فرهنگ در متافیزیک هگلی چگونه قوام می یابد؟ (2)
| نظام فلسفی هگل، چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر میشود و آن را کامل میکند.
اشاره: این نوشته، قسمت دوم از سه مطلبی است که به بررسی فرهنگ از منظر هگل میپردازند. بخش سوم نیز در روزهای آینده در باشگاه اندیشه منتشر خواهد شد. بخش اول را اینجا بخوانید!
پیش از این و در یادداشت اول یادآور شدیم گزارش هگل را مبنی بر به دنیا آمدن طفل نوپای مدرنیته، که در پدیدارشناسی بدان اشاره رفت، گوئی هگل همچون قابلهای است که این طفل مدرن را به دنیا آورده و چگونگی ادب این طفل را شرح میدهد.
در بند11 پدیدارشناسی روح، او سخن از ظهور عصر جدید و ادبی نو میکند، ادبی که قرار است به واسطهی آن نوزادی پرورش یابد و به فرهیختگی برسد. شرح این ادب پس از این فراز از پیشگفتار در حدود سیصد صفحهی ادامهی کتاب میآید، بدین ترتیب حرکت تدریجی فروریختن نظامهای کهن متافیزیک با همین شرح است که رخ میدهد، اما با ذکر این سخن نباید پنداشت که فلسفهی او چون مهر باطلی است بر نظامهای متافیزیکی پیشین، بلکه نظام فلسفی او چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر میشود و آن را کامل میکند و یا به تعبیری دیگر چون چراغی است که اتاقی تاریک را روشن میکند، تا همگان شیئی را که به کمک حواس خود گزارشی از هستی و بودن آن میدادند رؤیت کنند. به تنظیر داستان فیل و اتاق تاریک و اختلاف در چگونگی و شکل فیل در مثنوی، شرح زیبایی است از موقعیت فلسفهی هگل در تاریخ متافیزیک:
“در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی” (مثنوی دفتر سوم)
گوئی فلسفهی هگل همان شمعی است که به واسطهی آن اختلاف در فهم فیل معرفت به کنار میرود و به وسیلهی آن ایدهی ایدهها، گزارشِ گزارشها، معرفت شناسیِ همهی معرفتها در یکی از منسجمترین متافیزیکهای تاریخ فلسفه رخ مینماید.
« اما این پدیدهی نو همان اندازه از واقعیت کمال یافته به دور است که کودکِ نوزاد؛ و این چیزی است که نبایستی بیتوجه بماند. نخستین برآمد چیز نو، ابتدا بیواسطگی یا مفهوم آن است. همان گونه که شالودهریزی بنا به معنای اتمام آن نیست، همانطور نیز حصول مفهوم کل به معنای خود کل نخواهد بود. وقتی ما دیدن یک نارون تنومند شاخهبرکشیده و پربرگ را در سر داریم، دیدن نهال نارون ما را خرسند نمیکند. به همین سان علم، این تاج سر جهان روح در آغاز کمال یافته نیست. روح نو در سر آغاز خود محصول دگرگونیهای گستردهی اشکال فرهنگی لایهبهلایه است، دستاورد یک راه پر نشیب و فراز و همچنین تکاپو و رنج چندجانبه است. روح یک کلی است که محتوای خود را در توالی (زمان) و گستره (مکان) از سر گذرانده، یک کل به خویش بازگشته است، مفهوم سادهی منتج از آن است. اما واقعیت این کل ساده در آن ساختوارها و اشکالی است که دقایق آن شدهاند، اینک دگربار توسعه و تطور خواهند یافت، البته در عنصر و در معنی نویافتهی خویش.»
بدین ترتیب و در ادامه، آگاهی بشری در قالب روح در یکی از پیچیدهترین گزارشهای متافیزیکی تاریخ اندیشه به خویش مؤدب و فرهیخته شده و به ذروهی تاریخ فرازمند میگردد.
“نباید پنداشت که فلسفهی او چون مهر باطلی است بر نظامهای متافیزیکی پیشین، بلکه نظام فلسفی او چونان جزء اخیر پازل معرفت متافیزیکی انسان غربی ظاهر میشود و آن را کامل میکند و یا به تعبیری دیگر چون چراغی است که اتاقی تاریک را روشن میکند، تا همگان شیئی را که به کمک حواس خود گزارشی از هستی و بودن آن میدادند رؤیت کنند.“
در«پدیدارشناسی روح» فصل «روح» (Spirit, Geist) هگل از فرهنگ به عنوان «روح از خود بیگانه» سخن میگوید. اما قصدی که در این یادداشت از فرهنگ در نزد هگل داریم با این تلقّی از فرهنگ که بُرههای از سیر روح را نشانه میرود متفاوت است، مراد این یادداشت از فرهنگ در نزد هگل، کلیت نظام هگلی است، که «پدیدارشناسی روح» همچون تمهیدی برای آن شناخته میشود.
اما در ابتدا نیاز است به صورت اجمالی بحثی را مختصر درباره ی «روح» هگلی پی بگیریم، و روحی را که پدیدارشناسی داستانی است از سیر و صیرورت او بهتر بشناسیم.
در یادداشت بعدی نحوه ادب شدن این روح را و خودبنیادی و سوبژکتیویتهی حاصل از آن را در زاویهی هگل به صورت اجمالی به تماشا خواهیم نشست.
«روح» در فلسفهی هگل مفهومی است که با ضمیر «من» که همه با آن انسی داریم مورد اشاره قرار میگیرد، «من» همچون ظرفی که خود را با آن و در آن مییابیم و وجدان میکنیم، با آن و غور در آن خویشتن را میشناسیم و میشناسانیم.
گفتیم با «من» به خویشتن «اشاره» میکنیم. در خود مفهوم «اشاره» نیز در اینجا باید دقت داشت که معمولاً متعلق اشاره امور جزئی میباشد در حالی که هگل ما را به امر «کلی» در استفاده از ضمیر «من» توجه میدهد که اشارهناپذیر است.
«واژهی «من» ارجاع انتراعی به خود را بیان میکند، و هر چیزی که در این وحدت قرار گیرد، تحت تأثیر آن است و به آن دگرگون میشود.»
اما این «من» چگونه کیفیتی دارد؟ آیا «من» همان منی است که در ارتباطات بین افراد اشاره به تشخص و تعینی خاص دارد؟ پاسخ هم آری است و هم خیر.
او در سیر و سیاحت خویش از من جزئی در یقین حسی میآغازد و به من کلی میرسد، فلسفهی هگل تماماً فرارفتن از جزئی به کل و کلی است، «من» هگلی چیزی نیست که بتوان به آن در زمان و مکان مشخصی اشاره کرد و در عین حال چیزی است که میتوان به آن در هر زمانی و مکانی توجه داشت و یا به عبارتی بهتر میتوان در همهی زمانها – بستر تاریخ – و در همهی مکانها –بستر جغرافیا- آنرا یافت، پس میتوانیم نتیجه بگیریم که هگل گوئی به فصل اشتراک منهای جزئی افراد توجه دارد و این یعنی «کلی» من، آن حقیقتی که آن را میتوان در هر فردی یافت و همچنین این «من» را میتوان جمع همهی «من»های افراد بشر، چون یک کل دانست، جمعی که در آن همهی «من»های بشری از ابتدای تاریخ و در همه ی جغرافیاها حضور دارند و «ما» میشوند و با سیر در تاریخ و گذشت زمان بر آنها افزوده نیز میشود و همهی این افراد در آن به وحدت میرسند، همچنین به این ترتیب باید توجه داشت که با اضافه شدن هر یک از«من»ها به «ما» تجربهای به تجربیات من افزوده شده و این جمعیت افرادِ «ما» است که حقیقت و کمال آن را نیز رقم خواهد زد.
«من» هگلی چیزی است بیتعین و بدون تشخص که با حد و قید خوردن، تشخص و تعین هر یک از «ما» را در پهنهی تاریخ و جغرافیا نشانه میرود. به گفتهی هگل آن «کوره و آتشی» که همهی احساس و عواطف «ما» در آن به وحدت میگراید. بدین ترتیب میبینیم که با این تعریف و سَلبیتی که همواره همراه خود دارد، برای رسیدن به کلی «من» میبایست اضافات احساس و عقاید و افکار از آن سلب شود، هگل در اینجا چون سنگتراشی زبردست، گوئی من جزئی هر یک از ما را میتراشد تا بتواند به ذات و کلی هر یک از افراد انسانی دست یابد، او آنچنان به این تراشیدنها ادامه میدهد که به صلبترین و بسیطترین حقیقت فردی ما دست یابد، آن چیزی که آن را هر یک از افراد نزد خود مییابد.
برای اینکه این شائبه پیش نیاید که این تعبیر لاکی است مثال دیگری را میتوان طرح کرد، گوئی روح چون قالیای است پیچیده در خود که با حرکت تاریخ پیچی از آن باز میگردد و با هر چرخشی، اجمالی از خود را به تفصیل میرساند و بدین ترتیب روح تعینات خود را در تاریخ رقم میزند!
“هگل گوئی به فصل اشتراک منهای جزئی افراد توجه دارد و این یعنی «کلی» من، آن حقیقتی که آن را میتوان در هر فردی یافت و همچنین این «من» را میتوان جمع همهی «من»های افراد بشر، چون یک کل دانست، جمعی که در آن همهی «من»های بشری از ابتدای تاریخ و در همه ی جغرافیاها حضور دارند و «ما» میشوند و با سیر در تاریخ و گذشت زمان بر آنها افزوده نیز میشود و همهی این افراد در آن به وحدت میرسند.“
به قول فیندلی «چیزی نیست که من نتوانم پیش خود در اندیشه به وجود آورم، هیچ موقعیت یا مجموعهای از ویژگیها وجود ندارد که در آن نتوانم دربارهی خودم بیندیشم، بدون آن که نیاز باشد هویت خود را قربانی کنم و در واقع، از طریق این قدرت پذیرش یا کنارنهادن هر تعین اندیشهپذیر است که هویت مینوی «من» تثبیت میشود .»
«روح» در فلسفهی هگل به چنین حقیقتی اشاره دارد و با وجدان این حقیقت است که اندیشه و آگاهی از خویش در عرصهی تاریخ برای آدمی پدیدار میشود، که اگر چنین نشود دیگر منی شکل نگرفته است، آگاهی از خود بسیطترین چیزی است که نزد هر یک از ما وجود دارد و چنانچه این آگاهی از خود وجود نداشته باشد «من» انسانی شکل نگرفته است، این حقیقت بین الاذهانی و بدیهی همهی تاریخ و جغرافیا و فرهنگهاست، تعقل من دربارهی خود و آگاهی از خویش همان زمین سفتی است که هگل پای خود را بر آن میکوبد، آن سنگبنایی که ساختمان عظیم و شکوهمند فلسفهی هگل با آن ساخته میشود.
آری حال میتوان گفت «انسان، عقل است امّا مراد از عقل صرفاً یکی از مراتبِ ادراکیِ انسان نیست، به قول گادامر، آنچه هگل را ورای موقفِ ایدئالیسم قرار میدهد بطور خاصّ، مفهومِ عقل است که از محدودة سوبژکتیویتة خویش، تعالی یافته و خود را چونان روح باز میشناسد و بعنوان بنیادِ اوّلین بخشِ پدیدارشناسی یعنی آگاهی، مفروض است. بازشناسی و تشخیصِ این مفهوم حتّی امروز بیش از درکِ ماست.»
ادامه دارد… .
حامد حری، پژوهشگر فلسفه است و مطالب ایشان در باشگاه اندیشه نیز در همین حوزه منتشر میشود.