نوواقعگرایی و نظم نوین جهانی

کریستف بلاث ، استاد روابط بین الملل در دانشکده علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه لیدز ، در مقاله پیش رو می خواهد ضمن نقد دیدگاههای نوواقعگرا در عرصه روابط بین الملل از وضعیت موجود در ساختار قدرت ، دفاع کند.

بلاث از یک سو می خواهد بگوید جنگ در عراق که مطابق اندیشه نومحافظه کاران بوقوع پیوست براساس دیدگاه های نوواقعگرایان بود که معتقدند نظم در جهان ، تنها با زور بوقوع می پیوندد و از سوی دیگر می خواهد بگوید نظر نوواقعگرایان با واقعیت منطبق نیست چون لیبرال دمکراسی ها نمی خواهند برای پیشبرد اهداف خود از جنگ استفاده کنند و این 2 امر با یکدیگر در تقابل و نهایتا در تناقض قرار می گیرند.

در سالهای دوره جنگ سرد ، مکتب واقعگرایی ، رهیافت تئوریک مسلط در روابط بین الملل به شمار می آمده است اما در سالهای اخیر ، رهیافت های دیگر ، بیشتر مورد پذیرش واقع شده اند. اهمیت یافتن رهیافت های جدید تنها به دانشگاهیان و پژوهشگران محدود نمی شود بلکه چنانکه آشکار است ، پس از بحران عراق به بخش عمده ای از افکار عمومی نیز رسوخ کرده است.
نظریه «نظم نوین جهانی» که بوسیله بوش پدر در سال 1990 و در شرایط جنگ خلیج فارس مطرح شد ، به یک نظام یا نظم بین المللی نوین از دولت ها اشاره داشت که جایگزین نظم دوقطبی دوران جنگ سرد بشود و با توافق قدرت های بزرگ بر هنجارهای بین المللی ، شکل بگیرد ؛ اما مفهوم «نظم نوین جهانی» به طور گسترده ای مورد انتقاد قرار گرفته است.
افراد بسیاری ، «نظم نوین جهانی» بوش را صرفا چارچوبی می دانند که ایالات متحده می خواهد از طریق آن ، منافع ملی خود را پی بگیرد و نقش مسلط خود را در نظام بین الملل حفظ کند. این دیدگاه ، نمونه ای از برداشت های رایج از جنگ خلیج فارس در سال 1991 است که تحلیلگران نو واقعگرا همچون «جان میرشایمر» و «کنت والتز» از امنیت همگانی ارائه دادند. براساس مکتب واقعگرایی ، آنارشی بر نظام بین المللی حاکم است و بر همین اساس ، روابط بین دولتها ماهیتا مستعد کشمکش است ؛ این دیدگاه ، رفتار دولتها را در راستای بیشینه سازی قدرت و امنیت خویش شاهد می گیرد و از آنجا که هر سازمان بین المللی از تحمیل نظم ناتوان است هر دولتی ، خود باید امنیت خویش را تامین کند. براساس این دیدگاه ، برای دستیابی به امنیت ، هر دولتی به دنبال بهبود موقعیت نسبی قدرت خویش است و بهبود موقعیت نسبی قدرت دولتها، به افزایش توانایی های نظامی و استفاده از نیروهای نظامی در زمان مناسب نیازمند است.
در مکتب نو واقعگرایانه ، کشاکش پدید آمده پس از جنگ جهانی دوم میان شرق – غرب ، نتیجه طبیعی موازنه قدرت پس از جنگ است و این کشاکش را به مثابه رقابت میان سامانه های 2 ابرقدرت نشان می دهد. بر این اساس ، فروپاشی سامانه دوقطبی به منزله بی ثباتی و کشمکش گسترده در سطح جهانی بود ، مگر آن که یک موازنه جدید قدرت به وجود بیاید. بر این اساس ، برای بازسازی ثبات در نظام بین المللی در اروپا ، امریکا و دولتهای غرب اروپا (به ویژه بریتانیا و آلمان) ، باید سامانه چندقطبی ظاهر شده در اروپا را با استفاده از نیروهای نظامی (شامل سلاح های هسته ای) علیه دولت هایی که تهدید به شروع جنگ می کنند ، متوازن ساخت.
این دستورالعمل بر برقراری یک موازنه جدید قدرت با هدف جبران ناتوانی آشکار روسیه در ایفای نقش یک قدرت بزرگ ، تاکید می کند. چنان که جان میرشایمر پیشنهاد کرد که آلمان به سلاح های هسته ای دست یابد. این موارد به همراه تعهد دایمی امریکا و اروپا و نیز ادامه موجودیت ناتو ، شرایطی هستند که برای چیره شدن کشاکش های نژادی ، رقابت های بالقوه میان دولتی در اروپا و حفظ ثبات در تمامی مناطق ، ضروری است.
با این حال ، تفسیری که نو واقعگراها از طبیعت جنگ سرد ارائه می دهند ، یک پرسش جدی ایجاد می کند. نیروی بالقوه کشمکش میان دولتی که جان میر شایمر مورد تاکید قرار می دهد ، بجز منطقه ای که دولتها از میان رفته ، منقرض و فروپاشیده اند ، در هیچ منطقه دیگری از اروپا دیده نمی شود. این کشمکش ها را می توان هم به عنوان کشمکش های مدنی و هم به منزله کشمکش های پسا استعماری تفسیر کرد. نمونه چنین کشمکش هایی در اروپا ، سقوط و فروپاشی اتحاد شوروی و دولت یوگسلاوی است.
این رخداد باعث شد ثبات در مناطق تحت کنترل شوروی از سوی نیروهای جدید ، مورد تهدید واقع شود. مهمتر از آن این است که کشمکش های پس از جنگ سرد ، در اصل ، کشمکش های درون – دولتی بودند. دولتهای پس از جنگ سرد در اروپای شرقی ، تمایلی به برخوردهای نظامی نداشتند بلکه اهداف اصلی و عمده تقریبا تمامی آنها ، پیوستن به سازمان های چندجانبه و متعدد غربی مانند ناتو و اتحادیه اروپا بود که با پذیرش هنجارهای بین المللی در زمینه استفاده و تهدید به استفاده از زور ، همراه شد. با این حال به نظر نو واقعگراها ، پیامدهای بنیادین سامانه بین المللی پس از پایان جنگ سرد ، فروپاشی ساختار دوقطبی قدرت و ظهور دوباره یک ساختار منطقه ای چندقطبی قدرت است که با ظهور امریکا به عنوان تنها دولت دارای قدرت جهانی همراه شده است.
سایر چشم اندازها ، دگرگونی عمیقتری را نشان می دهند ؛ گستره این چشم اندازها از نظریه برخورد تمدن های ساموئل هانتینگتون (که معتقد است الگوی نوینی از کشمکش و همکاری در امتداد خطوط فرهنگی ، جایگزین چالش قدرت جهانی دوقطبی شده است) تا اعتقاد فرانسیس فوکویاما (که به پیروزی نهایی لیبرالیسم غربی و پایان تاریخ معتقد است) را در بر می گیرد. دیدگاه های فوکویاما یا برخی از پیروان او بر روی این امر متمرکز است که ما در دوره جدیدی هستیم که جنگ میان قدرتهای اصلی ، نامحتمل ، بلااستفاده و منسوخ شده است.
در سراسر قرن بیستم ، تحولات چندی شکل گرفته است است که نشانگر این مسیر هستند. نخست این که هزینه جنگ ، به گونه ای شگفت چندان افزایش یافت که جنگ را غیرسودمند می ساخت.
آخرین کشمکش سیستماتیک میان قدرتهای بزرگ ، جنگ سرد بود که از قضا به این دلیل رخ نمود که هزینه های جنگ ، زیاد بود. مولفه دوم این است که گردش قدرت در حوزه امنیتی در تسلط دولتهای غربی است ؛ همچنین این گردش قدرت تا اندازه ای در روسیه و چین تغییر کرده است.
فروپاشی یک امپراتوری دارای ابرقدرت هسته ای که می توانست هر کشوری را در سراسر کره زمین از بین ببرد ، نماد قدرتمند این تغییر گردش قدرت به حساب می آمد. بعد دیگر این امر ، پدیده جهانی شدن است ؛ هم اکنون میزان وابستگی متقابل اقتصادی بسیار بالاست.
سقوط اقتصادی یک کشور می تواند بر ثروت مردم ، شرکتها و جوامع در بخش دیگری از جهان تاثیر بگذارد. کنار گذاشتن سیاست های اقتصادی مرکز – محور از سوی دولتهای کمونیستی سابق ، اهمیت عمده ای برای امنیت بین المللی دارد و اگر روسیه و چین ، تلاش بسیاری برای توسعه اقتصادهای سوسیالیستی خودمختار کردند، اما در مقابل ، هر 2 کشور دست به سازماندهی توسعه اقتصاد بازار زده اند ، چون که رفاه آنها به رفاه دیگر قدرتهای بزرگ ، بویژه ایالات متحده و اتحادیه اروپا وابسته است.
ثروت ، نه تصاحب زمین یا منابع طبیعی بلکه به سرمایه روشنفکری و نهادهای اجتماعی برای ایجاد تولیدات با کیفیت بالا وفناوری برتر وابسته است.
چنین سرمایه ای از راه جنگ یا تصرف و کشورگشایی به دست نمی آید. مولفه سوم بر نظارت مبتنی است حتی در یک محیط بین المللی آنارشیک ، تمام دولتها شبیه هم نیستند و طبیعت رژیم های سیاسی داخلی ، تاثیر مهمی بر رفتار سیاست خارجی آنها دارد. این واقعیت ، هم در شرح تحولات جنگ سرد و هم برای درک محیط پس از جنگ سرد – که در آن طبیعت سیاست داخلی برخی از شخصیت های اصلی نظام جهانی تغییر کرد – بسیار مهم است.
امروزه ، مفهوم جنگ کلان ، نامحتمل شده است و در حال تبدیل شدن به ابزار سیاستگذاری است ؛ اگر چه جنگ خلیج فارس در سالهای 1990 و 1991 ظاهرا با این پندار در تناقض بود. دیدگاه های در این باره به 2 دسته تقسیم می شود: یکی این که جنگ خلیج فارس ، یک نظم نوین جهانی را آشکار ساخت و دیگر این که این جنگ ، چنین نظمی را توجیه کرد اما در اینجا مقصود این است که جنگ خلیج فارس موید وجود محدودیت هایی بر سر راه استفاده از زور بود. تمامی این شواهد نشان می دهند که رهیافت های نو واقعگرا، نیروی مشارکت و همکاری بین المللی را برای رفع معضل جدید امنیتی کم اهمیت پنداشته اند.همکاری مشترک جمعی می تواند هنجارهای بین المللی نوظهور ، عمومیت ارزش ها و هم وابستگی کارکردی متقابل و فزاینده را میان دمکراسی های نوین و کهنه شکل بخشند. تناقض موجود در نظام بین المللی در دوره پس از جنگ سرد این است که در حالی که از یک سو، عملا تمامی دولت ها ، اشکال قدیمی مدیریت بین المللی را که در آن نیروی نظامی ، نقش مسلطی را ایفا می کرد رها کرده اند. اما گذار از سیستم دولت های اروپایی ، نیازمند یک سیستم امنیت جمعی به همراه ابزارهای نظامی موثر برای تقویت و حفظ صلح است.
این تناقض ، همان «معضل محوری امنیت اروپایی» است اما این معضل ، همانی نیست که تحلیلگران نو واقعگرا اشاره کرده اند. شگفت آور نیست که پیش بینی های میرشایمر درباره نظام بین المللی پس از جنگ سرد، یعنی کشمکش های نظامی میان دولتی متعدد ، دستیابی آلمان به سلاح های هسته ای و فروپاشی ناتو ، تاکنون صورت تحقق نیافته است.
به علاوه کشمکش های میان دولتی که استفاده از زور را نیز شامل می شود ، فوق العاده ، اندک شده است و بیشتر کشمکش های خشن ، یا ستیزه های درون دولتی هستند یا ستیزه هایی هستند که میان بازیگران غیردولتی ، جریان دارند. شکست نو واقعگرایی در راه پیش بینی دقیق و بی اشتباه ، نتیجه دیدگاه غیرتاریخی به نظام بین المللی است.
نو واقعگرایی ، برداشت های غلطی از طبیعت روابط بین المللی معاصر و نیروهای تعیین کننده روابط متقابل میان دولت ها دارد. به علاوه این پنداشت بنیادین که نظام بین المللی ، آنارشیک است ، با واقعیت همخوان نیست.
در عمل هنجارها و رژیم های بین المللی ، تمامی جنبه های روابط بین المللی را منظم و محدود کرده اند. سازمان تجارت جهانی به تجارت ، نظم بخشیده است و معاهدات جهانی نیز بر این امر موثر بوده اند. معاهده منع تکثیر سلاح های هسته ای ، معاهده استراتژیک نیروهای تهاجمی میان امریکا و روسیه و نیروهای غیر اتمی در پیمان اروپا که نیروهای نظامی تمام کشورهای منطقه آتلانتیک تا اورال را محدود می کند. از همه اینها مهمتر ، استفاده از زور ، به طور کلی به جز در مورد دفاع از خود یا مداخلاتی که از سوی شورای امنیت سازمان ملل متحد مجاز شمرده شد ، ممنوع شده است.
نخستین جنگ خلیج فارس به طور کلی به عنوان اقدامی ضروری برای اجرای حقوق بین الملل و جلوگیری از هرج ومرج پذیرفته شده است که اگر دولتی اجازه یابد از مجازات تجاوز به دیگر کشورها و ضمیمه ساختن آنها بگریزد، نظام بین الملل را نابود خواهد کرد. حتی اگر واقعگراها بتوانند موردی را نشان دهند که در آن مورد، منافع امریکا در خاورمیانه از سوی عراق به مخاطره افتاده است.
با این وجود، دفاع از هنجارهای بین المللی ، یک مولفه مهم در رخداد این جنگ است.
شاید اگر دولت عراق چنین گستاخانه هنجارهای بین المللی را زیر پا نمی گذاشت هرگز جنگ خلیج فارس رخ نمی داد. چنین امری در مورد جنگ فالکلند در سال 1982 نیز می تواند صادق باشد. رفتار بریتانیا در ایجاد زمینه برای تصرف جزایر توسط آرژانتین در سال 1982 نشانگر فقدان منافع ملی جدی در این منطقه بود. اگر پارلمان جلوگیری نمی کرد دولت بریتانیا ، جزایر را به آرژانتین اجاره داده بود. توجیه اقدام دولت بریتانیا برای بدست آوردن دوباره جزایر با استفاده از منافع ملی ، مشکل است و به همین دلیل است که دولت بریتانیا ، این اقدام را به منزله دفاع از حقوق بین الملل توجیه می کند. همچنین هنجارهای بین المللی در جریان جنگ دوم خلیج فارس در سال 2003 ، نقشی سرنوشت ساز ایفا کرد. تمامی فرآیندهای دیپلماتیک ، چنان طراحی شده بود که اجازه اقدام نظامی بر علیه عراق از شورای امنیت سازمان ملل گرفته شود. دلایل جنگ عبارت بودند از این که عراق از سلاح های کشتار جمعی (wmd) برخوردار است و طبیعت تهاجمی این رژیم ، تهدید برای امنیت جهانی به شمار می رود و رژیم عراق از بخش هفتم قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل متحد ، تخلف اساسی کرده است.
این واقعیت که عراق ، هیچ تهدید قریب الوقوع قابل تشخیصی را بر علیه امنیت ایالات متحده یا هر دولت دیگری برنمی انگیخت ، دعوی واقعگرایی را سست می کند. به همین دلیل ، بسیاری از واقعگراهای برجسته مانند جان میرشایمر ، پیش از جنگ ، به جای دخالت ، از سیاست بازدارنده هواداری کردند. به علاوه پژوهشگران واقعگرا معتقدند دیدگاه نو محافظه کارهای امریکایی مبنی بر بازسازی سیستم منطقه ای دولت ها از راه تغییر رژیم آنها و تقدیم دمکراسی به آنها پروژه ای آرمانگرایانه است که شانس اندکی برای موفقیت دارد. «هنجارها» ، مانع اقدام علیه عراق نشدند بلکه حتی می توان استدلال کرد که این هنجارها تا اندازه ای ، اقدام نظامی را برانگیختند حتی اگر این مورد نبود عراق می توانست استثنایی برای قاعده باشد. فرض ممنوعیت کاربرد زور (بجز در مورد دفاع از خویش) در سیستم بین المللی ، همچنان قوی باقی مانده است. اگرچه دولت بوش ، سیاست خارجی خویش را بر پایه منطق واقعگرایی اداره کرد اما همچنان ناهمسانی هایی را میان «دولت های عادی» و «دولت های هرج ومرج طلب» که لقب «دولت های شورشی» یا «محور شرارت» گرفته اند. قائل شده است.
نمودهای اصلی این هرج ومرج ، رژیم های استبدادی غیردمکراتیک ، تروریسم دولتی و برنامه های دستیابی به سلاح های کشتار جمعی و تکثیر ابزارهای آن (موشک های بالستیک) هستند. به این ترتیب می توان گفت : نظریه نو واقعگرا ، تصویری قدیمی از سامانه بین المللی ارائه می دهد.

تاریخ انتشار در سایت: -۱۱۰ فروردین -۶۵۸ منبع: / روزنامه / ایران نقش هانویسنده : کریستف بلاث عناوین / سیاست و روابط یین الملل / روابط بین الملل / نظام بین الملل / نظریات نظام بین الملل / نو واقع گرایی/ سیاست و روابط یین الملل / روابط بین الملل / نظام بین الملل / نظم نوین جهانی/ سیاست و روابط یین الملل / روابط بین المللرسته: 3

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code