
دین شناسی مارکس و منتقدان
- نوشته شده : داوود طالقانی
- 14 مارس 2020
- تعداد نظرات :0
| مارکس دین را ایدئولوژی دانسته که همچون حکومت، هنر و اخلاق از امور روبنایی جامعه و وابسته به زیربنای اقتصادی است و نیز تأکید میکند که تحقیقات و نظریات او دارای ماهیتی علمی است، اما با تحلیل و بررسی نظریات او هرگز نمیتوان آنها را در چارچوب علمی منظمی قرار داد.
نخستین انتقادی که میتوان به رهیافت دینی مارکس وارد کرد، راجع به تشخیص دین به عنوان بیانکنندهی منافع طبقاتی و ایدئولوژی سودمند برای طبقه حاکم است. هرکس بیگمان میتواند چنین استدلال کند که دین در جوامع طبقاتی به احتمال زیاد به این صورت به کار میرود. به گفته خود مارکس، افکار حاکم بر هر زمانهای، معمولاً افکار طبقه حاکم و از جمله افکار مذهبی است و اندیشههای مذهبی به پایگاه طبقه حاکم مشروعیت میبخشد و از معارضه با آن جلوگیری میکند.
رهبران و سازمانهای مذهبی غالبا خودشان را با این موقعیت تطبیق میدهند و اتحادی با قدرتهای دنیوی میبندند؛ بدین ترتیب که در عوض مشروعسازی طبقه حاکم، از حمایت دولت مستقر برخوردار میشوند و حتی با حمایت دولت انحصار امور مذهبی را به دست میگیرند. اما با این همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقی است که آیا می توان گفت: دین اساسا ایدئولوژیک و فریبکارانه است؟ و یا باید گفت: تنها در برخی شرایط تاریخی، دین به چنین شیوهای به کار گرفته میشود؟ آیا به صرف این که از یک رشته باورداشت، غالبا می توان استفادههای خاصی کرد، باید چنین نتیجه گرفت که این باورداشتها جز وسیلهای برای پشتیبانی از یک نظم خاص اجتماعی، چیز دیگری نیستند؟
منتقدان مارکس میگویند که چنین برداشتی درست نیست و خود مارکس هم با این برداشت موافق نیست. اگر دین اساسا یک وسیله فریب باشد، میتوان انتظار داشت که از طبقه حاکم جامعه سرچشمه گرفته است. اما خود مارکس که دین را محصول از خود بیگانگی میانگارد، این واقعیت را تشخیص میدهد که دین از کسانی سرچشمه میگیرد که از همه بیشتر از خود بیگانهاند؛ یعنی همان طبقات زیردست. مارکس بر کارکرد جبرانی دین و این واقعیت نیز تأکید میورزد که دین نوعی بیان اعتراض است.
بی گمان دین از همان آغاز وجودش ممکن است به کاربردهای ایدئولوژیک تن در داده باشد. اما این گفته که دین میتواند ابزار فریب باشد، با این سخن که هنر و نمایش میتواند برای مقاصد ایدئولوژیک به کار آید، چندان تفاوتی ندارد و نمیتواند تبیین مناسبی برای دین باشد. تبیین دین به عنوان یک نوع فریب ایدئولوژیک، در بهترین حالت تنها میتواند این قضیه را تبیین کند که چرا دین صورتهای خاصی به خود میگیرد و تأکیدها و تفسیرهای معینی را پذیرا میشود. اما این تبیین، نمیتواند تمامی واقعیت دین را توضیح دهد.
مارکس دین را ایدئولوژی دانسته که همچون حکومت، هنر و اخلاق از امور روبنایی جامعه و وابسته به زیربنای اقتصادی است و نیز تأکید میکند که تحقیقات و نظریات او دارای ماهیتی علمی است، اما با تحلیل و بررسی نظریات او هرگز نمیتوان آنها را در چارچوب علمی منظمی قرار داد. برای مثال، به فرض که بپذیریم انشعاب پروتستانتیسم از آیین کاتولیک تحت تأثیر پیدایش کاپیتالیسم در پایان قرون وسطی بود، اما جای این سؤال هست که آیا با تغییرات جزئی نیز روبنای دینی جامعه تغییر میکند؟ افزون بر این، چرا در موارد دیگری که سرمایهداری ظهور پیدا کرده، تغییری از نوع پروتستانتیسم به ظهور نرسیده؛ مثلاً، بسیاری از حکومتشهرهای ایتالیایی در اواخر قرون وسطی به سمت کاپیتالیسم حرکت کردند، اما پروتستانیسم در آنجا شکل نگرفت. آیا این امکان وجود ندارد که برخلاف آنچه مارکس میگوید ظهور آیینهای جدید، علت و موجب تغییرات اقتصادی باشد، همان گونه که ماکس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمایهداری در اروپای غربی را مرهون اخلاق پروتستانی دانست؟
” تبیین دین به عنوان یک نوع فریب ایدئولوژیک، در بهترین حالت تنها میتواند این قضیه را تبیین کند که چرا دین صورتهای خاصی به خود میگیرد و تأکیدها و تفسیرهای معینی را پذیرا میشود. اما این تبیین، نمیتواند تمامی واقعیت دین را توضیح دهد. “
با وجود انتقادهایی که بر نظریه ماکس وبر وارد کردهاند، اما او یک چیز را مشخص ساخت که روابط اجتماعی آن طور که مارکس آنها را مطرح می سازد، قطعیت و وضوح ندارند. افزون بر این، موارد بی شماری وجود دارد که در آن جا اندیشههایی از حوزه هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست و حقوق در اقتصاد تأثیر گذارده و یا آن را شکل داده است. بنابراین، کلیت این قاعده که یک نهاد از جامعه همیشه علت و بقیه اجزا همیشه معلول باشند، ساده انگارانه است.
نظریه دینی مارکس بیشتر معطوف به تحلیل مسیحیت است و شواهد تاریخی فراوانی از مخالفت ادیان آسمانی با ظلم و ظالم حکایت دارند و نیز اکثریت پیروان ادیان حق، محرومان و مستضعفان بوده که همواره با ستمگران و استثمارگران درگیری داشتهاند و نظام اعتقادی و ارزشی این ادیان در بردارنده مضامین ظلمستیزانی انقلابی، و علت اصلی مخالفت کافران و مشرکان نیز حفظ موقعیت برتر اقتصادی و سیاسی و اجتماعی خود بوده است. بنابراین، احتمال اختراع دین از سوی استثمارگران، به منظور حفظ منابع قدرت و نیز از طرف مستمندان و ضعیفان برای توجیه وضع موجود، نفی میشود. بیشک در طول تاریخ ستمگرانی بودهاند که برای خاموش ساختن فریاد برهنگان به تحریف پارهای از حقایق دینی پرداخته و مقام و منزلت خویش را الهی و آسمانی جلوه دادهاند و تاریخ دینی مسیحیت حاکی از این مطلب است، ولی این واقعیت تاریخی نباید مانع از شناخت حقیقی ادیان واقعی شود.
مارکس میگوید که دین ابزار ستمگری است. پیش از آن که به ادامه جمله پرداخته شود این نکته حائز اهمیت است که مارکس این نگاه را از قرون وسطی گرفته و به اصطلاح اقتصاددان مشهور ، شومپیتر، دچار این گپ شده. چنان که میدانیم، شروع تئوریهای تعلیم و تربیت، دانشگاههای مدرن و… از همین دوران بوده و تبانی ساختار کلیسا با حکومتهای فئودال را فقط مد نظر قرار داده است. مارکس مدعی است که دین اعتراض علیه ستمگری نیز هست. او و فردریش انگلس ، به جنبش های دهقانی و هزارهای اشاره میکنند.
تاثیر فوئرباخ را نیز بر اندیشه های مارکس نباید نادیده گرفت. فوئرباخ میگوید که خدا انسان را به صورت خود آفرید. نگاههای الهیاتی ریشه این جمله و شروع مدرنیته را از آیهای که در سه کتاب مقدس وجود دارد، خاطر نشان می کنند. در نظر فوئرباخ این انسان است که خودش را به صورت خدا آفریده.است.
مارکس از جامعهای که دین را ایجاد کرده، انتقاد میکند. او مدعی است که انسان دین را میسازد و نه دین انسان را. از دیدگاه ساختارگرایی او، انسان همان دولت و جامعهای است که دین را به صورت آگاهی واژگونه ایجاد کرده زیرا خود دولت و جامعه واژگوناند. مارکس برای رهایی از سلطه سرمایهداری، جامعه ایدهآلیستی کومون را پیشنهاد میکند که دین در آن جایی ندارد، زیرا اساسا ساختارهایی که دین را برای مشروعیت بخشی به خود ایجاد کردهاند ، وجود ندارند. جورج زیمل در مقالاتی درباره دین هشدار میدهد که تنها جنبه دین، بخش عاطفی آن نیست. این خرده به مارکس نیز وارد است که فقط به یکی از جنبههای دین توجه کرده یعنی خاصیت جبران کنندگی تریاقگونه آن. اما همان طور که همیلتون میگوید، نظریات در علوم اجتماعی رد نمیشوند ، بلکه تکمیل شده و نظریات جدیدتری به آنان می پیوندد. ادیان مارکتی، جنبه روانی دین، نظام معنادهی به زندگی و… مسائلی هستند که با دستگاه نظری دین شناسی مارکس هم خوانی ندارند.
” جورج زیمل در مقالاتی درباره دین هشدار میدهد که تنها جنبه دین، بخش عاطفی آن نیست. این خرده به مارکس نیز وارد است که فقط به یکی از جنبههای دین توجه کرده یعنی خاصیت جبران کنندگی تریاقگونه آن. “
رویکرد مارکس، عرصه را برای تحقیقات بیشتر در حوزه مردم شناسی دین، سلب می کند، به عنوان مثال، مردم شناسی فمنیستی دین، حج و زیارت، مسائل جمعیتی اقلیتهایی مثل پارسایان در هند و… با رویکرد تفسیری کیلفورد گیرتز بهتر تبیین میشوند تا اندیشه دینشناسی مارکس. آمریکا مثال نقضی است برای این صحبت مارکس که میگوید دنیاگرایی و رشد صنعتی نتیجهاش افول دین است. اساسا اندیشه دینشناسی و خود نظام نظری مارکس را با جامعه شناسی معرفت میتوان تبیین کرد. در دورهای که استعمار با بهرهگیری از علم و مشروعیت از سوی کلیسا برای تامین مواد اولیه خام و نیروی کار رو به سوی آسیا و آفریقا میآورد و با اندیشه پوزیتیویستی میراث آگوست کنت و پایان دین و شروع مرحله اثباتی، مارکس این تئوری را درباره دین میدهد.
مارکس برخلاف متفکرینی چون گیرتز، وبر، الیاده، ترنر و… آشنایی چندانی با ادیان دیگر خصوصا اسلام نداشت. اگرچه مثالهایی از وضعیت دین در هند سخن راند. که با توجه به نظام کاستی در آیین هندو، این نیز برخلاف پیش بینی مارکس است که منجر به انقلاب و براندازی طبقه حاکم شود.
منابع:
غلامعباس توسلی،جامعه شناسی دینی
ماکس وبر، اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری، ترجمه عبدالمعبود انصاری،
استوارت هیوز، آگاهی و جامعه، ترجمه عزت الله فولادوند
ریمون آرون، مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی، ترجمه باقر پرهام
ملکم همیلتون، جامعه شناسی دین، ترجمه محسن ثلاثی
عبدالله گیویان ، مردم شناسی اجتماعات دینی
جورج زیمل ، درباره دین
داوود طالقانی پژوهشگر حوزههای ارتباطات، فلسفه و علوم اجتماعی است و عمده مطالب او در باشگاه اندیشه در همین حوزهها منتشر میشود.