزش مدرن با رونق گرفتن بازار نقل و انتقالات بازیکنان و مربیان حرفه ای، خرید و فروش حق پخش تلویزیونی بازی های ورزشی، تبلیغات تجاری گسترده در جریان بازی ها و سرمایه گذاری کلان در حمایت از تیم های ورزشی، همگی بر ماهیت لیبرالی ورزش مدرن حکایت دارد. انگیزه بسیاری از دولت ها در جهان برای حمایت از ورزش جدای از کسب درآمد هنگفت و جذب توریسم ورزشی این بود که موفقیت در عرصه ورزش می تواند منجر به کسب اعتبار و حیثیت در عرصه بیت الملل شود. از این حیث بود که حتی کشورهای کمونیستی و سوسیالیستی مانند چین نیز برای پیروزی در میدان های ورزشی سرمایه گذاری های چشم گیری به عمل آوردند.
با گسترش حوزه ورزش مدرن، سیاست بین الملل به عنوان منبع تاثیرگذار در سیاست داخلی کشورهای جهان مطرح شد به گونه ای که روند تحولات خارجی به عنوان یک تحمیل برای سیاست گذاری داخلی تبدیل می شود. کمرنگ شدن نقش دولت در کنترل گردش مالی و اقتصادی ورزش و تاثیرات آن در اقتصاد و فرهنگ کشورهای سوسیالیستی و کمونیستی به ویژه با توجه به ماهیت لیبرالی ورزش مدرن، زمینه ای را برای ترویج تفکر لیبرالیستی در این کشورها به وجود آورد. با توجه به سیر تحولات استعمار که در شیوه کلاسیک به صورت حکومت مستقیم انجام می گرفت. این فرایند در استعمار نو با گماردن حکام دست نشانده و یا تصرف بازارهای اقتصادی کشور مستعمره پیش رفت، اما در عصر جدید استعمار فرانو، قلبها و مغزها را تصرف می کند و یکی از عمده ترین راه های تصرف قلبها گسترش ورزش مدرن در جهان امروز است به طوری که آخرین نسخه رهایی بخش غرب برای جهان که “لیبرال دموکراسی” است به مثابه ویروسی می ماند که از طریق ورزش مدرن بارگیری می شود و اشاعه و بسط آن در فرایند پروژه غربی سازی جهان توسط غرب موجب آلوده شدن جهان به این ویروس خواهد شد.

منابع
1- Breivik, Gunnar (2000).. Limits to Growth in Elite Sport – Some Ethical Considerations. Philosophy of Sport. Norwegian State University for Sport and Physical Education
2- Breivik, G. (1973) Idrettens filosofi (Philosophy of sport) NIH.Oslo
3- رحمتی، محمد مهدی. تأملی جامعه‏شناسانه برابعاد پنهان تجاری‏شدن ورزش.

http://bashgah.nonegar4.ir/fa/content/print_version/50402 (Tue Aug 14 08:24:20 2018)