اشتراوس و نو محافظه کاران آمریکایی

این مصاحبه مربوط به دوره حضور جورج دبلیو بوش و نومحافظه کاران آمریکایی در قدرت است. خانم شادیا دروری استاد نظریه سیاسی دانشگاه رجینا معتقد است نو محافظه کاران تحت تاثیر عقاید فیلسوف آلمانی، لئو اشتراوس قرار دارند و متاثر از او دروغ گویی و پنهان کاری در سیاست را مجاز می شمارند.
آنچه که در ابتدا صرفا یک موضوع ضد جنگ در آمریکا بود اکنون به مساله ای ملی بدل شده است. امروزه بر همگان مسلم شده که دولت بوش در مورد دلایلی که برای حمله به عراق ارئه نمود، صادق نبوده است.
پل ولفوویتز معاون بانفوذ وزارت دفاع تایید کرد شواهدی که برای حمله به عراق به کار رفته مبهم بوده و اعتراف می کند که مساله سلاح های کشتارجمعی به هیچ روی موضوع اصلی نبوده است. (به کتاب سلاح های فریب همگانی: استفاده دولت بوش از تبلیغات در جنگ عراق (2003) اثرمشترک شلدون رمپتون وجان استوبر مراجعه کنید.)
در سوی مقابل اما، شادیا دروری استاد نظریه سیاسی در دانشگاه رجینا استدلال می کند که استفاده ازفریب وتقلب درسیاست امروز آمریکا به طورمستقیم از نظریات فیلسوف سیاسی آلمانی لئواشتراوس (1973-1899) مایه می گیرد. مریدان وی شامل پل ولفوویتزو دیگرمحافظه کاران، بسیاری ازامورسیاسی دولت بوش را هدایت می کنند. اگر حق با او باشد می توان گفت که سیاست سازان آمریکایی در قیاس با همتای بریتانیا یی شان، تونی بلرمیهمان ساختمان شماره 10خیابان داونینگ استریت، با وضوح بیشتری دست به فریب و تقلب زده اند. هم اکنون در بریتانیا در مورد مرگ دیوید کلی کارشناس سلاحهای میکروبی یک بازپرسی عمومی در حال انجام است. نکته مهم در این میان آن است که آیا دولت، همانگونه که خبرنگاربی بی سی ادعا کرده، مردم را فریب داده است یا خیر. این بررسی لااقل برخی از روشهایی که با آن همکاران بلر به بزرگ نمایی گزارش مربوط به تهدید عراق پرداختند، روشن نمود. بدون تردید گروه تونی بلربر اساس فلسفه خودشان – البته اگرفلسفه ای داشته باشند – معتقدند که باید به عنوان آدمهایی صادق مورد اعتماد قرارگیرند. هر نوع فریبکاری که احتمالا در آن دخیل بوده اند از نظر خودشان مساله ای مربوط به ارائه یا بافتن گزارش بوده است. گروه، این کار را تلاشی برای ارائه تعبیری صادقانه زمانی که توسط رسانه های ناصادق محصور شده، می داند.
نفوذ عمیق دیدگاههای اشتراوس بر معماران کنونی سیاست خارجی آمریکا به حدی است که گه گاه در مطبوعات به طنزازآن به عنوان نفوذ لئو- کان ها سخن گفته می شود. کریستوفرهیچنز هوادار دو آتشه جنگ در نوامبر2002 بی شرمانه (طی مقاله ای که عنوان بجا و مناسب ماکیاولی در میان رودان را داشت) نوشت:
« بخشی ازجذابیت بحث های مربوط به تغییر رژیم (از دیدگاه هوادارانش) مربوط به این است که این مباحث بر فرضیات و اهدافی استوارند که توسط دولت به طور علنی قابل بیان نیست. از آنجا که پل ولفوویتزعضو مکتب روشنفکری اشتراوس، همانند راولشتین قهرمان رمان سائول بلو سیمایی مرموز دارد شاید مردم تصور کنند او از حنبه اسرارآمیزوسری بحث لذت می برد. »
شاید هیچ محققی به اندازه شادیا دروری برای روشن کردن پدیده اشتراوس کار نکرده باشد. وی حدود شانزده سال است که با نوشتن کتاب هایی چون نظریه سیاسی لئواشتراوس (1988) لئواشتراوس و راست آمریکایی (1997) در حال نورتاباندن بر اشتراوسی هاست. بعلاوه او نویسنده کتاب های الکساندرکوژو: ریشه های سیاست پست مدرن (1994) و وحشت و تمدن (زیرچاپ) نیز هست. وی معتقد است نکات مهم اندیشه اشتراوسی ها تاثیرات اساسی برمردان قدرت درآمریکای امروزنهاده است. شادیا دروری در این مصاحبه در مورد عقایدش بیشترسخن می گوید.

نابرابری طبیعی
● دنی پاستل: شما گفته اید که ارتباط مهمی میان آموزه های لئواشتراوس وتوجیهات دولت بوش در قبولاندن جنگ عراق وجود دارد. این ارتباط چیست؟
شادیا دروری: لئواشتراوس اعتقاد زیادی به موثرو مفید بودن دروغ در سیاست داشت. حمایت عمومی از جنگ عراق به واسطه دروغ گویی در مورد خطرفوری عراق، استفاده کاسبکارانه ازمساله سلاح های کشتارجمعی و اتحاد خیالی میان القاعده با رژیم عراق بدست آمد. حالا این دروغ ها برملاشده، پل ولفوویتز و دیگر حامیان جنگ عراق انکار می کنند که این عوامل، دلایل واقعی جنگ بودند. پس دلایل حقیقی کدامند؟ برقراری توازن تازه قوا در خاورمیانه به نفع اسراییل؟ گسترش سلطه آمریکا درجهان عرب؟ همه اینها ممکن است. اما این دلایل به تنهایی برای بسیج آمریکاییان در حمایت از جنگ کافی نبودند و گروه هواداران اشتراوس هم این را می دانست.
تصور عمومی بر این است که هدف نومحافظه کاران گسترش دموکراسی و ارزش های لیبرال در جهان است. در چنین وضعی وقتی نام اشتراوس درمطبوعات مطرح می شود از او به عنوان مدافع بزرگ لیبرال دموکراسی در مقابل استبداد و تمامیت خواهی یاد می شود. در حالی که شما نوشته اید اشتراوس تنفر عمیقی نسبت به لیبرالیسم ودموکراسی داشت.
تصور اینکه اشتراوس مدافع بزرگ لیبرال دموکراسی باشد خنده دار است. من معتقدم پیروان اشتراوس این گفته ها را به مانند دروغ های شرافتمندانه در نظر می گیرند. البته هنوز هم در مطبوعات ما آدمهای ساده لوح بسیاری هستند که این دروغها را باورمی کنند. آخر چگونه ممکن است ستایشگر افلاطون ونیچه بتواند لیبرال دموکرات باشد؟ فیلسوفان دوران قدیم که اشتراوس آنها را بسیار بزرگ می داشت معتقد بودند توده های کثیف نه لایق حقیقتند و نه آزادی. آنها می گفتند دادن این گوهر های گرانبها به این توده ها همانند انداختن مروارید در پیش پای خوک می باشد. متفکران دوران باستان بر خلاف اندیشمندان دوران مدرن معتقدند که چیزی به نام حق طبیعی آزادی وجود ندارد. انسانها در شرایط طبیعی آزاد نیستند بلکه در قید وبندند. از نظراشتراوس فیلسوفان باستان درست می گفتند.
نکته اصلی مشهورترین کتاب اشتراوس به نام تاریخ وحق طبیعی ستایش عقلانیت گذشتگان و محکوم نمودن بلاهت امروزی هاست. بر روی جلد کتاب، اعلامیه استقلال آمریکا خودنمایی می کند اما خودکتاب بر خلاف ظاهرش تایید حقوق طبیعی انسانها نیست بلکه بزرگداشت طبیعت ونظام طبیعی فرمان بری و فرمان پذیری است.

ضرورت دروغگویی
● به نظر شما چه ارتباطی میان تفسیر اشتراوس از افلاطون ونظریه دروغ شرافتمندانه افلاطونی وجود دارد؟
اشتراوس به ندرت به نام خود سخن می گفت و اغلب به عنوان مفسرمتن های قدیمی مربوط به نظریه سیاسی مطلب می نوشت. اما درواقع گزارشگری خودرای وریاکاربوده است. پرداختن به تفاوت بنیادین میان قدیم و جدید بر تمام آثارش سایه افکنده است. اشتراوس تاریخ اندیشه سیاسی را به دواردوگاه تقسیم نموده ؛ گذشتگانی مانند افلاطون که عاقل وزیرک بوده اند و نوگرایانی مانند لاک و دیگرلیبرالها که مبتذل و احمق می باشند. به عقیده من کاملا منطقی و عادلانه است چیزهایی که وی به گذشتکان مورد علاقه اش نسبت می دهد در واقع عقاید خود او بدانیم.
تصور عمومی بر این است که در گفتگوهای افلاطون، سقراط سخنگوی او باشد اما اشتراوس در کتاب شهر و انسان (صص 111،100،97،83،84،77،74،75) تراسیماخوس سوفسطایی را سخنگوی واقعی افلاطون می شناسد. بنابر این می توان نتیجه گرفت اشتراوس در عقاید و بینش های افلاطون عاقل (با نام مستعار تراسیماخوس) با او شریک می باشد. هم او که می گفت عدالت همان منافع توانگران است. آنهایی که بر سریر قدرتند ودرجهت منافع خویش قانون وضع کرده آن راعدالت می نامند.
لئواشتراوس بارها از واقع گرایی سیاسی تراسیماخوس و ماکیاولی دفاع کرد. (به عنوان نمونه به کتاب تاریخ وحق طبیعی ص 106نگاه کنید) این نوع نگاه به جهان در سیاست خارجی آمریکا در دولت اخیرنیز به وضوح تجلی یافته است.
دومین دلیل اعتقاد اشتراوس به قدما به اصرار آنها به رازداری و ضرورت دروغ گویی مربوط می شود. اشتراوس در کتاب شکنجه وهنر نوشتن ضرورت رازداری را شرح می دهد. به نظر او به دودلیل لازم است تا انسان های عاقل دیدگاههایشان را پنهان کنند. اول انحرف افکار و احساسات مردم ودوم محافظت از نخبگان در مقابل انتقام جویی توده های عوام. اگر مردم بدانند تنها یک حق طبیعی وجود دارد و آن حق حکومت برتر بر فروتر، ارباب بر بنده، شوهر بر زن، و اقلیت عاقل بر اکثریت نادان است، خشنود نخواهند شد. اشتراوس درکتاب در مورد استبداد از این حق طبیعی با عنوان آموزه استبدادی قدمای مورد علاقه خویش یاد می کند. از نظر وی حکومت استبدادی درمعنای کلاسیک آن به معنای حکومت فراتر از قانون یا حکمرانی در غیاب قانون است. (ص 70) به همین دلیل قدما تصمیم گرفتند آموزه حکومت استبدادی رامخفی نگاه دارند زیرا مردم عادی مایل نیستند این واقعیت را بپذیرند که آنها برای فرمانبرداری آفریده شده اند و ممکن است این فرودستان تنفر و خشمشان را متوجه اقلیت فرادست نمایند. به همین دلیل دروغ گویی برای حفاظت ازاقلیت نخبه در مقابل اکثریت نادان لازم است.
آموزه های اشتراوس هوادارانش را متقاعد نمود که آنها همان نخبگان طبیعی حاکم و اقلیت مورد تنفرتوده ها هستند. آنها گمان می برند دردنیایی که به عقاید مدرن آزادی و برابری وفادار است در معرض خطرات بزرگی قرار دارند والبته برای رسیدن به چنین برداشتی نیازبه فکر کردن زیاد هم ندارند. اکنون بیش از هر زمان دیگری لازم است تا اندک عقلای حاضربا احتیاط عمل کنند. بنابر این آنها به این نتیجه می رسند که به منظور دوری ازمورد آزار واقع شدن، توجیه اخلاقی برای دروغ گویی دارند. اشتراوس تا بدانجا پیش می رود که بگوید پنهان کاری،ریا و فرهنگ دروغ گویی عدالت مخصوص نخبگان است.
اشتراوس موضعش رابا توسل به مفهوم دروغ شرافتمندانه افلاطون توجیه می کند. اما در واقع برداشتی ضعیف و بی مایه از این مفهوم افلاطونی ارائه می کند. افلاطون می گفت دروغ شرافتمندانه همانند داستانی است که جزییاتش جعلی و ساختگی است اما در دل آن حقیقتی عمیق جای گرفته است. به عنوان نمونه افلاطون دراسطوره فلزات می گوید روح برخی مردمان ازطلاست به این معنی که آنها بیش ازسایرین قادرند در مقابل وسوسه قدرت مقاومت نمایند. اینها به لحاظ اخلاقی قابل اعتماد بوده وبرای حکومت کردن مناسب ترین هستند. جزییات نظریه افلاطون خیالی و تصوری است اما نکته اخلاقی آن این است که تمام مردم با هم برابرنیستند.
برخلاف این خوانش از افلاطون، اشتراوس معتقد است برتری فیلسوفان حاکم نه تفوقی اخلاقی که تفوقی فکری و روشنفکرانه است. (تاریخ وحق طبیعی، ص 115) از نظر بسیاری ازپژوهشگران (مانند کارل پوپر) که افلاطون را تمامت خواه می دانند نمی توان به فیلسوفان به عنوان حکمران سیاسی اعتماد کرد. این دسته از مفسران همواره نظریات افلاطون را رد می کنند. لازم به ذکر است که اشتراوس ازجمله تنها مفسرانی است که خوانشی شریرانه ازآراء افلاطون داشته و سپس وی را بزرگ می دارد.
تاثیر متقابل ترس واستبداد

● درطرح اشتراوسی ها اکثریت مردمان نادان هستند وتعداد عقلا اندک است. اما در این میان گروه سومی هم وجود دارند که نجبا خوانده می شوند. لطفا توضیح دهید که مشخصات این گروه چیست؟
از نظر اشتراوس انسانها بر سه دسته اند. عقلا، نجبا ومردم عوام. عاقلان دوستدار حقیقت عریان و اصیل هستند و قادرند بدون ترس و هراس با مهلکه های خطرناک روبرو شوند. آنها نه خدا و نه دستورات اخلاقی را به رسمیت نمی شناسند و بالاتر از همه در جستجوی برترین لذت ها هستند که از سرگرم شدن با توله سگ ها و جوانان تازه وارد فراتر می رود.
گروه دوم نجبا و اشراف زادگان هستند که عاشق افتخار و شکوهند. آنها تملق گوترین آدمها در قبال پیمانها و سنتهای اجتماعی می باشند. آدابی که همان تصاویر خیالی غاررا می مانند. این دسته در عین حال باورمندان واقعی به خدا، شکوه، افتخارو دستورات اخلاقی اند. به علاوه آمادگی انجام اعمال بسیار شجاعانه و فداکارانه به طور غیرمنتظره را دارند.
اما دسته سوم اکثریت عوامند که علاقه وافری به کسب ثروت و لذت دارند. این گروه مغرور،تن پرور و سست عنصرند. تنها انگیزه ترس از مرگ یا فاجعه قریب الوقوع می تواند الهام بخش آنها برای فراتر رفتن از حیات حیوانی شود.
اشتراوس به مانند افلاطون معتقد بود که برترین مطلوب سیاسی، حکومت عقلاست اما حکومت نخبگان در دنیای واقعی دست نیافتنی است. امروزه با تکیه بر عقل جمعی می توان گفت که افلاطون این موضوع را دریافت و بنایش را بر حکومت قانون گذاشت. اما اشتراوس نه تنها این را نمی پذیرد بلکه معتقد است که راه حل واقعی افلاطون نیز چنان نبوده است. وی برای روشن کردن منظورش به وجود شورای شبانه در قوانین افلاطون اشاره می کند و می گوید راه حل واقعی افلاطون حکومت مخفی عقلا بوده است. (به کتاب نظریه و عمل درقوانین افلاطون نگاه کنید) از نظر اشتراوس نادانی تمام عیاراشراف به بار نشستن این نوع حکومت را آسان تر می کند. هرچه که نجیب زادگان احمق تر و کند ذهن تر باشند راحت تر توسط نخبگان مهار و هدایت می شوند. به عنوان نمونه گزنفون این مساله را برای ما آشکار می کند.
از نظراشتراوس حکومت دانایان به معنای حاکمیت ارزشهای کلاسیک محافظه کاری مانند نظم،ثبات،عدالت یا احترام به اقتدار حاکم نیست. او حکومت دانایان را پادزهرو علاجی در برابرمدرنیته می داند. از نظر وی مدرنیته دورانی است که در آن توده های نادان پیروز شدند و به آنچه که ضمیرشان تمنا می کرد یعنی ثروت، لذت و سرگرمی های بی پایان بسیار نزدیک شدند. اما آنها در جستجوی هوسهاشان ناخواسته به سطح حیوانات تنزل یافتند. در هیچ نقطه ای از دنیا این نوع زندگی به مانند آمریکا پیش نرفته است. دستاوردهای جهانی فرهنگ آمریکایی تهدیدی است که زندگی را مبتذل کرده و آن را به سطح سرگرمی فروکاسته است.این مساله برای اشتراوس کابوسی ترسناک بوده همانگونه که برای کارل اشمیت و الکساندرکوژو چنین بوده است. این مساله در تبادلات میان اشتراوس و کوژو(که در چاپ جدید کتاب در باب استبداد اشتراوس آمده) و تفسیرش در مورد مفهوم امرسیاسی اشمیت مشهود است. (به نسخه تجدید چاپ شده کتاب هاینریش می یربه نام کارل اشمیت ولئواشتراوس: گفتگوی پنهان مراجعه کنید.) کوژو در آثارش به سوگ حیوانی شدن زندگی انسان نشسته و اشمیت نیز نگران حقیر شدن زندگی آدمی است. هر سه اینها متقاعد شده اند که اقتصاد لیبرالی حیات انسانی رابه بازیچه تبدیل کرده و سیاست را نابود خواهد کرد. هر سه سیاست رامنازعه ای میان گروه های متخاصم می دانند که تا سرحد مرگ با هم پیکار می کنند. کوتاه سخن اینکه از نظر آنان انسانیت آدمی به تمایل و تواناییش برای دویدن با شتاب و برهنه به سوی مرگ بستگی دارد. تنها جنگ دائمی می تواند برنامه تجددگرایی را که برتمایلات نفسانی و بر آوردن نیاز های اولیه زندگی استوار است متوقف کند. در این صورت است که حیات انسانی می تواند دوباره سیاسی شده و انسانیت دوباره به انسانها برگردد. این دیدگاه خطرناک با آرزوی بدست آوردن افتخارو شکوه که اشراف زادگان نو محافظه کاردر حسرت آن هستند دقیقا هماهنگی دارد. به علاوه این دیدگاه با حساسیت های مذهبی نجبا نیز کاملا هماهنگ است. از نظراشتراوس تلفیق مذهب و ملی گرایی همان معجونی است که انسان طبیعی، لذت جو و بی تفاوت را به ملی گرایی مومن تبدیل می کند که حاضر است برای خدا و کشورش بجنگد ودر این راه کشته شود.
زمانی که من اولین کتابم را در مورد اشتراوس می نوشتم هیچگاه گمان نمی کردم نخبگان ناصادقی که توسط او بر کشیده شده بودند تا این اندازه بتوانند به قدرت سیاسی نزدیک شوند. فکر نمی کردم سایه شوم استبداد عقلا تا این اندازه حیات سیاسی ملت بزرگی چون آمریکا را تحت تاثیر خود قراردهد. اما باید دانست که ترس بزرگترین یاوراستبداد است.

● شما اشتراوس را نیهلیست دانسته اید.
نیهلیست بودن اشتراوس به این معناست که به باوراو هیچ پایه و اساس منطقی برای اصول اخلاقی وجود ندارد. اوملحد است و معتقد است در نبود خدا اخلاق هم پایه ای ندارد. اشتراوس می گوید همه زندگی درنفع رسانی به خود و دیگران خلاصه می شود و اگردر حیات انسانی پاداش و تنبیه در کار نباشد دلیل مشخصی برای این سود رسانی وجود ندارد. البته اگر نیهلیسم را به معنای نفی هرنوع حقیقت بگیریم و معتقد باشیم هر آنچه که به عنوان حقیقت وجود دارد صرفا تفسیر و برداشت آدمهاست، در این صورت اشتراوس نیهلیست نیست. او نه تنها وجود حقیقت مستقل و قائم بالذات را نفی نمی کند بلکه معتقد است حقیقت شامل طبیعت و نظم سلسله مراتبی برتر/ فروتر و بالاتر/ پایین تر می باشد. اشتراوس نیز همانند نیچه معتقد است که تاریخ تمدن غرب به پیروزی توده های عوام و فرودستان منجر شده، چیزی که هر دوعمیقا برای آن مرثیه سرایی می کنند.

● این ارتباط عجیب است. در حالی که اشتراوس زیر نفوذ افکار نیچه قرار دارد، آلن بلوم یکی از معروف ترین شاگردان وی در کتابش به نام انسداد ذهن آمریکایی از نفوذ نیچه و مارتین هایدگربه شدت انتقاد می کند.
انتقاد اشتراوس از اگزیستانسیالیست ها به خصوص هایدگر به این دلیل است که آنها اصول اخلاقی مهلکی دارند. این که انسان بتواند هرچه دلش می خواهد برگزیند و بدون توجه به محتوای آن تا دم مرگ به آن وفادار باشد از نظراشتراوس بسیار سرسختانه است. واکنش وی به نیهلیسم اخلاقی متفاوت است. او معتقد بود فیلسوفان نیهلیست باید خدای یهودی- مسیحی را دوباره احیا نموده اما خود همانند خدایان کفاربزیند و از بازی با یکدیگر و انسانهای فناپذیر لذت ببرند. نیهلیسم مساله بسیار پیچیده ای است. اما بی تردید بر طبق خوانش اشتراوس از افلاطون، فیلسوفان باید به داخل غاربرگشته و سایه ها را (با استفاده از رسانه ها، مجلات و روزنامه ها) ماهرانه هدایت کنند. اینان به خوبی می دانند چیزی که از آن دفاع می کنند دروغ است اما متقاعد شده اند که این دروغ ها، دروغ هایی شرافتمندانه هستند.

سرمستی از جنگ دائمی
● شما دیدگاههای دولت بوش را متاثر ازواقع گرایی تراسیماخوس و ماکیاولی می دانید.آیا فکر نمی کنید شکاف های موجود در همین دولت (و در کل میان راستگرایان آمریکایی) پیچیده تر از این باشد؟ شکافهای میان واقع گرایان سیاست خارجی که مصلحت اندیشند، نو محافظه کاران که خودشان را آرمان گرا می دانند وحتی اخلاق گرایان که ماموریت ساقط کردن نظامهای استبدادی را برای خود قائل بوده و در جنگ با واقع گرایی به سر می برند.
من معتقدم نو محافظه کاران در این ادعا که می خواهند الگوی تجاری لیبرال دموکراسی آمریکایی رادر تمام دنیا گسترش دهند صادقند. آنها متقاعد شده اند این الگو نه تنها برای آمریکا بلکه برای کل دنیا بهترین است. طبیعتا در اینجا میان آرمان گریان وواقع گرایان سرسخت در درون دستگاه اجرایی تنش به وجود می آید. البته تنش و شکاف در دولت فعلی، تفاوت میان آموزش های سطحی و پیدا که مناسب طبقه اشراف است و آموزش های شبانه و مخفی که فقط فیلسوفان از آن مطلع هستند را باز می تاباند. به نظر من بسیار بعید است ایدئولوژی ملهم از آموزه های مخفی بتواند کاملا منسجم باقی بماند.
ملی گرایی مثال خوبی در این زمینه است. فیلسوفان می خواهند در میان نجبای خواهان افتخارکه ازقدرت حکومت به عنوان سلاح استفاده می کنند، شور میهن پرستانه بدمند و به این وسیله ملت را در مقابل دشمنان خارجی و تهدید های داخلی همچون زوال، تن پروری، لذت جویی و مصرف گرایی حفظ کنند. این روحیه ملی گرایانه در این باور ریشه دارد که ملت ما و ارزشهای آن در دنیا بهترین بوده و دیگران در مقامی فروتر قرار دارند.
اروینگ کریستول پدر نومحافظه کاری و یکی از مریدان اشتراوس در سال 1973 طی مقاله ای ملی گرایی را محکوم کرده بود اما هم اودر مقاله دیگری در سال 1983 نوشت که سیاست خارجی نومحافظه کاری باید حاوی گرایشات ملی گرایانه باشد. وی یک دهه بعد در سال 1993 ادعا کرد که مذهب، ملی گرایی و رشد اقتصادی ستونهای اصلی نو محافظه کاری را تشکیل می دهند. (به مقاله قرن محافظه کاری در کتاب نو محافظه کاری: سرگذشت یک اندیشه ص 365 مراجعه کنید.) بعلاوه کریستول در کتاب تاملات یک نومحافظه کار (ص xii) نوشت میهن پرستی از عشق به گذشته یک ملت ناشی می شود اما ملی گرایی از امید به آینده پرعظمت نشات می گیرد… نومحافظه کاران معتقدند… اهداف سیاست خارجی آمریکا باید از چارچوب تنگ و تعریف خشک و بی روح امنیت ملی فراتر رود. منافع امریکا منافع ملی یک قدرت جهانی است که باید با معیارسرنوشت ملی تعریف شود نه با معیارکوته بینانه امنیت ملی
هری جافا پیشکسوت اشتراوس گرایی معاصرنیزچنین عقیده ای دارد. او می گوید آمریکا صهیونی است که کل جهان را روشن خواهد کرد. به آسانی می توان دید که چگونه چنین طرز تفکری می تواند از عنان اختیار خارج شود. درست به همین دلیل است که هواداران جدی واقع گرایی چنین شیوه ای را خطرناک یا لااقل ساده لوحانه می پندارند.
البته نگرانی های آقای اشتراوس در مورد آرزوهای آمریکا کاملا متفاوت است. او همانند هایدگر، اشمیت و کوژو از اینکه آمریکا در اقداماتش موفق شود بیشتر نگران می شود تا شکست بخورد. در آن صورت تمام امیدهای انسانی توسط آخرین انسان نابود خواهد شد (نیچه) شب جهان نزدیک می شود (هایدگر) حیوانی شدن انسان کامل خواهد شد (کوژو) وحیات آدمی خوار می شود (اشمیت). توفیق آمریکا در رسیدن به رویاهای جهانی اش چنین معنایی برای این فیلسوفان دارد.
فرانسیس فوکویاما در کتاب پایان تاریخ و آخرین انسان به ترویج همگانی این دیدگاه پرداخت. این طرز تفکرهجوم فاجعه قدرت جهانی آمریکا را گریزناپذیر دانسته و تمام تلاشش را می کند تا از عمق این فاجعه بکاهد. این دیدگاه از براه انداختن شادی و پایکوبی برای سلطه آمریکا کاملا اجتناب می کند.
بر اساس این نگاه غلط به جهان، اگر آمریکا در دستیابی به تقدیرملی اش شکست بخورد ودر باتلاق جنگ همیشگی فرو رود همه چیز بهبود یافته و انسانیت انسان ها که با جنگ تا آخرین نفس تعریف می شود از خطر زوال نجات می یابد. اما فیلسوفانی چون هایدگر، اشمیت،کوژو و اشتراوس بدتر از این را هم انتظار می کشند. تصور آنها این است که گسترش همگانی روح تجارت، خوی انسانی را نرمترکرده و او را نابود خواهد کرد. از نظر من این تحسین فاشیستی مرگ و خشونت از ناتوانی عمیق آنها برای بزرگداشت زندگی، شادی و هیجان ناب حیات ناشی می شود.
به وضوح می توان دید اشتراوس آن اندازه که با لیبرالیسم دشمنی داشت با دموکراسی خصم نبود زیرا او فکر می کرد توده های نادان عده زیادی را در کنارخود دارند که قدرت آنها را نمی توان کاملا نادیده گرفت. وی معتقد بود هر کاری برای همراه کردن مردم مجاز است. اگر شما بتوانید از دمکراسی برای چرخش مردم علیه آزادی خودشان استفاده کنید پیروزی بزرگی کسب کرده اید. این از همان نوع روشهایی است که نومحافظه کاران دائما از آن استفاده می کنند و درمواردی هم موفق بوده اند.

در میان اشتراوسی ها
آخرین پرسش من درباره برخوردجالب اشتراوسی ها با شماست. بسیاری از آنها تفسیرشما ازاشتراوس را رد کرده و کارتان رابا بکارگیری اصطلاحات تندی در موردتان همانند تندخوی باورنکردنی محکوم نمودند. تنها محققی به نام لارنس لمپرت همکاران اشتراوسی اش را به خاطر این رفتارمورد سرزنش قرارداد و در کتابش لئواشتراوس ونیچه نوشت که کتاب شما به نام اندیشه های سیاسی لئواشتراوس به درستی خوانشی شکاکانه ازعقاید اشتراوس ارائه کرده و به عمق نیات واقعی وی پی برده است. از طرف دیگرهری جافا عقیده ای تحریک کننده را ابراز نمود وگفت که شاید شما یک اشتراوسی مخفی باشید.
اشتراوسی ها در ملا عام مرا مورد سرزنش قرارداده اما در خفا ستوده اند. به دنبال انتشار کتابم اندیشه های سیاسی لئواشتراوس در سال 1988نامه ها و هدایای زیادی از سوی فارغ التحصیلان و استادان اشتراوسی در سرتاسر آمریکای شمالی به سویم سرازیر شد. کتابها، رساله ها و نوارهای سخنرانی اشتراوس در هیلل هاوس شیکاگو، دست نوشته های مربوط به تمام درسهایی که او در دانشگاه تدریس کرده و حتی یک کار دستی ماهرانه از مجسمه جغد مینروا به همراه نامه ای که مرا الهه دانایی خطاب کرده بود برایم ارسال شده بود. آنها از اینکه یک بیگانه توانست به آموزه های محرمانه اشتراوس رخنه کند شگفت زده شده بودند. برخی از آنها مطالب منتشرنشده ای که بر روی آن دستورالعمل در میان افراد مشکوک توزیع نشود به طور واضح نوشته شده بود، را برایم فرستادند.
من نامه هایی ازفارغ التحصیلان دانشگاههای تورنتو، شیکاگو، دیوک، بوستون،کلرمونت، فورهام و دیگر مراکزآموزشی متعلق به اشتراوسی ها دریافت نمودم. یکی از دانشجویان وقتی کتاب مرا خواند تجربه خود را با کسی مقایسه نمود که در بیابان برهوت گم شده و به ناگاه به نقشه ای بر می خورد. برخی از این دانشجویان مراکز تحصیلی شان رابه خاطر یافتن هوایی تازه تررها نمودند اما در عین حال دیگرانی هم بودند که چیستی آن آموزه هایی که به ناچارباید به آن باور می داشتند تا به حلقه جذاب فیلسوفان و خلاقیت های آینده بپیوندند را کشف کردند و از این یافته خویش خشنود نیزبودند.
پس از انتشارنخستین کتابم درباره اشتراوس، برخی ازاشتراوسی های کانادا مرا فاحشه ای ازکالگاری لقب دادند. لقبی که در میان دیگر عناوینم برایم دوست داشتنی تر بوده است. البته دشمنی آنها با من قابل درک است. در مجموع برای اشتراوس و مریدانش هیچ چیزی خطرناک ترازحقیقت و به خصوص حقیقت در مورد خود اشتراوس نیست. ستایشگران او مصممم هستند که حقیقت آرای وی را پنهان کنند. هدف من از نوشتن این کتاب بیان روشن و ساده عقاید اشتراوس بود به این امید که آرای او به موضوع بحث ها و نقدهای فیلسوفانه بدل گردد نه اینکه به ابزاری برای محکومیت عجولانه من تبدیل شود. من می خواستم شعله ای در بیرون از غار آنها و در روشنایی فیلسوفانه روز برافروزم. اما آنها در مقابل به جای اینکه با من وارد بحث های فیلسوفانه شوند به انکارآنچه که من به عنوان آراء اشتراوس به او نسبت دادم، پرداختند.
از میان اشتراوسی ها تنها لارنس لامپرت شجاعانه اظهار کرد حالا وقت آن رسیده که بازی کردن را متوقف کنیم و بپذیریم اشتراوس حقیقتا متفکری نیچه ای بوده است. او گفت وقت آن است که انکار را رها کرده و از عقاید اشتراوس دفاع کنیم. به گمانم صداقت لامپرت برای آن دسته از اشتراوسی های دوستدار فلسفه که بدنبال کسب قدرت سیاسی نیز هستند، تهدید کننده باشد. بدون شک بحث های شفاف و آزاد در مورد اشتراوس امید های هوادارانش به آینده را در واشنگتن تضعیف خواهد کرد.

نگاهی به زندگی اشتراوس؛ لئواشتراوس کیست؟
لئو اشتراوس، پسر یک تاجرخرده پای یهودی در سال 1899 در منطقه هسن آلمان به دنیا آمد. او درماربورگ به دبیرستان رفت و هنگام جنگ جهانی اول به عنوان مترجم در ارتش آلمان کار کرد. اشتراوس در سال 1921 از دانشگاه هامبورگ با ارائه رساله ای در فلسفه زیر نظرارنست کاسیرر، موفق به اخذ درجه دکتری گردید. پس ازدوره دکتری به مطالعه بر روی آراء و عقاید ادموند هوسرل و مارتین هایدگرپرداخت. اولین کتابش را در سال 1930در مورد نقد مذهب توسط اسپینوزا به چاپ رساند. دومین کتاب او در مورد عقاید ابن میمون فیلسوف قرن دوازدهم در سال 1935 منتشر شد. وی پس از یک دوره پژوهش در لندن کتاب فلسفه سیاسی توماس هابز را در سال 1936به رشته تحریر درآورد. اشتراوس در سال 1937 به دانشگاه کلمبیا نقل مکان کرده و در سالهای 1938تا 1948 در مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی نیویورک به تدریس فلسفه و علوم سیاسی پرداخت و دراین مدت کتابهای در مورد استبداد (1948) شکنجه و هنرنوشتن (1952) را منتشر کرد.
لئو اشتراوس در سال 1949 به استادی دانشگاه شیکاگورسید و مدت بیست سال در آنجا ماند. کارهایی که در این مدت انجام داد شامل تاریخ و حقوق طبیعی (1953) تاملاتی در مورد ماکیاول (1958) فلسفه سیاسی چیست (1959) انسان وشهر (1964)، سقراط و آریستوفان (1966)، لیبرالیسم جدید و قدیم (1968) می باشند.
اشتراوس میان سالهای 1968 تا 1973 در دانشکده هایی در کالیفرنیا و مریلند، تدریس کرده و کار بر روی گفتارهای سقراطی گزنفون و کتاب نظر و عمل در قوانین افلاطون را به پایان برد. پس از مرگش در اکتبر1973، مجموعه مقالاتش با نام درسهای فلسفه سیاسی افلاطون در سال 1983 به چاپ رسید.
منبع: سایت اوپن دموکراسی (open democracy)

پی نوشت:
1. در افسانه های رومی، مینروا (Minerva) الهه دانایی و جنگ، غالبا به وسیله یک جغد که نماد فرزانگی وی بوده، همراهی می شده است. همتای مینروا دراسطوره های یونانی آتنا الهه دانایی و باکرگی است. به علاوه در اسطوره های رومی، مینروا دختر ژوپیتروعضوی ازسه گانه مقدس ژوپیتر، جونو، مینروا بوده است. هگل فیلسوف مشهور آلمانی در مقدمه کتاب فلسفه حق نوشت جغد مینروا تنها در آستانه غروب آفتاب بال هایش را می گشاید. منظورش این بود که فلسفه تنها پس از وقوع واقعه پی به حقیقت آن می برد و نمی تواند توصیه کند که جهان چگونه باید باشد.

 

به نقل ازروزنامه اعتماد ، ش 1645
گفت و گو کننده: حسن توان
نویسنده: شادیا دروری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code