شعر، فکر است و تفکر

نوشتار حاضر متن سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی با عنوان «شعر و فلسفه» می باشد که در دانشگاه شاهد در تاریخ 4/12/1386 ایراد شده است.

مقرر شده راجع به شعر و شاعری و فلسفه صحبت کنم. بنده نمی خواهم بحث رسمی فلسفی بکنم یا راجع به ماهیت شعر از کتاب افلاطون و هگل و ارسطو مطالبی عنوان کنم. باید بگویم صحبتهای امروز من تنها درد دلی با دوستان و عزیزان است. نوشته های من جنبه ی غیر رسمی دارد. چون اصولا عادت دارم که همیشه فلسفه را به زبان غیر رسمی مطرح کنم. همین مطلب موجب سوء تفاهم و مشکل ساز می شود. امروزه یکی از مسائلی که به آن کمتر توجه داریم یا اصلاً به آن توجه نداریم مسئله ی زبان است. ما زبان را فراموش کرده ایم یا شاید این زبان است که ما را فراموش کرده است. ما در مدرسه و دانشگاه زبان یاد نمی گیرم و با شعر بیگانه هستیم. با وجود اینکه شعر و شاعری همواره مخالفان و معترضانی دارد، هیچ جامعه ای را نمی توان پیدا کرد که با شعر بیگانه باشد. امروزه بعضی ها مدعی هستند که شعر کاربردی ندارد: «فکر نان کن که خربزه آب است». اصولاً در عالم معاصر شعر را تفنن تلقی می کنند و می گویند شعر برای گذراندن اوقات فراغت است. در حالیکه وقتی که تاریخ را بررسی می کنیم؛ می بینیم در هیچ مقطعی تمدنی وجود نداشته مگر اینکه در آن شعری وجود داشته باشد. ترقی، تمدن، علم، مهندسی و تکنولوژی مباحث بسیار مفیدی هستند. اما مستقیماً و بدون زبان سالم در جامعه بوجود نمی آیند و اینگونه نیست که زبان مثل وسایل دیگر بکار رفته و سپس دور انداخته شود. البته باید عرض کنم که ما دو نوع زبان داریم. نوع اول زبانی که آنرا بکار می برید که همان زبان کاربردی روزمره و فانی است. نوع دوم زبانی است که به آسانی فهمیده نمی شود مانند این شعر که من از 60 سال پیش آن را می خوانم:
خورده است پیر فلک باده به دلها سرمست
عقده در بند کمر در کش جوزا فکنم
اگر از ما مفهوم این شعر را بپرسند ممکن است نتوانیم جواب دهیم. اما باز هم به خواندنش ادامه می دهیم. زبانی که آسان آنرا می فهمیم ارزشی ندارد. زیرا تمام شدنی است. تلقی ما نسبت به زبان همین زبانی است که آنرا می فهمیم و در جامعه از آن استفاده می کنیم. اما این زبان اصل نیست و همانند انرژی و برق مصرف شده و تمام می شود. زبان، اصلی دارد که براحتی آنرا متوجه نمی شویم و زبانی که براحتی فهمیده نمی شود ماندگار است مثل شعر حافظ. اینگونه نیست که ما اشعار حافظ را اصلاً متوجه نشویم. اگر کاملاً متوجه نمی شدیم آنرا نمی خواندیم. پیوند، علاقه و ارتباطی با شعر حافظ داریم که آنرا می خوانیم. سعدی مرده است اما اشعارش فاکتوری دارد که آنرا کهنه و دورانداختنی نمی کند. آنرا نه تنها جامعه ما بلکه همه ی جوامع می خوانند و نیاز دارند. همان جوامعی که می گویند شعر به کار نمی آید و بشر به علم و تکنولوژی، کار و دانشگاه نیاز دارد. البته انسان یکسری احتیاج های اولیه دارد که اگر آنها نباشد زندگی میسر نمی شود. انسان نیاز به تغذیه و مسکن دارد و بدون آنها قادر به زندگی کردن نیست. اما جامعه ی بشری و اصولاً تاریخ بشر نیاز به قوام و پایه ای دارد. فاکتورهای دیگری هستند بجز حوائج و نیازهای اولیه که محیط ما را پر می کند و به جامعه، تمدن و فرهنگ بشری قوام می بخشند. مواردی که حوائج روزمره ی ما را تامین می کنند شریف هستند اما مشکل از آنجا شروع می شود که آنها را شریف ترین می دانیم. آن هنگام از عدالت دور می شویم. از فهم، به معنای عام در فلسفه و از درک و عقل عدول می کنیم. این موارد اگر نباشد آن وقت جامعه قوامی نخواهد داشت.
من در محل دیگری راجع به فضایل مهندسی صحبت می کنم. شاید بگویید کسی که راجع به این موارد سخن می گوید دیگر از فضایل مهندسی نمی تواند سخن بگوید. مهندسی هم فضایل بسیار زیادی دارد. اما جامعه ی بشری سالهای زیادی مهندس و پزشک نداشته است. اما هیچ جامعه ی بشری نمی توانید پیدا کنید که دین نداشته باشد. بشر می تواند از مواردی جدا و بی بهره باشد. اما فاکتورهایی است که در زندگی بشری ضروری است. آن ضرورت چون با حوزه ی زندگی شخصی ما ارتباط پیدا نمی کند؛ در نتیجه آن ضرورت را درک نمی کنیم. مثلاً این میکروفون لازمه ی شغل ما است. اگر برق قطع شود یا میکروفون اتصالی پیدا کند مشکل ایجاد خواهد شد و صدای من ضعیف پخش می شود. دانشمندان و نامدارانی هستند که خیلی وضعیتشان خوب است اما 5 صفحه شعر فارسی بلد نیستند و معتقدند شعر به چه دردی می خورد. همچنین همکارانی دارم که این مطلب را به صراحت می گویند که شعر وضعیت جامعه ی ما را خراب کرده و فلسفه وقت ما را گرفته است. آنها معتقدند که اصولاً عقب افتادگی ما از توجه به فلسفه و از فلسفه گفتن است. اما واقعیت این است که شعر و فلسفه وقت ما را نگرفته است و این دوستان مدعی خودشان از فلسفه بهره ای ندارند. معتزله و دکارتی ها معتقدند عقل بین همه تقسیم شده و همه از عقل بهره دارند و می گویند همه چنان زندگی می کنند که می فهمند. اما این گونه نیست. همه چنان می فهمند که زندگی می کنند. زندگی ها تابع فهم ها نیستند، فهم ها تابع زندگی اند. ما چنان درک می کنیم که زندگی می کنیم. من شعر را دوست دارم و در اینجا راجع به شعر صحبت می کنم و اشاره کردم به کسانی که حتی اگر سالهای زیادی وقت صرف کنید و به آنها بگویید که شعر را تجربه کنید از سعدی و سنایی و مولوی هم شعری بخوانید می گویند که اتلاف وقت و بی فایده است.
از خصوصیات و اوصاف شعر و هنر همین بس که غایت ندارد. یعنی صاحب آن هیچ ضرری تحصیل نمی کند. این افراد به جای اینکه نتیجه بگیرند که وسیله نیست، پس شریف است و خودش غایت خودش است می گویند که بدرد نمی خورد برای آنکه فکر می کنیم هر چیزی باید ما را به مقصد معین و مشخصی برساند و اگر چنین مقصودی را برآورده نکند قابل اعتنا نیست. اگر این نظریه غالب بود تا به حال علم و تاریخ ماندگاری بوجود نمی آمد. همان زبانی که ذکر شد که زبان فانی و زبان فرع است نیز از بین می رفت. چون زبان فانی زبان فرع است که با آن تکلم کرده و رفع حوائج می کنیم. ما به شعر نیاز داریم. اگر می خواهید نشاط و همت یک قوم را ببینید به شعر و فلسفه اش نگاه کنید. این مطالب را از روی تعصب شغلی بیان نمی کنم. این طور تلقی شود که فلانی 50 سال عمرش را بیهوده صرف شعر و فلسفه کرده و اکنون حساسیت و تعصب پیدا کرده و از آن دفاع می کند. البته کسی که 50 سال عمرش را صرف فلسفه کرده است اگر دفاع نکند که باید بیاید اقرار کند که من اشتباه کرده ام. اما من اگر دوباره به سن و سال شما برمی گشتم فلسفه می خواندم و صحبتم تبلیغاتی نیست. من برای تبلیغات اینجا نیستم. من فلسفه را با موارد دیگر علوم یکی می دانم. فلسفه باشد، شعر باشد یا هر علمی باشد من از دکان علم حرف نمی زنم. از معامله با علم و علم فروشی صحبت نمی کنم. حرفم راجع به دل دادن و دل دادگی است. فلسفه ی خوب مخالف فرد نیست. اما با صاحب خود بحث نمی شود کرد.
بگرفت پدر دست فرزند برد کعبه
بشتاب که نه جای بازی است
پدر مجنون دست وی را گرفت و به کعبه برد. بنده ی خدا پدر خیال می کرد که پسر به این شیوه درمان می شود که اگر کعبه نبرد پس کجا ببرد؟ مجنون دست بر حلقه ی کعبه می زند. اما چیز دیگری طلب می کند نه آن خواسته ای را که پدر دارد «لیلا طلبی ز دل رها کن» اما مجنون که نمی تواند:
«از عمر من هر آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای»
همت همه ی کارها را انجام می دهد و مایه ی همت در زبان است. در دل است نه در زبانی که تکراری است و حرفهایش لغلغه ی هر روز ماست. همت در زبان اصیل است، در زبان شعر است و شاعر می گوید:
«ای که از سر کوی ما می گذری
همت خواه که قبر ما زیارتگه رندان جهان است»
این زبان، زبان همت است و بدین جهت است که ماندگار شده است و عدم توجه به این موضوع انسان را سست عنصر و بیکاره می کند. از کار و عمل باز می دارد. اما عمل چیست؟ اساس آن برچه پایه ای است؟ اصلاً فکر کرده اید که چرا وقتی فردوسی و ابن سینا هستند نظم سیاسی نسبت به عهد های دیگر استوارتر است؟! اصلاً تا به حال به این موضوع فکر کرده اید که اگر قطب های صاحب تکنولوژی بخواهند به تکنولوژی بسنده کنند شعر و فلسفه بوجود نمی آمد؟ آیا می دانید که در ژاپن آثار تمام شاعران کلاسیک و فیلسوفان را به زبان ژاپنی ترجمه کرده اند؟ اگر بخواهیم به فلسفه توجه کنیم دو راه موجود است: اولین راه سخن گفتن راجع به فیلسوفان است. باید گزارش فلسفه و گزارش درس بدهیم. به عنوان مثال راجع به نظریات ابن سینا و یا نظریات دکارت. این کار ضرورت است اما فلسفه نیست. ممکن است جزء شروط لازم برای فلسفه باشد اما فلسفه نیست. ممکن است شخصی کتاب تاریخ فلسفه را نگارش کند که کار بسیار خوبی است. به این کار بسیار نیاز داریم. اگر آن شخص فیلسوف باشد مطمئناً بهتر می نویسد. نگاه دیگر به فلسفه نگاه ایدئولوژیک است. فلسفه باید شعارهای سیاسی را تایید کند. فلسفه ی درست فلسفه ای است که پشتوانه حرفهای معمولی و روزمره ی مردم شود.
اگر مطلبی بنویسیم که شعارهای سیاسی را تایید نکند فلسفه ای است که کاربرد ندارد. فقط هم مربوط به فرهنگ ما نیست. به عنوان مثال شاعران بزرگی هستند که لیبرال دموکرات را تایید نکرده اند و چون تایید نکرده اند آنها را فاشیست می نامند. یک شاعر بزرگ انگلیسی زبان ایرلندی گفته که من ناسیونالیست نیستم فقط از استقلال ایرلند دفاع می کنم. اما چون لیبرال دموکراسی را تایید نمی کرد به او می گفتند که فاشیست است.
به صراحت می گفت که من از ناسیونالیسم ایرلندی چیزی نمی دانم که به آن منتسب باشم. در راه ناسیونالیسم ایرلندی شعر می گفت و مبارزه می کرد. بعد به طرفداری از نازیسم چون نازیسم ناسیونال سوسیالیست است او را متهم کردند. گرچه این افکار لفظی از طرف وی کافی نبود. به این منظور که آقای X شما یا لیبرال دموکراسی را تایید می کنی یا فاشیست هستی.
عده ای معتقدند شعر هدف و غایت ندارد و در حکم ادامه ی زبان انشاء است. اما باید بگوییم که با زبان انشاء فرق دارد. چون وقتی شما در انشاء از جمله ی امری استفاده می کنید چیزی را در نظر دارید و کاری را می خواهید صورت بدهید. ولی شعر غایت ندارد. زبانی است که چیزی از آن بیرون نمی آید. نمی توانید آن را بفروشید. اگر شعر غایتی داشته باشد به آن منظور است که نیازی در وجود شما است و آن نیاز را ارضا می کند. یعنی شعر عین نیاز است و بشر به شعر نیاز دارد. بشر به مهندسی احتیاج دارد برای اینکه خانه بسازد. معدن را استخراج کند برای اینکه راه بسازد و صنایع داشته باشد. اما بشر شعر دارد چون به شعر نیاز دارد. بشر به شاعری نیاز دارد. بعضی ها شاعرند. بعضی ها هم نیستند و ممکن است با شعر هیچ سروکاری نداشته باشند و ذوقی هم در این زمینه نداشته باشند. مردم در زمانهای مختلف اوصاف، رغبتها و علائق متفاوتی دارند. زمانه ی ما زمانه ی بی رغبتی به شعر است. زمانه ای است که وقتی این سخنرانی تمام شد بگویید که این صحبتها دانشگاهی است و در دانشگاه زده می شود. این سخنان برای بنده امری طبیعی می باشد.
برای من قابل قبول است که در دانشگاه کسی این گونه با احساسات از شعر و شاعری دفاع می کند. من از شعر و شاعری دفاع نمی کنم. بلکه از تفکر دفاع می کنم. من از این موضوع دفاع می کنم که شعر غایت ندارد و آدمی موجودی است که خیلی بیش از خوردن و خوابیدن است. و به همین دلیل است که دانشمندان راجع به نحوه ی زندگی انسانهای مختلف مطالعه می کنند. انسان شناس انگلیسی به اسم نلی اشتروف (با لئو اشتروف که اهل آمریکا و متفکر سیاسی بود اشتباه نشود) کتابی دارد به نام پخته و خام. در این کتاب وی ذکر کرده است که حیوانات غذا می خورند و اصولاً حواس مخصوصی دارند که غذای سالم را از ناسالم تشخیص می دهند. آنها غذای مسموم را نمی خورند. اما ما انسانها می خوریم. ولی بالعکس ما غذای پخته می خوریم. سفره می اندازیم و سفره آدابی، زینتی و زیوری دارد. ما غذا را با تشریفات می خوریم. فقط غذا نمی خوریم که سیر بشویم. کسی هم که زیاد غذا می خورد می گوییم آدم پرخور و شهوت رانی است. غذا خوردن ما با حیوانات متفاوت است. درست است که حوائج انسان و حیوان مشترک است. اما تفاوتی در این اشتراک وجود دارد. انسان موجود دیگری است و تنها ما هستیم که اینگونه ایم. هیچ حیوانی تاریخ ندارد. ما فقط تاریخ داریم. هیچ حیوانی زبان ندارد، شعر ندارد و تمامی اینها مربوط به انسان است. انسان حیوان ناطق است و نطق تمامی موارد دیگر را در برمی گیرد. اگر می بینید که یونانیان نطق را به معنای عقل گرفتند چون به هم ارتباط دارد. کسی که زبان ندارد عقل ندارد، کسی که عقل دارد زبان دارد. این زبان هر چه رساتر و گویاتر باشد درجه ی عقل رفیع تر است. این زبان هر چه گویاتر باشد وسعت عالم بیشتر است. ما با چیزهایی که احتیاجاتمان را برآورده نمی کند احتیاجاتمان را برآورده می کنیم. اگر تمامی حواس پنج گانه و قوایمان را جمع کنیم برای برآوردن نیازهایمان، نیازها برآورده نخواهند شد. نیاز وقتی برآورده می شود که بی نیاز باشیم. شعر و زبان مایه ی انس، تفاهم و دوستی است. ما فکر می کنیم که دوستی بدون زبان و شعر امکان پذیر است. دلیل می آوریم شاعرانی هستند که منزوی اند و دوستانی که اصلاً شعر بلد نیستند. اما از آنجا که شعر در عالم هست دوستی هم وجود دارد. و از آن جهت که زبان هست، دوستی هم هست. ارتباطات حیوانات، ارتباطات طبیعی است. حتی آنهاییکه سازمان دارند مثل زنبوران عسل، مورچه ها و موریانه. حتی حیواناتی که اجتماعی هستند روابطشان غریزی است.
شعر خودمان را از یاد برده ایم و این بدان مربوط نمی شود که چند شاعر می شناسیم یا چه کسانی را می شناسیم که اهل ادبیات هستند. مشکل دیگر هم این است که ادبا با شعر تفنن می کنند. وقتی ادبیات به تطبع تبدیل می شود مثلا کسی تحقیق می کند در شعرهای سعدی چند بار از کلمه آبگوشت استفاده شده است؛ رساله های دکتری در زمینه ی ادبیات در واقع توجه به ادبیات نیست بلکه مواردی بوده است که به شعر و ادبیات ارتباطی پیدا نمی کند. مثلاً این که آیا سعدی اشعری بوده یا معتزلی؟ آیا کتابهای سعدی را برای معتزلی بودن یا اشعری بودن می خوانید؟ یعنی گلستان را برای می خوانید که آیا سعدی اشعری بوده یا اشعری نبوده؟ این کار چه سودی دارد؟ سعدی صاحب کتاب گلستان و بوستان است. یک فیلسوف آمریکایی که مولف کتاب هم هست به ایران آمده بود و من 3 الی 4 عدد کتاب نفیس به وی هدیه کردم. کتابهایی که بعضاً قیمت آنها بسیار گران و رنگین و نقش دار بود. از جمله کتابهای ارزان بوستان سعدی با ترجمه ی انگلیسی نیز در آنها بود بعد از 10، 15 روز نامه ای نوشت و تشکر کرد. نوشته بود که کتاب بوستان سعدی را تا آخر خواندم و آنرا زمین نگذاشتم. در مدح سعدی سخن گفته بود با توجه به اینکه شعری که ترجمه می شود با اصلش تفاوت پیدا می کند و با وجود اینکه او ترجمه را خوانده بود. باز هم فقط از کتاب سعدی نام برده بود. نامه اش جنبه تعارف نداشت. چون اگر منظور وی تعارف بود راجع به کتابهای دیگر صحبت می کرد یا از کتابهای نقاشی. اما از آنها نگفته بود و فقط سعدی را ذکر کرده بود. ما خودمان سعدی را کی می خوانیم؟ چه وقت حافظ و نظامی می خوانیم؟ کار بزرگی است که ادیبی مصیبت نامه ی عطار را بخواند و تحلیل کند. آیا کسی این کار را کرده است؟ مثلاً جوانی که می خواهد دکتر ادبیات شود کتاب مصیبت نامه ی عطار را بخواند. ما از سنت هم که حرف می زنیم در واقع تعارف می کنیم. حتماً یک آقای فرانسوی باید اعتراف کند که سیر العباد الی المعاد همانند کتاب یک نویسنده ی اروپایی است تا ما برویم سیر العباد را بخوانیم. ما خود را، سنایی و عطار را فراموش کرده ایم. آنها هستند. اگر ما نمی بینیم ما درک نمی کنیم. به فکر درک و بینش خود باشیم. آنها زبانشان زبان یک بار مصرف و تباه شده نیست. زبانشان زبان ماندگار است. آن زبانی است که همواره باید فهمیده شود. اگر یک شعر را هزاران بار برای شما تکرار کنند باز هم می خوانید. اما ما حرف معمولی را تکرار نمی کنیم. یک بار می گوییم این دستمال روی این میز است و دیگر تکرار نمی کنیم. اما بعضی از شما مخالف شعر هستید و کاری هم در این زمینه نمی توان کرد. به من اما وقتی گفته می شود:
«خوشتر از ایام عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست»
شما هم لذت می برید. در هر صورت شعر یکی از صور فکر بشر است که مربوط به زبان می شود. زبان با فکر است. حامل و ظرف فکر نیست. زبان، فکر است. اما می تواند بدون فکر هم بشود. برای رفع نیازها پدید نیامده است. بلکه ظهور فکر بشر می تواند وسیله ای برای رفع نیازها بشود. یعنی نیازهای بشر و ارزشهای وجود بشر را معین کند. بایدها و نبایدها معین می شود. آنوقت است که بشر شروع می کند به انجام دادن و انجام ندادن. انجام دادن بایدها و انجام ندادن نبایدها.
زیاد وقتتان را گرفتم یک کلمه ی دیگر می گویم و بحث را تمام می کنم. گفتم که شعر فکر است و تفکر.
وقتی که شما تفکر می کنید و فلسفه را صاحب تفکر بدانید و مترادف تفکر بدانید این هم حرفی است. این سوال درست است که شعر و فلسفه با هم چه ارتباطی دارند. دانشجوی فلسفه یا استاد فلسفه بجای اینکه در یک محفل علمی از فلسفه صحبت کند می آید از شعر سخن می گوید. ببینید اگر می خواستم تبلیغ کنم از مزایا و اوصاف فلسفه و از فضایل فلسفه حرف می زدم. تعارف نمی کنم؛ معتقد هستم ما به فلسفه نیاز داریم. فلسفه ای که فقط گزارش نباشد، البته به گزارش هم احتیاج داریم. سیاست نباشد بلکه فلسفه باشد. ما سیاست خودمان را توجیه می کنیم. ببینید در کتاب کلیله و دمنه که قدیم می خواندیم نوشته بود که سهم کشاورز (عین عبارت یادم نیست) از پراکندن دانه ی گندم است کاه که علف ستور است خود به طبع حاصل آید. این عین عبارت کلیله و دمنه است. اگر فرهنگ کشت کردیم؛ کشت به معنای کاشتن است. اگر دانه کاشتم آنوقت خیلی چیزها از آن در می آید. و آنچه که علف ستور است به طبع حاصل می آید.
من پیشنهاد شعر را از آن جهت دادم که شعر عمومیتش از فلسفه بیشتر است. نیاز به شعر از نیاز به فلسفه حقیقی تر است. فلسفه هم مثل علم در زمانهایی نبوده و بشر زندگی می کرده است. اما بی شعر زندگی نمی شود کرد. به معنی نفس کشیدن می شود. زندگی که زنبور و گوسفند و شتر دارند بدون شعر می شود ادامه داشته باشد. بدون شعر می شود نفس کشید و غذا خورد. اما زندگی انسانی کردن چیز دیگری است. همه چیز ما با زندگی حیوانی مشترک نیست. بدون شعر زندگی انسانی غیرممکن است. وقتی شعر در بین ما نیست دلها تیره می شود و کدورتها زیاد می شود. تفاهم ها و هم زبانی ها کم می شود و بیگانگی ها آسان می شود./ پایان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code