ژان ژاک روسو

همه ما که به فرهنگ می‌اندیشیم مدیون روسو هستیم

علم و فلسفه | فلسفه و حکمت | فلاسفه غربی

| با ظهور روسو و تأثیرش بر متفکران زمان خود، دایرۀ تفکر فلسفی گسترده‌تر شد و به خصوص تمدن و فرهنگ در کانون توجه قرار گرفت.

با مبنایی که روسو برای بحث در باب فرهنگ قائل شد، فرهنگ یا تمدن به موضوعی برای اندیشه تبدیل شد. در ورود به آثار روسو که راه تفکر درباره فرهنگ را گشوده است، اولین پرسشی که با آن روبه رو می‌‌شویم، این است که چطور روسو توانست باب چنین اندیشیدنی را بگشاید. پاسخ را باید در ویژگی اندیشه مدرن جست.

در شیوه اندیشیدنی که دکارت بنای آن را گذاشت: انسان سوژه است؛ همه چیز با انسان قوام می‌یابد؛ انسان انشاکننده و آفریننده است؛ انسان می‌آفریند، آفریده خود را می‌بیند و ارزیابی می‌کند و آن را تغییر می‌دهد. انسان، تنها با درک سوبژکتیو می‌توانست به چنین تصوری از تمدن و فرهنگ برسد. در فرهنگ‌های ماقبل مدرن، انسان نمی‌توانست به چنین تصوری از فرهنگ نائل آید. در این فرهنگها انسان خود را آفریننده عالم و تاریخ و فرهنگ نمی‌یافت.

در عوالم دینی و اسطوره‌ای، انسان از آنچه هست و از تعلقات خود فاصله نمی‌گیرد. اگر ژرف‌تر بنگریم، خصوصیت فلسفه و متافیزیک بود که باعث شد انسان بتواند به خویشتن نظر کند و عالم خود را برساخته خود تلقی کند. براساس تصور روسو از تمدن و فرهنگ، انسان موجود طبیعی است؛ اما با اندیشه ورزی، طریق ساختن در پیش می‌گیرد؛ می‌سازد و می‌تواند به ساخته خود بنگرد؛ از ساخته خود راضی نیست. این وضع که بسازد و از ساخته خود راضی نباشد، او را در تعارضی قرار می‌دهد که مهمترین تعارض زندگی اوست.

بیشتر بخوانید:  تحلیل نظام عواطف به یاری کانت

کسانی همچون کاسیرر که بعد به روسو اهمیت دادند و از وی الهام گرفتند، وجوهی از اندیشه‌های وی را برجسته کردند که برای قرن بیستم و اوضاع فرهنگی جدید مهم بود. به نظر کاسیرر، روسو بود که اولین بار درباره باورهای قرن هجدهم تردید کرد که خوشبختی و علم را قرین یکدیگر تلقی می‌کردند. روسو تصورات خوش بینانه قرن هجدهم را متزلزل ساخت.

از دیگر سو، ویکو به تقدير الهی و نسبت فعل انسان با خواست الهی و قاعده عدل الهی اعتقاد داشت؛ درحالی که روسو این تلقی و اعتماد را ندارد. به همین جهت است که روسو شهرنشینی و حتی فیلسوفان شهرنشین، مانند دیدرو، را به سخره می‌گیرد؛ درحالی که ویکو شهر را نماد فرهنگ می‌بیند.

روسو و کاسیرر که تحت تاثیر اوست، تنها خود انسان را قادر می‌بینند که نجات بخش و به تعبیر دیگر خالق سرنوشت خویش باشد. به نظر کاسیرر، کار بسیار مهم روسو آن است که تقابل قاطع میان اندیشه محض و طبیعت را کنار گذاشته. از نظر او، بین زندگی و علم رابطه دیگری برقرار است. انسان دچار ضعف‌هایی است که برای رفع آنها و حفظ خود، باید بیافریند. این آفرینش درواقع فرهنگ‌آفرینی است. بدین ترتیب، روسو متفکران بعد از خود را به کشف طبیعت آدمی ‌‌و نحوه آفرینش آن توجه داد.

با ظهور روسو و تأثیرش بر متفکران زمان خود، دایرۀ تفکر فلسفی گسترده‌تر شد و به خصوص تمدن و فرهنگ در کانون توجه قرار گرفت و تحقیقات مورخان و قوم‌شناسان و دیرینه‌شناسان گسترش یافت. لوی اشتراوس در سال ۱۹۵۵، می‌گوید ما درقبال روسو همواره رفتاری نشان داده‌ایم که ظاهرا حکایت از ناسپاسی داشته؛ درحالی که او بیش از دیگر متفکران، همه ما را تحت تأثیر قرار داده است.

تجملات و اضافات خودساخته فرهنگ

اگر فرهنگ حاصل دور شدن انسان از وضع طبیعی است، هرچه انسان را از حالت طبیعی دور کند، فرهنگ و تمدن را انباشته‌تر و انسان را از خویشتن طبیعی دورتر می‌سازد. این بحث در همه جنبه‌ها صدق می‌کند.

معاصران روسو برای مثال، از پیدایش تجمل در زندگی انسان بحث می‌کنند و وی را به اظهارنظر در این باره فرا می‌خوانند. روسو چنین پاسخ می‌گوید: «خیال می‌کنند با طرح این سؤال که تا کجا باید تجمل را محدود کرد، می‌توانند مرا ناراحت کنند. احساس ما این است که ابدا نیازی به تجمل نیست. هر چه خارج از نیازهای طبیعی باشد، سرچشمه بدی و تباهی است. طبیعت به حد کافی در سرشت ما نیازهای گوناگون قرار داده است؛ بنابراین، لااقل این بی‌احتیاطی فوق العاده نامعقولی است که به دست خود و بی‌اینکه ضرورت داشته باشد، این نیازها را چند برابر کنیم و بدین ترتیب، روحمان را در وابستگی بیش از اندازه قرار دهیم»(روسو، ۱۳۸۵: ۲۹۰).

 

طبیعت به حد کافی در سرشت ما نیازهای گوناگون قرار داده است؛ بنابراین، لااقل این بی‌احتیاطی فوق العاده نامعقولی است که به دست خود و بی‌اینکه ضرورت داشته باشد، این نیازها را چند برابر کنیم و بدین ترتیب، روحمان را در وابستگی بیش از اندازه قرار دهیم.

 

طبق نظر روسو، چون هرچه انسان را از حالت طبیعی دور کند بدی و تباهی است، تجمل هم بدی و تباهی است. این نظر روسو برای نقد فرهنگ در هر زمانی اهمیت دارد و می‌توان آن را میزانی برای اجزای فرهنگ دانست. براین اساس، می‌توان پرسید از عناصر و اجزای فرهنگ کدام ضروری است و کدام اضافی و حذف کردنی. بسیاری از اجزای فرهنگ به عادات و هنجارها و امور متعارف تبدیل شده و ما را اسیر خود ساخته‌اند؛ در حالی که می‌شود آنها را حذف کرد.

بیشتر بخوانید:  در دفاع از نقد و فهم ایدئولوژیک

یکی از دریافت های مهم روسو، درک نسبت پاره‌های مختلف زندگی و فرهنگ با یکدیگر است؛ مثلا وی بین مالکیت خصوصی و عشق و ترحم در زندگی پیوندی می‌‌بیند. به نظر او «انسان طبیعی» بدون مالکیت خصوصی است و وجودش آکنده از عشق و ترحم به خود و همنوعانش است. این انسان قانع است و از نظر احساسی، در تفاهم بی واسطه با انسانهای دیگر زندگی می‌‌کند. گسترش زندگی اجتماعی و لزوم تقسیم کار، باعث افزایش نابرابری اجتماعی می‌شود.

درواقع، روسو به اقتضای مبنایی که برای پیدایش و بسط فرهنگ قائل است، آن را محدود می‌‌خواهد. این بحث در دوران معاصر، از جهت دیگری اهمیت دارد: مهمترین عامل مقوم فرهنگ مدرنی جهانی شده، اقتصاد جهانی شده و نظام بورژوازی است. فرهنگ مدرن با روال اقتصادی و مناسبات تجاری، خود را در همه جای جهان گسترده است. گویی، روسو زودهنگام این رانه فرهنگ مدرن را تشخیص داده است.

راه بی‌بازگشت فرهنگ طبیعت انسانی هرگز پس نمی‌‌رود و انسان هرگز به دوران بی گناهی و برابری، وقتی یک بار از آن فاصله گرفت، بازگشت نمی‌کند» (روسو، ۱۳۸۵: ۱۲۱). در توضیح این مطلب، روسو گفته است که با این قاعده نمی‌‌خواسته است انسان را دوباره به وضع طبیعی برگرداند؛ چون چنین چیزی ناشدنی است. اما می‌خواسته لااقل ملتهایی را که هنوز بزرگ و پیچیده نشده اند، از سیر با شتاب به سوی وضع دشوار اجتماعی بازدارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code