فیلسوفان هیتلر

فیلسوفان هیتلر، جذاب اما فاشیستی

علم و فلسفه | سیاست | فاشیسم

| کتاب فیلسوفان هیتلر، جانبدار فلاسفه‌ی یهودی مغضوب هیتلر و غضبناک بر فلاسفه‌‌ای است که در زمان هیتلر منصبی داشته‌اند. و حتی غضبناک بر تفکر آنها. و مگر فاشیسم غیر از این خشم بر تفکر و فیلسوف به دلیل تفکر و وجه اجتماعی و سیاسی آن است؟

 

«معیار تالیف‌ لیست‌های سیاه ماهیت ادبی-سیاسی بوده است. سوال اساسی‌ای که برای هر تصمیم سیاسی ضرورت دارد، اینجا هم مطرح می‌شود. دشمن واقعی کیست؟ ما در برابر چه کسی می‌جنگیم؟ … ما با چیزی می‌جنگیم که در حال خراب‌کردن روش ذاتی ما در اندیشیدن و زیستن است. جنگ ما علیه ادبیات “ضالّه” است که اساساً برای شهرنشین‌ها نوشته‌شده است تا بتواند آنها را از محیطشان -مردم و اجتماعشان- جدا کند و آنها را کاملا بی‌ریشه نماید. این ادبیات نهیلیست‌هاست. این حوزه از ادبیات، البته نه انحصاری ولی زیر سلطه یهودیان است… پیشنهاد ‌شده‌ که برای مجادلات آتی با ادبیات “ضالّه”، یک نسخه از این کتاب‌ها، حتی خطرناک‌ترینشان (!)، در قفسه نگه‌داری سم‌های شهرهای بزرگ و کتاب‌خانه‌های دانشگاه‌ها نگه‌داری شود»

اصول کلی برای تکمیل لیست سیاه

 

کتاب فیلسوفان هیتلر می‌خواهد راویتگر تاریخ‌فلسفه از دل آشویتس و زیر چکمه‌های گشتاپو باشد.

روایتی خوب و جذاب که به ادعای محتوای کتاب برضد فاشیسم نوسته شده است اما در فرم و لحن به شدت فاشیستی است. جانبدار فلاسفه‌ی یهودی مغضوب هیتلر و غضبناک بر فلاسفه‌‌ای است که در زمان هیتلر منصبی داشته‌اند. و حتی غضبناک بر تفکر آنها. و مگر فاشیسم غیر از این خشم بر تفکر و فیلسوف به دلیل تفکر و وجه اجتماعی و سیاسی آن است؟ نویسنده تا جایی پیش می‌رود که در جاهایی مخاطب را از اندیشه‌های «فیلسوفان هیتلر» می‌ترساند و در جایی از کتاب از اینکه درباره اندیشه اشمیت 1600 عنوان کتاب در اروپا چاپ شده است افسوس می‌خورد و صد البته افسوسی مضاعف از اینکه که هایدگر معروف‌ترین فیلسوف قرن است. از اینکه هایدگر و اشمیت و فرگه و سایرن در دادگاه‌های نورنبرگ در کنار افسران اس اس و گشتاپو محاکمه نشده‌اند و به دست عدالت(!) سپرده نشده‌اند حسرت می‌خورد.

[irp posts=”1362831437″ name=”طریق دوری در معرفی انسان”]

از این نکته فرمی که بگذریم کتاب پر است از روایت‌های ناب و جذاب که به بهترین نحو پردازش شده‌اند. صحنه‌های بسیار از زندگی هیتلر و تک تک فلاسفه از محبوبان تا مغضوبان هیتلر در کتاب وجود دارد که با جزئیات دقیقی روایت‌ می‌شوند و از این نظر کتاب بسیار خواندنی است.: «پس از صدای تپ تپ، نگهبان جسد را برداشت. وقتی داشت این جسد را مانند جسد قبلی از حیاط عبور می‌داد، دست جسد از چنگش درآمد و روی سنگ‌فرش کشیده شد. بعد در حالی که آخرین باقی‌مانده‌ها را جارو می‌کرد به شامش فکر می‌کرد.

کورت هوبر، دومین اعدامی، در بهار پیش از دستگیری‌اش با خانواده‌اش در خانه بود. وقتی دختر دوازده‌ساله‌اش پیانو تمرین می‌کرد، او دفتر نُت را برایش ورق زده بود. بعد از آن، طُره موهای نرم و بلند دخترش را نوازش کرده بود. هر وقت خم می‌شد تا موهای دخترش را ببوسد می‌توانست حدس بزند که همسرش برای شام چه درست کرده. بوی غذا در موهای دخترک می‌ماند.

وقتی هوبر از حیاط می‌گذشت تا به اتاق اعدام برسد، پای راستش را روی زمین می‌کشید. وقتی برگشت و به کشیش زندان لبخند زد، دست‌هایش می‌لرزید. کشیش با ترس آشنا بود، ولی نه خبر داشت که دستان او در طول عمرش می‌لرزیده نه می‌دانست که این زندانی پیش‌تر یکبار گلویش بریده شده است.»

کتاب پر است از روایت‌هایی با این دقت و جزء نگری که با قلمی روان نوشته شده‌است و مخاطب را تا انتها با خودش همراه می‌کند. روایت‌هایی که به زندگی و مرگ متفکرانی همچون هایدگر، اشمیت، والتر بنیامین، تئودور آدورنو، هانا آرنت و کورت هوبر می‌پردازند. هرچند مغرضانه در جای جای کتاب نویسنده به قضاوت افکار و اعمال شخصیت‌هایش نشسته است، و این شاید اصلی‌ترین ضعف کتاب باشد، آنجا که خواسته‌ است صحنه یا ماجرایی را روایت کند این کار را هنرمندانه انجام داده است.

 

نگاه نویسنده یهودی کتاب به تفکر به مثابه صحنه‌ی نبرد مسلحانه و بستن مرزها بر روی اندیشه تفاوتی با نگاه گشتاپو برای آتش زدن کتاب یهودیان ندارد. فیلسوفان هیتلر بسیار از این حیث ضربه خورده است. نگاه فاشیستی نویسنده در اینجا نه مستتر در فرم و لحن که در کلام ایستاده است بر ساحل و مسلسلش را گرفته‌ است بر سربازان افکاری که از آب به بیرون می‌جهند و دیوانه‌وار شلیک می‌کند.

 

فیلسوفان هیتلر از خاطرات کودکی ایوون شرات (نویشنده کتاب) در سواحل «سافک» و بالا و پایین رفتن‌های او از سنگرهای بتونی قدیمی باقی‌مانده از جنگ شروع می‌شود و پس از 256 صفحه روایت‌گری زیبا و گیرا به ساحل سافک بازمی‌گردد و این جملات پایان می‌یابد : « این سنگر‌ها برای محافظت در برابر نازی‌ها طراحی شده‌ بودند، ولی برای دفاع در برابر هجوم اندیشه‌ها سنگری وجود ندارد. اگر گوش به زنگ نباشیم آیا ممکن نیست که تبعیض در لفافه‌ی حرف‌های مرموز قرار بگیرد و این بذر فلسفه هیتلری به نسل بعدی منتقل شود؟»

این نگاه نویسنده یهودی کتاب به تفکر به مثابه صحنه‌ی نبرد مسلحانه و بستن مرزها بر روی اندیشه تفاوتی با نگاه گشتاپو برای آتش زدن کتاب یهودیان ندارد. فیلسوفان هیتلر بسیار از این حیث ضربه خورده است. نگاه فاشیستی نویسنده در اینجا نه مستتر در فرم و لحن که در کلام ایستاده است بر ساحل و مسلسلش را گرفته‌ است بر سربازان افکاری که از آب به بیرون می‌جهند و دیوانه‌وار شلیک می‌کند تا مگر اندیشه‌ خطرناکی(!) از ساحل عبور نکند و ما را درگیر عمل خودش نکند. پس باید چه کرد در برابر اندیشه‌های خطرناک(!) و فاجعه‌آفرین(!) ؟ شاید باید شنید و با آنها به معامله‌ای از در نقد برخاست. نقدی نه از درون سنگر و به نگاه دشمن و با نگاهی دشمن‌شناسانه که از در فهم و هم‌کلامی.

ایوون شرات در کتابش، آنجا که قصد کوباندن فلاسفه را دارد، نه نقد که تخریبی از سراسر زیست فکری و اجتماعی متفکران را به دست می‌دهد. تخریبی که برق چکمه‌های گشتاپو را می‌توان در آن نیز دید.

[irp posts=”1362831462″ name=”آیا ترامپ واقعا فاشیست است؟”]

برلین در شبی شاهد سوزاندن کتاب‌های «ضدآلمانی» بود. روی پوسترهای تبلیغ این اتفاق اینگونه نوشته شده بود: «انجمن دانشجویان ناسیونالیست ملی در پاسخ به تحریک شرم‌آور آلمان توسط یهودیان، همه را به سوزاندن نوشته‌های مخرب یهودیان فرامی‌خواند». به نظر نویسنده در کتابش همین جمله را بازنویسی کرده با این تفاوت که جای یهودیان و آلمان‌ها را تغییر داده است.

معنای انسان

طریق دوری در معرفی انسان

آنچه هست در او (قسمت دوم)

سلسله تأملاتی در فیه مافیه مولانا

 

اشاره: در تارنمای باشگاه اندیشه، یادداشتهایی متناوب، تأملاتی مبتنی بر فقرات منتخبی از کتاب «فیه مافیه» مولانا به قلم دکتر سید مهدی ناظمی، پژوهشگر فلسفه تقدیم حضور می‌شود. این یادداشت‌ها را می‌توانید به‌صورت یکجا در صفحه دکتر سیدمهدی ناظمی بخوانید. قسمت اول را هم می‌توانید در اینجا بخوانید.

 

«… اما پروانه آنست که هر چند بر او آسیب آن سوختگی و الم میرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور نشکیبد، و خود را بر آن نور بزند، او خود، پروانه باشد، و اگر پروانه خود را بر نور شمع می زند و پروانه نسوزد، آن شمع نباشد، پس آدمی که از حق بشکبید و اجتهاد ننماید، او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن، آن هم حق نباشد، پس آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق می گردد و بی آرام و بیقرار، و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد

آیا انسان را می توان تعریف کرد؟

یکی از اساسی ترین و سخت ترین پرسشهای هر متفکری این است که بتواند تعریفی از انسان ارائه دهد که هم حاق حقیقت او را نشان داده باشد و هم کمتر گرفتار خرده گیریهای مستشکلان گردد. اما چنین سودایی، بماند که شاید در هیچ چیزی شدنی نباشد، قطعاً در تعریف انسان ناشدنی تر است، زیرا انسان جامع پیچیدگی‌های بسیاری است که هر یک در تاریخی ظهور کرده است و جمع و فهم همه آنها تحت چند کلمه یا حتی چندین و چند جمله، بسیار دشوار می نماید. اما به هر حال متفکر، پرسش از ذات انسان را هیچگاه رها نکرده است و اگر این را رها کند چه پرسش مهمتری باقی می ماند؟

در این میان به نظر می‌رسد متفکران پیشین و به ویژه فیلسوفان کلاسیک، امید بیشتری به تعریف روشن انسان داشتند. مثلاً شهرت این است که فیلسوفان دارای تبار ارسطویی، انسان را حیوان ناطق می‌خواندند. در این که واقعاً این نطق چیست که فصل ممیز انسان قرار گرفته است، بسیار گفته شده است و احتمالاً گفته خواهد شد.

[irp posts=”1362831180″ name=”معنای انسان و تصرف در طبیعت”]

هیدگر در کتاب وجود و زمان، وقتی قصد دارد انسان را معرفی کند، برای آن که درگیر ادبیات مفصل «انسان شناسی» که بی ربط با رویکرد و مقصد کار اوست، نگردد، از ارائه هر تعریفی از ماهیت «انسان» اجتناب می‌کند و در مقابل، معنایِ «فهم کننده وجود» را توضیح می‌دهد و بیان می‌دارد که هر موجودی که این معنا را تجربه می‌کند، همان «دازاین» است و او هم قصدی ندارد جز این که از دازاین و رابطه دازاین با وجود بگوید. مولوی در فقره نقل شده بالا از روشی در معرفی پروانه یا همان تمثیل انسان استفاده می‌کند که به شکل عجیبی با روش معرفی انسان در نزد مارتین هیدگر شباهت دارد. پس ابتدا درباره این نوع روش که در نگاه اول چندان مطلوب و قابل مفاهمه به نظر نمی‌رسد، توضیح بیشتری تقدیم می گردد.

فایده روش فوق در وجود و زمان این است که هیدگر وارد این مناقشه عقیم نمی‌شود که مثلاً پس چرا فلان انسان را جامعه شناسان و مردم شناسان «اثبات» کرده اند که از چنین و چنان ویژگی مورد ادعای قائل بهره‌مند نیستند؟ در واقع پاسخ قاطع و نهایی دادن به چنین مناقشاتی به صورت سلبی و ایجابی نزدیک به محال است و از آن مهمتر این که اصلاً مقصود از بیان معنای فلسفی مذکور را گم می‌کند و مخاطب را دچار سردرگمی.

هیدگر در مقابل می‌گوید هر آن موجودی که یافتی از وجود داشت و در پی پرسش از وجود بود، دازاین است. البته همه می‌دانیم که دازاین هیدگر جز انسان نیست ولی دیگر کسی ادعای مانعیت و جامعیت نکرده است تا سر آن مناقشه شود. در واقع ادعای جامعیت و مانعیت در بیان مذکور اصلاً شدنی نیست: فی‌المثل از کجا معلوم که روزی موجود دیگری هویدا نشود که بتواند از وجود پرسش کند، از کجا معلوم بسیاری از ما «انسان»ها نتوانیم و بسیاری بیشتر نخواهیم تا هیچگاه از وجود پرسش کنیم و… . بنابراین بهتر است بحث درباره ماهیت مشترک نوع انسان به طرفداران باقی مانده از همین جنس فلسفه‌ها واگذار شود و کسانی که قصد پرسش از گوهر انسانِ متمایز از سایر موجودات مهم و مشهور را دارند، از روش دیگری برای پرسیدن استفاده کنند.

این روش را که از نوعی وضع دوری برخوردار است می توان «روش زندآگاهانه» هم نامید. در روش زندآگاهانه کسی ادعای شروع از یک نقطه علم مطلق و حرکت به سوی جهل مطلق –چنانکه منتسب است به فلسفه‌های ارسطویی تبار- ندارد. در واقع فهم از یک دور اجمال به تفصیل برخوردار است. این طریقه فهم، نه تنها به برخی از فیلسوفان معاصر، بلکه به عرفای ما نیز قابل انتساب است و روشی است به مراتب هم واقعی تر و هم قابل دفاع تر.

مولوی نیز در فقره مذکور به همین روش عمل می‌کند و می‌گوید پروانه (انسان تمثیلی) هر آن موجودی است که از نور هراس نداشته باشد و اگر هر موجود دیگری هم پیدا شد که خود را بر نور زد، همانا وی پروانه است و اگر خود را بر نور زد و نسوخت، معلوم است که آن، نور نبوده است. این دور، تحکم نیست، بلکه مولوی به زبان تمثیل در حال بیان آن یافتی است که از معنای انسان دارد. طبق این یافت، انسان حقیقی، انسانی است که تا پایان عمر، بی قرار و بی تاب باشد و خود را به آب و آتش حقیقت بسوزاند و از این سوزاندن، خوفی به دل راه ندهد.

اگر کسی به مولوی اعتراض کند که من هم انسان هستم و تمایلی و علاقه ای و حتی دلیلی برای این معاشقه ابدی در خود نمی‌بینم، مولوی همان پاسخی را به او می‌دهد که اینجا داد و یا هیدگر در معرفی دازاین مطرح کرد یا شاید بتوان با الهام از ارسطو در کتاب سیاست و بیان نسبت انسان با سیاست آن را چنین جمع بندی کرد که: آنچنان موجودی یا فراتر از انسان است و یا فروتر از انسان.

نباید گمان کرد که معنای انسان، با مشاهده زیر میکروسکوپ یا تحلیل آمارهای جامعه شناختی یا هر روش موسوم به «علمیِ» دیگری روشن می‌شود. معنای انسان قابلیت ابژه شدن ندارد و این ادعا که معنای مشترکی به نام انسان در سرتاسر کره زمین و تاریخ بشر وجود دارد و هر موجود دوپای سخنگویی آن معنا را در خود بالفعل دارد و بخاطر همان معنا مکرم و ارزشمند است و حتی می‌توان این معنا را محور فرهنگ تلقی کرد، ادعایی است مربوط به عصر کلاسیک مدرن و به قول فوکو، ادعایی است منقضی شده که دیگر نمی توان دفاع خاصی از آن داشت.

 

مولوی نیز در فقره مذکور به همین روش عمل می‌کند و می‌گوید پروانه (انسان تمثیلی) هر آن موجودی است که از نور هراس نداشته باشد و اگر هر موجود دیگری هم پیدا شد که خود را بر نور زد، همانا وی پروانه است و اگر خود را بر نور زد و نسوخت، معلوم است که آن، نور نبوده است. این دور، تحکم نیست، بلکه مولوی به زبان تمثیل در حال بیان آن یافتی است که از معنای انسان دارد.

 

در مقابلِ این معانیِ ماهیت انگار از انسان، که همه ابنای بشر را مشترک تحت یک معنا قرار می دهند، فعالیت متفکرانی چون مولوی و هیدگر قرار می گیرد که انسان را دارای معانی متعدد می بینند ولی فقط یک معنای آن را حقیقی می‌خوانند. معنای حقیقی انسان در نظر هیدگر، همان است که آن را دازاین به مثابه یابنده و فهم کننده وجود می‌داند و در نزد مولوی، موجود پروانه صفتی که حول حق می‌چرخد و می‌سوزد.

فعلاً وارد این مناقشه نشویم که سوختن، صرفاً یکی از وجوه انسان است. اما این وجه برای تفکر مولوی که جلال خداوند را می‌بیند، برجسته تر است وگرنه بی شک همراه با سوختن، ساختن نیز وجود دارد. به هر حال اینجا مولوی وجه سوزانندگی نور را طرح می‌کند، اما وجه دیگری هم از نور، آشکار کردن و وجودبخشیدن است.

[irp posts=”1362831085″ name=”تکنولوژی، تحت تعقیب فیلسوفان”]

همچنین این نکته را هم ناگفته نگذاریم که از نظر مولوی، اگر پروانه خود را به نوری زد و نسوخت، یعنی فریب خورده است و آن نور، شبح نور بوده است. به عبارت دیگر، اگر انسان بر این گمان بود که در حال یافت حق است و از او متأثر شده است، اما هیچ وجدی به او دست نداد و نظام یافته‌های قبلی او به هم نریخت، باید بداند که جایی از کار ایراد دارد. در واقع مولوی به همان شکل دوری که انسان را معرفی می‌کند، حق را هم معرفی می‌کند. حق باید بسوزاند و اگر نسوزاند، معلوم می‌گردد که سالک یا جویای حقیقت در راه درستی گام برنداشته است و به حق نزدیک نشده است.

این را نیز از یاد نبریم که مولوی مانند همه عارفان، معاشقه با حق را یک ویژگی ابدی انسان می‌داند و تلاش برای احاطه بر خداوند و به قول خود او، ادراک خداوند را یک تلاش نادرست و ناشدنی می‌خواند و تأکید دارد اگر کسی به این گمان رفت که حق را ادراک کرده است، در فهم حق دچار سوءتفاهم شده است. به این موضوع در یادداشت دیگری خواهیم پرداخت.

همه آنچه گفته شد، در قرابتهای معنایی بین دو متفکر بود و نباید گمان رود که صورت سخن آن دو نیز «دقیقاً» یکی است. هیدگر به عنوان یک فیلسوف، برای توضیح دور زندآگاهانه و نیز مصادیق آن در تعریف انسان و وجود و… ناگزیر است به ذکر دلایل فلسفی و منظور خود را به شکل معقول به تفصیل توضیح می دهد. (صرف نظر از این که برخی گرایشهای فلسفی، یکدیگر را فلسفه نمی دانند که آن ماجرای دیگریست) اما مولوی برای بیان مقصود خود از بیان تمثیلی استفاده می کند و اینجا در فیه ما فیه، زبان تمثیل، نثر است و در مثنوی، نظم.