مروری بر دو دیدگاه افلاطونی

افلاطون بزرگترین فیلسوف مغرب زمین و یکی از بزرگترین فلاسفه جهان در سال 427 قبل از میلاد در آتن متولد شد. نام اصلی او آریستوکلس بود و نام افلاطون بعدها به واسطه پیکر تنومندش به او داده شد. نظریات فلسفی افلاطون از آبشخورهای مختلفی تغذیه و نشات گرفته و توسط ذهن نقاد و دقیق او پرورش داده شده است، ولی بیشترین تاثیر را از سقراط فیلسوف که مدت ده سال در محضر او به تلمذ گذرانیده بود کسب کرد. در ذیل به تشریح دو دیدگاه مهم فلسفی او خواهیم پرداخت.

-1 علم النفس افلاطون
افلاطون اولین فیلسوف یونانی است که به طور جدی به بحث علم النفس پرداخت. او به هیچ وجه تسلیم علم‌النفس سطحی فلاسفه پیش از خود، که نفس را تاویل به هوا یا آتش یا اتم می‌کردند نشد. او طرفدار قطعی و سرسخت اصالت روح بود. نفس به وضوح از بدن جداست و با ارزش‌ترین دارایی انسان محسوب می‌شود، توجه و مراقبت راستین نفس باید کار اصلی آن باشد.
او در آثار گوناگون خود از نفس، تعاریف مختلفی به دست می‌دهد که در حقیقت همگی آنها مکمل یکدیگر می‌باشند.
به طوری که در رساله فیدون نفس را آغازگر حرکت یا منشاء حرکت و به همین علت برتر از بدن دانسته و در رساله تیمائوس نفس را واجد عقل و نامرئی ذکر می‌کند. از نظر ما تمایز ذاتی بین بدن و نفس مانع از آن نیست که آنها تاثیرات متقابل بر یکدیگر داشته باشند. به طوری که معتقد است تربیت بدنی صحیح و موسیقی مناسب باعث تاثیرات مثبت و عکس آن تاثیرات سوء بر بدن را موجب می‌شود. همچنین در رساله قوانین، علت بیماری‌های نفس را مزاج و سرشت ناقص و معیوبی که از والدین به ارث رسیده و یا محیط و تعلیم و تربیت ناقص و عیبناک می‌داند.
از نظر او نفس دارای سه جنبه است: 1 – وجه عقلانی -2 وجه همت و اراده -3 وجه شهوانی
وجه عقلانی چیزی‌ است که انسان را از جانوران جدا می‌کند و مهمترین رکن نفس محسوب می‌گردد و غیرفانی و شبیه لاهوت است و امیال و خواسته‌های خاص خود را دارد که از آن جمله می‌توان به شور و اشتیاق رسیدن به حقیقت اشاره کرد. دو اصل دیگر که شامل همت یا اراده و وجه شهوانی است فناپذیرند (با استناد به پاره‌ای از مطالب رسالاتش.) از میان این دو جزء، وجه همت و اراده شریفتر است و در حیوانات نیز یافت می‌شود و می‌تواند یاور عقل باشد و جزء شهوانی به امیال و خواسته‌های بدن مربوط است.
افلاطون این سه جنبه نفس را تشبیه به ارابه ران (عقل) و دو اسب (وجوه همت و شهوانی) می‌کند که یکی از آنها (همت) تمایل به متابعت از عقل و یا در مقام تشبیه، ارابه‌ران دارد ولی دیگری حاضر به اطاعت کردن از او نیست.
او می‌گوید: “عنصر عقلانی میل و کشش طبیعی با عالم معقول و نامرئی دارد و بدین طریق قادر به تامل و‌اندیشیدن است، در صورتی که دیگر عناصر نفس ذاتا به تن، یعنی عالم پدیدار، بستگی دارند و سهم مستقیمی در عقل و فعالیت عقلی ندارند و نمی‌توانند عالم صور را مشاهده کنند.
همچنان که گفتیم او تاکید بر جنبه فناناپذیری نفس به صورت یک کل کامل (محتملا) و خاصه جزء عقلانی آن دارد (یقینا)، او دلایلی چند در خصوص اثبات وجود روح، غیرمادی بودن آن و سرمدی بودنش مطرح می‌‌کند که ما در ذیل به پاره‌ای از آنها فهرست‌وار اشاره‌ای می‌کنیم؛
-1 اضداد از یکدیگر پدید می‌آیند، برای مثال از خواب بیداری پدیدار می‌شود از سرما، گرما و از جوانی، پیری و غیره همچنین می‌توان نتیجه گرفت که مرگ ما موجب حیات سرمدی‌مان خواهد شد.
-2 آدمیان درباره مقیاس‌ها و قواعد مطلق معرفت دارند، چنان که از احکام تطبیقی و مقایسه‌ای آنها درباره ارزش‌ها بر می‌آید. اما این امور مطلق در عالم حس وجود ندارد. بنابراین باید آنها را در یک حیات قبلی فراگرفته باشد. یعنی از نظر او درک خوبی و بدی و اصول ریاضی امور پیشینی هستند و همین امور پیشینی نیز اثبات می‌کند که نفس قبل از این عالم در عالم دیگری بوده است که علم به این امور را از آنجا فراگرفته است.
-3 اشیای محسوس مرکب و دستخوش فساد و انحلال و مرگند و تن از شمار آنها محسوب می‌شود اما نفس بسیط و الهی است و از سویی می‌تواند صور غیر محسوس را بررسی و بازدید کند و بدین سان این امر نشان می‌دهد که نفس به امور الهی بیشتر شبیه است تا به اشیای جسمانی. علاوه بر این چون نفس بر تن حکومت می‌کند بیشتر به الهی و فناناپذیر شبیه است تا فناپذیر.
-4 دلیل دیگر افلاطون در پاسخ به اعتراض شخصی به نام کبس شکل می‌گیرد که ضمن قبول روحانی بودن نفس، استدلال می‌کند چون نفس زندگی‌های مختلفی را تجربه می‌کند (افلاطون معتقد به تناسخ بوده است) پس از مدتی فرسوده و از بین می‌رود. افلاطون از زبان سقراط به او پاسخ می‌دهد چیزی که صورت محض یک چیز را دارد مادام که بر خوردار از آن صورت محض است به ضد آن تبدیل نمی‌شود لذا نفس که عین صورت حیات است به هیچ وجه به عدم و مرگ محض تبدیل نمی‌شود و لذا یک مبدا روحی ممکن نیست که فرسوده گردد.
-5 استدلال دیگر بر این اساس شکل می‌گیرد که هر چیز که فانی و تباه می‌شود به واسطه شر و آفتی درونی تباه می‌شود. ولی شرور و آفات نفس که عبارتند از: ستمگری، افراط، جبن، جهل وغیره آن را تباه نمی‌کنند زیرا یک انسان غیر عادل که واجد صفات فوق است ممکن است عمری به درازای یک انسان عادل و یا بیشتر داشته باشد. بنابراین اگر نفس به واسطه صفات درونی تباه و نابود نمی‌شود فرض اینکه به سبب آفتی خارجی تباه شود نامعقول می‌نماید.
-6 افلاطون نفس هر شخص را مبدا حرکت آن فرد می‌داند. یا به عبارتی نفس را یک اصل خود متحرک می‌داند و می‌گوید: آن چیز که مبدا حرکت است باید نامخلوق باشد. زیرا اگر نفس مخلوق می‌بود، مبدا نمی‌بود، پس اگر نامخلوق است زوال ناپذیر نیز هست.

-2 نظریه اخلاقی افلاطون
افلاطون با توجه به علم‌النفس و نظریه شناسایی‌اش فلسفه اخلاقش را شکل می‌دهد.
اخلاق افلاطون مبتنی بر جستجوی سعادت و نیکبختی است و نیکبخت و سعادتمند نیز کسی است که نفسش در حالت برخورداری از حکمت باشد و اما حکمت عبارت از حالتی است که انسان معرفت به امور کلی و مثل عقلی دارد و در چنین حالتی انسان علم به سرچشمه‌های حقیقت و درستی پیدا می‌کند و دیگر مرتکب بدی نمی‌شود.
از نظر او زندگی با سعادت با شناسایی دقیق و معرفت کامل شکل می‌گیرد. کسانی که تنها این زندگی (زندگی عقلانی) را می‌شناسند و در حدود آن محصور می‌مانند از خیراعلی برخوردار می‌شوند. ولی این به معنای پشت پا زدن به لذات دنیوی نیست. زندگی خوب می‌تواند آمیزه‌ای باشد از شناخت دقیق و برخورداری‌های معتدلانه از دنیا.
تاکید افلاطون بر لذات عقلی و روحی و افضلیت آنهاست ولی آنها تنها لذات محسوب نمی‌شوند بلکه پاره‌ای از لذات به خرسندی امیال جسمانی مربوطند و برآوردن آنها در صورت دوری ازگناه و برخورداری از اعتدال روا صحیح می‌باشد.
دنیا نه عالم منحصر است و نه عالی‌ترین عالم بلکه رونوشتی از یک عالم بنیادین و اصل به نام عالم مثل است. ما باید لذاتی را بپذیریم که باعث سلامت جسمی، اعتدال روحی شده و با همه نوع خیر همراه باشد. لذات ناشی از حماقت و شرارت هیچ درخور آن نیستند که جایی در آمیزه زندگی ما وبرخورداری از لذات داشته باشند.
ما باید‌اندازه و تناسب را در برخورداری از لذات حسی و عقلی رعایت کنیم و به هیچ وجه عنصر شریفتر را فدای عنصر فانی‌تر نکنیم، جایی که‌اندازه را نادیده بگیریم، به چیز درهم و برهمی خواهیم رسید. انسان باید خیر را در وجود خود حاکم نماید و آن حالتی نفسانی است که فقط انسان‌های نیک آن را واجد می‌شوند. خیر صورتی از زیبایی است که از سه عنصر -1 تناسب -2 زیبایی -3 حقیقت، تشکیل شده و اگر این‌اندازه و نسبت‌ها نادیده گرفته شوند از آن برخوردار نخواهیم شد.
ولی بالاترین خیر انسان چیست؟ از نظر افلاطون بالاترین خیر انسان شامل معرفت به خدا و همچنین تفکر و تامل در خصوص مبادی خیر یا صور است.اینها جزء مقوم و مکمل سعادت انسان محسوب شده و او را به خدا شبیه می‌گرداند. به علاوه انسان باید تا آنجا که برایش مقدور است علت عمل الهی را در جهان بشناسد و آن را سرمشق خود قرار دهد. به عبارتی تفکر در آفاق و انفس نماید، به شناخت مثل عقلی و ریشه‌های بنیادین امور موفق شود و بر طبق آن مثل عقلی نیز افعال و اعمال خود را تنظیم نماید (همان حکمت) در وجه دیگر او سعادت و نیکبختی انسان را در پیروی از فضیلت می‌داند و فضیلت را به معنی حتی‌الامکان تشبه به خدا قلمداد می‌کند. او می‌گوید: “ما باید تا آنجا که می‌توانیم شبیه به خدا شویم و آن هم عادل و درستکار شدن به کمک حکمت است.” و در فوق توضیح دادیم که او حکمت را معرفت به امور کلی و مثل عقلی می‌داند و در چنین حالتی انسان علم به سرچشمه‌های حقیقت و درستی پیدا کرده و دیگر مرتکب بدی نمی‌شود.
از نظر او چنین انسان‌هایی محبوب خدا هستند و خصلت اصلی چنین انسان‌هایی اعتدال و خویشتنداری است. او می‌گوید: “عبادت و قربانی برای خدا هر چند نیک بوده و انسان‌ها را به سوی نیکی راهبری می‌کند ولی خداوند آنها را فقط از انسان‌هایی نیک می‌پذیرد و انسان‌های شرور بهره‌ای از این اعمال نمی‌برند.
او چهار فضیلت عمده برای انسان قائل است؛
1 – حکمت -2 شجاعت یا همت -3 اعتدال و خویشتنداری -4 عدالت
حکمت جزء عقلانی نفس است و شجاعت جزء اراده و یا همت می‌باشد. در حالی که اعتدال و خویشتنداری عبارت از اتحاد اجزای اراده و شهوت تحت حکومت عقل می‌باشد. عدالت فضیلتی است کلی و عام و اینکه هر جزء نفس کار خاص خود را با هماهنگی درخوری انجام دهد و البته با توجه به بیان سابق افلاطون، که فضیلت باید تحت حاکمیت حکمت ایجاد شود می‌توان به این نکته اشاره کرد که فضیلت اصلی و مبدا کل فضایل همان حکمت که شناخت اصل و ریشه امور، یعنی مثل الهی است می‌باشد. با توجه به مطالب فوق می‌توان به این نتیجه رسید که فضیلت با معرفت یکی است. از نظر او انسان فضیلتمند کسی است که به خوبی به آنچه برایش سودمند و خیر است معرفت دارد و چنین کسی فیلسوف به معنای حقیقی و واقعی است و این افراد تنها می‌توانند معلم فضیلت باشند. این نظریه ما را به اینجا می‌کشاند که بپذیریم خیر و معرفت یک کلمه نسبی نیست بلکه راجع است به چیزی مطلق و نامتغیر، و الا نمی‌تواند متعلق به معرفت باشد چرا که بر اساس اصول افلاطونی، معرفت حقیقی صرفا به امور کلی و مطلق تعلق می‌گیرد. اما در اینجا سوالی مطرح می‌شود و آن این است که پس چطور در بسیاری از مواقع انسان‌هایی که معرفت درست دارند عملا خلاف آن معرفت صحیح، عمل می‌کنند. از نظر افلاطون اولا انسان‌هایی که معرفت صحیح و عمیق به مثل و اصول کلی پیدا کرده‌اند حاضر به زیرپاگذاردن آن نیستند همانند انبیاء و اولیاء در فرهنگ دینی ما.
ولی درسایر افراد فضیلتمند که معرفت آنان عمق اشخاص فوق را ندارد نیروی شهوات و امیال در پاره‌ای از مواقع معرفت به امر صحیح را تیره و تار کرده و یا اینکه در پاره‌ای از لحظات او را متمرکز جنبه‌های به ظاهر خیری از آن امر غیر منطقی می‌کند و آن را صحیح و درست در نظر او جلوه‌گر می‌سازد. ولی کسی که به معنای حقیقی به امر خیر معرفت پیدا کرده و درستی آنها در روح و فکر او رسوخ نموده باشد محال است که حتی در آن لحظات نیز مطابق خیر عمل نکند لذا می‌توان گفت که معرفت به امر خیر گاهی تشدید لازم را در نفس ما پیدا نکرده و از پشتوانه یقین برخوردار نگردیده و این همان حالتی است که در لسان دینی ما از آن تعبیر به شک می‌شود. یعنی انسان‌ها در مواقع عادی و طبیعی به عقاید و اصول اخلاقی خود اعتقاد دارند و تصورشان نیز این است که در توفان‌های حوادث و فشارهای خارجی و داخلی به هیچ وجه آنها را زیر پا نمی‌گذارند. اما با ظهور حوادث سخت به علت عدم جزم لازم در اصول خود، دچار نوعی حیرت وسردرگمی در انتخاب شده و گاهی خلاف اصول اخلاقی نیز عمل می‌نمایند و این است راز اینکه چرا انسان‌ها با اینکه همه می‌دانند انجام بدی‌ها، بد است، در بسیاری از مواقع مرتکب آن می‌شوند و علت آن، این است که آنها هنوز به معنای واقعی و حقیقی به راز بد بودن آنها واقف نشده‌اند یعنی علم و معرفت به بدی آنها پیدا نکرده‌اند، یعنی معرفت آنها سطحی و ظاهری است و ناشی از علم بنیادین نیست، چه اگر انسان‌ها معرفت واقعی به این امور پیدا کنند به هیچ وجه حاضر به انجام آنها نیستند چنان که هیچ انسان سلیم‌العقلی حاضر نیست از دره‌ای خود را به پایین پرتاب کند چون تبعات آن را می‌داند ولی کودک به علت فقدان علم لازم این کار را انجام می‌دهد، بی‌محابا و بدون ترس به لبه بلندی‌ها نزدیک و از آنها به پایین پرتاب می‌شود.
در مجموع، دیدگاه افلاطونی در خصوص اخلاق را می‌توان به صورت ذیل جمع‌بندی کرد؛
-1 کشف طبیعت و ماهیت زندگی خوب امری عقلی است، شبیه به کشف حقایق ریاضی و هنگامی که ما دانستیم که زندگی خوب عبارت از چیست لاجرم آنچنان رفتار خواهیم کرد و برای نیل به آن زندگی خوب خواهیم کوشید. -2 مطلق انگاری- از نظر افلاطون فقط یک نحو زندگی خوب برای همه مردم وجود دارد زیرا خیر به تمایلات و خواست‌ها و رفتارهای آدمیان بستگی ندارد. از این لحاظ خیر را می‌توان شبیه به این حقیقت ریاضی که دو به علاوه دو مساوی با چهار است، دانست. به عبارتی افلاطون به عینیت مسائل اخلاقی معتقد است و نظر فلاسفه‌ای راکه مدعی‌اند اخلاق امری است که بستگی به رای و نظر افراد دارد، طرد می‌کند یعنی کردار معینی وجود دارد که به طور مطلق و مستقل از عقیده هر کس، درست یا نادرست است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code