تدوینی از مقام نیستی(2)

نوشتار حاضر بخش دوم و پایانی سخنرانی دکتر قاسم کاکایی با عنوان «مولانا، اکهارت و الهیات سلبی» است که 20 آذر 87 در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد.

تمثیل هایی که مولانا به کار میبرد، خود مبحثی است جالب و پر نکته. مثلا ً چرا آینه را به کار می برند؟ چون خودش را نشان نمی دهد. از خود چیزی ندارد. هرچه بیشتر از خود چیزی را نشان ندهد، بیشتر نیست است. لذا آنکه کدورت خود و ذات خود را دارد نمی تواند او را نشان دهد. به همین علت، در بحث نیستی با پارادوکس مواجه می شویم.
در مصرع “نیستی در هست آئین من است”، نوعی پارادوکس را می توان مشاهده کرد. البته در آثار اکهارت، اوج پارادوکس را می توان مشاهده کرد. اما از آنجائیکه در این سخنرانی سخن گفتن درباره ی مولانا باید پررنگ تر باشد، از طرح جزئیات بیشتری در خصوص اکهارت خودداری می کنم.
وجه بی رنگ و بی نشان که منم
کی بدینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم
همه، آمیختگی هست و نیست و این، اوج عرفان است.
بحر من غرق گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطالب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
میشدم در فنا چو مه بی پا
لیک بی پای پا دوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
اگر بتوانیم آن صورت بی صورت، ظاهر و باطن، آن بی رنگ که منشأ تمام رنگهاست را ببینیم به آن مرتبه ای میرسیم که مولانا می گوید:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
و اما، در خصوص اینکه راه فنا چیست، اکهارت پیشنهاداتی دارد. پیش از آن باید به این مسئله اشاره داشت که “ولی”، کسی است که به مقام فقر رسیده باشد. در کتاب مقدس آمده است: “خوشا به حال فقرا” و به اشکال مختلف در کتاب مقدس از کلمه ی فقیر به نیکی یاد شده است. مثلا ً در جایی گفته شده: “تا فقیران را بشارت دهم”. اکهارت می گوید: “فقیر آنست که هیچ نخواهد، هیچ نداند و هیچ نداشته باشد.” مولانا همین مسئله را تحت عنوان «ترک علم، ترک تعلق و ترک اراده» مطرح کرده است.
چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمد وار بی سایه شود
فقر و فخری را فنا پیرایه شد
چون روانه ی شمع او بی سایه شد
پیامبر فرموده بودند: “الفقرُ فخری.” این همان مقام عبدالله بودن است که به معنای هیچ نخواستن، هیچ نداشتن و هیچ ندانستن است.
واما اشعاری درباره هیچ نخواستن:
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را بر شرط بی مرادی
بایزید بسطامی نیز سخنی مشهور با این مضمون دارد: “اُریدُ ان لا اُرید: می خواهم که هیچ نخواهم.”
مولانا در جای دیگر می گوید:
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
کلمه ی “طفل” در اشکال مختلف در مثنوی ظهور می کند:
کاش چون طفل از حیل جاهل بُدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
طفل، اراده همراه با برنامه ریزی و چاره اندیشی ندارد. اگر تو هیچ نخواستی او همه چیز را به تو می دهد. و “ولی” معنایی جز این ندارد: “رَضیتُ بِما قَسَمَ اللهُ لی و فَوَّضتُ امری الی خالِقی.”
چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی می کنی! احمقی
زیرکانی که از دیدگاه خود، زیرکند، از نگاه مولانا احمقند.
طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی، طالبت شد مطلبت
زنده ای کی مرده شو شوید تو را
طالبی کی مطلبت جوید تو را
بایزید نیز در جایی می گوید: “چون دانستم که من مرادم و نه مرید. چرا که مرید خداست.” بدین معنا که وقتی انسان نیست شد، خداوند وی را می خواهد.
نکته ی جالبی در اینجا مطرح می شود و آن اینکه اگر ما هیچ نخواهیم، دعا چگونه توجیه می شود؟ پاسخ دادن به این نکته نیازمند بحثی جداگانه و مفصل است. نیز، سخن گفتن در باب جایگاه دعا در مثنوی نیازمند زمانی است طولانی. ولی اکهارت بحثی را مرتبط با این موضوع طرح می کند. وی می گوید کسی که وارسته باشد (کسی که به ترک و فنا رسیده باشد) سر آن نیست که دعایی بکند. چرا که هر کس دعا می کند یا خواهان واجد شدن چیزی است و یا خواستار آن است که چیزی از او دور شود. حال آنکه قلب وارسته نه خواهان چیزی است و نه چیزی را داراست که بخواهد از قید آن رها شود. بنابراین از هر دعایی آزاد است. تنها دعای او تشبه به خداست و بس.
لیکن در اعتقادات دینی ما مسلمین، جایگاه دعا جایگاهی است بس والا. تنها به این علت دعا میکنیم که خداوند فرمودند”ادعونی”. مولانا نیز سخنی شبیه به اکهارت دارد با این مضمون که انسان وارسته، دعایی ندارد.
قوم دیگر می شناسم ز اولیاء
که دهانشان بسته باشد از دعا
و اما در بحث هیچ ندانستن یا ترک علم باید گفت علمهایی که بر جان و دل نمی زند، بار گرانی است کشیدن به دوش.
اکهارت می گوید، کسی که به این مقام می رسد، درباره ی دانستن، علم، محبت، اراده و یا هر چیز دیگر، هیچ نمی داند. کاملا ً و به طور مطلق در وجود خداوند حل می شود. اکهارت در جایی چنین می گوید: نفس تا آنجا خدا را می شناسد که خود را می شناسد. و به هر میزان که خود را از خویشتن جدا کرده باشد، به همان درجه خود را به طور کامل خواهد شناخت. هر چه از صورت و تصورات خود خالی تر باشی، او را پذیراتر هستی و بیشتر به او نزدیک خواهی شد.
و امروزه در تجربه ی علمی، ادراک محض، علمی که هیچ متعلقی ندارد و به تعبیری جهل؛ آموختنی است. و باید اضافه کرد متعلق آن، خداست.
مولانا در جایی می گوید:
مرده همی باید و قلب سلیم
زیرکی از خواجه بود احمقی
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است
زیرکی هایی که علم جزئی است، به دیده ی مولانا بی ارزش اند.
زیرکی بفروش و حیوانی بخر
زیرکی ظن است و حیوانی نظر
بیشتر اصحاب اهل جنت ابلهند. مولوی چنین تعبیری را دارد ولی بدین معنا که آنها از علم جزئی دنیوی خالی و تهی هستند.
بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی می رهند
هیچ را عریان کند فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
و اما در مورد هیچ نداشتن، مولانا می گوید:
هست مطلق کارساز نیستی است
کارگاه هست کن جز نیست، چیست؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ استیق نا بنوشته باش
شگفت اینکه دقیقا ً مثال کاغذ سفید نانوشته را اکهارت نیز بیان داشته. وی در جایی گفته است: “اگر قلب جویای والاترین مکان است، باید رو به نیستی محض آورد. زیرا بزرگترین قابلیت در همین نیستی نهفته است. بنابراین قلب وارسته زمانی به بالاترین مقام می رسد که به نیستی رسیده باشد. مثالی از طبیعت می توان آورد: اگر بخواهیم بر لوحی مومین چیزی بنویسیم، مطالبی که قبلا ً بر آن نوشته شده است هر قدر که دارای مضامین عالی باشند، مانع نوشتن ما خواهند شد. بهترین لوح برای نوشتن لوحی است که هیچ چیز بر صفحه ی آن نگاشته نشده باشد. به همین سان، اگر خدا می خواهد در بالاترین مکان چیزی بر قلب من بنگارد، باید هر آنچه نام و رنگ این و آن را دارد، از صفحه ی قلبم پاک شده باشد. در آنصورت است که قلبم به وارستگی خواهد رسید. قلب وارسته هیچ تعلقی به این و آن ندارد.”
ارتباط نهایی مولانا و اکهارت، در مرگ اختیاری است. سالک راه باید شیر خدا شده باشد و از خود هیچ نداشته باشد. مولانا می گوید:
آن طرف که عشق می افزود درد
بوحنیفی و شافعی درکی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنه ی زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنی است
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان خدا
وین دو صد را می کند هر دم خدا
و در جایی دیگر می گوید:
گر بریزد خون من آن دور سوی
پای کوبان جان بر افشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی، پایندگی است
اقتلونی اقتلونی یا سقاتی
انّ فی قتلی حیاةً فی حیاتی
و مسلما ً یکی از آن عشاقی که عشق زبان او را به سخن گفتن وا داشته است، اکهارت است هرچند نه به فارسی می گوید و نه به تازی. لیکن به دنبال هم سخنی میگردد که زبان او را درک کند چنانکه می گوید: “کسان بسیاری هستند که این مطلب را درک نمی کنند. اما کسی که می خواهد این امر را دریابد باید کاملا ً وارسته بوده و از همه ی امور دنیوی فراتر رفته باشد. کسی که می خواهد تعالیم مرا در باب فنا دریابد، باید خود، کاملا ً فانی باشد. از خدا می طلبم که شما نیز به همان فقر و فنا برسید تا بتوانید تعلیمات مرا دریابید. اگر می توانستید به قلب من معرفت پیدا کنید، آنچه را می گویم به خوبی در می یافتید.” زیرا این، خود حقیقت بلکه خود حق است که سخن می گوید و مسلما ً مولانا که در حق مستغرق و فانی از خویشتن است، از کسانی است که اکهارت به دنبال آنها می گردد. قطعا این فنا و نیستی، آن دو را به وحدت می رساند.
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
پایان.
http://bashgah.nonegar4.ir/fa/content/print_version/30735 (Sun Aug 19 10:49:18 2018)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code