مقاله

مقالات موضوع تاریخ علم را اینجا می‌توانید بخوانید.

علم و تکنولوژی

علم، در روزگار تکنیک زده

| ما وارد جهان تکنیکی شده‌ایم، جهانی که تکنولوژی بر تمامی ساحات آن غلبه کرده است و حالا دیگر جای علم را نیز تنگ نموده است.

  • انسان‌ها در طول تاریخ، فهم‌های گونه‌گونی از خدا، جهان طبیعی و جهان انسانی داشته‌اند؛ فهم از خود، پایه فهم از جهان‌ها بوده است، در پی پاسخ به پرسشِ امکان شناخت جهان، حدود توانائی عقل(قوه شناخت و قوه وضع و جعل) و پاسخ به امکان تحقق اتوپیا در این جهان و نسبتش با امری قدسی به نام بهشت اموری بوده‌اند که صورت و شکل زندگی مردمان را در طول تاریخ دست خوش تغییر قرارداده‌اند. وجوه تمدنی و جمعی حیات انسان در طول تاریخ از این نگاه‌های بنیادین به معنای سعادت و امکان آن، معنای شناخت و امکان آن و…  متأثر بوده است. فهم و معنای بنیادین‌ترین امور نزد آدمیان و از جمله از خود، خدا، جهان طبیعت و جهان آخرت؛ موجب رخ‌دادن «صورت‌های» مختلف حیات و تمدن در زمین شده است. معانی‌ای که نزد انسان‌ها حاضر شده‌اند(حال یا به واسطه‌ی ارادة خود انسان‌ها یا به واسطة اراده‌ای فراانسانی) امکان‌ها و امتناعاتی را در برابر آنان گشوده و قرارداده‌اند که موجد صورت حیات جمعی(تمدنی) آنان بوده است.
  • یکی از مهم‌ترین وجوهِ تمدنیِ ظهوریافته در تاریخ، «نهادِ علم» است، معنای «علم» در طول تاریخ به تبع معنای «خدا- انسان – طبیعت – آخرت» تغییر یافته و این معنا خود را در روابط و نهادهای اجتماعی بازتولید نموده و نهاد علم را برساخت نموده است؛ نهاد در اینجا معنائی اعم دارد: ساختارها، روابط قدرت، ثروت، طبقات اجتماعی، جایگاه، مراتب، روابط انسانی، قانون، ضمانت اجرا، عرف و در نهایت ساختارهای سخت‌افزاری چون معماری و جایگاه محل علم(مدرسه، دانشگاه، حوزه علمیه، معبد و…) در شهر؛ خلاصه آن‌که بین فهم انسان از خود و جهان، و فهم او از معنای علم و ظهور بروز ساختاری و نهادهای تمدنی و صورتِ ظاهری حیات نسبتی وثیق وجود دارد.
  • یکی از نقاط مهم عطف تغییر تلقی بشر از خود و به تبع از جهان و سرانجام از علم(حدأقل در روایت غربی از تاریخ علم و انسان) نقطة گذار از جهان میتولوژیک به جهان فلسفه است، در سال‌های قبل از 600 پیش از میلاد، عالم میتولوژیک بر جهان غلبه داشت، جهانی که در آن:

الف: انسان جهان را چند لایه و اسرارآمیز می‌دانست، در این جهان‌ها، جهان خدایان دارای اصالت بود.

ب: جهان انسانی و طبیعی، ذیل ارادة خدایان است و نظم و قاعده‌ای ندارد، هرآنچه خدایان بخواهند همان می‌شود!

ج: انسان خود را فاقد توان فهم جهان خدایان و جهان طبیعی و رازهای آن می‌دانست.

د: نسبت خدایان با انسان‌ها نسبت قهر و سیطره، نسبت غلبه و حاکمیت محض است، خدایانی که از پیروزی‌های انسان خوشحال نمی‌شوند، عالمی که بین خدایان و انسان نوعی ستیزه و سادیسم حاکم است! سرنوشت بشر در جهان، شوربختی است، اتوپیا در جهان ممکن نیست.

ه: انسان در این میانه وظیفة تسلیم و رضا دارد، تقدیر چنین خواسته و خواست خدایان این تقدیر است و جز تسلیم چاره ای نیست!

در حوالی سال‌های 600ق.م و پس از آن تا ظهور دورة یونانی‌مآبی در حدود سال‌ها 200 ق.م، این تلقی‌ها با چالش مواجه شد، و جهان فلسفه از تالس آغاز و تا اواخر عمر ارسطو بروزهای تاریخی فراوانی داشت جهانی که در آن:

الف: انسان جهان را تک لایه و روشن می‌دانست، اصالت از آن جهان طبیعی(کاسموس) بود.

ب: جهان انسانی و طبیعی، دارای نظم و قاعده است، کاسموس منظم و دارای نوموس(ناموس، قاعده) است؛ قاعده‌ای که امری طبیعی و در جهان است.

ج: انسان خود را دارای توانی می‌دید که قابلیت فهم قواعد حاکم بر جهان را دارد، انسان موجودی عاقل و دارای قوة فهم است؛ انسان لوگوس دارد.(راسیون، نطق، عقل) انسان حیوانی است که فصل او عقلانیت است(= ορθολογικό ζώο orthologikó zóo = animali ratione praedito= rational animal)

د: انسان در جهان قابلیت زندگی همراه با سعادت، خوشبختی و سعادت را دارد، سرنوشت انسان شوربختی نیست!اتوپیا ممکن است!

ه: انسان باید با فهم قواعد طبیعی(قواعد حاکم بر جهان طبیعت و جهان انسانی) و رعایت و التزام به این قواعد نیک‌بختی را به دست آورد، اتوپیا ساختنی است.

  • تغییر در فهم انسان از خود و جهان، در معنا و نهاد علم اثری شگرف داشت. در دوران میتولوژیک علم و خرد مانند هر امر دیگری، دارای الاهه‌ای بود.[1] از منظر خدایان انسانی که به جهان خدایان علم دارد از رازی خبر دارد و در مقام سرکشی قرار می‌گیرد؛ اگر علمی قرار است داده شود؛ ماهیتی رازگونه دارد که منجر به تسلیم می‌گردد(هدف علم)؛ آن علم ماهیتی الهامی و شهودی دارد(روش علم) و در معبد به دست می‌آید(نهاد علم)؛ علمی که موضوعش خدایان هستند(موضوع علم) و تعلیمش به نوعی سلوک و همراهی با کاهن نیازمند است.(روش تعلیم) اصلی‌ترین نهاد چنین تلقی‌ای از علم همان معبد بر فراز کوه دلفی است که خدایان در آن سروشی دارند؛ سروشی از «غیب». اما در جهان فلسفی چنین تلقی از علم وجود ندارد، موضوع علم عالم طبیعت(فیزیک در دوران اولیه) و سپس جهان انسانی است(از سقراط به این سو) موضوع فلسفه پس از سقراط توجه به اتوپیا و مسألة سعادت و چگونگی تحقق مدینه(تمدن، پولیس، دولت شهر آتنا محور، خرد محور) است. هدف علم دست‌یابی به اتوپیا است، کشف واقع است برای آن‌که طبیعت فهم شود و بر اساس قواعد طبیعی، سعادت ممکن گردد. علم ماهیتی عقلانی دارد(روش) در آکادمی به دست می‌آید(نهاد) و تعلیمش با تعلیم عقلی ممکن است.(روش تعلیم). علمی که زائیدة این فکر است که انسان به صورت مستقل و خودبنیاد، قواعد حاکم بر جهان(جهان‌ها) را می‌فهمد و در ذیل این فهم در این جهان با سعادت زندگی‌خواهد کرد. نهاد چنین علمی آکادمی است؛ آکادمی جای کشف و شهود نیست، جای تعقل و محاسبه و هندسه است، جای الهام معنوی نیست، جای تعقل مفهومی است. جای فهم علت، علیت و قانون طبیعی و ازلی و ابدی بر جهان است.

 

” در دوران میتولوژیک علم و خرد مانند هر امر دیگری، دارای الاهه‌ای بود.[1] از منظر خدایان انسانی که به جهان خدایان علم دارد از رازی خبر دارد و در مقام سرکشی قرار می‌گیرد؛ اگر علمی قرار است داده شود؛ ماهیتی رازگونه دارد که منجر به تسلیم می‌گردد(هدف علم)؛ آن علم ماهیتی الهامی و شهودی دارد(روش علم) و در معبد به دست می‌آید(نهاد علم)؛ علمی که موضوعش خدایان هستند(موضوع علم) و تعلیمش به نوعی سلوک و همراهی با کاهن نیازمند است.(روش تعلیم) “

 

  • جهان در قرون وسطا، به فهم اسطوره‌ای از معنای علم و نهاد علم نزدیک شد. اما رنسانس، نوزائی جهان فلسفة یونانی بود و همین آغاز تغییر در معنا و به تبع نهاد علم شد. تلقی دوباره انسان به مثابة ذهن فاهمِ جهان، ذهنی که جهان را به دست می‌آورد(به چنگ می‌آورد) ولی این‌بار در اندیشة کسانی چون بیکن و گالیله، روش به چنگ آوردن جهان عینی، تجربه بود؛ مشاهدة واقعیت به صورت مستمر و منظم و انباشت این تجربیات، معنای علم را از امری الاهی(آسمانی؛ اسطوره‌ای و به تبع الهامی یا نقلی و متن پایه) و امری فلسفی – تعقلی؛ به معنائی تجربی سوق داد، رنسانس آغاز سومین چرخش بزرگ معنای علم در تاریخ علم، در مغرب‌زمین است؛ هرچند این چرخش آرام اتفاق افتاد و در ابتدا سعی می‌شد با نظریاتی بین این سه معنای از علم جمع شود(علم دینیِ متن پایه، علم عقل پایه و علم تجربه‌پایه)[2] اما به تدریج ضرورت چنین جمعی از بین رفت و هر روش و علمی راه خود را رفت و از سر نزاع با دیگری درآمد و به تدریج در جهان غرب و در قرون جدید دو روش نقلی و عقلی محو شد و به دست فراموشی سپرده شد.
  • اما علم و ضرورتش زنده بود؛ تا اواسط قرن بیستم. در اواخر قرن نوزدهم رقیبی سرسخت برای علم در حال تولد بود: تکنولوژی، داستان به صورت خلاصه از آن‌جا اغاز شد که در قرن هجدهم انسانی در جهان اروپائی متولد شد که بعدها نامش را سوژه نهادند؛ سوژة اروپائی که در سخنان کانت روایتی درخور یافت، انسانی بود که برای خود عقلی را قائل بود که نه تنها قدرت فهم جهان و قواعد حاکم بر آن را داشت، بلکه بر خلاف اسلاف یونانی خویش تن به تقدیر قواعد طبیعی نیز نمی‌داد و حالا برعکس با جهان از سر ستیز و سادیسم درآمده بود؛ نه تنها با جهان خدایان سرستیز داشت که با جهان طبیعت نیز سرجنگ داشت و این خیلی زود منجر به ظهورِ بنیادین‌ترین ایدة جهان جدید یعنی امکان ساخت بهشت زمینی و تحقق اتوپیا در همین جهان شد؛ اما این ایده با نیای یونانی خود تفاوت داشت و جوهری‌ترین تفاوت ضرورت «تغییر» بود؛ جهان طبیعت برای آن‌که درخور انسان شود باید تغییر نماید و انسان برای این تغییر طرحی در ذهن دارد؛ طبیعت مادة خامی است که انسان باید به آن صورت دهد، طبیعت حیوان سرکشی است که باید رام شود(به تفتوت از طبیعت توجه بفرمائید از یک موجود زندة ذاکر به یک موجود خام سرکش) پس تغییر در طبیعت ضرورت یافت. از سوی دیگر تغییر در طبیعت و ساختن بهشت مصرف‌زده و آرمانی در این جهان به مواد خام مجانی، نیروی کار مجانی و از همه مهم‌تر «علم تغییر» نیاز داشت، علمی که موضوعش شناخت برای تصرف و تغییر بود؛ حال یک گام دیگر برداشته شد، نیروی انسانی مجانی یعنی استعمار، استعمار نیز نیازمند قدرت نظامی بود و این قدرت وابسته با علم؛ علوم نظامی سربرآورد و از جنگ دستورکار و سفارش گرفت، علم به دنبال فهم اموری رفت که به «کارِ» جنگ و استعمار بیاید، هم علومی که موضعشان طبیعت بود و هم علومی که موضوعشان جهان انسانی بود(مانند جامعه‌شناسی که علم شناخت برای کنترل جوامع انسانی از آب درآمد!) صنعت جنگ، پیش‌تاز شد و سایر صنایع نیز به تبع آن سفارش دهندگان به علم شدند و دیری نپائید که علم در خدمت «سرمایه‌داری» درآمد. نهاد علم نیز چنین شد، دانشگاه‌ها به آزمایشگاه‌های بزرگ صنعتی تبدیل شدند، فهم واقع امور دیگر به ذاته ارزش نبود، بلکه واقعی ارزش داشت که به کاری بیاید و منظور از کار البته در اینجا همان جنگ بود، جنگ با طبیعت و جنگ با دیگر انسان‌ها، جنگ سخت و البته جنگ نرم!

“رنسانس آغاز سومین چرخش بزرگ معنای علم در تاریخ علم، در مغرب‌زمین است؛ هرچند این چرخش آرام اتفاق افتاد و در ابتدا سعی می‌شد با نظریاتی بین این سه معنای از علم جمع شود(علم دینیِ متن پایه، علم عقل پایه و علم تجربه‌پایه)[2] اما به تدریج ضرورت چنین جمعی از بین رفت و هر روش و علمی راه خود را رفت و از سر نزاع با دیگری درآمد و به تدریج در جهان غرب و در قرون جدید دو روش نقلی و عقلی محو شد و به دست فراموشی سپرده شد.”

 

  • در همین دوران کشف مهمی در جهان فلسفه رخ داد؛ کانت دریافته بود ما به ذات اشیاء علم نداریم(علم در کانت یعنی علم مبتنی بر حصول اشیاء در ذهن، مفهوم – صورت – ذهن) بلکه با فنومن اشیاء(یعنی تصویرشان سر و کار داریم) از سوی دیگر ذهن ما نمی‌تواند فنومن اشیاء را مستقیم دریابد بلکه باید تغییری در آن بدهد تا بتواند تصویر اشیاء را بفهد، ذهن با استفاده از مقولات، چنین می‌کند، ذهن انسان، صورت اشیاء را در قالب زمان و مکان و کم و کیف «می‌ریزد» و سپس آن‌ها را می‌فهمد، یعنی ذهن برای فهم به ناچار باید در صورت اشیاء نیز تصرفی نماید و از پسِ مقولات جهان را بفهمد، پس بین ما(ذهن) و جهان(عین) دو واسط و حجاب هست: مقولات ذهنی و فنومن‌‌ها. پس از کانت اما دیگرانی دریافتند که این موانع و حجاب‌ها بیش از این‌ها است! بسیاری چیزها هستند که بین ذهن و عین مانع ایجاد می‌نمایند، به خصوص اگر آن امر بیرونی امری انسانی باشد کار مشکل‌تر است فهم دیگران و برساخت‌های آنان مانند تاریخ، فرهنگ، تمدن، آثار هنری و… همه و همه سخت‌تر از آن چیزی است که در ابتدا تصور می‌شد؛ در فهم ما بسیاری امور مداخله می‌نمایند: طبقة ما(مارکس) جنسیت و وضعیت عقدة جنسی ما(فروید)، فرهنگ و تاریخ ما(وبر، شلایرماخر و دیلتای) زبان ما(ویتکنشتاین) وضعیت ما در جهان(هوسرل) وضعیت وجود در تاریخ(هایدگر) قدرت(فوکو) تاریخ برساخت‌ها(تبارشناسی فوکوئی) و…
  • این دو واقعه دست به دست هم داد: سرمایه‌داری و فلسفه! سرمایه‌داری عمل را می‌خواست(پراگماتیسم) و فلسفه به صعوبت علم پی‌برد و این آغاز دورانی بود که ضرورت و امکان «علم» به پرسش گرفته شد؛ ما انسان‌ها واقعاً برای چه مقصود و هدفی می‌خواهیم بدانیم جهان چگونه است؟ حقیقت جهان(جهان الاهی، طبیعی و انسانی) چه ارزشی دارد؟ آیا غیر از این است که ما علم را برای چیزی می خواستیم؟ آیا برای رسیدن به آن چیز که همان کارآمدی و رفاه و بهشت است علم ضرورتی دارد؟ باید ضرورتاً واقع را بدانیم تا به کارامدی برسیم؟ امری که تا کنون بدیهی فرض شده بود حالا به پسش آمده بود و گوئی که پرسش از هرچیز، آغاز بحران آن است! اما پاسخ به صورت شگفت‌انگیزی منفی بود؛ ما دیگر برای عمل به نظری منطبق با واقع نیاز نداریم، ما می توانیم فرضیاتی راجع به جهان داشته باشیم؛ فرضیاتی که کارآمدی آن را به آزمون می‌گذاریم و نه صحت آن‌ها را! جهان ما جهان عجیبی است، حدأقل جهان طبیعی با ما سر سازگاری دارد! جهان نشان داده است که آن‌گونه که ما می‌خواهیم می‌شود، آن‌گونه که ما فرض می‌کنیم خود را می‌آراید و همان‌گونه پدیدار می‌شود! چه بسیار فرض‌های متعارضی که همگی در عرضة عمل پاسخ درخوری می‌گیرند و درست از آب درمی‌آیند.
  • ما وارد جهان تکنیکی شده‌ایم، جهانی که تکنولوژی بر تمامی ساحات آن غلبه کرده است و حالا دیگر جای علم را نیز تنگ نموده است؛ علم در روزگار ما بی‌جهت و غیر ضروری شده است؛ چیزی که قرار بود جهت و ضرورت اشیاء را نشان دهد حالا خود بی‌جهت است! ما دیگر از ذات اشیاء نمی‌پرسیم؛ اشیاء و امور دیگر برای ما خیلی دل‌بخواهی‌تر و دم‌دستی‌تر از آن شده‌اند که بخواهیم از ذات و حقیقتشان بپرسیم؛ امور که می‌گویم یعنی طبیعت، انسان و خدا! ما مستانه و جاهلانه در حال تغییر(بخوانید تخریب) همه چیز هستیم و طبیعت نیز با ما راه می‌آِید. شاید تقدیری است که باید هبوط دوباره و مکرر تکرار شود و فرشتگان محافظ درخت حقیقت باید از کنارش کنار بروند تا دوباره دست به خطائی بزنیم. تکنولوژی امروزه بدون عقل عاقبت‌اندیش مشکلی را حل و بر مشکلات می‌افزاید؛ تکنیک، میل ما به مطلق دانستن را کور کرده و دانستنِ برای امری دم‌دستی و عاجل و فانی را آن‌هم به صورت «دانستن‌های فرضی» اما کارآمد جایگزین کرده است، اگر روزگاری علم گزارة منطبق با واقع بود، حالا علم مجموعه فرضات کارآمد است؛ کارآمد برای چه؟ برای تصرف! برای خوش‌گذرانی! برای تخریب.

 

“ما وارد جهان تکنیکی شده‌ایم، جهانی که تکنولوژی بر تمامی ساحات آن غلبه کرده است و حالا دیگر جای علم را نیز تنگ نموده است؛ علم در روزگار ما بی‌جهت و غیر ضروری شده است؛ چیزی که قرار بود جهت و ضرورت اشیاء را نشان دهد حالا خود بی‌جهت است! ما دیگر از ذات اشیاء نمی‌پرسیم؛ اشیاء و امور دیگر برای ما خیلی دل‌بخواهی‌تر و دم‌دستی‌تر از آن شده‌اند که بخواهیم از ذات و حقیقتشان بپرسیم”

 

  • این همه سرنوشت علمی است که موضوعش زمین بود، دیگر تکلیف علمِ به آسمان معلوم است! حالا در مورد خداوند هم فرضیاتی هست، فرضیاتی که اگر در آزمایش‌گاه‌های روان‌کاوی و روان‌شناسی از پس کارآمدی برآیند جائی در این جهان خواهند داشت و الا با نظریات و فرضیات جدیدی جایگزین می‌شوند تا به فرضیه‌ای کارامدتر برسیم و بعد منتظر باشیم نظریه‌ای کارامدتر فرابرسد جای این دست فرضیات قدیمی را بگیرد. بیچاره ما که در چنین جهانی گرفتار شده‌ایم؛ سخن گفتن از علم و حقیقت در این جهان سخنی سخت ناراست و ناشنیدنی است. ما در دوران بی‌زبانی به سرمی‌بریم، دورانی که ملکوت و ملکوتیان زبانی برای سخن و زمینیان گوشی برای شنیدن ندارند…

 

 

 

[1]– آتنا خدای خرد و آگاهی بود، لقب او پالاس(Παλλὰς) است، آتن را آتن نامیده‌اند زیرا تعلق به اتنا و خرد داشت، پولیس(دولت‌شهر) نیز شهری است که آتنا(خرد) محور آن است.  از دیگر خدایانی که مظهر علم و روشنائی‌اند پرومتئوس است، او از تیتان‌هائی است که انسان را دوست داشت؛ پرومتئوس آتش و روشنائی را از المپ دزدید و به انسان‌ها داد و زئوس او را به این سبب مجازات سختی کرد
[2]– نمونة جالب این نظری را در گالیله می‌توان یافت؛ با این جملة کلیدی که: دنیا معجزة تکوینی و کتاب مقدس، معجزة تشریعی خداوند است و خداوند در هر دو به یک اندازه تجلی نمود و علمی که طبیعت را مطالعه نماید همان‌قدر دینی است که علمی که کتاب مقدس را.
ویرتوزی‌ها یا اهل ذوق انگلیسی مانند نیوتن نیز از مهم‌ترین نظریه‌پردازان این حوزه ‌هستند: خداوند جهان را منظم آفریده است و در انسان نیروئی قرار داده است به نام عقل؛ همو کار کشف این نظم را به عقل و تجربة انسان که خلیفة الاهی بر زمین است واگذاشته است.
تاریخچه زمان

زمان در اسارت سرمایه‌داری

جامعه و تاریخ | تاریخ و تمدن | تاریخ علم

| سرمایه‌داری درک انسان را از گذر زمان، روزها و هفته‌ها تغییر داد. این کار مردم را بیش از پیش مولّد بار آورد، اما آیا آنها را بیشتر از گذشته خوشحال هم کرد؟

Theatlantic.com, Derek Thopson

اقتصاد چیست؟ شما ممکن است بگوئید، اقتصاد یعنی این که چگونه افرادی که نمی‌توانند آینده را پیش‌بینی کنند با آن برخورد می‌کنند.

مردم برای محافظت از خود در برابر فاجعه پول پس‌انداز می‌کنند. بانک‌ها برای حسابها به‌خاطر وجود ریسک، بهره در نظر می‌گیرند. افراد سهام را به‌خاطر به‌دست آوردن سود یک شرکت معامله می‌کنند. اولین مالیات که برای حمایت از ارتش‌های آماده باش پرداخت گردید با آن می‌توانستند در صورت تهاجم دشمن به آنها حمله کنند.

خطرات ناشناخته زمان، به شکوفایی اندیشه اقتصادی کمک کرد. اما پس از آن چیزی جالب به وقوع پیوست. مخلوق تبدیل به خالق شد: اقتصاد، زمان را دوباره اختراع کرد. یا اگر بخواهیم کمی واضح‌تر بگوییم، ، عصر اکتشاف و انقلاب صنعتی، روشی را که مردم برای اندازه گیری زمان استفاده می‌کردند، درکشان از زمان، احساس و نوع صحبتشان در مورد زمان را کاملا تغییر داد.

فقط فکر کنید: وقتی سر کار هستید دنبال چه می‌گردید؟ ممکن است به ساعتی فکر کنید که به شما خوش گذشته و یا به آخر هفته فکر کنید و یا اینکه به آینده‌ای دورتر و به زمان بازنشستگی خود بیندیشید. هرکدام از اینها دوره‌ای مجزا از زمان هستند و هر کدام اختراعی هستند مربوط به 150 سال قبل که تغییرات اقتصادی مسبب آنها بوده است.

کلمه تعطیلات آخر هفته، مخلوق انقلاب صنعتی است؛ زیرا یک هفته کاری گسسته (همراه با تعطیلات) در مزرعه‌ای که نیازمند کار مداوم است، اصلا معنایی ندارد. بازنشستگی، به عنوان یک اصطلاح، به دهه 1600 باز می‌گردد، همان‌طور که مربوط به خدمات ارتش هم می‌شود، اما استفاده مدرن از آن پس از گذار به اقتصاد صنعتی به جریان اصلی تبدیل شد. «ساعت خوش» یک واژه جدید است که از دهه 1950 رواج یافته است که خوشحال کننده‌ترین زمان برای کسانی بود که با خوش‌بینی به کار اداری می‌نگریستند. هم تراز با آن، شعار « خدا رو شکر جمعه فرا رسیده» از دوره تاریخی پس از جنگ جهانی دوم نشات می‌گیرد… .

سه نیرو به اختراع مدرن زمان کمک کرده‌اند. اول اینکه، فتح سرزمین‌های خارجی در سراسر اقیانوس به ناوبری دقیق به گاه‌شمارهای دقیق نیاز داشت.  دوم اینکه، اختراع راه آهن مستلزم استانداردسازی زمان در سراسر کشور بود که باید جایگزین سیستم محلی برای نگهداری زمان می‌شد و در این راه از سایه ها و ساعت‌های خورشیدی استفاده می کردند. سوم، اقتصاد صنعتی نیازمند قوانین جدید کار بود که تفکر مردم را در مورد کار تغییر داد.

***

  1. ساعت های جدید امپراتور

تاریخ تکه‌های زمانی، تاریخ امپراطوری‌هاست!

مدتها قبل از اینکه ساعت مدرن از فنرها و علائم آشنا استفاده کند، هر تمدن بزرگ تلاش می‌کرد تا زمان را اندازه گیری کند، و آن هم بدین ترتیب که هر کدام از آنها به روش خاصی شکست می‌خوردند. در مصر باستان، چین و بین‌النهرین، ساعتهای آفتابی و یا ساعتهای سایه ای نیاز به نور آفتاب روشن برای شمارش ساعت‌ها داشتند، به همین خاطراین ساعتها در روزهای ابری قابل استفاده نبودند. برای کنار آمدن با این مشکل، برخی از این تمدن‌های باستانی از ساعت «آبی» یا “clepsydra”، استفاده می‌کردند. این دستگاه  وسیله‌ای است که به طور مداوم آب را از طریق سوراخ کوچک به ظرفی که خطوط نقاشی شده‌ای در اطراف آن قرار دارد می‌ریزد تا با استفاده از این خطوط  زمان را نشان دهد. اما تغییرات جزئی در درجه حرارت می‌توانست ویسکوزیته آب و سرعت قطره را تغییر دهد. در روز سرد، آب ممکن بود یخ بزند و با این اتفاق زمان هم یخ می‌زد.

یکی ازمهم‌ترین کشفیات غیرمنتظره در تاریخ ساعت‌سازی نیاز به انگیزه‌ها و منابع یک امپراتوری جهانی داشت. در پایان دوران اکتشاف، قدرتهای بزرگ مانند انگلستان، فرانسه و اسپانیا به دنبال هم تلاش می‌کردند تا به اقیانوس ها راه پیدا کنند، زیرا نمی‌توانستند طول جغرافیایی یا پیشرفت خود را به سمت شرق یا غرب دقیقا اندازه گیری کنند. در نتیجه، آنها به سنگ‌ها برخورد می‌کردند و گم می‌شدند و غذایشان تمام می‌شد.

به نظر بعضی‌ها، این مشکل به نظر یک مشکل جهت‌گیری بود. به نظر جان هریسون که یک نجار انگلیسی بود، این مشکل به وضوح یک مسئله مربوط به زمان بود. تصور کنید که یک کشتی با داشتن دو ساعت از لندن به سمت جامائیکا حرکت می‌کند. اولین ساعت زمان لندن را به خوبی در طول سفر نگه می‌دارد. ساعت دوم، هر روز در اقیانوس، در هنگام ظهر، زمانی که آفتاب به بالاترین نقطه‌اش در آسمان می‌رسد دوباره تنظیم می‌شود. در نتیجه، تفاوت زمانی بین دو ساعت هنگامی که کشتی به سوی آمریکا حرکت می‌کند، بیشتر می‌شود. همان‌طور که می‌دانید، زمین هر 24 ساعت 360 درجه چرخش می‌کند. این به معنای 15 درجه در هر ساعت است. بنابراین، برای هر ساعتی که این دو عدد ساعت از هم جدا بودند، کشتی 15 درجه به سمت غرب و یا حدود 900 مایل دریایی سفر می‌کرد. این مقدار تقریبا فاصله بین نیویورک و میسوری است که یک منطقه زمانی به حساب می‌آید.

سناریویی که در بالا مطرح شد یک فرضیه نیست؛ بلکه دقیقا محاسباتی است که هریسون انجام داده است. فاعل کتاب کلاسیک طول جغرافیایی که توسط داوا سوبل نوشته شده هریسون بود که برای ساخت دو ساعت بسیار پیشرفته  (از لحاظ فنی: زمان‌سنج) معروف شد، چون در طول تاریخ بی‌سابقه بوده است. ساعتهای او به قطره آب، جریان شن و یا حتی نوسان پاندول سنگین متکی نبودند. آنها به اندازه کافی دقیق و با دوام بودند تا بتوانند در سفر اقیانوس ریکیتی مقاومت کنند. اگر بخواهیم از سختی‌های او بگوییم همین قدر کافی است که بدانیم او حدود 30 سال را صرف طراحی و بهینه‌سازی ساعت‌ها کرد و جایزه لوکسی را هم از دولت بریتانیا گرفت.

 

امپراتوری بریتانیا صرفا به تکمیل کردن ساعتهای مدرن کمک نکرد، بلکه به محبوب شدن ساعت کمک کرد. در اواخر دهه 1800، ساعتها به عنوان جواهرات زنانه شناخته شدند؛ مردان ساعتهای خود را در جیب نگه می‌داشتند. اما در مبارزات استعماری مانند جنگ اول بوئر و و جنگ سوم برمه، فرماندهان بریتانیا ساعتهای کوچکی را به مچ دستان سربازان خود می‌بستند.

 

امپراتوری بریتانیا صرفا به تکمیل کردن ساعتهای مدرن کمک نکرد، بلکه به محبوب شدن ساعت کمک کرد. در اواخر دهه 1800، ساعتها به عنوان جواهرات زنانه شناخته شدند؛ مردان ساعتهای خود را در جیب نگه می‌داشتند. اما در مبارزات استعماری مانند جنگ اول بوئر و و جنگ سوم برمه، فرماندهان بریتانیا ساعتهای کوچکی را به مچ دستان سربازان خود می‌بستند. رفتن به نبرد با جواهرات زنانه ممکن بود باعث شود تا مردان جنگی بطور یکنواخت کارکرد بدی داشته باشند. اما نوآوری برای هماهنگ کردن حرکات سربازان بسیار مفید بوده است.

تا قبل از جنگ جهانی اول، ساعتها به یکی از لوازم استاندارد برای یونیفرم سربازان تبدیل شد. مردانی که زنده ماندند به خانه برگشتند اما این عادت ساعت گذاشتن را حفظ کردند. به این ترتیب ساعت مچی که به عنوان یک طلا و جواهر برای زنان طراحی شده بود، از طریق جنگ استعماری به صورت یک مدل کاملا مردانه بازاریابی شد. تا پیش از دهه 1930، ساعتهای مچی عادی بود و ساعت جیبی دیگر قدیمی شده بود. خود زمان  به یک ضمیمه انسانی تبدیل شده بود.

  1. سفر منطقه زمانی

زمان و فضا، نه تنها در ساختار جهان، بلکه در اصطلاحات زبانی ما هم متصل هستند. ما زمان را یک فاصله می‌دانیم که به لحاظ لحظه ای (پانزده دقیقه تا پنج) و جغرافیایی (من پنجاه دقیقه از فلان منطقه فاصله دارم) به کار برده می‌شود. شاید به همین دلیل اختراع یک ماشین برای جابجایی الهام بخش این ایده است که ماشین ممکن است در طول زمان سفر کند.

ظهور راه آهن در دهه 1800، دانشمندان آن دوره را شوکه کرد و درهایی تازه را به سوی پیشرفت باز کرد. ژول ورن در سفر خود به مرکز زمین در سال 1864 یک ماشین را تصور کرد که به جای حرکت به دور زمین، در امتداد محور عمودی زمین حرکت کند و از طریق گوشته کروی آن به سمت داخل برود. در سال 1895، ماشین زمان، شخصیت H.G. Wells در امتداد بعد دیگر، یعنی سوار بر زمان شد، انگارکه خود تاریخ یک خط راه آهن قابل پیمایش از گذشته به آینده است. انسانها از قبل از اوراکل دلفی سعی در پیش بینی آینده داشتند.

کشف قدرت ماشین، به طرق مختلف، کشف آینده بود. جیمز گلیاک درکتاب Time Travel  می‌نویسد: «مسافرانی که در قطارهای راه آهن سوار می‌شدند، از پنجره‌هایشان به یک چشم انداز نگاه می‌کردند و می‌دیدند که گاوها مانند دوران قرون وسطی در حال شخم زدن بودند، هنوز هم از اسب‌ها برای برداشت و خرمن‌کوبی استفاده می‌کردند، در عین حال سیم‌های تلگراف آسمان را به دو قسمت تقسیم می‌کردند». این مسئله  باعث نوع جدیدی از سردرگمی و یا تفرقه شد. گلیک این سردرگمی را «ناهنجاری زمانی» می‌نامد.

ناهنجاری درست است. راه آهن، بحران مدیریت زمان را بر خلاف آنچه انسانها تا به حال تجربه کرده بودند، ایجاد کرد. در دوران پیش از قطار، تمام وقتها محلی بود و بیشتر از زاویه خورشید در آسمان فهمیده می‌شد. اگر فیلادلفیا و هریسبرگ زمان‌های متفاوتی داشتند، هیچ کس متوجه نمی‌شد، زیرا یکی از ساکنان فیلادلفیا نمی‌توانست با تلفن یا راه آهن به هریسبرگ برود تا تفاوت را بیابد. در نتیجه صدها زمان محلی در ایالات متحده وجود داشت.

زمان محلی کاملا برای اقتصاد کشاورزی محلی مناسب بود. اما برای یک شرکت راه آهن و مشتریان آن، یک کابوس بود. تصور کنید که از میان یک ترمینال فرودگاه در حال راه رفتن هستید و می‌فهمید که پروازهای دلتا و یونایتد در حال حاضر با برنامه‌های کاملا جداگانه‌ای کار می‌کنند: یک پرواز یونایتد که سر وقت در ساعت 1 بعد از ظهر پرواز می‌کند همزمان است با پرواز دلتا که آن هم سر وقت در ساعت 2 بعد از ظهر از زمین بلند می شود. این در حالی است که ساعت روی دیوار نه با پرواز دلتا مطابقت دارد و نه با پرواز یونایتد!

این مسئله به نظر مسخره است اما برای اولین مسافران راه آهن، این سناریو عادی بود. در ایستگاه قطار بوفالو، هر شرکت راه آهن از برنامه زمانی خودش استفاده می‌کرد. راه آهن مرکزی نیویورک زمان نیویورک را اجرا کرد. برنامه راه آهن میشیگان جنوبی بر اساس زمان محلی کلمبوس، اوهایو اجرا می‌شد و هر دوی این ساعت‌ها از ساعتی که زمان محلی بوفالو را نشان می‌داد مجزا بودند.

همانطور که گلیک می نویسد، «وجود راه آهن ایجاد مناطق زمانی را اجتناب ناپذیر ساخت.» شرکت‌های راه آهن در نهایت در دهه 1880 با یکدیگر متحد شدند و تصمیم گرفتند که ایالات متحده را به چهار منطقه زمانی استاندارد تقسیم کنند : شرقی، مرکزی، کوهستانی، اقیانوس آرام. لازمه‌ی این کار آن بود که جوامع محلی به‌خاطر شکل جدید کنترل زمان تاوان دهند.  به‌خاطر آنکه در یک کشور مبتنی بر اصول فدرال این کار به خوبی صورت نگرفت. برای بسیاری، استانداردسازی زمان مانند تصاحب حق ملی مردم بود. دیگران ساعت فروشان را متهم می‌کردند و می‌گفتند که آنها انقلاب منطقه زمانی را سازماندهی کردند تا مردم ساعتهای مچی و دیواری جدید آنها را بخرند.

 

همانطور که گلیک می نویسد، «وجود راه آهن ایجاد مناطق زمانی را اجتناب ناپذیر ساخت.» شرکت‌های راه آهن در نهایت در دهه 1880 با یکدیگر متحد شدند و تصمیم گرفتند که ایالات متحده را به چهار منطقه زمانی استاندارد تقسیم کنند : شرقی، مرکزی، کوهستانی، اقیانوس آرام.

 

این چهار منطقه در 18 نوامبر سال 1883 تنظیم شده بود. زمان دقیق توسط یک تکنولوژی جدید که به نظر می‌رسید در درون مرز فضا و زمان نفوذ کرده است دیکته شد و آن چیزی نبود جز تلگراف. سال بعد، کنفرانس بین المللی زمان، برنامه‌ای برای مناطق زمانی جهانی ایجاد کرد.. بنابراین، ساعت مچی و زمان استاندارد (معروف ترین علامت زمان) زاییده سفر بودند.

دیگر کسی درباره مناطق زمانی زیاد شکایت نمی‌کند، مگر اینکه به‌خاطر مناطق زمانی متفاوت از پرواز طولانی خسته شده باشد.  در عوض، نفرتمان را از جلو بردن ساعت به میزان یک ساعت در تابستان و عقب آوردن دوباره آن در پاییز برای استفاده بیشتر از نور روز پنهان می کنیم. این کار را بطور اختصاری  (DST) میگویند.  در ابتدا توسط آلمان برای صرفه جویی در سوخت در طول جنگ جهانی اول DST بنیاد نهاده شد و برای اولین بار در ایالات متحده در همان جنگ پیشنهاد پیشنهاد گردید. برخلاف ایده مردم که صرفه جویی در زمان روز برای کشاورزان به منزله یک هویجِ بیشتر بود، این خرده فروشان شهری بودند که به دنبال صرفه جویی در هزینه‌های نورمصنوعی جزء مدافعان قوی  DSTبودند. در واقع کشاورزان، هدایت کننده تلاش ملی برای لغو زمان صرفه جویی در وقت تابستانی در سال 1919 بودند. DST که مربوط به سالهای دور می‌شد در سال 1942، هنگامی که فرانکلین روزولت «زمان جنگ» را دو ماه پس از پرل هاربر بنا نهاد، برگشت و تنها در سال 1945 بود که دوباره زمان استاندارد عادی بازگشت. زمان برای هیچ انسانی منتظر نمی‌ماند، اما زمانی که یک ملت در حال جنگ است، این زمان است که مردم را کاملا تحت فشار قرار می‌دهد.

فراتر از زمان استاندارد، تأثیر دقیق‌تر راه آهن، اختراع مفهوم شغلی قرن 21 آنها بود که به آن career می‌گفتند. این کلمه خود یک لغت فرانسوی carrier آمده است که به معنی میدان مسابقه است. با این حال، برای بدست آوردن معنای مدرن، کار نیاز به یک عنصر پیشرفت حرفه‌ای داشت. کارگران مزرعه در اوایل 20 سالگی خود به بالاترین دستمزد دست می یافتند. اما دهه‌ها برای کارکنان راه آهن طول کشید تا بالاترین دستمزد را در اواخر دهه 1800 و در اواخر 40 سالگی خود به دست آورند.

همان‌طور که اقتصاد از شخم زدن به سمت ریل راه آهن تغییر مسیر داد، شکل درآمدزایی افراد هم در کل عمر آنها تغییر کرد. به جای پیشرفت دستمزد، حقوق برای چندین دهه بدون تغییر (یا شاید غیر قابل پیش‌بینی) باقی ماند. انقلاب صنعتی، منحنی آشنای درآمد را ارائه کرد که کارگران مدرن آن را تشخیص دادند. این منحنی اینگونه بود که حقوق و دستمزد به تدریج تا اواسط سن افزایش می‌یافت و سپس به دنبال آن به آهستگی کاهش پیدا می‌کرد. به همین ترتیب، اقتصاد صنعتی مفهوم یک حرفه‌ی مدرن را به وجود آورد و گذر زمان را برای کارگرانِ نقطه‌ی عطف قرن، از نظر مادی مهم کرد.

  1. کار برای آخر هفته

«برنامه زمانی شما چطوره؟»

این سوال یکی از شایع‌ترین سوالات قابل تصور در یک محل کار مدرن است. اما اگر از کسی در دهه‌های 1400 یا 1700 میلادی می‌پرسیدید، در مورد سوال شما هیچ نظری نداشت. کلمه انگلیسی «برنامه» در زبان انگلیسی به قرون وسطی برمی‌گردد، زمانی که برای صد ها سال این کلمه صرفا به معنای یک تکه کاغذ بود که برنامه را روی آن می‌نوشتند و بس. اما تعریف مدرن، یک ترتیب منظم از رویدادها و زمانها، اختراعی بسیار جدیدتر از این کلمه است که در اواخر دهه 1800 ایجاد شد. این کلمه برای اولین بار در لیست شرکت‌های راه آهن برای حرکت قطار از مبدا استفاده می‌شد.

نیم قرن بعد، صنعتگران آمریکایی از بهینه سازیِ برنامه‌های خوب، به تنگ آمدند. اگر اواخر قرن نوزدهم زمان را به یک شیفتگی فرهنگی تبدیل کرد، قرن بیستم آن را تبدیل به یک بازار فروش کرد.

رساله بهره‌وری فردریک وینسلو تیلور کار را به فعالیت های گسسته تقسیم کرد و «به حداکثر رساندن تولید» در طول زمان را تشویق کرد، در حالی که اغلب، به این فکر می‌کردند که چگونه «دستمزد» را در طول زمان به حداقل برسانند. اولین استفاده از ساعت برای علامت‌گذاری ساعات ورود و خروج  کارگران، به‌همراه  تئوری مدیریت تیلور شکل گرفت. ساعتها که زمانی یک ابزار هماهنگ‌کننده نظامی بودند، حال به وسیله‌ای برای حفظ کارامدی کارخانه تبدیل شده بودند. حتی تولیدکنندگان ساعتها، ساعت را به عنوان ابزاری برای کارمند «سودآور» تبلیغ می‌کردند.

همچنین، تاریخ طولانی جنبش کارگری ایالات متحده تلاشی بود برای حرکت از یک تعهد بدون محدودیت، به سمت کار کردن در یک محدوده زمانی که چارچوب قانون، آن را مشخص می کند. این تلاش‌ها برای محدود کردن روز و هفته کاری صورت پذیرفت و اعتراضی بود برای اصلاح زمان . بعضی از اولین اعتراضات کارگری در ایالات متحده، اعتراض برای رسیدن به یک روز کاری 10 ساعته نامیده می‌شد، چیزی که کارگران امروزی آن را وحشتناک می‌خوانند.

 

ساعتها که زمانی یک ابزار هماهنگ‌کننده نظامی بودند، حال به وسیله‌ای برای حفظ کارامدی کارخانه تبدیل شده بودند. حتی تولیدکنندگان ساعتها، ساعت را به عنوان ابزاری برای کارمند «سودآور» تبلیغ می‌کردند.

 

اما آنها باید از یک جایی شروع می کردند، زیرا برای کارکنان نساجی در اوایل دهه 1800، دوازده ساعت کاری در روز، چیز معمول و رایجی بود. در سال 1840 مارتین ون بورن، دستور اجرایی برای یک ساعت کاری 10 ساعته را امضا کرد. پیش از دهه 1860، لیگ‌های بزرگ هشت ساعته و شوالیه‌های کارگری، در تلاش بودند تا دو ساعت دیگر را از هفته کار حذف کنند. در سال 1868، رئیس جمهور اولیسس اس گرانت، یک اعلامیه را برای ایجاد یک روز کاری هشت ساعته برای کارمندان دولت امضا کرد. این قانون در سال 1915 شامل کارگران راه آهن هم شد و سپس به کل بخش خصوصی تحت قانون منصفانه استانداردهای کار در سال 1937 تعمیم یافت. به زودی توجه جنبش کارگری از روز کاری به هفته‌ی کاری معطوف شد و از یک تعطیلات آخر هفته دو روزه حمایت کرد. بین سالهای 1920 و 1927 تعداد شرکت‌های بزرگ با ارائه هفته‌های کاری پنج روزه رسمی به میزان هشت برابر افزایش یافتند.

همه گفته اند که در یک قرن و نیم گذشته ، هفته کاری از 10 ساعت در روز و شش روز در هفته، در دهه 1880 به هشت ساعت در روز و پنج روز در هفته، کاهش یافت که این مسئله یک کاهش 33 درصدی را نشان می‌دهد. وقت اضافی کجا رفت؟ بسیاری از این وقتها به اوقات فراغت تبدیل شد. حجم زیاد رسانه ای که در قرن گذشته رشد کرده است، از جمله مجلات هفتگی، فیلم‌ها، رادیو، تلویزیون، تلویزیونهای کابلی و رسانه‌های اجتماعی، بر منابع و انبوهی از توجه متکی است، که تنها به دلیل کاهش ساعت کاری در هفته این میزان از اوقات زیاد شده بود.

***

  1. خانه زمان

فیزیکدانان کوانتومی می گویند گذشته و آینده توهم است. آنها می گویند زمان بیشتر شبیه فضا است. چیزی است که صرفا وجود دارد اما نباید آشکارا بدان پرداخت. یک خانه را تصور کنید. همه اتاق‌ها صرفا سر جای خود وجود دارند، و این یک توهم است که بگوییم یک اتاق «بعد» یا «قبل» از اتاق دیگری به‌وجود آمده است. در عوض، آگاهی هر فردی که از میان خانه عبور می‌کند، این توهم را ایجاد می کند که توالی  اتاق‌ها پشت سر هم وجود دارد.

نظریه کوانتومی زمان، به نظر می‌رسد که هیچ ارتباطی با تاریخ اقتصادی زمان‌شناسی ما ندارد. بعضی از دانشمندان می‌گویند زمان به طور فنی وجود ندارد. شما تصور می کنید که زمان وجود دارد ولی در واقع اینطور نیست. مردم عادی زمان را به عنوان جریان، یک سیل بی نهایت از افتادن مهره‌های دومینو، زنجیره‌ای از وقایع علی و معلولی می‌بینند که نه لحظاتی چند به جلو می‌پرد و نه به طور ناگهانی به عقب برمی‌گردد، بلکه با حرکت ثانیه‌های قابل پیش بینی لحظه حال می‌گذرد و با سرعتی ثابت به لحظات بعدی می‌رود.

هدف از اقتصاد این است که خطرات آینده را مدیریت کند تا زمان را بفهمیم و آن را برای خود به کار گیریم. در دهه1930 جان مینارد کینز، اقتصاددان، پیش‌بینی کرد که بهره‌وری اقتصادی آینده، کار طولانیِ هفته را فقط به 15 ساعت کاهش می‌دهد. پس خنده دار است که پس از چندین هزاره تفکر در مورد اقتصاد و تکامل، برخی از ثروتمندترین آمریکایی از ثروت خود برای خرید وقت استفاده نکرده‌اند. آنها از ثروت خود برای خرید کار بیشتر استفاده کرده‌اند. ثروتمندترین آمریکایی‌ها اکنون ساعت‌ها طولانی‌تر از چند دهه قبل کار می‌کنند.

همانطور که نوشته‌ام، به ویژه مردان ثروتمند آمریکایی در جهان جزء کسانی هستند که دیوانه‌وار کار می‌کنند، که ساعت‌ها طولانی‌تر از افراد ثروتمند خارج از کشور و آمریکایی‌های کم درآمد کار می‌کنند. یافتن چرایی این مسئله دشوار است. شاید تلفن‌های همراه، همیشه مثل با یک قلاده به آنها بسته شده است. شاید شکار منزلت اجتماعی و ثروت در میان اغنیاء، یکی دیگر از افسارهایی است که به گردنشان آویخته شده است. یا شاید افراد ثروتمند فقط دوست دارند کار کنند.  یعنی همان‌طور که اقتصاددان رابرت فرانک نوشت: «ایجاد ثروت برای آنها یک فرآیند خلاقانه است و نزدیکترین چیزی است که آنها را سرگرم می‌کند.»

یک مطالعه تازه بیانگر آن است  که بسیاری از این عاشقان کار ارزش خود را کاملا پشت سر جا گذاشته‌اند. ال ای هرشفیلد و کسیه موگیلنر، استادیاران دانشکده مدیریت اندرسون در UCLA، از 4000 آمریکایی با سنین، درآمد و وضعیت تأهل مختلف پرسیدند: آیا پول را قبول می‌کنید یا زمان را؟ حدود دو سوم از پاسخ دهندگان آنها گفتند که پول را ترجیح می‌دهند.

اما کسانی که به زمان نسبت به پول ارزش بیشتری می‌دادند خوشحال‌تر بودند، حتی اگر محققین درآمدشان را کنترل می‌کردند. در میان افرادی با درآمد مشابه بالا، کسانی که بیشتر از زندگی راضی بودند، کسانی بودند که به احتمال زیاد زمان را انتخاب کردند.

خیلی از چیزهایی که ما اکنون به آن، زمان می‌گوییم، یک افسانه جمعی است که توسط امپراطوران، صنعتگران، معترضین و متفکران ایحاد شده است. پس اینکه بگوییم، شادترین کارگران کسانی هستند که در ازای کار کردن به‌جای پول زمان می‌خرند، کنایه آمیز حرف زده ایم.

وقتی با نگاه ویگی تاریخ علم را می بینیم

متن حاضر سخنرانی دکتر حسین شیخ رضایی محقق و مدرس فلسفه است که با عنوان «تلقی مدرن در فلسفه» در تاریخ 3 مهر ماه 1387 در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران ایراد شده است.

 

زمانی که قصد دارم درباره آن سخن بگویم قبل از قرن 18 و دوره روشنگری است. من قصد دارم راجع به دوره انقلاب علمی صحبت کنم. فکر می کنم همه توافق نظر دارند که مؤلفه علم در دوره مدرن مهمترین مؤلفه است. اولین چیزی که دوره ما را با دوره قبل متفاوت می کند دستاوردهای علمی و تکنولوژیکی است. این دستاوردها هم دارای یک تاریخ هستند که من قصد دارم درباره دوره اولیه شکل گیری مفهوم علم مدرن صحبت کنم. یک تلقی بین کسانی که فلسفه خوانده اند وجود دارد که اصالت تغییر و تحولات رخ داده در دوره مدرن را به فلسفه نسبت می دهند. به این معنا که ابتدا نگرشی مدرن و فلسفی بوجود آمد، سپس علم و تکنولوژی پدید آمد. یک تحلیل تک عاملی و سپس اولویت با فلسفه است. این نگرش با واقعیت تاریخی نمی خواند. تقدم و تأخر فلسفه یا علم بحثی پیچیده است که من سعی می کنم در این باره سخن بگویم. ابتدا اطلاعاتی تاریخی درباره انقلاب علمی بیان می کنم. من در لابلای کتاب های تاریخ علم به جمله ای جالب از استیون شاپینگ در کتاب “انقلاب علمی” بر خوردم به این صورت که: “چیزی به نام انقلاب علمی وجود ندارد، اما این کتاب درباره انقلاب علمی است.” فکر کنم همین جمله تا قدری سرشت پارادوکسیکال قضیه انقلاب علمی را نشان می دهد. دوره ای که ما به آن انقلاب علمی می گوئیم توسط مورخان علم نام گذاری شده است. این دوره مترادف با یک حادثه طبیعی در تاریخ بشر نیست که مثلا ً بگوئیم دوره پس از جنگ جهانی دوم است که تاریخ به خصوصی برای آغاز و پایان آن وجود دارد. اینکه دوره انقلاب علمی را از کجا آغاز و به کجا ختم کنیم خود محل مناقشه بین مورخین علم است. نه فقط به این دلیل که چه کسانی را وارد این انقلاب کنیم، بلکه به این دلیل که تعیین تاریخ بر اینکه ما از انقلاب علمی چه بفهمیم تأثیر می گذارد. اینکه انقلاب علمی را از سده 16 میلادی آغاز کنیم یک معنا می دهد و اینکه از سده 17 شروع کنیم معنایی دیگر. اما چیزی که متداول است می گویند انقلاب علمی از نیمه های سده 16 و از زمانی که کپرنیک کتاب “درباره چرخش افلاک آسمانی” را نوشت شروع شد. ولی عمده تغییر و تحولات در قرن 17 میلادی شکل گرفت. به واقع قرن 17 قرن انقلاب علمی است. اینکه انقلاب علمی کی تمام شد بعضی ها قرن 18 یا 19 را ذکر می کنند، ولی من روی قرن 17 متمرکز می شوم.
در قرن 17 میلادی برای اینکه از اتفاقات رخ داده تحلیلی به دست دهم از یک تقسیم بندی استفاده می کنم که در کتاب “تکوین علم جدید” نوشته رستفال با ترجمه آذرنگ و رضایی مطرح شده است که البته خیلی از مورخان علم آن را پذیرفته اند. اینگونه مطرح می شود که در قرن 17 دو رویکرد متفاوت نسبت به طبیعت دیده می شود که هر دو ریشه باستانی دارند و هر دو رویکرد در آثار نیوتن تلفیق شدند که رمز موفقیت نیوتن تلفیق این دو بود. یکی از این دو سنت فکری افلاطونی ـ فیثاغورثی است. تأکید این سنت بر روی ریاضیات است؛ جهان را با ریاضیات توضیح دادن و دادن اصالت به ریاضی. اینکه ریاضی ابزاری برای فهم جهان بوده و جهان طبق یک الگوی ریاضی شکل گرفته است. چیزی که اصل است این است که علم بر پایه ریاضیات است. در میان ریاضیات از همه مهمتر هندسه است. خیلی ها می گویند سنت نگاه افلاطونی- فیثاغورثی سنت نگاه هندسی به عالم است. در مقابل این سنت فلسفه مکانیکی وجود دارد. منظور این نیست که با علم مکانیک به معنایی که امروز می شناسیم جهان را توضیح دهیم. بلکه مهم این بود که جهان را به مثابه یک ماشین بزرگ می دیدند. ماشینی که کاملا ً مکانیکی عمل می کند. برای فهم بهتر باید آن را مقابل چیزی قرار داد که آن را طبیعت گرایی دوره رنسانس می نامیم.
در رنسانس گرایشی وجود داشت که جهان و پدیده های زمینی که اطرافمان می بینیم توسط نیروهای مرموزی هدایت می شوند که از سنخ قوای روحی ما هستند. در واقع کار دانشمند یا کسی که در فلسفه طبیعی کار می کند دقیقا ً مثل کار یک جادوگر است؛ یعنی مسلط شدن به نیروهای نامرئی و مخفی و روحانی. فلسفه مکانیکی دقیقا نقطه مخالف این دیدگاه است. به این معنا که جهان کاملا ً شفاف است و هیچ چیز مخفی و روحی در آن وجود ندارد؛ کاملا ً مادی است و مهمترین چیز این جهان در کنار ماده بودن، حرکت آن است؛ حرکت ذرات مادی. حرکت ها از سنخ ضربه اجسام مادی به یکدیگرند. یعنی یک سیستم چرخ دنده ای و فنری که همه اجزای طبیعت با این مکانیزم های مکانیکی به هم مربوط می شوند. مشخصا ً باید رفت و علت پدیده ها را پیدا کرد که نقطه تقابل با ریاضیات است. ریاضیات نمی تواند به ما بگوید طبیعت چگونه کار می کند. باید رفت علت پدیده های جزئی را کشف کرد و در راه کشف علت ها، مکانیزم های مکانیکی ورای آنها را توضیح داد. اینکه سیستم گردش خون در بدن کشف شد، دقیقا ً نتیجه تلقی مکانیکی است.
مهمترین اتفاق رخ داده در قرن 17 مربوط به علم مکانیک سماوی و زمینی است. مکانیک سماوی به آن بخش از علم می پردازد که رابطه کرات و سیارات با زمین را بررسی می کند. مکانیک زمینی به روابط مکانیکی اشیاء در زمین می پردازد. در قرن 17 یک سلسله مراتب جالبی دیده می شود. سلسله ای که با انقلاب کپرنیکی آغاز می شود که در آن خورشید مرکزی جای زمین مرکزی را می گیرد. بعد به تیکو براهه و رصدهای دقیق او می رسیم. سپس این رصدها به دست کپلر می رسد و قوانین حرکت سیارات کپلر و بعد به گالیله. این تکه تاریخ علم خیلی مهیج و جالب است. کپرنیک کشیش لهستانی کاتولیک است. پیشنهاد او این است که سیستم ارسطویی و بطلمیوسی که برای توصیف حرکت سیارات بوده همچنان درست است. این نکته مهمی است. برخلاف آن چیزی که ما فکر می کنیم انقلاب کپرنیکی یعنی انقلابی در مبادی علوم. کپرنیک به این معنا انقلابی نبود. او نظام ارسطویی را قبول داشت. تنها تغییری که او ارائه می کند گذاشتن خورشید در مرکز و به جای زمین است. منتها هنوز سیستم ارسطویی ـ بطلمیوسی وجود دارد. نکته جالب کار کپرنیک این است که سیستم کپرنیکی به لحاظ سادگی ریاضی هیچ برتری نسبت به سیستم بطلمیوسی ندارد. یعنی واقعاً این طور نیست که یک مسائلی بوده که نظام بطلمیوسی نمی توانسته است آنها را حل کند و نظام کپرنیکی هم آنها را حل کرده و یک نظام شسته و رفته و ساده با قدرت توضیحی بالا ارائه کرده است. همان مسائل و مشکلات نجوم بطلمیوسی برای نظام کپرنیکی هم وجود دارد. این خیلی جالب است که تغییر عقیده معاصرین کپرنیک از نظام بطلمیوسی به نظام کپرنیکی خیلی کار عقلانی نمی بود اگر این کار را می کردند. ایده ای که کپرنیک داشت این است که صرفا ً یک نظام ریاضی ارائه می کند؛ اینکه می توانیم به لحاظ ریاضی تصور کنیم که خورشید در مرکز است و زمین به دور آن می چرخد و بعد با توجه به این مبنای ریاضی رصدها را راحت تر توضیح دهیم. ولی ادعای اصلی اش این نبود که جهان به گونه ای کار می کند که من می گویم. این عقیده با اندیشه مذهبی ـ کلیسایی در تضاد بود. “اوسیاندر” که کتاب کپرنیک را بعد از مرگش چاپ می کند در مقدمه ای می نویسد که کپرنیک هیچ وقت در زندگی اش فکر نکرد که نظامی که ارائه می کند کاشف واقعیت است و جهان واقعا ً اینگونه است، بلکه می خواست پدیده هایی را که می بینیم با مدل ساده ریاضی بیان کند؛ یعنی حفظ پدیده ها نه اینکه واقعیت چی است.
همانطور که گفتم سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی یکی از سنت های حاکم بر قرن 17 است. نفر بعدی که درباره آن صحبت می کنم کپلر است. در نظام بطلمیوسی ماه یکی از سیارات است. ما 7 سیاره داریم. در نظام کپرنیکی مشخص می شود که ماه یک سیاره نیست بلکه یک قمر کره زمین است. یعنی از عدد مقدس 7 به 6 می رسیم. کپلر به عنوان یکی از کسانی که گرایش نو افلاطونی- فیثاغورثی دارد سعی می کند دلیلی ارائه کند که چرا در جهان 6 تا سیاره وجود دارد. سنخ این دلیل از سنخ دلالیل مکانیکی و تجربی نیست بلکه از سنخ دلیل پیشینی است. کاملا ً افلاطونی است. می گوید ما 5 تا شکل فضایی منتظم داریم و بنابراین ما بیش از 6 سیاره نمی توانیم داشته باشیم. یعنی هر کدام از این سیارات روی محیط یکی از این اشکال فضایی منتظم قرار بگیرد. 5 تا شکل فضایی منتظم داریم و 6 تا سیاره. این یک استدلال پیشینی ریاضی است. این سنت هندسی-ریاضی نگاه به عالم در آن روزگار بود. در کار گالیله هم یک سری نکات جالب پیرامون انقلاب علمی وجود دارد که مفهوم اینرسی را وارد می کند. اینکه حرکت خصلتی از اجسام مادی است که تا وقتی چیزی جهت او را تغییر ندهد شئ متحرک به حرکت خودش ادامه می دهد. در صورتی که مفهوم ارسطویی حرکت مبتنی بر اینرسی نیست؛ مفهوم نیروی محرکه است. وقتی شما سنگی را پرتاب می کنید این سنگ یک چیزی به نام نیروی محرکه از شما دریافت می کند که مادامی که حرکت می کند، آن نیروی محرکه با او وجود دارد. یعنی حرکت است که در نظام ارسطویی دلیل می خواهد. در صورتی که در نظام کپرنیکی ـ گالیله ای حرکت دلیل نمی خواهد بلکه تغییر حرکت است که دلیل می خواهد؛ تغییر حرکت یعنی افزایش سرعت و متوقف شدن.
در کار گالیله همان نکته ای که درباره کپرنیک گفتم وجود دارد. موقعی که گالیله تلسکوپ را برای رصد های نجومی به کار می برد هنوز کپرنیکی است. او فکر می کرد مسیر حرکت سیارات دایره است. به حرف های کپلر توجهی نمی کند. هنوز ارسطویی است. وقتی با تلسکوپ رصد می کند دو چیز را خوب توضیح می دهد که تأیید خورشید مرکزی است. اینکه قمرهای مشتری را با تلسکوپ می بیند و اینکه یکی از سیارات منظومه شمسی قمر داشته باشد خودش خیلی ضربه مهمی به طبقه بندی بطلمیوسی است. چیز دیگری که او توضیح می دهد اهلّه زهره است. او ولی نمی تواند چند چیز را توضیح دهد که یکی از آنها اختلاف منظر ستاره هاست. اگر قرار باشد خورشید مرکز باشد و زمین به دور آن بچرخد، ما در فصول مختلف سال وقتی یک ستاره را رصد می کنیم باید اختلاف زاویه داشته باشیم. مثلا ً باید یک ستاره ثابت را با زاویه آلفا و زمستان با زاویه بتا ببینیم. رصدهای گالیله اجازه چنین کاری را به او نمی دهد. دقت ابزار او در آن موقع به اندازه ای نیست که بتواند اختلاف منظر ستاره ها را توضیح دهد و این نکته ای علیه خورشید مرکزی بود. برای همین می بینید که جریان تبادل نظریه ها و تغییر نظریه ها در تاریخ علم از الگوی ساده ای تبعیت نمی کند که یک نظریه ای باطل می شود توسط نظریه ای که خیلی خوب همه چیز را توضیح می دهد و ضعف های آن را می پوشاند و همه شواهد به نفع آن است.
حال به سنت مکانیکی حاکم در قرن 17 نگاهی کنیم. انسانهای بزرگی در این قرن سعی می کنند پدیده های طبیعی را با مکانیزم های مکانیکی توضیح دهند. یکی از آنها گیلبرت است. یک چیزهایی برای افرادی که تلقی مکانیکی داشته اند مشکل بود مثل مغناطیس؛ مغناطیس ظاهرا ً از دور عمل می کند، یا نیروی گرانش. این دو هیچ تماس مستقیمی با زمین و شئ که برآ ن اثر می گذارد ندارند. نور به نظر می آمد که پدیده ای مکانیکی نیست. گیلبرت درباره مغناطیس تحقیق و سعی کرد ساز و کار مکانیکی برای توضیح مغناطیس بیابد. چیزی که در کار او و دیگران وجود دارد تأکید بر آزمایش است. یعنی آزمایش می کنیم تا پرده از حجاب طبیعت برداریم.
مهمترین چهره در میان فلاسفه مکانیکی، دکارت است. او هم به لحاظ فلسفی و هم علمی خیلی حامی فلسفه مکانیکی است. نکته جالب کار او این است که او یکی از مدافعین اصلی دوگانگی است. یعنی دو جوهر در دنیا وجود دارد؛ جوهر مادی که با امتداد شناخته می شود و دیگری از مقوله شعور، فکر و آگاهی است. روح و ذهن مادی نیست. دکارت یک دوآلیست سفت و سخت است. این دوگانه انگاری گرچه در روزگار ماپذیرفته نیست ولی در قرن 17 نکته ای بسیار مهم برای پیشرفت علم است و آن این است که یک جوری آخرین میخ تابوت طبیعت گرایی رنسانس است.
در طبیعت گرایی معمولاً کسانی بودند که مرز بین ماده و آگاهی یا شعور و نفس را از بین می بردند. یعنی به طبیعت همان قوایی را نسبت می دادند که به نفس ما نسبت می دادند. دوگانه انگاری دکارت در قرن 17 کاری که می کند این است که می گوید برای همیشه جهان مادی چیزی کاملا ً مکانیکی است، هیچ جایی احتیاج به عنصر آگاهی ندارد، عنصر آگاهی چیزی کاملا ً مجزاست که فقط انسان واجد آن است. از نظر او حیوانات دیگری غیر از انسان که در کره زمین دیده می شوند همه ابزارهای مکانیکی اند، فاقد جنبه روحی، آگاهی و نفسانی اند و اگر بشود دستگاهی ساخت که کاملا ً مثل یک موجود زنده عمل کند هیچ فرقی با آن ندارد.
می گویند دکارت خیلی به مجسمه هایی که توسط انسان ساخته می شد و کارهایی شبیه ربات های امروزی انجام میدادند علاقه داشت و با خود می گفت اگر روزی بشود موجودی ساخت که همه کارهای یک اسب را به صورت مکانیکی انجام دهد او هم یک اسب است. نکته دیگری که در کار فلسفه مکانیکی وجود دارد که برای توسعه آتی علم مهم است این است که به نظر ما نمی رسد که هوا در دیدگان ما ذراتی فنر مانند نیست! یعنی ما با حواس خودمان چنین چیزی را درک نمی کنیم. وقتی کسانی سعی می کردند نور را واجد ذرات مکانیکی توصیف کنند ما هیچ وقت نور را با حواس خود به آن صورت درک نمی کنیم. نکته مهم در کار فیلسوفان مکانیکی این است که جهان آنها با جهانی که ما با حواس خود درک می کنیم یکی نیست؛ یعنی یک شکافی وجود دارد. این هم یک جوری خلاف طبیعت گرایی رنسانس است. شما آنجا یک چیزایی را از خودت به طبیعت نسبت می دهی، اینجا این دو حوزه کاملا ً جدا می شود. اگر شما فکر می کنید طبیعت گرم یا سرد است، طبیعت به خودی خود گرم و سرد نیست؛ طبیعت یک سری ذرات مادی است که یک سری حرکت های مادی دارند؛ بعضی را به صورت گرما و بعضی دیگر را به صورت سرما حس می کنیم.
شاهکار و عظمت کار نیوتن این بود که این دو سنت فکری قرن 17 را با هم تلفیق کرد. نیرو مفهوم مهم و اساسی مکانیک نیوتنی است. نیرو از سنخ مفاهیم مورد علاقه فلاسفه مکانیک نیست. نیرو چیزی است که از دور عمل می کند؛ چه نیروی گرانش و چه مغناطیس. بنابراین به نظر می رسد نیوتن فلسفه مکانیکی را رد می کند ولی اینطور نیست. نیوتن هنوز تعهدی به فلسفه مکانیکی دارد و علاوه بر دو اصل آنها یعنی ماده و حرکت، عنصر سومی به نام نیرو اضافه می کند تا بتواند از عهده توضیح پدیده های طبیعت بر بیاید. این سنت مکانیکی اوست. او در سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی هم کاری که در ادامه کارهای گالیله کرد این بود که ریاضیات را وارد علم مکانیک می کند. یعنی معادلات حرکتی که امروز به عنوان سه معادله حرکت نیوتن می شناسیم، معادلات ریاضی حرکت اند. کاری که کپلر شروع می کند؛ آن جایی که مسیر سیارات را بیضی می داند. نیوتن این ریاضیاتی کردن عالم را از سنت افلاطونی ـ فیثاغورثی می گیرد. یعنی ریاضیات است که می تواند توضیح دهد عالم چگونه است؛ ولی ریاضیاتی که با ماده و حرکت و نیرو تلفیق شده است. نکته ای که از جانب محققین فلسفه علم جالب است این است که نیوتن هیچ ادعایی ندارد که دارد پدیده ها را توضیح می دهد. به این معنا که دارد مکانیزم های پشت آنها را می گوید؛ یعنی اینجا با فلسفه مکانیکی فاصله می گیرد. نیوتن می گوید من سیستمی ارائه می کنم که می تواند به شما بگوید ظاهر پدیده ها چگونه عمل می کند. می تواند طبیعت را برای شما توصیف کند. معادلات حرکتی نیوتن می تواند خواص مکانیکی را برای شما توصیف کند ولی توضیح نمی دهد که چرا؟ چگونگی را توضیح می دهد ولی چرایی را نه؛ در صورتی که تأکید سنت مکانیکی در توضیح چرایی است. خیلی از مورخان علم معتقدند بعد از نیوتن علم مدرن بیش از هر چیز مدیون تغییر سؤال چرایی به چگونگی است. علم مدرن از این به بعد در صدد ساختن مدل هایی است که توضیح دهد پدیده ها چگونه عمل می کنند، ولی خیلی راجع به چرایی صحبت نمی کنند.
در مورد سازمان و تشکیلات علمی در قرن 17 باید بگویم که مسئله صرفا ً کار تک تک دانشمندان به تنهایی نبود بلکه در قرن 17 شاهد هستیم که انجمن های علمیی شکل گرفتند که خیلی از نظر اجتماعی مهم است.
حال به قسمت اصلی صحبتم که پیوستگی و گسستگی است می پردازم. تلقی رایج در تاریخ علم این است که این تغییرات آنقدر رادیکال و افراطی نسبت به علوم قرون وسطی و حتی رنسانس بود که باید اسم انقلاب بر آن نهاد. یعنی این تغییرات آنقدر ناگهانی بود که هیچ اسمی جز انقلاب بر آن نمی توان گذاشت؛ یک گسست کامل از علم دوره رنسانس. این تلقی بسیار ترویج می شد و به خصوص در دوره روشنگری، روشنفکران فرانسوی چون دیدرو و دالامبر آگاهانه بر این مسئله تأکید می کردند که ما در دوره جدیدی به سر می بریم. کلمه انقلاب علمی البته اولین بار در قرن بیستم به کار رفت؛ ایده اینکه انقلابی صورت گرفته و ما و علم در حال پیشرفت است؛ همان خوشبینی دوره روشنگری.
اما دیدگاه انقلابی اواخر قرن 19 و به خصوص قرن 20 توسط بسیاری از تاریخ نگاران علم زیر سؤال رفت. اولین کسی که این مسئله را نشان داد “پی یر دوئم” فیزیکدان و مورخ علم آخر قرن 19 است. او یک مجموعه 10 جلدی تاریخ علم دارد که برای اولین بار برخلاف روشنگران فرانسوی بر روی اهمیت علمی قرون وسطی تأکید می کند. به خصوص در حوزه علم استاتیک نشان می دهد بسیاری از چیزهایی که در دوره انقلاب علمی مطرح شد، ریشه هایشان در کارهای فیلسوفان قرون وسطی بوده است. مثلا ًدر حوزه استاتیک نشان می دهد در آثار افرادی چون راجر بیکن عناصر انقلاب علمی مستقر بوده است.
می دانید که قرن 12 و 13 میلادی قرن شکوفایی علمی است که اسم آن را رنسانس اول نام نهاده اند. دوئم به عنوان کسی که از نوعی پیوستگی دفاع می کند می گوید ریشه خیلی از چیزهایی که در قرن 17 است در رنسانس اول یعنی قرون 12و 13 بوده است. اتفاقا ً بر خلاف آنچه که رنسانس مداوم را قرن 14 و 15 به بعد بعد می دانند او این دوره را دوره رکود نامیده و معتقد است رنسانس واقعی قرن 12 و 13 میلادی است که ترجمه کتابها از عربی آغاز می شود.
پس از او حتما ً اسم سارتن را به عنوان یک مورخ علم بزرگ شنیده اید. او هم یکی از حامیان تز پیوستگی است و تأکیدش را بیش از آنکه بر قرون 12 و 13 بگذارد، بر دوره اسلامی می گذارد. یعنی نشان می دهد خیلی از متدهای علمی در دوره اسلامی ریشه دارد. سارتن تأکیدش را بر دوره رنسانس اسلامی می گذارد. او معتقد است علم در دوره رنسانس راکد است. جیمز فرانکلین ریاضی دان و مورخ استرالیایی حامی این عقیده است که رنسانس دوره افول علم است و اوج علم را باید پیش از آن بررسی کرد.
مورخ دیگری به نام آرون بالا تز جالبی دارد که مدافع پیوستگی است، ولی پیوستگی را به تمدن اسلامی یا قرن 12و 13 میلادی منحصر نمی کند. او می گوید دوره قرن 17 در اروپا محل تقاطع چندین فرهنگ مختلف است. از طرفی ریاضیات سنت اسلامی را داریم، از طرف دیگر سنت هندسی مصری و هرمسی قدیم. او معتقد است نظام اعداد از هند و تکنولوژی از چین آمده است. ایده اصلی او این است که اروپامحوری انقلاب علمی تز غیرقابل دفاعی است.
بنابراین به نظر می رسد مورخان علم را می توان به پیوسته گرا و گسسته گرای انقلاب علمی تقسیم کرد. پیوسته گراها سعی می کنند نشان دهند این عناصر از پیش از تاریخ و در تاریخ وجود دارد. گسسته گراها قصد دارند وجود نوعی مفهوم انقلاب را نشان دهند. حال سؤال این است که پیوسته گرایی چه مزیتی می تواند داشته باشد؟ و چرا نگاه پیوسته گرایی خوب و به درد می خورد؟ یا چرا نگاه انقلابی و افراطی باعث می شود ما یک سری چیز ها را نادیده بگیریم؟
اصطلاحی به نام “ویگ” whig را شاید شنیده باشید. ویگ یک حزب در انگلیس بود. ولی چون مورخین طرفدار این حزب از این نوع تحلیل استفاده می کردند، باترفیلد که اولین بار این اصطلاح را جعل کرد این اصطلاح را به نام آنها گذاشته است: ویگیسم. وقتی می گوئیم ما به صورت ویگ به تاریخ نگاه می کنیم یعنی چه؟ یعنی ما خودمان را به عنوان کسی که در قرن 21 وجود دارد به عنوان مرکز تاریخ قرار می دهیم. زمان حال را مرکز قرار می دهیم. سپس چیزهایی را که باعث شد ما به زمان حال برسیم آن چیزهایی که شباهت بیشتری دارند به آن چیزهایی که ما الآن داریم، آنها را برجسته و مهم تلقی کنیم و آن چیزهایی که از وضعیت فعلی ما دور ترند کم اهمیت تر بدانیم. مفهوم انقلاب علمی دقیقا یک مفهوم ویگ است. به خاطر اینکه امروزه ما در زندگی، فرهنگ و فلسفه مان علم مدرن مهمترین جایگاه را دارد. حال تاریخ را با این نگاه بررسی می کنیم که کجا و در کدام مرحله و چگونه شد که علم به معنی مدرنش شکل گرفت؟ یعنی یک دیدگاه کاملا ًانتخابی. هر چیزی که در این زنجیره ای که به علم مدرن ختم نمی شد جا نمی گرفت. قاعدتا ً جایی هم برای نقل و بررسی و تحلیل ندارد.
اگر سنت هرمسی یا سنت های رازورزانه منجر به علم مدرن نشدند، به مفهوم علم مدرن بی شباهتند. بنابر این در بررسی تاریخ علم آنها را کنار می گذاریم. دقیقا ً به همین دلیل است که قرن 17 مهم می شود. زیرا علم آن بیشترین شباهت را به علم مدرن اکنون ما دارد. یعنی مفهوم انقلاب علمی کاملا ً یک مفهوم ویگ است. ما زمان حال را مرکز گذاشتیم و چون از دوره باستان تا امروز بیشترین شباهت در قرن 17 است آن را برجسته می کنیم. تاریخ نگاری ویگ مهمترین ضرری که دارد این است که ما سعی نمی کنیم خودمان را در کانتکست تاریخی قراردهیم. یعنی سعی نمی کنیم بفهمیم در کانتکست تاریخی، نیوتن چگونه فکر می کرد. چون به نیوتن از زاویه خودمان می نگریم. پیوسته گرایی از این جهت خوب است که شما یک رویداد را دوگونه می توانید بنگرید؛ یک گونه این است که به لحاظ علّی چگونه مربوط به رویدادهایی است که پیش از خودش اتفاق افتاده است، یک موقع دیگر می توانید نگاه کنید که این رویداد به لحاظ علّی چگونه مربوط به رویدادهایی است که بعد از خودش منجر به آنها شده است. یعنی یک موقع شما جلو را نگاه می کنید و می گوئید رویداد A که در زمان T رخ داد به خاطر اینکه دو سال بعدش منجر به فلان رویداد شد مهم است و یک موقع شما می گوئید رویداد A را در زمان T به این دلیل بررسی می کنید که خودش معلول یک رویدادی است که قبلا ً رخ داده است. پیوسته گراها همیشه نگاه می کنند چیزی که در قرن 17 رخ داد چگونه از قبل ریشه هایش فراهم شده بود. کسانی که مفهوم انقلاب علمی را به کار می برند همیشه می گویند چیزی که در قرن 17 رخ داد چگونه باعث شد علم مدرن شکل بگیرد. این ایده که فکر کنیم هر چیزی که در قرن 17 رخ داد ریشه در گذشته دارد، ایده ای افراطی است و هیچ کس طرفدار آن نیست. این افراد طرفدار این نیستند که واقعا ً هیچ کار نویی در قرن 17 انجام نگرفت. مسئله این است که کدام کارها نو بود و حد و درجه این کار نو چی بود. مشخصا ً در قرن 17 یک سری کارها صورت گرفت که ریشه تاریخی نداشتند.
نتیجه بحث این است که حتی اگر این ایده افراطی را کنار بگذاریم که در قرن 17 و در دوره انقلاب علمی هیچ کار جدید و نویی صورت نگرفت که مشخصا ً غلط است، نگاه پیوسته گرا داشتن به تاریخ علم حداقل این خوبی را دارد که نشان می دهد چه چیزهایی در قرن 17 رخ داد و آنها اصالت داشتند و واقعا ً نو بودند. اگر به صورت پیوسته نگاه کنید می توانید تشخیص دهید که خیلی از عناصر موجود در این دوره تاریخی قبلا ً هم وجود داشتند. دیدگاه پیوسته گرایی حداقل کمکی که می تواند بکند این است که نشان دهد اگر قرن 17 اهمیت داشت که دارد، اهمیت آن اصالتاً به خاطر چی بود. یعنی کدام مفهوم و روش و اختراع بود که تأثیر بیشتری از بقیه داشت. ضمن اینکه می تواند ما را از خطر نگاه ویگی نجات دهد./ پایان.