یکم: تفکیک میان انقلاب و حاکمیت. همانطور که آمد، برای مفهوم شدن پاسخی که در ابتدای این بحث مطرح کردم، یعنی این که انقلاب ایران موتور پیشبرندهی تاریخ بود و باید از آن دفاع کرد، حداقل سه تفکیک مفهومی را پیش میگذارم: یکم، تفکیک میان انقلاب و حکومت/حاکمیت؛ دوم، تفکیک میان شریعت و الهیات؛ و سوم، تفکیک میان جنبش انقلابی و ایدئولوژی اسلامگرا.
در مورد تفکیک میان انقلاب و حکومت/حاکمیت اسلامی که پس از انقلاب بر مسند قدرت نشست، پیشتر استدلال کردهام.[۲] بهطور خلاصه، بسیاری از حاکمیتها در معنای sovereignty به نام انقلاب و مردم تأسیس میشوند، اما درواقع ربطی به آن ندارند و با نفی همان مردمی امکانپذیر میشوند که به نام آنها خود را تثبیت میکنند. البته حاکمیت یکی از دغدغههای فلسفهی سیاسی معاصر است، آنهم به این معنا که به نظر میرسد اساساً حاکمیت از جمله حاکمیت قانون با دموکراسی سازگار نیست. یادآور میشوم که در اینجا از حکومت یعنی government که به معنای ادارهی امور است، سخن نمیگویم. من از حاکمیت (sovereignty) حرف میزنم. منظورم قدرت قاهرهای است که حکم میکند. این قوهی قاهره غالباً بر فراز قانون میایستد و درواقع هر زمان اراده کند، میتواند قانون را به حال تعلیق درآورد. منظور من از حاکمیت چنین اقتداری است.
اما حاکمیت در انقلابها بهطور خاص مسأله میشود. معما این است: انقلاب به معنای نفی حاکمیت و قوهی قاهره است. حال چهطور میتوان بر مردمی که حاکمیت را پیشتر نفی کردهاند، حاکمیت جدیدی را تحمیل کرد؟ به تعبیر دیگر، چهطور میتوان مردم در مقام قدرت مؤسس را به مردم در مقام حکومتشونده تبدیل کرد؟ چهطور میتوان بر مردمی که خود آنها هستند که نظم جدید را پدید میآورند، به نامِ خود آنها اعمال قدرت کرد؟ در واقع باید گفت نمیشود. انقلابْ گسستی را در حاکمیت پدید میآورد که بهسادگی پرشدنی نیست.
در انقلاب فرانسه پرسش حاکمیت یعنی چهطور میتوان به نام مردم بر آنها سروری کرد، مطرح شد، هرچند پاسخی نگرفت. اما در انقلاب ایران اما این پرسش نه مطرح شد و نه طبعاً پاسخ گرفت. بااینحال به نظر من امروز ما باید این پرسش را مطرح کنیم. این یکی از مهمترین دستآوردهای انقلاب است. این پرسش پیش از انقلاب اصلاً مجال طرحشدن نداشت. اما پس از انقلاب نمیتوان این پرسش را نادیده گرفت.
خلاصه کنم: میان انقلاب و حاکمیتْ درهی عمیقی وجود دارد. اولاً انقلاب وجه سلبی دارد، درحالیکه تشکیل حکومت وجه ایجابی. ثانیاً نمیتوان به نام مردمی که انقلاب کردهاند، حاکمیتی از نوع اقتدارگرا را به آنها تحمیل کرد، زیرا آن مردم پیشتر به آن نه گفتهاند.
البته معضل حاکمیت فقط به ضدانقلابیبودن آن باز نمیگردد. حاکمیت بهلحاظ الهیاتی نیز مشرکانه است. این موضوع دربارهی انقلاب ایران که در آن دال اسلام و خدا نقش محوری داشت، بیشتر مسأله میشود. به تعبیر دیگر، انقلاب ایران یک جنبش الهیاتیْ سیاسی بود، درحالیکه حاکمیت و حکومت اسلامی بر سالاریِ فردی به نیابت از خدا متکی است. مشکلی که در اینجا وجود دارد، دو وجهی است: اولاً theology به معنای theocracy نیست. ثانیاً حاکمیت به نیابت از خدا درواقع نفی همان خدایی است که هر نوع حاکمیتی را نفی میکند، همانطور که theocracy درواقع به معنای نفی theology است و با آن در تناقض. البته این مسأله فقط به حکومت اسلامی پس از انقلاب بر نمیگردد. در تاریخ اسلام ما با این تعارض مواجه بودهایم، بیآنکه به قدر کافی اهتمامی برای صورتبندی و نقد آن در کار بوده باشد. اما در 57 شکلی بیّن به خود گرفت، زیرا انقلاب 57 نفی اقتدارگرایی یا ارجاع به خدا بود. اللهاکبر بهعنوان مهمترین شعار در انقلاب ایرانْ تئوکراتیک نیست، بلکه تئولوژیک است. خدا بزرگتر است؛ اما نه در این معنا که خدا حاکمی زورمندتر است. بلکه به این معنا که ظلم نمیماند، چون خدا هست؛ به این معنا که نمیتوان به نام خدا ظلم کرد؛ نمیتوان حاکمیتی را به نام خدا برپا کرد و نمیتوان به نام او حکومت کرد. اللهاکبر در انقلاب ایران نفی خدا-شاه-میهن است و در جنبش سبز نفی ولایت و حاکمیت به نام خدا.
دوم: تفکیک میان الهیات و شریعت. از اینجا میرسم به تفکیک دوم که به تفکیک اول ربط دارد، یعنی تفکیک میان الهیات و شریعت. الهیات عبارت است از نوعی صورتبندی پیشاشریعت و پیشاقانون. همانطور که حکومتْ سیاست را به حقوق و قانون فرومیکاهد، شریعت نیز تجربهی الهیاتی را به شریعت تقلیل میدهد.
تفکیک دوم نیز برای این بحث از اهمیت برخوردار است. چرا باید انقلاب ایران را همچون یک جنبش الهیاتیْ سیاسی تحلیل کرد و نه یک رویداد فقهی؟ جنبش الهیاتیْ سیاسی به چه معنا است و تحت چه شرایطی شکل گرفت؟ اهمیت این رویکرد برای امروز چیست؟
بگذارید با اشاره به یک متن مسیحی به این تفاوت بپردازم: رسالهی پُل به رومیان. این رساله، در عهد جدید یکی از الهیاتیترینها است و نفوذ فراوانی در مسیحیت داشته. در اهمیت آن کافی است یادآور شوم که با همین رساله بود که آگوستین به مسیحیت گروید. جنبش اصلاح دین نیز از این رساله بهغایت متأثر بود. این نامه مضامین مهمی را دربردارد. یکی از مهمترین آنها پرداختن به این دو مفهوم و تقابل میان شریعت و الهیات است. شریعت به نظر پُل از برای حکم و حکمرانی است؛ اما الهیات از برای رستگاری. الهیات بشارتدهنده است؛ شریعت قدرتطلب و نافی بشارت. گناه و تخطیْ مفهوم محوری شریعت است، زیرا تا گناهی در کار نباشد، داوری و مجازات ممکن نخواهد شد. به قول پُل، بدون شریعت گناه میمیرد. درواقع شریعتْ کیش مرگ است: «ما که در گناه مردیم، چهگونه میتوانیم به زندگی در آن ادامه دهیم؟»
نامهی پُل از حیث تفکیکی که میان الهیات و شریعت میگذارد، اهمیت دارد. مفهوم کانونی الهیاتْ خدا است، درحالیکه شریعت بر حکم و داوری مبتنی است. زیرا در اینجا با خدا نه در معنای حاکم و حکمکننده بلکه در معنای وعده و بشارتِ رستگاری مواجهایم. خدایی که حکم میکند، با خدا در مقام بشارت تفاوت زیادی دارد. از حاکمیت رستگاریای عاید نمیشود. حاکمیتْ توقف در مرگ است.
نسبت انقلاب به اسلام فقاهتی/تشریعی همچون نسبت مسیحیت سن پُل است به یهودیت و مسیحیت تشریعی.
شاید بهجا باشد اگر بگوییم اسلامِ آیتالله خمینی در پاریس هنوز وجه سن پُلی دارد، و مبشّر است، اما نظریهی ولایت فقیه، همچون هر نوع رابطهی حاکمانهی دیگری، بر گناه، تقصیر، مجازات و حکم استوار و نافی رستگاری است. درواقع بهجاست که بهجای انکار آیتالله خمینی، چرخشی را که پس از انقلاب در رویکرد او ایجاد شد، مورد نقد قرار دهیم.
تمایز میان الهیات و شریعت را میتوان تا حدی متناظر با دوگانهی شیعهی علوی در برابر شیعهی صفویِ شریعتی دانست. اما شاید بیش از او، این مصطفی شعاعیان بود که در آثارش رخداد وحیانی کاملاً وجهی الهیاتی و بشارتگونه به خود گرفت.
در نوشتههای فوکو دربارهی انقلاب 57 نیز این تفکیک را میبینیم. تعبیر «معنویت سیاسی» که فوکو به کار میبرد، با فقه سیاسی و حاکمیت فاصلهی زیادی دارد. خلاصه کنم: انقلاب بهعنوان نقطهی اوج یک جنبش معنوی سیاسی با آنچه که پس از انقلاب با غلبهی شریعت و فقه و حکمرانی و حاکم شرع پدید آمد، در تعارض کامل است.
سوم: تفکیک میان جنبش و ایدئولوژی. تفاوت سوم میان جنبش و ایدئولوژی است. انقلاب ۵۷ نقطهی اوج یک جنبش بود، درحالیکه حکومت اسلامی یک ساخت آمرانه بر مبنای یک ایدئولوژی است. انقلابْ ویژگی جنبشی و جمعی داشت، درحالیکه ایدئولوژی جنبش را حذف کرد و بهجای آن یک خط واحد را نشاند و خواهان وحدت کلمه و رویه شد. این تفکیک همچنین به آن معنا است که آن جنبش انقلابی دربرگیرندهی طیف متنوعی از آراء بود، درحالیکه ایدئولوژی اسلامگرا درصدد زدودن تکثر است. بسیاری از افراد و گروهها در ساختهشدن این تخیل و جنبش انقلابیِ متکی بر آن نقش داشتند. اما اسلامگرایی در مقام ایدئولوژی مبنای نظام جمهوری اسلامی قرار گرفت و آن جنبش انقلابی را به کلی به حاشیه راند. به تعبیر دیگر، انقلاب ایران ثنوی و دو بنی نبود؛ انقلاب ایران چند بنی بود.