مقاله

مقالات موضوع تاریخ فلسفه را اینجا می‌توانید بخوانید.

فرهنگ در متافیزیک هگلی چگونه قوام می یابد؟

فرهنگ در متافیزیک هگلی چگونه قوام می یابد؟‌ (2)

  • نوشته شده : حامد حری
  • 22 آوریل 2020
  • تعداد نظرات :0

| نظام فلسفی هگل، چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر می‌شود و آن را کامل می‌کند.

اشاره: این نوشته، قسمت دوم از سه مطلبی است که به بررسی فرهنگ از منظر هگل می‌پردازند. بخش‌ سوم نیز در روزهای آینده در باشگاه اندیشه منتشر خواهد شد. بخش اول را اینجا بخوانید!

پیش از این و در یادداشت اول یادآور شدیم گزارش هگل را مبنی بر به دنیا آمدن طفل نوپای مدرنیته، که در پدیدارشناسی بدان اشاره رفت، گوئی هگل همچون قابله‌ای است که این طفل مدرن را به دنیا آورده و چگونگی ادب این طفل را شرح می‌دهد.

در بند11  پدیدارشناسی روح، او سخن از ظهور عصر جدید و ادبی نو می‌کند، ادبی که قرار است به واسطه‌ی آن نوزادی پرورش یابد و به فرهیختگی برسد. شرح این ادب پس از این فراز از پیشگفتار در حدود سیصد صفحه‌ی ادامه‌ی کتاب می‌آید، بدین ترتیب حرکت تدریجی فروریختن نظام‌های کهن متافیزیک با همین شرح است که رخ می‌دهد، اما با ذکر این سخن نباید پنداشت که فلسفه‌ی او چون مهر باطلی است بر نظام‌های متافیزیکی پیشین، بلکه نظام فلسفی او چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر می‌شود و آن را کامل می‌کند و یا به تعبیری دیگر چون چراغی است که اتاقی تاریک را روشن می‌کند، تا همگان شیئی را که به کمک حواس خود گزارشی از هستی و بودن آن می‌دادند رؤیت کنند. به تنظیر داستان فیل و اتاق تاریک و اختلاف در چگونگی و شکل فیل در مثنوی، شرح زیبایی است از موقعیت فلسفه‌ی هگل در تاریخ متافیزیک:

“در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان  بیرون  شدی”  (مثنوی دفتر سوم)

گوئی فلسفه‌ی هگل همان شمعی است که به واسطه‌ی آن اختلاف در فهم فیل معرفت به کنار می‌رود و به وسیله‌ی آن ایده‌ی ایده‌ها، گزارشِ گزارش‌ها، معرفت شناسیِ همه‌ی معرفت‌ها در یکی از منسجم‌ترین متافیزیک‌های تاریخ فلسفه رخ می‌نماید.

« اما این پدیده‌ی نو همان اندازه از واقعیت کمال یافته به دور است که کودکِ نوزاد؛ و این چیزی است که نبایستی بی‌توجه بماند. نخستین برآمد چیز نو، ابتدا بی‌واسطگی یا مفهوم آن است. همان گونه که شالوده‌ریزی بنا به معنای اتمام آن نیست، همانطور نیز حصول مفهوم کل به معنای خود کل نخواهد بود.  وقتی ما دیدن یک نارون تنومند شاخه‌برکشیده و پربرگ را در سر داریم، دیدن نهال نارون ما را خرسند نمی‌کند. به همین سان علم، این تاج سر جهان روح در آغاز کمال یافته نیست. روح نو در سر آغاز خود محصول دگرگونی‌های گسترده‌ی اشکال فرهنگی لایه‌به‌لایه است، دستاورد یک راه پر نشیب و فراز و همچنین تکاپو و رنج چندجانبه است. روح یک کلی است که محتوای خود را در توالی (زمان) و گستره (مکان) از سر گذرانده، یک کل به خویش بازگشته است، مفهوم ساده‌ی منتج از آن است. اما واقعیت این کل ساده در آن ساختوارها و اشکالی است که دقایق آن شده‌اند، اینک دگربار توسعه و تطور خواهند یافت، البته در عنصر و در معنی نویافته‌ی خویش.»

بدین ترتیب و در ادامه، آگاهی بشری در قالب روح در یکی از پیچیده‌ترین گزارش‌های متافیزیکی تاریخ اندیشه به خویش مؤدب و فرهیخته شده و به ذروه‌ی تاریخ فرازمند می‌گردد.

نباید پنداشت که فلسفه‌ی او چون مهر باطلی است بر نظام‌های متافیزیکی پیشین، بلکه نظام فلسفی او چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر می‌شود و آن را کامل می‌کند و یا به تعبیری دیگر چون چراغی است که اتاقی تاریک را روشن می‌کند، تا همگان شیئی را که به کمک حواس خود گزارشی از هستی و بودن آن می‌دادند رؤیت کنند.

در«پدیدارشناسی روح» فصل «روح» (Spirit, Geist) هگل از فرهنگ به عنوان «روح از خود بیگانه» سخن می‌گوید. اما قصدی که در این یادداشت از فرهنگ در نزد هگل داریم با این تلقّی از فرهنگ که بُرهه‌ای از سیر روح را نشانه می‌رود متفاوت است، مراد این یادداشت از فرهنگ در نزد هگل، کلیت نظام هگلی است، که «پدیدارشناسی روح» همچون تمهیدی برای آن شناخته می‌شود.

اما در ابتدا نیاز است به صورت اجمالی بحثی را مختصر درباره ی «روح» هگلی پی بگیریم، و روحی را که پدیدارشناسی داستانی است از سیر و صیرورت او بهتر بشناسیم.

در یادداشت بعدی نحوه ادب شدن این روح را و خودبنیادی و سوبژکتیویته‌ی حاصل از آن را در زاویه‌ی هگل به صورت اجمالی به تماشا خواهیم نشست.

«روح» در فلسفه‌ی هگل مفهومی است که با ضمیر «من» که همه با آن انسی داریم مورد اشاره قرار می‌گیرد، «من» همچون ظرفی که خود را با آن و در آن می‌یابیم و وجدان می‌کنیم، با آن و غور در آن خویشتن را می‌شناسیم و می‌شناسانیم.

گفتیم با «من» به خویشتن «اشاره» می‌کنیم. در خود مفهوم «اشاره» نیز در اینجا باید دقت داشت که معمولاً متعلق اشاره امور جزئی می‌باشد در حالی که هگل ما را به امر «کلی» در استفاده  از ضمیر «من» توجه می‌دهد که اشاره‌ناپذیر است.

«واژه‌ی «من» ارجاع انتراعی به خود را بیان می‌کند، و هر چیزی که در این وحدت قرار گیرد، تحت تأثیر آن است و به آن دگرگون می‌شود.»

اما این «من» چگونه کیفیتی دارد؟ آیا «من» همان منی است که در ارتباطات بین افراد اشاره به تشخص و تعینی خاص دارد؟ پاسخ هم آری است و هم خیر.

او در سیر و سیاحت خویش از من جزئی در یقین حسی می‌آغازد و به من کلی می‌رسد، فلسفه‌ی هگل تماماً فرارفتن از جزئی به  کل و کلی است، «من» هگلی چیزی نیست که بتوان به آن در زمان و مکان مشخصی اشاره کرد و در عین حال چیزی است که می‌توان به آن در هر زمانی و مکانی توجه داشت و یا به عبارتی بهتر می‌توان در همه‌ی زمان‌ها – بستر تاریخ – و در همه‌ی مکان‌ها –بستر جغرافیا- آنرا یافت، پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که هگل گوئی به فصل اشتراک منهای جزئی افراد توجه دارد و این یعنی «کلی» من، آن حقیقتی که آن را می‌توان در هر فردی یافت و همچنین این «من» را می‌توان جمع همه‌ی «من»های افراد بشر، چون یک کل دانست، جمعی که در آن همه‌ی «من»های بشری از ابتدای تاریخ و در همه ی جغرافیاها حضور دارند و «ما» می‌شوند  و با سیر در تاریخ و گذشت زمان بر آنها افزوده نیز می‌شود و همه‌ی این افراد در آن به وحدت می‌رسند، همچنین به این ترتیب باید توجه داشت که با اضافه شدن هر یک از«من»ها به «ما» تجربه‌ای به تجربیات من  افزوده شده  و این جمعیت افرادِ «ما» است که حقیقت و کمال آن را نیز رقم خواهد زد.

«من» هگلی چیزی است بی‌تعین و بدون تشخص که با حد و قید خوردن، تشخص و تعین هر یک از «ما» را در پهنه‌ی تاریخ و جغرافیا نشانه می‌رود. به گفته‌ی هگل آن «کوره و آتشی» که همه‌ی احساس و عواطف «ما» در آن به وحدت می‌گراید. بدین ترتیب می‌بینیم که با این تعریف و سَلبیتی که همواره همراه خود دارد، برای رسیدن به کلی «من» می‌بایست اضافات احساس و عقاید و افکار از آن سلب شود، هگل در اینجا چون سنگ‌تراشی زبردست، گوئی من جزئی هر یک از ما را می‌تراشد تا بتواند به ذات و کلی هر یک از افراد انسانی دست یابد، او آنچنان به این تراشیدن‌ها ادامه می‌دهد که به صلب‌ترین و بسیط‌ترین حقیقت فردی ما دست یابد، آن چیزی که آن را هر یک از افراد نزد خود می‌یابد.

برای اینکه این شائبه پیش نیاید که این تعبیر لاکی است مثال دیگری را می‌توان طرح کرد، گوئی روح چون قالی‌ای است پیچیده در خود که با حرکت تاریخ پیچی از آن باز می‌گردد و با هر چرخشی، اجمالی از خود را به تفصیل می‌رساند و بدین ترتیب روح تعینات خود را در تاریخ رقم می‌زند!

هگل گوئی به فصل اشتراک منهای جزئی افراد توجه دارد و این یعنی «کلی» من، آن حقیقتی که آن را می‌توان در هر فردی یافت و همچنین این «من» را می‌توان جمع همه‌ی «من»های افراد بشر، چون یک کل دانست، جمعی که در آن همه‌ی «من»های بشری از ابتدای تاریخ و در همه ی جغرافیاها حضور دارند و «ما» می‌شوند  و با سیر در تاریخ و گذشت زمان بر آنها افزوده نیز می‌شود و همه‌ی این افراد در آن به وحدت می‌رسند.

به قول فیندلی «چیزی نیست که من نتوانم پیش خود در اندیشه به وجود آورم، هیچ موقعیت یا مجموعه‌ای از ویژگی‌ها وجود ندارد که در آن نتوانم درباره‌ی خودم بیندیشم، بدون آن که نیاز باشد هویت خود را قربانی کنم و در واقع، از طریق این قدرت پذیرش یا کنارنهادن هر تعین اندیشه‌پذیر است که هویت مینوی «من» تثبیت می‌شود .»

«روح» در فلسفه‌ی هگل به چنین حقیقتی اشاره دارد و با وجدان این حقیقت است که اندیشه و آگاهی از خویش در عرصه‌ی تاریخ برای آدمی پدیدار می‌شود، که اگر چنین نشود دیگر منی شکل نگرفته است، آگاهی از خود بسیط‌ترین چیزی است که نزد هر یک از ما وجود دارد و چنانچه این آگاهی از خود وجود نداشته باشد «من» انسانی شکل نگرفته است، این حقیقت بین الاذهانی و بدیهی همه‌ی تاریخ و جغرافیا و فرهنگ‌هاست، تعقل من درباره‌ی خود و آگاهی از خویش همان زمین سفتی است که هگل پای خود را بر آن می‌کوبد، آن سنگ‌بنایی که ساختمان عظیم و شکوه‌مند فلسفه‌ی هگل با آن ساخته می‌شود.

آری حال می‌توان گفت «انسان، عقل است امّا مراد از عقل صرفاً یکی از مراتبِ ادراکیِ انسان نیست، به قول گادامر، آنچه هگل را ورای موقفِ ایدئالیسم قرار می‌دهد بطور خاصّ، مفهومِ عقل است که از محدودة سوبژکتیویتة خویش، تعالی یافته و خود را چونان روح باز می‌شناسد و بعنوان بنیادِ اوّلین بخشِ پدیدارشناسی یعنی آگاهی، مفروض است. بازشناسی و تشخیصِ این مفهوم حتّی امروز بیش از درکِ ماست.»

ادامه دارد… .

فرهنگ و هگل

فرهنگ در متافیزیک هگلی چگونه قوام می یابد؟

| بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهی‌‌ای است که به صورت دوره‌‌های تاریخی قوام می‌‌یابد و خویش را می‌‌یابد، آری «هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهه‌‌های تحقق آن، تعقیب می‌‌کند»

اشاره: این نوشته، قسمت اول از سه مطلبی است که به بررسی فرهنگ از منظر هگل می‌پردازند. بخش‌های دیگر نیز در روزهای آینده در باشگاه اندیشه منتشر خواهد شد.

فرهنگ جزو آن دسته از واژگان مورد استعمال آدمی است که ارائه دادن تعریفی از آن به حد و رسم منطقی غیر ممکن می‌‌نماید، تعریف آن به صورت‌‌های مردم‌‌شناسانه و جامعه‌‌شناسانه نیز به امری جدلی‌‌الطرفین می‌‌ماند، چنانکه با اندک پژوهشی خواننده اهل دقت با کثرت و جدایی‌‌های موجود برای به دست دادن تعریفی از این واژگان مواجه می‌‌شود. در کتاب «تعریفها و مفهوم فرهنگ» تالیف داریوش آشوری و نظایر آن بخشی از این آشفتگی‌‌ها را در به دست دادن تعریفی برای فرهنگ می‌‌توان مناظره کرد.

این آشفتگی در ارائه تعریفی واحد و یقینی برای دیگر واژگان انسانی نیز برقرار است، به راستی چگونه می‌‌توان تعریفی از واژگانی چون سعادت، انسان، شهر، جامعه، صداقت، دروغ و… ارائه کرد، حتی امور انتزاعی همچون علوم ریاضی و هندسی یا علوم انضمامی آزمایش‌‌گاهی و تجربی نیز از این سرنوشت مستثنی نیستند، مفاهیمی چون  عدد، جرم، نقطه، سطح، فضا، نیرو و بعد و… نیز از این صعوبت خارج نیستند و همواره بر سر تعریف آنها بین دانش‌‌مندان این گونه علوم اختلاف بوده است. پس بی‌‌راه نیست اگر در همین ابتدای مقاله بگوییم انسان قادر به تعریف و تصرف معنایی برای هیچ واژگانی در دایره‌‌ی زندگی و فرهنگ به صورت مطلق و یقینی نیست و به قولی برای هیچ مفهومی نمی توان ندای «یافتم یافت» ارشمیدسی سر داد! ( لااقل تا کنون اینگونه نبوده است!) اما همین امر، و کنج‌‌کاوی و پرسش‌‌گری نهفته در آن همان محرکی است که چرخ تمدنی انسان را در تاریخ خویش به راه انداخته است، جستجو و تلاش برای نزدیک شدن به معنای مفاهیمی که در زندگی انسان قرار دارد و آدمی با آنها مواجه است.

علم، دین، فلسفه، هنر و ادبیات … هر یک به وجهی از حیثی به فهم اموری می‌‌پردازند که انسان سودای تصرف و آنِ خود کردن آنها را دارد، حاصل این تلاش‌‌ها و کنجکاوی‌‌ها هرچند آدمی را به آن نقطه‌‌ی مطلوب نرسانده و مجادله بر سر همه ی موضوعات انسانیِ ما کماکان باز است اما همان‌‌طور که می‌‌بینیم و می‌‌دانیم دست آدمی نیز چندان خالی نیست و می‌‌توان نشانه‌‌هایی از رشد و توسعه‌‌ی آدمی در بسیاری از امور را در مطالعه‌‌ی تاریخ بشر یافت، لااقل در وجه ابزارسازانه و تکنولوژیک انسان و در تلقی هگلی و مدرن از تاریخ.

با این مقدمه به عنوان مقاله بازگردیم: فرهنگ.

فرهنگ در بین مقولات انسانی از پیچیده‌‌ترین آنها می‌‌باشد، چرا که فرهنگ همان زمینی است که در آن دیگر مقولات انسانی چون هنر، دین، فلسفه و … می رویند. قصد آن نداریم که در باب فرهنگ دست به پژوهش بین آرای جامعه‌‌شناسان و مردم‌‌شناسان و دیگر ارباب علوم انسانی بزنیم بلکه در این مقال غرض این است که فرهنگ را به بنیادی‌‌ترین صورت ممکن آن به تصور آوریم و برآن بیاندیشیم، و به پرسش گیریم.

وقتی سخن از بنیاد یک چیز می‌‌شود، می‌‌بایست آرای فیلسوفان را به مطالعه نشست چرا که گزارش فیلسوفان از یک امر، بررسی آن امر به بنیادی‌‌ترین صورت ممکن است. پس وقتی می‌‌خواهیم گزارش فیلسوفی را در باب فرهنگ مطالعه کنیم می‌‌توانیم اینگونه پرسش کنیم که در نزد آن فیلسوف فرهنگ و ادب آدمی بر روی چه چیز بنیاد می‌‌شود و چگونه روی پا می‌‌ایستد؟ فیلسوف خود می‌‌داند که در ارائه تعریف از چیزها و در اینجا مقوله‌‌ی در خود تنیده و ملحوفی چون فرهنگ کمیت‌‌اش لنگ است و با چه صعوبتی روبروست؟ بنابراین فیلسوفی که خود دام گستر جهانی است در این تله نخواهد افتاد! منظور ما نیز در اینجا از تعریف فرهنگ و نظایر آن در نزد فیلسوف پرسش از بنیاد و نحو بر پا ایستادن آن مقوله و در اینجا مقوله‌‌ی مورد نظر یعنی فرهنگ است. بار دیگر تذکر می‌‌دهیم که او – فیلسوف ‌‌ به دنبال تعریف به رسم و حد نیست! بلکه پرسش از بنیاد است یا در بعضی از فلاسفه می‌‌توانیم بگوییم پرسش از جوهر و حقیقت این گونه امور است.

 

وقتی می‌‌خواهیم گزارش فیلسوفی را در باب فرهنگ مطالعه کنیم می‌‌توانیم اینگونه پرسش کنیم که در نزد آن فیلسوف فرهنگ و ادب آدمی بر روی چه چیز بنیاد می‌‌شود و چگونه روی پا می‌‌ایستد؟

 

پس در انتهای این سلسله مقاله بر ما ایراد نکنند که تعریفی فلسفی از فرهنگ ارائه نشد! که در اینجا ما می‌‌خواهیم از نحو ایستا شدن چنین مفهومی پرسش کنیم.

همچنین واضح است وقتی سخن از ادب و فرهنگ در فلسفه و متافیزیک است در اینجا منظور سخن هیچ‌‌گونه بار ارزشی و هنجاری ندارد. برای ما در اینجا فرهنگ، ادب آدمی است به معنای عام آن، اینگونه نیست نوعی از ادب را در نزد یک قوم به عنوان هنجار یا نابهنجار به بررسی بنشینیم، امثال این تلقی‌‌ها در نزد اقوام هر چه هست مسئله‌‌ی فیلسوف نیست و بررسی آن به عهده‌‌ی جامعه‌‌شناس و مردم‌‌شناس است! برای فیلسوف، فرهنگ، ادبِ آدمی است، ادبی که میتواند تمامی تعاریف ارائه شده در علوم انسانی را در خود جای دهد، پرسش فیلسوف به طور خلاصه و اجمالی در این باب تنها این است: فرهنگ/ادب چگونه چیزی است و بر چه چیز قوام می‌‌گیرد؟

در این مقاله و در این مجال اندک در تلاشیم و قصد این را داریم که این پرسش را در نزد یکی از بزرگترین فلاسفه و متافیزیسین‌‌های تاریخ، به روشنگری بگذاریم: شیخ‌‌الفلاسفه جناب هگل.

اصلی‌‌ترین کتاب هگل که شارحان این فیلسوف بزرگ بر آن صحه گذارده‌‌اند «پدیدارشناسی روح» است با عنوان فرعی «دانش تجربه‌‌ی آگاهی».

در این کتاب، هگل چنانکه در پیش‌‌گفتار بیان می‌‌دارد به دنبال دانشی کردن فلسفه است؛ دانشی که با تجربه‌‌ی آگاهی شکل می‌‌گیرد. از ابتدایی‌‌ترین صورت این تجربه به گونه‌‌ی «امر بی‌‌واسطه» در تجربه‌‌ی حسی تا انتهای راه و شهود «امر مطلق»، آگاهی‌‌ای که تجربه می‌‌کند و در انتهای راه آگاه می‌‌شود که در برهه‌‌هایی که طی می‌‌کرده است در حال تجربه‌‌ی خویش بوده است و در انتهای راه و در صورت روح، آگاهی خویش را همچون خودآگاهی می‌‌یابد؛ امری که گادامر آنرا همچون بزرگ‌‌ترین دستاورد نظام مدرن‌‌هگلی‌‌ به معرفی می‌‌نشیند: « ارتقای آگاهی به خودآگاهی».

به پرسش ابتدایی خویش در نزد فیلسوف و در اینجا هگل بازگردیم، فرهنگ و ادب چیست یا به اعتباری دیگر در نزد هگل این ادب به چیز قوام می‌‌یابد؟ می‌‌توانیم پرسش خویش را به گونه‌‌ای دیگر نیز بیان کنیم «انسان و آگاهی در نزد هگل چگونه و به چیز مؤدب می‌‌شود؟»

در همین ابتدای راه می‌‌گوییم که بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهی‌‌ای است که به صورت دوره‌‌های تاریخی قوام می‌‌یابد و خویش را می‌‌یابد، آری«هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهه‌‌های تحقق آن، تعقیب می‌‌کند» برای هگل انسان و اگاهی واژگانی هستند که حیثیات مختلف یک حقیقت را نشانه می‌‌روند، همچنین او وقتی از خودآگاهی انسان و آگاهی او و شکل‌‌گیری روح جمعی در قالب یک کل خودآگاه سخن می‌‌گوید از یک صیروت و یک راه سخن می‌‌گوید، راهی که پدیدارشناسی او بیان‌‌گر آن است، راهی که دیالکتیک‌‌وار آدمی طی کرده و زین پس نیز می‌‌کند، او کاشف ضرورتی است که به زعم او دیگر فلاسفه به گونه جزمی از آن سخن گفته‌‌اند اما از نشان دادن ضرورت آن و برهانی کردن آن عاجز بوده‌‌اند، این راه در نزد او همان صراط مستقیمی که خود هگل مسیح نوظهور آن است، اینچنین او زمانه‌‌ی خویش را به درک ضرورت آن فرا می‌‌خواند. مسیری که در دیالکتیک سه ضربه‌‌ای هگل آدمی را به خویش مؤدب و فرهنگی می‌‌کند، گزارش هگل در پدیدارشناسی نحو این فرهیختگی تاریخی است به بنیادی‌‌ترین وجهی که تاکنون در متافیزیک می‌‌توانسته ارائه شود تا رسیدن به سر منزل مقصود که البته همان مدرنیته است.

 

بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهی‌‌ای است که به صورت دوره‌‌های تاریخی قوام می‌‌یابد و خویش را می‌‌یابد، آری«هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهه‌‌های تحقق آن، تعقیب می‌‌کند» برای هگل انسان و اگاهی واژگانی هستند که حیثیات مختلف یک حقیقت را نشانه می‌‌روند، همچنین او وقتی از خودآگاهی انسان و آگاهی او و شکل‌‌گیری روح جمعی در قالب یک کل خودآگاه سخن می‌‌گوید از یک صیروت و یک راه سخن می‌‌گوید، راهی که پدیدارشناسی او بیان‌‌گر آن است، راهی که دیالکتیک‌‌وار آدمی طی کرده و زین پس نیز می‌‌کند، او کاشف ضرورتی است که به زعم او دیگر فلاسفه به گونه جزمی از آن سخن گفته‌‌اند اما از نشان دادن ضرورت آن و برهانی کردن آن عاجز بوده‌‌اند

 

او در پیش‌‌گفتار پدیدارشناسی روح تولد این نوزاد را این چنین خبر میدهد: «وانگهی دیدن این نکته دشوار نیست که روزگار ما زمان زایش و گذر به یک عصرجدید است. روح از جهانی که تا به حال در آن به سر برده و نظر آوری داشته بریده و در فکر آن است، آنرا به گذشته بسپارد؛ او در کار دگردیسی خویش است. روح هیچگاه آرام ندارد ، بلکه همیشه در حرکت است و پیش می‌‌رود. اما همان طور که نخستین دم گرفتن نوزاد پس از گذشت دوران زمان‌‌گیر تغذیه‌‌ی آرام و به پایان گرفتن روند تدریجی پیشرفت صرفاً کمّی به جهش کیفی می‌‌انجامد، و نوزاد دیده به جهان می‌‌گشاید. روح خویش پرور نیز آرام گام به گام به بلوغ می‌‌گراید، ساختوار نو می‌‌یابد ، بنای جهان پیشین خود را پاره پاره از میان برمی‌‌دارد، جهانی که عارضه‌‌های تزلزلش فقط گه‌‌گاه به چشم می‌‌خورد. سبک‌‌سری و ملال‌‌انگیزی که در بنای موجود رخنه می‌‌کنند، احساس گنگ یک چیز ناآشنا همه پیش درآمدهای آن است که چیزی در دست انجام است. خورده شوندگی تدریجی که تغییری در سیمای یک کل پدید نمی‌‌آورد، با پرتو نور فرو می‌‌پاشد، برق تندر چهره‌‌ی جهان نو را در یک آن آشکار می‌‌کند.»

ادامه دارد…

 

 

عالم در نظر فیلسوفان طبیعت

عالم فلسفه از بدو شروع دارای یک سیر رو به رشد است و شبیه یک پازل می باشد که با نبود هر قطعه از اجزای این پازل، محال است فلسفه به سیر تکاملی خود ادامه دهد تفکر فلسفی از یونان آغاز شد. طالس، آناکسمیندر آناکسمینس، سرآمد فیلسوفان قبل از سقراط می باشند که با زحمات ایشان، افلاطون و ارسطو توانستند نام خویش را در عالم فلسفه به ثبت برسانند. طالس آرخه یا مبدأ عالم را آب می داند و آناکسمیندر آپایرون و آناکسمینس هوا، به همین خاطر این سه فیلسوف را فیلسوفان طبیعت می نامند چون عالم در نظر ایشان جز طبیعت چیزی نیست.

مقدمه
همیشه بحث درباره ی زمان آغازین شکل گیری تفکر فلسفی و زادگاهش ما را به سیر در تاریخ فلسفه می کشاند. فلسفه از کی و کجا پا به عرصه ی هستی نهاد؟ بعضی اولین تفکرات فلسفی را مربوط به ایران باستان می دانند و بعضی وجود و زادگاهش را مربوط به یونان و گروهی دیگر پا را فراتر گذاشته و تولد فلسفه را با تولد اولین انسان یکی دانسته و معتقدند تفکر فلسفی با وجود اولین انسان پا به عرصه ی هستی نهاد اما بر اساس قرائن و شواهد، اولین تفکرات فلسفی به معنای واقع آن به یونان قبل از میلاد می رسد. این مقاله سعی در معرفی پاره ای از معروف ترین فیلسوفان قبل از میلاد و ذکر عقاید و نظریات آنان دارد. شاید هیچ گاه به درستی روشن نشود که تمدن، دانش و حکمت در کدام نقطه ی زمین آغاز شده و لیکن تمدنی که امروزه به دستیاری اروپائیان در جهان برتری یافته بی گمان دنباله ی آن است که یونانی های قدیم بنیان نموده و آنها خود مبانی و اصول آن را از ملل باستانی مشرق زمین، یعنی مصر و سوریه و کلده و ایران و هندوستان دریافت نموده اند.
جنبش یونانیان در امور علمی، عقلی و ذوقی به درستی از دو هزار و پانصد سال پیش از این آغاز شده است. تاریخ فلسفه نشان دهنده ی بروز و ظهور فکر آدمی در دوره ی خویش است بی گمان سقراط و ارسطو و افلاطون از فیلسوفان به نام و بزرگ تاریخ می باشند ولی با مطالعه در تاریخ حدود پانصد سال قبل از میلاد به بزرگ فیلسوفانی بر می خوریم که گر چه به معروفی این سه فیلسوف بزرگ نبوده اند ولی زمینه ساز تفکرات آن ها بوده اند.

گفتار اول: زادگاه فلسفه
بر اساس مدارک و مستندات، یونان را باید زادگاه فلسفه بدانیم زادگاه فلسفه یونانی ساحل آسیای صغیر و نخستین فیلسوفان یونانی از مردم ایونا بودند. بلاد ساحلی ایونا از مراکز تجارت و ثروت به شمار رفته و افکار فلسفی در آنجا پدید آمد. نهضت فکری که در قرن هشتم قبل از میلاد در میلطوس پدید آمد زمینه ظهور سه فیلسوف بنام در این مدینه که قویترین و مدرن ترین مدن آن روزگار آسیای صغیر بود، ظهور کردند.

1- 1- ایونیا
مهد موفقیت درخشان فکر یونانی در ایونیا بود و اگر ایونیا مهد تفکر یونانی باشد میلطوس مهد فلسفه ایونی بود. فلاسفه ایونی عمیقاً تحت تأثیر امر تغیر، تولد و رشد، فساد و مرگ بودند. بهار و خزان در عالم خارجی طبیعت، کودکی و کهولت در حیات انسان، پدید آمدن (کون) و از میان رفتن (فساد)، اینها بودند امور آشکار و گریزناپذیر جهان. البته تفکر فلسفی ابتدایی و یونانی را به عنوان محصول نهایی تمدن باستانی ایونی معرفی می کنند لکن باید به خاطر داشت که ایونا محل تلاقی شرق و غرب بوده و از هر سو تأثیرات شگرفی پذیرفته است از یک سو یونان فلسفه را از مصر گرفته از سوی دیگر تحت تأثیر بابل قرار گرفته و علم نجوم خود را از آنان گرفته البته این امر به هیچ وجه به اصالت نبوغ یونان (ایونیا)خدشه ای وارد نمی آورد.
علم و تفکر که از محاسبۀ صرفاً عملی و معلومات اختربینی متمایز است، حاصل نبوغ یونان بوده و مربوط به مصریان و بابلیان نبوده است.

1- 2- فیلسوفان ایونیا
سه تن فیلسوف پیاپی در این مدینه که قویترین و معمورترین مدن آن روزگار بود ظهور کردند: نخستین طالس ملطی (640 – 562 ق. م.) بود که خود چیزی ننوشته است و روایاتی که معرف اوست اقدم بر زمان ارسطو نیست، دو تن دیگر، آناکسمیندر (متولد در حدود سال 610 که در سال 546 حیات داشته است) و آناکسمینس (اواخر قرن هشتم) بودند که هر یک از آنان نوشته ای به نثر داشته که بعدها درباره ی طبیعت نام گرفته است. معدلک این هر دو تن را نیز جز از طریق آثار ارسطو و مصنفاتی که از نحله ی اویند نمی شناسیم، ارسطو قائل بوده ایشان در تعالیم خود در تفحص جواب این سوال بودند. ماده ای که اشیاء از آن ساخته شده است چیست؟ این مسأله را ارسطو خود طرح کرد و طرح آن به زبان مخصوص حوزه ی اوست صورت گرفته است و هیچ گونه دلیل در دست نیست ملطیان خود نیز به این مسأله که آنان را مدعی حل آن دانسته اند پرداخته باشند. پس هرگاه بگویند که به نظر طالس آب، به عقیده ی آناکسمیندر بی نهایت و بر طبق رأی آناکسمینس هوا مبدأ همه ی اشیاء است مقصود از این اقوال را نباید کوشش در حل مسأله ی ماده پنداشت برای ادراک معانی این اقوال باید مسایلی را که واقعاً مورد بحث اینان بوده است تا حدود امکان بازیافت.
آنچه در نظر آنان اهمیت داشته مسائل مربوط به طبیعت و علل کائنات جو یا عوارض نجومی و زلزله و باد و باران و صاعقه و خسوف همچنین مسائل کلی جغرافیایی راجع به شکل زمین و مبادی حیات بر روی زمین بوده است.

گفتار دوم: طبیعت و مادۀ المواد
در پرتو شخصیت فلاسفه ی ایونی به سرآغاز فلسفه رهنمون می شویم زیرا این خردمندان مشاهده کردند که علیرغم هر تغیر و انتقالی باید چیزی ثابت و پایدار وجود داشته باشد. چرا؟
برای اینکه تغیر از چیزی به چیز دیگر است باید چیزی که اولی و اساسی و باقی است و صور گوناگون می گیرد و حامل این جریان تغیر است وجود داشته باشد. تغیر نمی تواند صرفاً کشمکش اضداد باشد مردان اندیشمند بر آن شدند که باید چیزی ورای این اضداد وجود داشته باشد، چیزی که اولی و اساسی است بنا بر این فلسفه یا جهان شناسی ایونی اصولاً کوشش است برای تعیین اینکه این عنصر اولی یا مادۀ المواد و خمیر مایۀ همه ی اشیاء چیست؟ اینکه هر فیلسوفی کدام عنصر را مادۀ المواد خو د می دانست به اندازه این حقیقت اهمیت نداشت متفکران ایونی در طبیعت مادۀ المواد خود اختلاف داشتند لیکن همگی در مادی بودن آن هم داستان بودند، هنوز اختلاف و تمایز بین روح و ماده درک نشده بود به طوری که هر چند آنان در واقع از جهتی مادی مذهب بودند، هنوز اختلاف و تمایز بین روح و ماده درک نشده بود از این بابت نوعی ماده را به عنوان اصل و مبدأ وحدت و خمیر مایه ی اصلی همه ی اشیاء می پنداشتند. به سختی می توان ایشان را مادی مذهب به معنی اصطلاحی این لفظ نامید. آرخه یا مادۀ المواد موضوع اصلی تفکر فلاسفه ایونیا بود.

گفتار سوم: اولین فیلسوف ملطی

1- 3- طالس ملطی
در میلطوس بود که طالس (640 – 562 ق. م.) نخستین فیلسوف مشهور ایونی درخشید. ترکیبی از فیلسوف و دانشمند اهل عمل را به وضوح تمام می توان در مورد طالس ملطی اهل (میلطوس ملطیه) مشاهد کرد گفته اند که طالس کسوفی را که بنا به روایت هردوت در پایان جنگ بین لیدیاییها و ماده اتفاق افتاد پیشگویی کرد و اما بنا بر محاسبات اخترشناسان کسوفی که احتمالاً در آسیای صغیر مرئی بود در بیست و هشتم مه 585 ق. م. واقع شد بنا براین اگر داستان مربوط به طالس درست باشد و اگر کسوفی که وی پیشگویی کرده همان کسوف سال 585 باشد پس حتماً در نخستین بخش قرن 5 ق. م. مشهور بوده است گفته شده است که وی کمی پیش از سقراط ساردیس در 546 / 545 ق. م. در گذشته است. این مرد خارق العاده حاصل اختلاط نژادهای مختلف بود و در رگ هایش خون یونانی و کاریائی و فنیقی جریان داشت و در نتیجه از استعدادهای ایونیایی به حد کافی بهره ور بود و تصویری که از طریق سنت از او به ما رسیده به الوان گوناگون نمایان است گاه حکیمی بی خبر از دنیاست که همه هوش و حواسش وقف تحقیقات علمی است و در حال مطالعه ستارگان در چاه می افتد و گاه علمش را در را ه تحصیل سود و ثروت بکار می اندازد و گاه به هموطنان خود یعنی یونانی آسیای صغیر رهنمودهایی می دهد که تنها از یک سیاستمدار بسیار دوراندیش ساخته است و پیشنهاد می کند که از طریق اتحاد شهرهای متعدد کشوری واحد متشکل از ایالات متحد بوجود آورند در حالی که تا آن زمان یونانیان از چنین تصوری به کلی بیگانه بودند. بدون تردید طالس در آن واحد تاجر و مرد سیاسی و مهندس و ریاضیدان و ستاره شناس بود و در طی سفرهای دراز معلوماتی فوق العاده غنی اندوخت از جمله به مصر رفت و در آنجا به بررسی مسائل مختلف از جمله طغیان رود نیل پرداخت. از این گذشته نخستین کسی که روش خام مساحی مصریان را که حمل بر مسائل جزئی مبتنی بود به مقام علم جغرافی متکی بر قواعد کلی ترقی داد به طوری که هنوز هم بعضی از نظریات اصلی این علم به نام او معروف است این خبر نیز که روشی را که مصریان برای اندازه گیری ارتفاع آثار حیرت انگیز کشورشان یعنی اهرام می جستند طالس به آنان یاد داده باورکردنی می نماید پیشگوییش دربارۀ شرایط جوی که او را قادر ساخت فراوانی فوق العاده محصول زیتون را پیش بینی کند و تعداد زیادی از دستگاه های روغن گیری را به اجاره بگیرد و از این راه سود کلانی ببرد و همچنین معلوماتش در ستاره شناسی برای وطنش که دریانوردی و تجارت در آن جا بیشتر و وسیعتر از همه جای یونان رواج داشت سودمند واقع شد. توجه هموطنانش را به دب اصغر جلب کرد که که جهت شمال را دقیق تر از هر ستاره دیگر نشان دهد.

2- 3- مادۀ المواد آرخه
ارسطو قایل بوده است طالس در تعالیم خود در تفحص جواب این سؤال بوده که ماده ای که اشیاء از آن ساخته شده چیست؟ ایشان در ما بعد الطبیعه (متافیزیک) اظهار می کند که بنا بر نظر طالس زمین بر روی آب قرار گرفته است. (ظاهراً آن را هم چون قرصی شناور در نظر می گرفت) اما مهمترین مطلب این است که طالس اعلام کرد که مادۀ المواد همه ی اشیاء آب است. …. در واقع او مسأله \”یکی در همه چیز\” را مطرح کرد ارسطو حدس می زد ممکن است مشاهده طالس به این نتیجه رهنمون باشد این نظر را شاید از مشاهده این که غذای همه چیزها دارای رطوبت است و این که خود گرما از رطوبت به وجود آمده است و بوسیله ی آن زنده نگه داشته می شود و آن چیزی که همه ی اشیاء از آن پدید می آیند اصل همه ی آن ها است حاصل کرده است وی این نظر را از این حقیقت به دست آورده و علاوه بر آن از این حقیقت که بذرهای همه ی اشیاء طبیعت رطوبتی دارد و آب مبدأ چیزهای مرطوب است.

3- 3- وجود خدایان در عالم
دیگر اهمیت این نخستین متفکر در طرح این سؤال است که طبیعت نهایی علم چیست نه در پاسخی که به این سؤال می دهد یا در دلائلی که برای این پاسخ اراده می کند بیان دیگری که ارسطو به طالس نسبت داده مبنی بر اینکه تمام چیزها پر از خدایان است و آهن ربا دارای روح است زیرا آهن را حرکت می دهد. طالس اولین فیلسوفی است که پی به وحدت در اختلاف برده است ایشان عالم و موجود است عالم را حالت های متغیر همان مادۀ المواد یا ارخه واصل که همان آب است می داند نه آن که صانع عالم را از آب ساخته اصل تمام موجودات عالم آب است.

4- 3- اهمیت فلسفه ی طالس
این خلاصه و جوهره ی آموزه طالس است به طور طبیعی می توانیم بپرسیم که چرا باید بر اساس چنین ایده خام و ناپروده ای به او عنوان پدر فلسفه داد چرا باید گفت که از همین تعالیم او به طور خاص فلسفه آغاز می شود اهمیت طالس به این نیست که فلسفه آب او دارای ارزش فی نفسه است بلکه به این جهت است که این فلسفه نخستین تلاش مضبوط برای تبیین جهان بر مبنای اصول علمی و بدون کمک اسطوره ها و خدایان انسان وار است به علاوه طالس مسأله را طرح کرد و با این کار مسیر و ویژگی کل فلسفه ی پیش سقراطی را تعیین نمود اندیشه آن دوره این بود که در بن کثرت های جهان باید اصل نهایی یگانه ای وجود داشته باشد مسأله همه ی فیلسوفان از طالس تا اناکسا گوراس این بود که ماهیت آن اصل نخستین که همه ی اشیاء از آن پدید آمده اند چیست نظام های فلسفی آن ها تلاش هایی است در راستای پاسخ به این پرسش و می توان آن ها را بر اساس پاسخ های مختلف نشان دسته بندی کرد به این ترتیب طالس واقعیت نهایی و ماده المواد را آب می داند که این ویژگی را تعیین بخشید. اهمیت او در این است که وی نخستین کسی بود که به این پرسش پاسخ داد نه پاسخی که داد معقول بود یا نه!

گفتار چهارم: دومین فیلسوف ملطی

1- 4- آناکسمیندر
فیلسوف دیگر میلطوس آناکسمیندر بود که در بعضی نسخ آناکسمیندرس نیز یاد می شود وی ظاهراً مردی جوان تر از طالس بوده زیرا تئوفراتس وی را به عنوان دستیار طالس وصف کرده است. او از همشهریان طالس است. وی مانند بسیاری دیگر از فلاسفه یونانی در حیات سیاسی شرکت داشت و رهبر یک مستعمره در اپولینا بود.

2- 4- آرخه و مادۀ المواد
ایشان معتقد بوده که اصل موجودات چیزی است غیر متعین و غیر متشکل، بی پایان و آغاز و بی انجام و جامع اضداد خشکی و تری و گرمی و سردی هرگاه اضداد از یکدیگر جدا می شوند ظهور و بروز و تولد و حیات روی می دهد و چون باز با هم مجتمع می گردند مرگ و کمون در واقع رجوع به اصل می شود و از آن ماده غیر متشکل از تأثیر سردی و گرمی عناصر ساخته می شود خاک سرد آتش گرم آب متمایل به سردی و هوا متمایل به گرمی هیأت عالم از این چهار عنصر ساخته شده که به ترتیب روی هم قرار گرفته اند. هم چنین آناکسمیندر به این اندیشه رسید که عنصر اولی مادۀ المواد نامعین است این عنصر اولی تر از اضداد است که اضداد از آن به وجود می آیند و به آن منحل می گردند این عنصر اولی به (یونانی: ارخه) را آناکسمیندر علت مادی نامید و بنا بر رأی تئوفراتس وی نخستین کسی بود که آن را چنین نامید این عنصر نه آب است و نه هیچ یک از دیگر عناصر بلکه طبیعتی است که مغایر با آن ها و نامتناهی که تمام آسمان ها و عوالم درون آن ها از آن ناشی می شوند آن بیکردان (به یونانی: اپایرون) است یعنی جوهری بی حد است ازلی و بی زمان است و تمام جهان ها را فرا گرفته است.

3- 4- عالم نزد آناکسمیندر
او بی نهایت راه بر خلاف این جهان که محصور به حدود آسمان است محیط و مشتمل بر همه عوالم شمرده است. و قائل به این بوده که چندین جهان با هم و در یک زمان وجود دارد و این عوالم در آغوش بی نهایت بر اثر تکوینی که پیوسته حاصل می شود و نتیجه ی آن جدا شدن اضدادی مانند گرم و سرد از یکدیگر است عوالم حدوث می یابد این اضداد با تأثیری که بر روی هم می بخشند چنان که دیدیم هر آن چه را که در جهان پدیدار است به وجود می آورند. رأی سنتی درباره ی نظریه ی آناکسمیندر در باب جهان های بی شمار این است که وی معتقد بود این جهان ها یکی پس از دیگری همین فرآیند را طی کرده و این تحول دوره های جهان همیشه جریان دارد اما پرفسور برنت بر این باور است که جهان های بی شمار آناکسمیندر بالضروره در پی یکدیگر نمی آیند بلکه هم زمان وجود دارند بر اساس این دیدگاه ممکن است تعدادی از جهان ها هم زمان وجود داشته باشند اما حتی اگر این گونه هم باشد باز این نظر درست است که این جهان ها دائمی نبوده بلکه آغاز و رشد و فساد داشته و در وقت مناسب جای خود را به جهان های دیگر می دهند اما اینکه چگونه این جهان های گوناگون از ماده بی شکل نامتناهی و نامتعین شکل گرفته است مسأله ای است که آناکسمیندر درباره ی ان موضعی روشن و مطلبی معین برای عرضه ندارد.

4- 4- تکامل در نظریه آناکسمیندر
آناکسمیندر هم چنین نظریه ای جالب در باره ی منشأ و تحول موجودات زنده ارائه داد: در آغاز، زمین سیال بود و در فرآیند خشک شدن تدریجی به وسیله ی بخار شدن این مایع سیال موجودات زنده از گرمی و رطوبت پدید آمدند در ابتدا این موجودات از درجات یا رسته های پست تر بودند و به تدریج به واسطه ی سازگاری با محیط به ارگانیسم های برتر تکامل یافتند بشر در بدو امر ماهی بود که در آب زندگی می کرد با خشک شدن تدریجی بخش هایی از زمین از سطح آب بالا آمد و خشک شد و حیوانات آبزی به سطح زمین کوچ کردند و باله های آن ها به واسطه ی اصل سازگاری با محیط به اعضای مناسب برای حرکت بر روی زمین تبدیل شد شباهت میان نظریه قدیمی و نظریه های جدید تکامل قابل ملاحظه است مبالغه درباره ی اهمیت این نظر آسان است اما به هر حال با حسن ظن روشن است که آناکسمیندر به اندیشه ی اساسی سازگاری انواع با محیط دست یافته است.

5- 4- قدمی فراتر
در پی غور در تفکر دو فیلسوف به این نتیجه می رسیم که آناکسمیندر قدمی فراتر از طالس برداشته در پی یافتن اصل و مبدأ از امور محدود و محسوس پا را فراتر گذاشته و در عین حال که ارخه را مادی می داند ولی به امری فراتر از محدود نگریسته و آن را نامتعین می نامد. از بین سه فیلسوف طالس، آناکسمیندر و آناکسمینس تنها آناکسمیندر پا را از عرضه عنصر متعین فراتر نهاد و به نظریه ی بیکران (آپایرون) معتقد گشت زیرا فیلسوف سوم آناکسمینس نظریه ی آناکسمیندر را ترک گفت و همانند طالس به عنصر متعین برگشت ولی این بار به جای آب، هوا.

گفتار پنجم: سومین فیلسوف ملطی

1- 5- آناکسمینس:
سومین فیلسوف حوزه ملطی آناکسمینس بود . او باید از آناکسمیندر جوان تر باشد لااقل تئوفراتس می گوید که او دستیار آناکسمیندر بوده وی کتابی نوشت که قطعه ی کوچکی از آن باقی مانده بنا بر گفته ی دوگنس لائریتوس وی به گویش خالص ایونی می نوشت.

2- 5- آرخه و مادۀ المواد
اما نباید تصور کرد با قول به این رأی از آناکسمیندر دور شده باشد بلکه هوا را کلمه ای می دانست که مفهوم بی نهایت را دقت و قطعیت می دهد زیرا آنچه آناکسمینس مبدأ همه چیز گرفته است هوایی نامحدود و نامتناهی است که همه ی اشیاء از آن پدید می آیند و مانند بی نهایت که آناکسمیندر قبول داشته است متحرک به حرکت ازلی است اما گویی آناکسمینس بر آن بوده که با قبول این حرکت بتوان مسأله ی اصل اشیاء را حل کرد و گفته است که جنبشی مانند آن چه به غربال داده می شود می تواند چیزهایی را که در آن به هم آمیخته است از هم جدا کرد ولیکن نمی تواند چیزهایی را به وجود آورد از این رو آناکسمینس لازم دیده است که برای تبیین اصل اشیاء علاوه بر حرکت ازلی به مبدأدیگری نیز قائل شود و آن هوا است هوا با تخلخل خود می تواند آتش را پدید آورد و با تکائف متوالی خود به باد و ابر و آب و سرانجام به خاک و سنگ دیگرگون شود. ایشان هوا را با آن خاصیت بی نهایتش ارخه و اصل و مبدأ عالم می دانست که با انبساط و انقباض خویش باعث بوجود آمدن موجودات عالم گشته ممکن است این نظریه با توجه به امر تنفس به فکر او رسیده باشد زیرا آدمی مادام که نفس می کشد زنده است و به آسانی به نظر می رسد که هوا اصل و مبدأ حیات باشد.

3- 5- تفسیر عالم
در واقع آناکسمینس بین انسان و طبیعت بطور کلی مقایسه و تشبیه می کند درست همان طور نفس ما که هواست ما را نگه می دارد همین طور هم نفس و هوا بر تمام جهان احاطه داردپس هوا مادۀ المواد است که از آن اشیایی که هستند و بوده اند و خواهند بود خدایان وامور الهی ناشی شده اند و حال آن که دیگر اشیاء از زادگان آن پدید می آیند. پس طبیعیات ملطیان، طبیعیاتی است که به علمای جرافیا و کائنات جو تعلق دارد اما جهان بینی آنان از آثار ترقی علم نجوم که قرن لاحق شاهد آن گردید حاکی نیست زمین در نظر طالس و آناکسمینس صحنه ای مستوی است که یکی از آن دو گفته است که بر آب قرار دارد و دیگری گفته است که واقع در هواست و به نظر آناکسمیندر استوانه ای است که قطر قاعده آن مساوی ثلث ارتفاع آن است و قسمت فوقانی آن که مسکن ماست اندکی قطورتر است و به سبب حفظ تعادل آن تساوی فواصل آن از حدود عالم است آناکسمینس حتی به عقاید اساطیری بسیار کهن باز گشته که مفاد آن این بوده است که خورشید اگر چه بعد از غروب به زیر زمین نمی رود از همان جا که در پس کوه های بلند از دیده ها پنهان شده به دور افق می گردد تا به مشرق باز اید اما رأیی را که آناکسمینس راجع به فواصل حلقه های آسمانی از زمین داشته است شاید بتوان بصورتی تأویل کرد که از علائم نجوم و ریاضی ادوار آتیه حاکی باشد.

4- 5- علل تحولات عالم
نظریاتی که آناکسمینس درباره ی علل تحولات جوی و سایر پدیده های طبیعی مانند برق و تگرگ و رعد و رنگین کمان و زلزله و حتی درخشش هایی که شب در سطح دریا پدید می آید و مخصوصاً برق و تگرگ ذکر می کند بعضی تقریباً درست و بعضی کاملاً درست اند و بعضی دیگر با اینکه غلط، حکایت از تیز هوشی او می کنند و دارای اهمیت اصولی می باشند اندیشه ای را که تعلیل او از درخشش های دریا به ان متکی است می توانیم بدین سان تکمیل کنیم هوا در حالت رقیق ترین بسط آتش می شود و در نتیجه می سوزد و روشن می گردد ولی این خصوصیات در آن حالت دفعتاً بوجود نمی آید بلکه اصلاً درون هوا وجود دارد، در اوضاع و احوال مناسب حتی در حالتی دیگر نیز نمایان می گردد نیروی درخشش موجود در یک جسم هر قدر کوچک و ضعیف باشد هنگامی که جسم بر زمینه ای کاملاً تاریک قرار بگیرد اثر می بخشد و به چشم می آید توده ای آب دریا در هنگام شب زمینه ای تاریک است و این زمینه تاریک سبب می شود که اجزای هوا چون در شکاف های امواج که به سبب پارو زدن پدید می آیند وارد شوند روشن و درخشان به نظر می آیند از این جا نخستین بار این اندیشه سر بر می آورد که کیفیات جسم دفعتاً تغییر نمی یابند و خواهیم دید که این فکر بعدها (به عنوان ثبات کیفی ماده) اعتبار خود را با جدیت تمام حفظ می کند و فیلسوفان بعدی نیز مدعی درستی آن می شوند آناکسمینس درباره وجود ادوار جهانی و خدایان درجه دوم فناپذیر که از ماده نخستین (خدایی) بوجود آمده اند با آناکسمیندر هم داستان است.

گفتار ششم: جمع بندی
با سقوط میلطوس در 494 حوزه ملطی باید به پایان رسیده باشد آراء و عقاید ملطیان به طور کلی به عنوان فلسفه آناکسمینس شناخته می شده است گویی در چشم باستانیان وی مهمترین نماینده ی آن حوزه است هر چند بی تردید موقعیت تاریخی او به عنوان آخرین نماینده این حوزه خود برای توضیح این امر کفایت می کند با این همه نظریه او درباره تکائف و تخلخل یعنی کوشش برای تبیین خواص اشیاء انضمامی عالم با تأویل کیفیت و کمیت نیز احتمالاً تا درجه زیادی موجب این امر بوده است. ظهور عقل در هر دوره یک نمونه بوده است نباید فیلسوفان ابتدایی را با اینکه فیلسوفان طبیعت می نامند چون نامی دیگر نمی شود برای آن ها پیدا کرد) با قطع و یقین طبیعی نگر ماده در مقابل وراء ماده یا طبیعت گرا دانست در آن زمان چیزی جز طبیعت نمود نکرده بود و در نظر ایشان طبیعت ابتدا و انتهای عالم است طبیعت در مقابل غیر طبیعت فیزیک در مقابل متافیزیک معنا نداشت برای همین طبیعت در نظر ایشان ازلی و ابدی است و در خود این طبیعت به دنبال مبدأ و منشأ می گشتند تا عالم خویش را تبیین کنند پس بکار بردن فیلسوفان ماتریالیست یا مادی گرا برای این فیلسوفان ظلمی بزرگ می باشد اگر به واقع این تفکرات موجود نبود تفکرات بعد از ایشان هرگز شکل نمی گرفت و باز فیلسوفان بعد باید از همین جایی شروع می کردند که اینان شروع کردند یعنی از محسوسات طبیعت خدمت بزرگ دیگری که این سه فیلسوف به فلسفه کردند تدبر و تلاش و کوشش هر کدام برای اثبات یک اصل و مبدأ برای عالم یعنی رسیدن از کثرت به وحدت در اصل برای اثبات یک اصل مشترک در عالم در عین آنکه هر فیلسوف از نقطه نظرات و تأملات فیلسوف قبل استفاده کرده ولی استقلال خویش را از دست نداده و تفلسف و قواعدش را رعایت کرده و هر کدام عالم را از دیدگاه خویش ترسیم کرده اند.

 

وهاب مشهدیان عطاش

به نقل ازمجله دانش پژوهان دانشگاه مفید، ویژه نامه فلسفه