
تقدم تفکر بر انسان
- نوشته شده : سیدمهدی ناظمی
- 03 دسامبر 2019
- تعداد نظرات :0
آنچه هست در او (5)
سلسله تأملاتی در فیه مافیه مولانا
اشاره: در تارنمای باشگاه اندیشه، یادداشتهایی متناوب، تأملاتی مبتنی بر فقرات منتخبی از کتاب «فیه مافیه» مولانا به قلم دکتر سید مهدی ناظمی، پژوهشگر فلسفه تقدیم حضور میشود. این یادداشتها را میتوانید بهصورت یکجا در صفحه دکتر سیدمهدی ناظمی بخوانید.
«… نمیبینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسير اندیشه؟ پس دانستیم که کار اندیشه دارد، چون بیک اندیشة ضعیف مکدر، چندین هزار خلق و عالم اسيرند. آنجا که اندیشههای بیپایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالمها را مسخّر کنند. چون میبینم معين که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان، صحرا در صحرا، اسير شخصی اند و آن شخص اسيراندیشه ای حقير. پس این همه اسير یک اندیشه باشند، تا اندیشههای عظیم بی پایان خطير قدسی علوی چون باشند؟»
یکی از ویژگیهای عصر جدید به ویژه با رویکرد کلاسیک، وابسته دیدن رویکردها، انتخابها، تصمیمها، آراء و عقاید به انسانهای جزئی است. اگرچه که برخی از اندیشمندان، از جمله فیلسوفانی چون هگل و مارکس، تلاش کردند تا در برابر این معنای از انسان جزئی که برآمده از رویکردهای سوبژکتیو، با مفهوم «تاریخ» – Geschichte – مقاومت کنند، ولی -و علیرغم همه اهمیتی که این تلقی روایتمدار دارد و بسطی که بعداً در جامعه شناسی می یابد- همچنان حال و هوای فرهنگ عمومی انسان مدرن این است که محتوای تلقیهای کلان انسان را بر اشخاص نسبت دهند.
طبق تلقی رایج، اولین کسی که مثلاً درباره وجود ذهنی صحبت میکند، به نوعی «خالق» این مفهوم محسوب میشود و همچنان که ما امروزیها از حقوق مادی و معنوی «خلق ایده»های خود بهرهمند هستیم و ابتکارات و اقتراحات را به نام خود ثبت و ضبط میداریم و از آنها صیانت میکنیم، انتظار داریم که لابد این یا آن اندیشهای که زمانی بوده است، حتماً جایی اولین بار کسی آن را «خلق» کرده است. هر آن کسی که پس از آن از مفاهیم «خلق شده» قبلی استفاده میکند، در مظان این است که آن «مخلوق» را از «خالق» آن به سرقت برده باشد.
این تعمیم معلوم نیست که چقدر درست باشد. به نظر میرسد گاهی میتوان شبیه این تلقی را در گذشتگان دید. این به ویژه آنجاست که معرکهآرایی درباره موضوعی رخ بدهد. این اتفاق معمولاً در زمان ظهور و قدرت یافتن عالمی جدید است که پدید میآید. با ظهور معرکه آرا، باید که لاجرم برای هر نظری، صاحب نظری را در نظر گرفت که امکان طبقهبندی دیدگاهها فراهم گردد. اما از این که بگذریم، در تکرار و اصلاح و به ویژه بازتفسیر بسیاری از آرا و عقاید، دقت و تفحص چندانی صورت نمیگرفت که این «اولین» کسی که آن را به زبان آورده است، دقیقاً که بوده است. اگر هم استنادی میشود، مطلق است از آنکه قائل اولین قائل آن قول بوده است یا نه. البته شاید تنها تمدنی که این امر «تا حدی» در آن رنگ پیدا کرد، تمدن اسلامی بود و بعدتر این به تمدن مسیحی نیز منتقل شد.
“ طبق تلقی رایج، اولین کسی که مثلاً درباره وجود ذهنی صحبت میکند، به نوعی «خالق» این مفهوم محسوب میشود و همچنان که ما امروزیها از حقوق مادی و معنوی «خلق ایده»های خود بهرهمند هستیم و ابتکارات و اقتراحات را به نام خود ثبت و ضبط میداریم و از آنها صیانت میکنیم، انتظار داریم که لابد این یا آن اندیشهای که زمانی بوده است، حتماً جایی اولین بار کسی آن را «خلق» کرده است. “
مهیاکننده این تلقی که: «شاید و باید دانست این قول را نخستین بار که گفته است»، خود برآمده از این تلقی است که هر جا دیدگاه و نظری وجود دارد، «مخلوق» ذهن یک انسان است. البته که غیر از این نیست که هر دیدگاهی در بین انسانها وجود دارد، اذهان انسانهایی با آن درگیر است، اما این که حتماً نخستین بار یک انسان مشخص به این باور رسیده است و آن را «خلق» کرده است، خود یک التفات جدید و از تبعات تفکر مدرن است.
در مقابل، در دوره حیات شرقی انسان، چنین تلقی میشد که باورهای اساسی انسان، فراتر و بزرگتر از آن هستند که قرار باشد فقط یک انسان جزئیِ متشخص آنها را «خلق» کند. اگر هم استنادی به انسانها داده میشود و مثلاً گفته میشد دین موسی(ع) و دین عیسی(ع)، از جهت ایجاد تمایز بوده است بین آن دو دین. باورهای اساسی، چنین پنداشته میشد که میراث مشترک آدمیان و برآمده از ارتباط انسان با ماورای خود است. این چنین باورهایی، گاهی در اثر پذیری از زمین و زمان، پنهان و کمرنگ میشدهاند و در همین دوران است که حکیمانی یا شاید پیامبرانی ظهور میکردهاند و این باورها را از نو بارور میساختهاند. اما این بارورسازی باور اساسی، بیشتر از آن که صعوبت خلاقانه و فاعلانه داشته باشد، صعوبت کاشفانه و منفعلانه داشته است. عمده فرهنگهای باستان، تطهیر و زدودن حجب را مهمترین رسالت خود می دانسته اند، چرا که از نظر ایشان، آن چیزی که مانع «اصلی» رشد و تفهم است، نه کوشش نکردن برای حل و فصل غامضات و نبوغ به خرج دادن در «خلق» مفاهیم، بلکه کم کاری در آزادگذاردن و آزاد ماندن برای یافتن خودنشاندهندگی حقیقت است. این مهم شدنی نبود مگر در رفع حجب مختلفی که مانع از فهم و فکر و رشد است.
حتی در سقراط و افلاطون به سختی بتوان سخن از «ابداع» دید. فیلسوفان متقدم بیشتر مدعی دسترسی به تفسیر اصلی و ناب در برابر تفاسیر روزمره و عامهپسند بودند. به نظر میرسد اندیشمندان قدیمیتر یونان، از این هم بیشتر بودند. هراکلیتوس اقوال منتشر بین عامه مردم را نه اقوال خود آنها که اقوالی برآمده از جای دیگری میداند و پارمنیدس چنین اقوال ضد و نقیض را کالعدم میخواند. اما هر چه به امروز نزدیک میشویم این رویکرد کمرنگتر میشود تا جایی که در جهان مدرن و به تبع فیلسوفانی چون دکارت، اصلاً مبداء و معاد فکر، خود انسان معرفی میگردد. اینجاست که طبعاً باید هر فکری را به انسان مشخصی نسبت داد و اگر دنبال آن هستیم تا دریابیم فکر از کجا آغاز شده است، نباید به دنبال زمین و آسمانها، قصص و حِکم و… باشیم، بلکه باید جستجو کنیم که در شرق و غرب جهان، کدام انسان نخستین بار تفوّه به آن سخن داشته است.
“ در مقابل، در دوره حیات شرقی انسان، چنین تلقی میشد که باورهای اساسی انسان، فراتر و بزرگتر از آن هستند که قرار باشد فقط یک انسان جزئیِ متشخص آنها را «خلق» کند. اگر هم استنادی به انسانها داده میشود و مثلاً گفته میشد دین موسی(ع) و دین عیسی(ع)، از جهت ایجاد تمایز بوده است بین آن دو دین. باورهای اساسی، چنین پنداشته میشد که میراث مشترک آدمیان و برآمده از ارتباط انسان با ماورای خود است. “
بنابراین مسأله اصلی در استناد یا عدم استناد فکر به «شخص» نه اخلاقی است و نه علمی؛ بلکه وابسته است به رویکرد کلی ما درباره منشاء واقعی تفکر و نحوه گفتگوپذیری، بسط و تجسد آن. اگر فیالمثل کسی تولد و بسط یک تفکر را فراتر از خواستهها و بررسیهای آدمیان و حاق آن را یک رویداد دانست، برای او مسأله اصلی این نخواهد بود که اولین و دومین کسی که آن را گفت که بود و چه قصدی داشت و در آن حال جامعه او به چه میاندیشید و خانواده و اطرافیان او چه بودند و امثال آن.
در فقره نقل شده از کتاب فیه مافیه، ملای رومی به صراحت تجمیع انبوه آدمیان حول رهبران را، به شکل روانشناختی و جامعهشناختی توصیف نمیکند، بلکه آن را ناشی از اجتماع حول یک اندیشه میداند. عامه مردم به ظاهر حول رهبری جمع میشوند، اما آن رهبر هم بیانگر یک اندیشه است و بنابراین همه حول یک اندیشه جمع شده اند. مولوی تذکر میدهد که مردمان و رهبران هستند که وابسته و یا اسیر اندیشه اند و نه بر عکس. این تلقی به وضوح نشانگر آن است که مولوی تفکر را مولود انسان نمیداند، بلکه شاید اگر کمی دامنه تفسیر را بگشاییم، میبینیم انسان را مولود تفکر میداند. انسان اعم از کافر و مؤمن، اسیر اندیشه است و با همین اندیشه است که جنگ و صلح، ساختن و سوختن، عالم و آدم، لطف و قهر، رخ میدهد و معنا پیدا میکند.
همچون اغلب فقرات، مولوی اینجا هم سخنی غریب از مثنوی به زبان نرانده است، چرا که آنجا هم گفته بود:
خلق بیپایان ز یك اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه، پیش خلق خُرد لیك چون سیلی جهان را خورد و برد
از آنجا که ماجرای اصلی اندیشهها، این نیست که آن اندیشهها با چه کسانی به ظهور در آمده اند، زیرا آن کسان خود اسیر و وابسته اندیشهها هستند و نه برعکس، پس در واقع متصف شدن به حقارت و عظمت، در اصل متعلق به انسانهای خرد و کلان نیست، بلکه متعلق به اندیشههاست. اگر قومی رو به سستی و حقارت دارند و راه به ناکجاآباد می برند، این از خردی و حقارت اندیشهای است که شیرازه قوم شده است و اگر قومی در راهگشایی و شکوفایی سرآمد شدند، این از عظمت و بزرگی آن اندیشه دوم است.
به عبارت دیگر، مولوی سرنوشت جمعی انسانها را وابسته میداند به آن اندیشهای که آن جمع انسانی، اسیر و وابسته آن است. سرنوشت اقوام، سرنوشت اندیشههای آن اقوام است و چون انسانی بدون اندیشه وجود ندارد، اندیشه قابل دور زدن نیست و نمیتوان نیاندیشیده سرنوشت را تعیین کرد. از نظر مولوی، راه برون یافت از بن بستها و حقارتها و کدورتها و سستیها، جز این نیست که باید دل به دریای اندیشههای علوی و «خطیر» زد. از نظر مولوی اندیشههای بزرگ و بی پایان، خطیر هم هستند، ولی این خطیر بودن چیزی نیست که لازم آید ما را دچار انفعال و سستی کند، بلکه بر عکس باید ضمن مراعاتها و مراقبتها، راه پرخطر تفکر عِلوی را پیمود و تا این راه طی نشود و اندیشهها و اندیشهورزیهای حقیر منسوخ و مطرود نگردند، اسارتهای حقیر هم پایانی نخواهند داشت.
دکتر سیدمهدی ناظمی قرهباغ دارای دکتری فلسفه محض از دانشگاه اصفهان و استاد دانشگاه است. مقالات ایشان در باشگاه اندیشه نیز در همین حوزه منتشر خواهد شد.