فمینیسم در اندیشه پستمدرنیسم (قسمت اول)
- نوشته شده : باشگاه اندیشه
- 19 آگوست 2018
- تعداد نظرات :0
در بررسی دیدگاههای موجود در ارتباط با مقوله فمینیسم و پستمدرنیسم میتوان به این نکته دست یافت که اگرچه اختلافاتی بین فمینیسم و پستمدرنیسم در بعضی موارد وجود دارد، اما ارتباط فیمابین به نحوی مستحکم است که باعث ظهور جریان فمینیسم پستمدرن شده است.
فمینیسم پستمدرن از متأخرترین گرایشهای فمینیسم است که تحت تأثیر آموزههای پستمدرن شکل گرفته است. جریان مذکور با تأکید بر اصل تفاوت انسانها و به ویژه تفاوتهای میان زنان و? زنان و مردان، تردید در روایتهای کلان و مفروضات پیشینی مربوط به حقیقت و نفی مبانی معرفتشناختی و متافیزیکی هویت مدرنیستی، بر این باور است که نمیتوان زن را با قالب مشخصی تعریف نمود و یک ساختار فرهنگی- اجتماعی ثابت برای وی در نظر گرفت. رویکرد فوق از سوی جریانات فمینیستی رادیکال و لیبرال مورد نقد قرار گرفته است. نوشتار حاضـر پـس از معرفی فمینیسم پسـتمدرن و تبییـن آمـوزههای آن، تعامل بیـن فمینیسم و پستمدرنیسم، تقابل و توافق میان آن دو را مورد بحث و بررسی قرار میدهد و سرانجام به ذکر دیدگاه برخی فمینیستهای پستمدرن از قبیل ایریگاری و والتر میپردازد.
«فمینیسم»[i] به عنوان جریانی اجتماعی، فرهنگی در دو قرن اخیر گرایشهای مختلفی را به خود دیده است که از جمله میتوان به «فمینیسم پستمدرن»[ii] اشاره نمود. این گرایش را شاید بتوان برحسب متأخر بودن جریان فکری- اجتماعی پستمدرنیسم، متأخرترین گرایش فمینیسم دانست. شناسایی فمینیسم پستمدرن، در ابتدا مبتنی بر فهم این مسئله است که چه نسبتی بین فمینیسم و پستمدرنیسم میتوان قایل شد، آیا پستمدرنیسم سعی در انطباق با جریانات فمینیستی دارد یا بالعکس، این رویکرد و ادّله چگونه از ناحیه دیگر رویکردها یا گرایشهای فمینیستی مورد نقد و تحلیل قرار گرفته است و در نهایت، فمینیسم پستمدرن چگونه و با چه رویکرد و استدلالی از حقوق زنان دفاع مینماید و به اشکالات وارده پاسخ میدهد. این مسایل موضوعاتی هستند که مقاله حاضر، قصد بررسی و تبیین آنها را دارد.
1) سیر تحول تاریخی فمینیسم
ریشهی ظهور فمینیسم را شاید بتوان به تحولاتی چون رنسانس و تحولات بعد از عصر روشنگری و سپس انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی نسبت داد که مناسبات زن و مرد را در بعضی یا تمامی جهات مورد سؤال قرار داد. «اصطلاح فمینیسم یا فمینیست تا اواخر قرن نوزدهم وارد نظام واژگانی نشده بود. هرچند بسیار پیش از آن، برخی آثار در مورد حقوق زنان به رشته تحریر درآمده بود؛ با وجود بیعدالتیهایی که در روابط بین زن و مرد وجود داشته است، اما این بیعدالتیها تا اواخر قرن نوزدهم باعث به وجود آمدن نهضتی اجتماعی و فراگیر نشده بود. اولین آثار فمینیستی را زنان در دهه 1630 نوشتند»(cf. Elam, 1995: p.92). به عنوان نمونه، مری آستل (1731-1666) نخستین فمینیست انگلیسی، مایل بود به جای توجه به مواضع سیاسی، بر ظرفیت تفکر منطقی زنان تأکید داشته باشد؛ لذا به زنان وابستگی عاطفی به مردان حتی ازدواج با آنها را توصیه نمیکرد (مکنزی، 1378: ص352).
ورود واژه فمینیسم به زبان فرانسه به سال 1837م. برمیگردد. پسوند « ism » نشان از وجود مکتبی دارد که در جهت بازپسگیری حقوق، آزادی و نقش اجتماعی زنان فعالیت میکند (Marks, 1981: p.90). جنبش فمینیستی در واقع نوعی اعتراض به مردسالاری آشکار حاکم بر اعلامیه حقوق بشر فرانسه بود؛ زیرا این اعلامیه حقی برای زنان در نظر نگرفته بود (Rathenberg, 1998: p.88). جنبش فمینیسم در سال 1848 در آمریکا مطرح شد و در همین سال اولین منشور دفاع از حقوق زنان در آمریکا اعلام شد. از آن پس اندیشمندانی چون اگوست کنت (1857) و جان استوارت میل (1896) نظریه برابری زن و مرد را در چارچوب فردی و اومانیستی مطرح کردند (میل، 1377: ص43).
البته سیر فعالیت فمینیستها در دو سه قرن اخیر یکنواخت نبوده ؛ زمانی عمدتاً به محاق رفته و گاه به صورت حرکتهای سازمان یافته درآمده است که از آن به سه موج تعبیر میکنند: موج اول از قرن نوزدهم شروع شد و تا سالهای پس از جنگ جهانی اول ادامه یافت؛ موج دوم به دهه شصت برمیگردد و موج سوم دو دهه اخیر را شامل میشود. موج اول بیشتر متأثر از خیزشهای عصر روشنگری و سپس نهضتهای لیبرالی و سوسیالیستی بود که از قرن نوزدهم تا اوایل جنگ جهانی اول را دربرمیگیرد. «قرن نوزدهم، قرن جنبشهای اجتماعی، مذهبی و فمینیستی است. جنبش زنان، حق اشتغال، افزایش مزد زنان و برابری حقوق آنها با مردان در این قرن آغاز شد» (آندره، 1372: ص128). موج اول در واقع پاسخی بود به فشاری که زنان در کشورهای رو به توسعه صنعتی در قرن نوزدهم در محیط کاری و در سپهر عمومی احساس میکردند. غیرمولد و بی اهمیت شدن کار خانگی به دلیل تولید کالا در کارخانجات از یک طرف و نیاز به نیروی انسانی از طرف دیگر، زنان را به عرصه عمومی وارد ساخت؛ لیکن قوانین و مقررات، امکانات آموزشی و به طور کلی جو حاکم بر جامعه، شرایطی تبعیضآمیز را به ضرر زنان به وجود آورده بود و همچنین «گفتمان مدرن با مفاهیمی چون برابری، آزادی، حقوق فردی، خودگرایی، عامگرایی، اندیشه ترقی و … زمینه را برای زنان در جهت تقاضا برای بسط اصول بنیادی مدرنیته به نحوی که آنها را نیز شامل شود، آماده میکرد» (مشیرزاده، 1379: ص37).
جنگ دوم جهانی، زمینهساز موج دوم فمینیسم شد. در این جنبش فمینیستها فراتر از حقوق سیاسی زنان، به برابری همگانی در آموزش، کار و امور خانه توجه کردند. نیاز دولتها به مردان جنگی سبب شد که زنان به طور گسترده در مشاغل خارج از خانه به کار گرفته شوند. در موج دوم، فمینیسم عملاً به بخش قابل توجهی از اهداف خود یعنی حق رأی زنان یا برابری حقوق زن و مرد در بسیاری از وجوه حیات اجتماعی، دست یافت.
مهمترین اثر فمینیستی انتشار یافته طی مراحل اول و دوم فمینیسم، کتاب «جنس دوم» (1949) سیمون دوبوار است. دیدگاه دوبوار با مبانی اگزیستانسیالیسم و اهمیتی که برای توان و وظیفه شکلدهی کیفیات انسانی قایل است، هماهنگ بود. وی به تبعیضات نهادی، نظری یا ترکیبی که در نهایت به زیر دست بودن یا به تعبیر دیگر زن را دیگری تلقی کردن جنبهای طبیعی میداد، با دیده انتقادی مینگریست. «جنس دوم» نه تنها شکاف بین دو موج اول و دوم فمینیسم را پر کرد، بلکه به طور نظری و عملی به یکی از فرازهای مهم جنبش فمینیسم تبدیل شد. از دیگر آثار فمینیسم، میتوان به کتاب «رمز و راز زنانگی» اثر «پتی فریدن» اشاره کرد. وی در این کتاب مفهوم زن خانهدار خوشبخت را که به شدت مورد توجه آموزه لیبرال بورژوازی کلاسیک بود، مورد سؤال قرار داد (مکنزی، 1378: ص366).
سازمان ملی زنان (Now)[iii] در این دوره تشکیل شد و هدف عمده آن رفع تبعیض علیه زنان در قوانین و مقررات اجتماعی بود. شاخه لیبرال فمینیسم این جنبش، بر آزادی زن در کنترل بارداری، ایجاد مهد کودکهای تمام وقت، نظام آموزشی مختلط و برابر برای زنان و مردان و رفع تبعیض تأکید مینمود (ولفورد، 1380: ص56).
موج دوم فمینیسم که از دهه شصت آغاز و تا اوایل دهه هشتاد ادامه یافت، خواستار برابری کامل زن و مرد در تمامی زمینهها از جمله آموزش، سیاست و… بود. از دستاوردهای مهم این دوره میتوان به مبارزه برای جدایی روابط جنسی از تولید مثل در کشورهای غربی، ظهور جنبش آزادی زنان در تمامی امور از جمله حق تسلط بر بدن، کاهش ازدواج و زاد و ولد، ایجاد مؤسسات فرهنگی و مطبوعاتی زنان و به دست آوردن قدرت در زمینههای اقتصادی و سیاسی اشاره کرد (منصورنژاد، 1381: ص253).
از اوایل دهه 90، حرکتهای فمینیستی تند رو به تعدیل گذاشت؛ چرا که آثار سوء افراط در حرکتهای زن محور، بیش از همه دامن زنان را گرفت. بر این اساس، از جمله بازنگریهای نگرش فمینیستی در موج سوم، بحثی است که به دفاع از زندگی خصوصی و خانواده میپردازد و مادر بودن را فعالیتی پیچیده، غنی، چند رویه، پرزحمت و شادیآفرین میداند که زیستی طبیعی، اجتماعی، نمادین و عاطفی است. در امواج قبلی فمینیسم، زنان بالقوه خواهر یکدیگر محسوب میشدند؛ اما در موج سوم سن، قومیت، طبقه، نژاد، فرهنگ، جنسیت و تجربه بر شکلگیری هویت زنان مؤثر قلمداد گردید؛ در این معنا، برخلاف نظرات پیشین، یک ایدئولوژی خاص نمیتواند بر همه زنان حکومت کند. حاصل آنکه در این جریان، نگرش فمینیستها نسبت به موج دوم تعدیل شد؛ همچنین تعدد و انشعاب در نگرشهای فمینیستی رخ داد و نظریه فمینیستی مورد نقد جدی نظری، از جمله از سوی پستمدرنها قرار گرفت.
در هر صورت، فمینیسم صرفنظر از سیر تحول تاریخی آن، کاربردهای متفاوتی یافت و معانی مختلفی را به خود اختصاص داد. برخی از نویسندگان، واژه فمینیسم را برای ارجاع به جنبش سیاسی- تاریخی به کار میگیرند؛ برای مثال، برخی این واژه را با اشاره به جنبشهای سیاسی در آمریکا و اروپا به کار گرفته و عدهای دیگر آن را برای اشاره به مسأله بیعدالتی نسبت به زنان به کار بردهاند؛ اگرچه در مورد فهرست این بیعدالتیها، اجماعی وجود ندارد.
2) رویکردهای فمینیسم
فمینیسم را میتوان در دو رویکرد کلی قرار داد و بر این اساس، تصویر دقیقتری از آن ترسیم نمود؛ چنانکه انواع فمینیسم را نیز میتوان بر اساس این دو رویکرد کلی مورد بررسی قرار داد.
یکی از این رویکردها، رویکرد توصیفی[iv] است که بر حسب آن جهتگیری تمامی مباحث فمینیستی به نحوی است که در آن زنان به مثابه موضوعات یا سوژههای واقعی[v] و موجود مورد توجهاند. رویکرد دوم، رویکرد هنجاری[vi] است که به زنان آنگونه که باید باشند و شایسته و مطلوب است، مینگرد. این دو رویکرد (هنجاری و توصیفی) خود سرمنشأ تحول در نوع نگاه به زنان و تغییر روشهای برخورد با مقولهی هویت زن شدهاند؛ چنانکه مدافعان فمینیسم با تأکید بر وجوه هنجاری (بایدی) هویت زنان و با تحلیل وضع موجود (توصیفی) زنان، به مبارزات خود در این حیطه ادامه میدهند.
در رویکرد توصیفی سعی بر این است که زنان از منظر حقوق، شأن و مرتبت موجود (فعلی) با مردان مقایسه شوند و در رویکرد هنجاری به الزام و باید در برابری حقوق، احترام و شأن پرداخته میشود (Bordo, 2001: p.97). بنابراین، این ادعا که زنان و مردان باید حقوق و احترام برابر داشته باشند، ادعایی هنجاری است و اینکه زنان از حقوق برابر محرومند، یک ادعای توصیفی است. به عنوان مثال، فمینیستها در اینکه چه چیزهایی ظلم یا نابرابری محسوب میشود یا چه نوع بیعدالتی به زنان آسیب میرساند، با هم اختلاف دارند؛ چنانکه «سوزان جیمز»[vii]، در قالب توصیفی دیدگاه کلی فمینیسم را اینگونه توصیف میکند: «فمینیسم بر این عقیده استوار است که زنان نسبت به مردان ستمدیده و محروم هستند و این ستم غیر قانونی و غیر منصفانه است» (Harding, 1980: p.112). در قالب هنجاری نیز میتوان فمینیسم را اینگونه تعریف کرد: زنان مستحق حقوق، احترام و … برابر هستند. فمینیستها صرفاً متعهد به بیان اصل عدالت و برابری زنان نیستند؛ بلکه برای ایجاد تغییرات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مرتبط با عدالت و برابری زنان، وارد عمل نیز میشوند.
متناظر با دو رویکرد توصیفی و هنجاری، میتوان گرایشها و طیفهای فمینیسم را در حالات زیر نشان داد:
1-2) فمینیسم رادیکال
طرفداران «فمینیسم رادیکال»[viii] معتقدند که هیچ حوزهیی از جامعه، از تبیین مردانه برکنار نیست و در نتیجه باید در هر جنبهیی از زندگی زن که هم اکنون طبیعی تلقی میشود، تردید کرد و برای انجام امور شیوههای جدیدی یافت. آنان به سه مسأله اساسی در دیدگاه خود تأکید دارند: نکتهی اول در ارتباط میان سیاستهای فمینیستی و رفتار جنسی فردی میباشد که بر محور این سؤال استوار است که آیا زنان به طور ضروری باید با مردان زیست کنند یا میتوانند جدا از مردان هم زندگی کنند. نکته دوم مسأله تفاوت جنسی است که آیا این تفاوت جنسی به گونهی زیستی و طبیعی پدید میآید یا اینکه به گونهی اجتماعی حاصل میشود. مسأله سوم این است که کدام رویکرد باید مورد توجه قرار گیرد؛ کنارهگیری از اجتماع یا دگرگون کردن اوضاع (منصورنژاد، 1381: ص259). اغلب فمینیستهای رادیکال، این دیدگاه را که فرودستی زنان به فرودستی زیستی آنان مربوط میشود، نمیپذیرند؛ آنها معتقدند که زن مقصر نیست؛ بلکه تقصیر، زیستشناسی مردانه است. مردان به طور طبیعی خشن هستند و از خشونت خود برای سلطه بر زنان بهره میگیرند.
2-2) فمینیسم لیبرال
«فمینیستهای لیبرال»[ix]، فقدان حقوق مدنی و فرصتهای برابر آموزشی را دلیل ستم به زنان میدانند و سعی دارند با انجام اصلاحاتی در این زمینه، بدون آنکه به بنیادهای اجتماعی و اساسی موجود در جامعه دست بزنند، موقعیت زنان را بهبود بخشند. جنسیت در نظر این گروه، تعیین کننده حقوق فرد نیست و سرشت زنانه و مردانه کاملاً یکسان است؛ آنچه وجود دارد، انسان است نه جنس (Jaggar, 1998: p.37). بنابراین جامعهای مطلوب است که در آن تضاد شدیدی میان خصوصیات مردانه و خصوصیات زنانه وجود نداشته باشد. از نظر فمینیستهای لیبرال، نقش جنسیتی محصول روابط اجتماعی در طول تاریخ است؛ نه هدیه و ودیعه طبیعی و غیر قابل تخلف. آنها معتقدند در ابتدای حیات بشری مادرسالاری حاکم بوده است و پدرسالاری واقعیتی تلخ است که به تدریج بر جوامع بشری تحمیل شده است (ر.ک. قهرمانی، 1376: ص86).
3-2) فمینیسم سوسیال
جریان «فمینیسم سوسیال»[x] متأثر از فمینیسم رادیکال است که بعد از دهه هفتاد شکل گرفت. این گرایش در واقع به نقد ایرادات و اشکالات رویکرد لیبرالی پرداخته و سعی داشته از آن ایرادات دور بماند. بر طبق این دیدگاه، جنس، طبقه، نژاد، سن و ملیت خود عوامل ستم بر زنان تلقی میشوند. فمینیسم سوسیال مردسالاری را نظامی فراتاریخی میداند؛ به این معنا که مردان در طول تمام تاریخ، بر زنان اعمال قدرت نمودهاند و معتقد است که این نظام در جوامع سرمایهداری شکل خاصی مییابد. با این توضیح که مردان و نظام سرمایهداری از کار زنان در خانه به رایگان بهرهمند میشوند و به همین دلیل، این گرایش، به اجتماعی شدن زنان و مشارکت اجتماعی آنان، تأکید فراوان میورزد (Jaggar, 1998: p.18).
4-2) فمینیسم مارکسیستی
طرفداران «فمینیسم مارکسیستی»[xi] با تأکید بر مادرسالار بودن جوامع اولیه بشری، معتقدند که پیدایش مالکیت خصوصی در جوامع، سبب اسارت زنان شده است و تا زمانی که نظام بورژوازی وجود دارد، این اسارت وجود خواهد داشت. با توجه به تقسیم جامعه به دو عرصهی عمومی (بازار) و خصوصی (خانواده) توسط نظام سرمایهداری، اولین شرط رهایی زنان خانهدار از بند اسارت مردان، بازگشت آنان به فعالیتهای عمومی است. نئومارکسیستهای مکتب فرانکفورت تا حدود زیادی از نظریات فمینیستهای مارکسیست عدول نمودهاند. آنان معتقدند که در چارچوب نهاد خانواده، به دلیل روابط عاطفی و شخصی و اعتماد بین افراد خانواده، از خودبیگانگی تاحدودی کاهش مییابد (قهرمانی، 1376: ص92).
5-2) فمینیسم پستمدرن
«فمینیسم پستمدرن» واژهای است که از دو کلمه فمینیسم و پستمدرنیسم تشکیل میشود و تداعی کننده مجموعهای از مفاهیم و طرز تلقیهایی است که پیرامون زنان و مسایل زنانه وجود دارد که این مفاهیم بعضاً متضاد و متعارض نیز میباشند. فمینیسم پستمدرن بیشتر واژهای جدید به نظر میرسد و مسایل متأخر مربوط به زنان را دربرمیگیرد.
تحت تأثیر آموزههای پستمدرنی، گروهی که بعد از دهه هفتاد به عرصهی فمینیسم وارد شدند، خود را فمینیست پستمدرن نامیدند. آنها با تأکید بر اصل تفاوت انسانها، معتقدند که باورهای جهانشمول و فراانسانی یا «حکایتهای برتر»[xii]، نه تنها غیر قابل قبول و دسترس هستند، بلکه خود بنیانگذار ستمهای جدید علیه زنان خواهند بود. به نظر این گروه، نه نفس ازدواج و نقش مادری، بلکه دستهای از روابط تحمیل شده بر زنان، موجب بردگی آنها شده است. علت زیر سلطه رفتن زنان، وجود رفتارهایی است که از بدو تولد میان دختر و پسر، تفاوت و تفارق ایجاد میکند. آنان نظریه «مردان و زنان با تعاریف جدید» را پیشنهاد میکنند و به تشابه حقوق زن و مرد در خانواده و محیط اجتماعی اعتقاد دارند. پستمدرنهای فمینیست به اثرات گفتمانهای متعدد، چارچوبهای تئوریک، داستانها و روایتهایی که در مقام تعریف از جنسیت[xiii] گفته یا استفاده میشود، اشاره میکنند و معتقدند که این داستانها و حکایات، در تعیین هویت و تعریف جنسیت نقش دارند؛ چنانکه حتی تعریف هویت جنسی نیز تابعی از روابط قدرت اجتماعی- سیاسی است (Jones, 1996: p.92).
در هر حال، با وجود اختلافات فراوانی که در دیدگاهها، رویکردها و گرایشات فمینیستی وجود دارد، میتوان به وجه مشترک تمامی آنها اشاره کرد؛ چنانکه آنان یافتههای بشری را منبع و معیار تشریع و قانونگذاری میدانند و همگی فرزندان شایسته نهضت رنسانس و تفکرات اومانیستیاند و خانواده هستهای را که بر سرپرستی مرد استوار است، آماج حملات و انتقادهای خود قرار میدهند و خواهان رفع تمامی تمایزات جنسی در قوانین، آموزش و فرصتها، امکانات اجتماعی و … هستند. در این میان مقوله فمینیسم پستمدرن و نحوهی تعامل پستمدرنیسم و فمینیسم از جمله مباحثی هستند که در این نوشتار به آنها پرداخته میشود.
3) آموزههای فمینیسم پست مدرن
1-3) تردید در روایتهای کلان
پستمدرنیسم با تردید در روایتهای مهم و کلان همچون خرد، حقیقت، زیبایی، هنر و علم بر این باور است که متافیزیک غربی و رشد تکنولوژیک از جمله عواملی هستند که باید در تحلیل مسایل و مقولات اساسی حیات بشری از جمله «هویت زن»[xiv]، به عنوان عوامل تأثیرگذار، مورد توجه قرار گیرند. البته موقعیت تاریخی پستمدرنیسم پیچیده است؛ چنانکه عصر مدرن و پستمدرن به دلیل عدم تطابق زمانی فیمابین، به گونهی خاصی به هم مربوط میشوند. پستمدرن ریشه در عصر مدرن دارد؛ اما در مواردی نیز با هم تعارض و اختلاف دارند؛ از جمله میتوان به تعارض و گسیختگی در حیات بشری و غلبهی طبقاتی از مردم بر طبقات دیگر و بحرانهای هویتی اشاره کرد. پستمدرنیسم به طور اساسی، مفاهیمی چون منشأ، ماهیت[xv] و سرشت را زیر سؤال میبرد و در نتیجه، زمینه را برای ورودی جدید به مبحث فمینیسم فراهم میکند.
به تعبیر «هالبرستام»[xvi]، جسم طبیعی دیگر امروز معنی ندارد و نابود شده است و پیکره یا جسم مصنوعی (تکنولوژیک) جایگزین آن شده است (ibid: p.120). بر این اساس، فمینیستهای پستمدرن با تأکید بر مصنوعی بودن بدن، جنس، نژاد و توانایی جنسیتی زنان، چالشهای جدیدی را در این عرصه پدید آوردهاند.
با ارایه تعبیر تکنولوژیک و مصنوعی از جنسیت، نژاد، بدن و …، در واقع امکان نفی خاستگاه و منشأ مسلم و متعالی آدمی و سرشت او فراهم میآید. پستمدرنها با دامن زدن به این نحوه نگاه به آدمی، پیامدهای فراوانی را برای خط فکری فمینیستی یا گفتمان فمینیستی فراهم کردهاند که برآیند این گفتمان و خط فکری، نقد خصایصی از ماهیت زنان است که در دوره مدرن رواج داشت؛ خصایصی چون زنان نخبه، غربی، سفید، طبقه متوسط به بالا، ناهمجنس و… (Nicholson, 2000: p.101).
بنابراین، با این سخن که نمیتوان زن را با ماهیت مشخص (مدرنی) تعریف نمود، اساس فمینیسم پستمدرن شکل گرفت.
2-3) ساختارشکنی
ساختارشکنی یا ساختارزدایی یکی از خصایص اندیشه پستمدرن است که به نفی هرگونه ساختار نظاممند و منطقی حاکم بر امور و نفی گفتمان و تصورات مفروض پیشین میاندیشد. «فلکس»[xvii] بر این باور است که گفتمانهای پستمدرن از آن جهت «ساختارشکن»[xviii] هستند که ایجاد شک میکنند و ما را از عقاید قبلی مربوط به حقیقت، دانش، قدرت، خود[xix] و زبان دور میسازند. فمینیسم پستمدرن نیز با الهام از پستمدرنیسم، به نقد گفتمانهای غالب و برتر در مورد هویت زنان میپردازد؛ گفتمانهایی که اغلب آلوده به اندیشههای مدرنی هستند. این گفتمانها تنها با الهام از آموزههای پستمدرنی قابل نقد و ساختارشکنیاند (Flax, 2000: p.41).
3-3) توجه به تفاوتهای بین زنان
با ایجاد فضای پستمدرنی و بروز حرکتهای فمینیستی- پستمدرنیستی، زنان از همه طبقات، رنگها، نژادها و قومیتها توانستند حرکتهای اعتراضی خود را شروع نمایند. آنها همچنین نگریستن به زنان را از منظر جنس نابرابر، طبقهای دیگر، غربی بودن یا نبودن و همچنین سفید بودن یا نبودن را مورد نقد قرار دادند. قابل توجه است که فمینیسم پستمدرن در این ویژگی مورد نقد فمینیستهای رادیکال قرار گرفته است؛ البته هدف آنها نقد خود پستمدرنیسم یا فمینیسم پستمدرن نبوده است؛ بلکه تأکید بر این نکته بوده است که فمینیسم پستمدرن نمیتواند انتقادیتر از آن چیزی باشد که ما انتظار آن را داریم؛ به نحوی که بتواند تفاوتها و گوناگونیهای فرهنگی واقعی بین زنان را نیز مورد توجه قرار دهد و به طور کامل به نقد بنیادگرایی مدرنیستی اقدام نماید (ibid: p.22).
به هر صورت، امروزه نظریههایی مورد نیاز است که بتواند تفاوتهای بین زنان را در دورههای تاریخی و طی فرهنگهای مختلف مورد توجه قرار دهد. به همین دلیل بسیاری از فمینیستها، تئوری پستمدرنی پیرامون زنان را برای تحکیم و تقویت مطالعـات مربـوط بـه واقعیـات مذکـور بسیـار مناسب میداننـد؛ البتـه دلیـل تـوجه به پستمدرنیسم را باید در این نکته جویا شد که دیدگاه پستمدرنیسم درباره زنان، با تلقی بسیاری از دیگر جریانات فمینیستی تفاوت اساسی دارد؛ چنانکه فمینیست اومانیست با تأکید بر خود بنیادی و ذاتی دانستن خصایص و ماهیت آدمی، به ثبات و تغییرناپذیری این خصایص تأکید میورزد (Nicholson, 2000: p.90) ؛ درحالیکه فمینیست پستمدرن هم با این نظریه و هم با «بنیادگرایی زیستی»[xx] که در بعضی از تئوریهای فمینیستی وجود دارد، مخالف است (Weedon, 1989: p.32).
4-3) تقویت گفتمان
پذیرش انگارههای پستمدرن توسط فمینیستها از جهتی به منظور تقویت گفتمانی[xxi] است که طی آن بسیاری از حقایق مربوط به زنان و جنسیت تبیین و روشن میشود. به گمان پستمدرنها، حقایق اعم از حقایق معرفتی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و از جمله هویتی و جنسیتی، نه اموری بدیهی و مسلم[xxii]، بلکه اموری ساختنی[xxiii] هستند که تنها به واسطهی گفتمان امکان ساختن آنها پدید میآید؛ به همین دلیل توقعی که از فمینیسم پستمدرن وجود دارد، این است که این روند بتواند نگرش تطبیقی- تاریخی را به جای نگرشهای کلگرایانه[xxiv] و تغییرات در قوانین را به جای قوانین عام و پوششدهنده قرار دهد و همچنین تصورات متکثر و غیر واحد از هویت زنان را جایگزین تصورات واحدی نماید که به طور کلی درباره هویت جنسی زنانه وجود دارد. «ویدون»[xxv] بـر این بـاور است کـه تأکید بـر گفتمان، زمینـه ظهور جریان «پساساختارگرایی»[xxvi] را در عرصهی آموزههای پستمدرنی فراهم ساخت. این رویکرد نوین به جهت تأکید بر گفتمانی بودن اموری از جمله هویت جنسی، مورد توجه فمینیستهای پستمدرن قرار گرفت. تحلیل گفتمانی روشی است که تضاد بین گفتمانهای مختلف را روشن میکند و بین آنها رقابت جدی پدید میآورد(ibid: p.23).
بین فمینیسم و پساساختارگرایی در این زمینه اشتراکاتی وجود دارد؛ از آن جهت که هر دو به مطالعه تاریخی و اجتماعی مقولات تأکید میورزند؛ از ساختارهای منطقی و مسلم حاکم بر جامعه گریز دارند و سعی دارند از نظم تحمیلی و اندیشههایی که به لحاظ تاریخی حاکم شدهاند، عبور کنند. راه اساسی این عبور، همان چیزی است که پستمدرنها از آن به گفتمان یاد میکنند (ibid: p.30). به نظر «فراسر»[xxvii]، تئوری گفتمان در فهم و درک واقعیتر دستکم چهار چیز به ما کمک میکند:
1ـ دریافت نحوهی شکلگیری هویتهای اجتماعی مردم، رشد و تغییر دوبارهی آنها.
2ـ فهم نحوهی شکلگیری گروههای اجتماعی تحت شرایط نابرابر با وجود اشتراکات و سپس تغییر آنها.
3ـ شناسایی روند هژمونی فرهنگی گروههای مسلط در جامعه و فهم نحوهی پدید آمدن سلطه فرهنگی رقابت و نحوهی فرهنگها و چگونگی تغییر وضعیت آنها.
4ـ ارایهی تصویری روشن از تغییرات اجتماعی آینده و عملکرد سیاسی گروههای اجتماعی که در سایهی این تصور روشن، مواجهه منطقیتری برای انسان پدید میآیـد (Irigaray, 2000: p.178).
البته برخی نیز با مرزگذاری بین پستمدرنیسم و پساساختارگرایی سعی دارند فمینیسم متأثر از پساساختارگرایی را مورد پرسش قرار دهند و تلاش میکنند تا به گونهای فمینیسم را در مقابل پستمدرنیسم قرار دهند؛ با این نقد که اگر همه آموزههای پستمدرنی در فمینیسم ساری و جاری شوند، در آن صورت فمینیسم نخواهد توانست به طور واقعی همه مسایل مربوط به زنان را بررسی کند.
4) تعامل فمینیسم و پست مدرنیسم
1-4) تأثیر پست مدرنیسم بر فمینیسم
فراسر در ارتباط با مسایل پستمدرنیسم و فمینیسم بر این باور است که فمینیستها نیز شبیه پستمدرنیستها، باید به بسط و گسترش پارادایمهای جدیدی درباره نقادی اجتماعی اقدام کنند؛ پارادایمی که در فلسفههای کلاسیک و سنتی وجود ندارد. آنها باید «معرفتشناسی بنیادگرایی»[xxviii] مدرن و نظریههای سیاسی و اخلاقی مدرن را مورد نقد قرار دهند. از این طریق، فمینیستهای پستمدرن میتوانند سوگیریها و گرایشهای غلطی را که به طور تاریخی و جهانی در قضاوتها و داوریهای پیشینیان درباره زنان وجود داشته است، نمایان سازند و از این طریق در واقع به جهتگیری فلسفی غالب در عصر مدرن که همه چیز را در عینیت[xxix] جستجو مینمود، تردید میکنند که این تردید میتواند سرآغاز ورود به جنبشهای اصیل فمینیستی پستمدرن باشد (ibid: p.90).
«کورت»[xxx] نیز بر این باور است که فمینیسم بسیار از پستمدرنیسم تأثیر پذیرفته و به نحوی مدیون آن نیز هست؛ به عنوان مثال پستمدرنیستها با تأکید بر ساختارزدایی[xxxi]
و فراهم کردن شرایطی مطلوب برای زدودن هر گونه ساختار مفروض و منطقی،
زمینه مناسبی را برای ایدههای فمینیستی از جمله نفی تقسیمبندیهای ساختارمند و سـنتی بیـن مـرد و زن، سـیاه و سـفید، طبقـه متـوسـط و بـالا و… فـراهم نـمودهانـد (Gergen, 1990: p.109).
در ساختارزدایی پستمدرنیستی دو سؤال اساسی مطرح است که به نحوی به فمینیسم مربوط میشود؛ یکی اینکه منافع حاصل از تخریب و ساختارزدایی کلماتی چون زن چه چیزهایی هستند؟ و دوم اینکه علایق چه کسانی در تئوری پستمدرنیستی تأمین میشود؟
به زعم «شوآرتز»[xxxii]، اگر چه پستمدرنیستها ممکن است عملاً تئوریهای خود را به نحوی توسعه بخشند که مورد توجه غیرفمینیستها قرار گیرد، اما این تئوریها بیشتر علایق فمینیستها را توسعه میبخشد؛ چرا که فمینیستها هویت را مرکز ثقل نظریه خود قرار میدهند و به آن عینیت نمیبخشند و نمیخواهند با این عینیتها تمایز زن و مرد را روشن کنند. ساختارزدایی پستمدرنیستی از طبقهبندیهایی که فمینیستها آنها را اساس تئوریپردازی و تدوین اهداف خود قرار میدهند، فضایی را ایجاد میکند که فمینیستها به واسطه آن میتوانند با دیگر طبقهبندیها و تئوریهای مربوط به هویت آشنایی پیدا کنند؛ به نحوی که فمینیسم به جای وابستگی به طبقهبندی خاص هویتی، به شبکههایی از هویتها متصل میشود؛ چرا که به زعم پستمدرنیستها، آنچه مهم است، مسأله هوشیاری یا آگاهی[xxxiii] هویتی است، نه هویتهای ثابت شده[xxxiv]. هویت چیزی نیست که یک بار به دست بیاید و برای همیشه بماند؛ بلکه مسایل هویتی با تغییرات مستمر پیرامونی و تاریخی، دایم درحال تبدیل و تکوین هستند(Alcoff, 1995: p.440).
پستمدرنیسم با طرح سؤالاتی در زمینه جنس و هویت، در واقع چشماندازهای جدیدی را پیش روی فمینیسم گشوده است که عمده روندهای فمینیستی را تحت تأثیر خود قرار داده است؛ چنانکه «باتلر»[xxxv] با مطرح کردن بحث جنسیت[xxxvi] و جنس[xxxvii] به طرح این سؤال اساسی پستمدرنی میپردازد که آیا مؤنث[xxxviii] بودن، در بردارندهی یک «واقعیت طبیعی»[xxxix] است یا تحت تأثیر عملکرد فرهنگی یا کارکرد فرهنگی[xl] قرار میگیرد یا اینکه اساساً واقعیت طبیعی است و نه کارکرد فرهنگی؛ بلکه یک واقعیت نهادینه و طبیعی شدهای (جزء طبیعت فرد درآمده) است که خود تحت تأثیر گفتمانی است که این گفتمان خود به تعریف طبقهبندیهای جنسیتی پرداخته است. در نظر باتلر، از آن جهت که جدایی قایل شدن بین زن و مرد امری مردود است، بنابراین میتوان پذیرفت که جنسیت و جنس میتوانند به نحو فرهنگی مورد توجه قرار گیرند و علاوه بر این امیـدوار بـود کـه بحـث مؤنـث و مذکـر بـودن را بتـوان خـارج از تقسیمبندیها و طبقهبندیهای سنتی مدرنیستی مورد بررسی بهتر قرار داد (Butler, 1998: p.82).
«فوکو»[xli]، به عقیده باتلر، پا را فراتر از مقوله فرهنگی دانستن جنسیت و جنس میگذارد و میگوید: نیازها، تمایلات، جهتگیریهای شخصی و تجربیات ما درباره عشق، ترس و …، همگی تحت تأثیر روابط قدرت شکل میگیرند. چنانکه شکلگیری خود، هویت[xlii] و تلاش برای تجزیه و تحلیل و کنترل خود، در مسیری قرار ندارند که منجر به آزادسازی و آزادی[xliii] فرد شوند؛ بلکه بیشتر خصایص و برآیندی از اشکال مختلف قواعد اجتماعیاند که وی آن را انضباط[xliv] مینامد. درحالیکه این گفتمانهای ما هستنـد کـه تمایلات، علایـق، جهتگیریها، عشـق و توانمندیهای ما را بایـد بسازند (cf. Foucault, 1993: p.12).
پستمدرنیستها سعی میکنند فمینیسم یا حرکتهای فمینیستی را به سمتی سوق دهند که به جای تأکید محض بر مسأله برابری جنسی یا توزیع عادلانه شأن و منزلت زنان و مردان و برخورد با تبعیضهای موجود بین زن و مرد، به جنبههای اجتماعی مسایل زنان و مردان (مقوله جنسیت و هویت جنسی) توجه بیشتری صورت گیرد؛ چرا که در میان فمینیستهایی که به برابری جنسیتی تأکید دارند، دو گرایش عمده وجود دارد که هر کدام از آنها به نحوی به مقوله برابری جنسیتی تأکید خاص دارند. یکی از این جریانات فمینیستی، فمینیسم لیبرال است و دیگری فمینیسم رادیکال. فمینیستهای رادیکال بر این باورند که زنان باید در قدرت مطلق (قدرت نابرابر و برتر نسبت به مردان) قرار گیرند و فمینیستهای لیبرال نیز معتقدند که دولت باید برابری جنسیتی بین مردان و زنان را تضمین نماید؛ اما پستمدرنیستها و به تبع آن فمینیستهای پستمدرن بر این عقیدهاند که جامعهی امروز، تعریف جنس را تغییر داده است؛ چرا که به زعم آنان مسیری را که یک کلمه یا لغت طی میکند تا مورد استفاده و استعمال افراد آن جامعه قرار گیرد، مسیری است که طی آن، معنای آن لغت یا کلمه عوض میشود؛ به نحوی که دیگر آن لغت یا کلمه معنی واقعی خود را ممکن است دارا نباشد. به عبارت دیگر، یک متن یا یک کلمه دیگر همیشه معنی واقعی خود را به همراه ندارد. چنانکه تعریفی که جامعهی امروز از جنس و جنسیت ارایه میکند، تنها بخشی یا قسمتی از معنی واقعی آن را لحاظ میکند. کلماتی چون پرورش دادن[xlv] و مراقبت کردن[xlvi] متأسفانه به نحوی معنی و تفسیر میشوند که تنها نیمی از جمعیت جهان (یعنی زنان) را دربرمیگیرند؛ در حالیکه این کلمات ذاتاً چنین معنایی را ندارند؛ معنایی که در انحصار جنس خاص (مرد یا زن) باشد؛ بلکه این واژگان به نحوی هستند که سوگیری جنسیتی از آنها استنباط نمیشود؛ چنانکه معنی واقعی کلمهای همچون جنس را میتوان به نحوی ارایه کرد که هم مرد و هم زن را شامل شود؛ به این معنی که گفته شود، مردان دارای ارگان و اندام جنسی خاص خود و زنان نیز دارای اندام جنسی خاص خود و متفاوت از مردان هستند. با این وصف از لغت جنس، دیگر هیچ معنایی دال بر وجود جهتگیری معنایی و دلالتی خاص برای مرد یا زن به واسطه کلمه فوق، وجود نخواهد داشت و نمیتوان این کلمه یا کلمات نظیر آن را به نحوی معنا کرد یا بهکار برد که وظایف خاصی را برای زنان یا مردان استنباط نمود (ibid).
در هر صورت، فمینیسم تحت تأثیر پستمدرنیسم، نباید فقط به مسأله برابری جنسیتی توجه کند؛ بلکه باید به تصویر بزرگتر از این مسأله بپردازد. این تصویر بزرگ نیز، همان «هماهنگی اجتماعی»[xlvii] است که باید منطبق با آن به تبیین و تعریف مقولات مختلف از جمله هویت، جنسیت و… پرداخت؛ چرا که هماهنگی اجتماعی، هیچکس را محدود نمیکند؛ بلکه همه چیز و همه کس را شامل میشود. هماهنگی اجتماعی به این معنی است که همه زنان، نژادها و جنسیتها، حق برابری دارند؛ همان حقی را که مردان سفیدپوست دارند. با تحقق هماهنگی اجتماعی، جنسیتها حقوق یکسانی را به دست خواهند آورد. از منظر پستمدرنیستها، فمینیستهای غیر پستمدرن، از آن رو که خود را پیشاپیش درگیر مقولهای به نام درست[xlviii] و نادرست[xlix] یا حق و باطل کردهاند، دیگر قادر به دیدن «تصویر بزرگتر»[l] که همان هماهنگی اجتماعی است، نیستند. این خود دلیل این حقیقت است که چرا فمینیستها نه به درستی از گذشته خود فهم واقعی دارند و نه میتوانند درک درستی از آینده داشته باشند (Hall, 2005: p.14).
حال مسأله این است که چگونه میتوان فمینیستها را به این سمت هدایت کرد که به تصویر بزرگتر (هماهنگی اجتماعی) توجه نمایند. به زعم «هال»[li]، با تأکید بر سه نکته، میتوان این امر را محقق کرد:
اول اینکه اجتماع[lii] را به عنوان یک کل فرض کرد که دستیابی به هماهنگی اجتماعی (دستیابی به کل) تنها منوط به با هم بودن افراد جامعه باشد.
دوم اینکه جنس را امری محدود به صفات و خصایص خاص ندانست و به جای پرداختن به مقوله «برابری جنسیتی»[liii]، به «حقوق برابر»[liv] بین جنسها توجه نمود. چرا که برابری جنسیتی امری غیر قابل بحث و مفروض است و بیشتر باید به تضمین حقوق برابر توجه کرد. برابری جنسیتی (برابری و همترازی جنس زن و مرد) امری مسلم است؛ ولی حقوق برابر برای دو جنس مرد و زن امری «بهدست آوردنی»[lv] است که تنها با هماهنگی اجتماعی میتوان به آن دست یافت.
سوم اینکه باید از «ذهن گشوده»[lvi] برخوردار بود. وقتی هماهنگی اجتماعی یا اجتماع هماهنگ یک تصویر بزرگتر باشد، نمیتوان فقط یک بخش از این تصویر یا قطعات[lvii] را مورد توجه قرار داد و آنها را کنار هم گذاشت؛ مگر اینکه به تصویر کل یا کل تصویر توجه نمود (ibid: p.20).
ادامه دارد//