مارکس پس از مارکسیسم

پیدا کردن هوشنگ ماهرویان دشوار نیست. در نخستین نگاه او را آدمی بی تکلف می یابی. رفتار خودمانی او باعث شد ما هم با او خودمانی باشیم. ماهرویان نوشته های زیادی دارد، از جمله: «مدرنیته و بحران ما» ، «تبارشناسی استبداد ایرانی ما» ، «مصطفی شعاعیان، یگانه متفکر تنها» ، «آیا مارکس فیلسوف هم بود؟» .اما ماهرویان بیش از همه درباره مارکس خوانده و نوشته است. کتاب او درباره مارکس دلیل اولیه این گفت وگو است. با هم می خوانیم:

* به زعم مارکس هدف اصلی پروژه مدرنیته بازشناخته نخواهد شد مگر اینکه پرولتاریای صنعتی که عامل اصلی پروژه مدرنیته است شناخته شود. این عامل با انسان خردورز یا سوژه استعلایی دکارتی و کانتی متفاوت است. در این صورت آیا بنیاد متافیزیکی مارکس با مدرنیته سر مخالفت ندارد و در یک تقسیم بندی نمی توان مارکس را در کنار نیچه و هایدگر ضد مدرن خواند؟
– من این طبقه بندی شما را قبول ندارم. مارکس را نمی توان به عنوان ضد مدرنیته در کنار نیچه و هایدگر قرار داد. نیچه سوژه اندیشنده دکارتی را به نقد می گیرد. هایدگر هم همین طور. آنها پایه های اندیشه پست مدرن هستند. در صورتی که مارکس چنین نیست. مارکس خود را ادامه روشنگری می داند و درست می داند. او فلسفه یونان را خوب و دقیق خوانده است. تز دکترایش راجع به فلسفه یونان است. کانت را خوانده و شاگرد هگل است. در میان هگلی های جوان برجسته ترین آنهاست. اگر فویر باخ در نقد ایده آلیسم هگلی به پوزیتیویسم منفعل و ماتریالیسم روشنگری در غلتید، او فراتر از هر دو یعنی ایده آلیسم هگلی و ماتریالیسم روشنگری به ماتریالیسم فعال خود می رسد. وقتی مارکس در یازده تز خود علیه فویرباخ می گوید تغییر جهان؛ منظور او در نوع تفسیر جهان هم هست؛ یعنی همچون پوزیتیویسم فویرباخ نظاره گر نیست، او در تفسیر هم عزم تغییر جهان را می کند. لذا از همان ابتدا شروع به مفهوم سازی، مقوله سازی، طبقه بندی و پارادایم سازی می کند، کاری که از پوزیتیویسم نظاره گر فویرباخی ساخته نیست. او در تفسیر هم عزم تغییر دارد و این دستاورد بزرگ مارکس است؛ یعنی پراکسیس.

* یعنی شما در تفکر مارکس هم عناصری از ضدیت با مدرنیته، عناصری از واکنش به جامعه مدرن نمی بینید؟
– ببینید مارکس پایه های مدرنیته را مورد تردید قرار نمی دهد. آدام اسمیت و ریکاردو را خوب خوانده است، اگر آنها به اقتصاد لیبرالی اقتصاد طبیعی می گویند او این اقتصاد را گذرا می داند و قصد می کند تا فراتر از آن رود، می خواهد به زبان هابرماس پروژه ناتمام مدرنیته را تمام کند. او از سرمایه داری متنفر است اما هیچ گاه اقتصادهای پیش- سرمایه داری را به سرمایه داری ترجیح نمی دهد، مانیفیست را بخوانید و ببینید چگونه در مقابل اقتصادهای پیش صنعتی، سرمایه داری را ستوده است. مارکس بر آن است تا سرمایه داری را به شکلی به ترسیم کشد تا امر تغییر را در آن کشف کند پس در نظریه پردازی خود هم در فکر تغییر جهان است. او در تاریخ اندیشه اجتماعی بی نظیر است. اما اینکه سؤال می کنید عناصری از ضدیت با مدرنیته در تفکر او یافت می شود یا نه، مسلم است که یافت می شود.
مارکس حاصل اندیشه قرن نوزدهمی آلمان است و همان طور که می دانید آلمان مهد رمانتیسم است، فیخته، شلینگ و به دنبال آنها هگل بسیاری از عناصر رمانتیسم را که واکنش به مدرنیته است با خود حمل می کنند، چگونه ممکن است که مارکس را کاملاً بری از این رمانتیسم دانست؟

* شما در کتاب «آیا مارکس فیلسوف هم بود؟» در دفاع از مارکس به انگلس و لنین حمله کرده اید، چرا؟
– ببینید، مارکس دارای اندیشه فلسفی بود، متأسفانه در تقسیم کاری که کردند کارهای فلسفی بیشتر به عهده انگلس افتاد، برای یافتن فلسفه مارکس باید با ذره بین به جان نوشته های او افتاد ولی انگلس کتابهایی مثل «آنتی دورینگ»، «دیالکتیک طبیعت» ، «لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» دارد که با بی بضاعتی فلسفی به نگارش درآمده است. می گویند وقتی اینشتاین کتاب آنتی دورینگ را خواند گفت این به سخره گرفتن علم است. انگلس اولین کسی بود که مارکس را به مارکسیسم تبدیل کرد. بر سر قبر مارکس گفت کاپیتال کتاب مقدس طبقه کارگر است، او اولین کسی بود که گفت مارکسیسم رونوشت راستین واقعیت است و تفکر رونوشتی و عکس برگردانی را در مارکسیسم پدید آورد. این تفکر رونوشتی، دیگر مارکسیسم را پایان اندیشه می داند، چرا که وقتی می گوییم رونوشت راستین یعنی که به انتهای اندیشه رسیده ایم و مارکس مقطعی از تاریخ تحول اندیشه است. نه کمتر و نه بیشتر. اگر اینگونه به مارکس بنگریم می توانیم مارکس شناسی داشته باشیم، او را روی میز تشریح بگذاریم و بررسی کنیم، اما انگلس و به دنبال او لنین چنین نمی کنند. از همین روست که من معتقدم انگلس آغاز جزم اندیشی در مارکسیسم است. کسی که اندیشه خود را رونوشت راستین واقعیت بداند، بالطبع خود را کلید دار دشت های درندشت دانایی هم خواهد دانست و این به استبداد اندیشه هم خواهد رسید. چنین تفکری فروتنی را که لازمه اندیشیدن است در پای میز ایدئولوژیک سر می برد و استبداد اندیشگی را در مقابل آن می نهد، «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» لنین را به دقت بخوانید. این کتاب مانیفست اندیشه رونوشتی است. این کتاب در نقد ماخیستهای روسی نوشته شده و قصد رد نظریات نوکانتی ها را دارد. لنین برای رد فلسفه کانت و انقلاب کپرنیکی او و معرفت شناسی اش به جای تحریر کتابی فلسفی بیانیه حزبی می نویسد و مراجع عمده او در این کتاب آثار پلخانف و آنتی دورینگ انگلس است. او تقسیم داهیانه کانت از معرفت شناسی را به پیشینی و پسینی رد کرده و یک تقسیم ایده آلیسم می نامد و نقش سوژه در شناخت را کم اهمیت می داند و خود او نمی داند که بخش بزرگی از کاپیتال مارکس نقش فکر مارکس است نه بیان واقعیات خشک.

* از مؤلفه های مدرنیته رشد فردیت است، آیا مارکس از موافقان فردیت به شمار می آید؟
– با اینکه مارکس نظریه پرداز اقتصاد جمعی است ولی بارها و بارها می گوید این برای آن است که فرد به رشد اساسی خود برسد، از تقسیم کاری که به او تحمیل شده است فرا رود و استعداد های خود را شکوفا کند و من می دانم که این مخالف چیزی است که بعدها به نام مارکس به وقوع پیوست.

* شما مارکس را از مارکسیسم جدا می کنید؟
– وقتی می گویید مارکسیسم کسانی مثل انگلس، لنین، مائو، استالین و غیره به دنبال آن می آیند. در تاریخ ایران خودمان مارکسیسم در ابتدا با کتاب های استالین آمد یعنی؛ با «ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی» . با تاریخ حزب کمونیست شوروی استالین با آثار پلخانف و بعد از دهه چهل با آثار مائو که من فکر می کنم به مارکس چسبیده است. بعد از فروپاشی، مارکس شناسی می کوشد مارکس بعد از مارکسیسم را دوباره بشناسد و کشف کند و این بیشتر برای مطالعه تاریخ اندیشه های سیاسی- اجتماعی است.

* یعنی مارکس را در ایران نخواندند و مارکسیسم شدند؟
– در ایران خودمان اول کتاب های استالین ترجمه شد و کمی بعد پلخانف و بعد مائو. بیشتر کسانی که خود را مارکسیسم می نامیدند برای آن به زندان رفتند و حتی کشته شدند .غالباً کارهای مارکس را نخوانده بودند. ما هنوز که هنوز است ترجمه های درستی از مارکس نداریم، کاپیتال مارکس ترجمه ایرج اسکندری ترجمه بسیار بدی است، قابل خواندن نیست، با انگلیسی بسیار متوسط آن را بهتر می توان فهمید. «گروندریسه» ترجمه باقر پرهام هم ترجمه بسیار بدی است، اصلاً نمی توان آن را درست خواند و فهمید. من فکر می کنم برای داشتن این کتاب ها با ترجمه فارسی خوب دولت و وزارت ارشاد باید بودجه بگذارند و چندین مترجم خوب، چندین سال روی آن زحمت بکشند.

* کدام یک از اندیشه های مارکس به درد امروز می خورند؟
– هیچ کدام، ولی می توان از او روش را آموخت، جهان ما چنان متحول شده است که با جهان هفتاد، هشتاد سال پیش حتی قابل قیاس نیست، اما روش مارکس، رده بندی ها و مفهوم سازی های او بی نظیر است. اما همین جا بگویم که اینها یعنی مفهوم سازی ها و پارادایم سازی ها مربوط به مارکس است نه کشف او. یعنی اینکه بسیاری از آنها مربوط به سوژه اندیشنده است. واقعیت مستقل بیرونی نیست که بنشینیم و آنها را همچون امری مقدس ستایش کنیم. رونوشت راستین واقعیت نیستند، می توانیم آنها را کمی این طرف و آن طرف کنیم، تغییر دهیم، بسیاری از مفاهیم او را که به درد تحلیل جامعه نمی خورد در ریسایکل بین (سطل زباله کامپیوترمان) بریزیم. اما آنها را در همان جا حفظ کنیم و حذف کامل نکنیم، چرا که برای نوشتن تاریخ اندیشه های اجتماعی به دردمان خواهند خورد.

* آیا می توان ریشه اندیشه های لنین را در اندیشه های مارکس جست وجو کرد؟
– وقتی اندیشه های مارکس از اروپا به روسیه می رود و لنین مترجم چنین تفکراتی می شود، نوع تفسیر خود را در ترجمه وارد می کند. یعنی اینکه ترجمه اندیشه را به رنگ سلائق فرد هم درمی آورد. مارکس در اندیشه های لنینی ترجمانی استبدادی می یابد. یعنی با استبداد روسی می آمیزد و ملغمه ای می آفریند که استالینیسم ثمره آن است. بدون تردید لنینیسم ضد مدرن است. توتالیتر است، کافی است یک بار دیگر لنین را با فاصله بخوانید تا استبداد ذهنی را که بعد از به حاکمیت رسیدن به استبداد سیاسی تبدیل می شود در آن ببینید.

* نظر شما درباره اتوپیای مارکس چیست؟
– من به اتوپیای مارکس معتقد نیستم. اصلاً چنین کاری غیرعلمی است. چگونه می توان به تحلیل چنین اتوپیایی رسید و نام آن را سوسیالیسم علمی نام نهاد؟
این علم نیست، یک نوع «مسیانیسم» است، یک مسیحیتی است که در قالبی دیگر سربرآورده است، همه چیز در آن هست به جز علم.

* شما گفتید اندیشه لنین ریشه در استبداد روسی دارد. اندیشه مارکس چه، آیا ریشه در دموکراسی دارد؟ می دانیم که دیکتاتوری پرولتاریا ساخته خود مارکس است و نه لنین.
– اولا مارکس، چهار پنج بار بیشتر این واژه را به کار نبرد. ولی لنین آنرا نظریه پردازی کرد و استالین آنرا به بازی های سیاسی کشاند. مارکس جامعه مدنی را برابر با جامعه سرمایه داری می دانست. پس از نظر او سوسیالیسم به مثابه نفی جامعه مدنی بود. مارکس دموکراسی بورژوازی و تفکیک قوای آن را نیز وسیله سلطه بورژوازی می دانست. نظریات مارکس در مورد دولت سوسیالیستی بیشتر بعد از تجربه کمون پاریس و شکست آن نگاشته شده است. «نقد برنامه گوتا»و بررسی تجربیات کمون است که مارکس را به دیکتاتوری پرولتاریا نزدیک می کند. نفی جامعه مدنی اما در آثار اولیه او آمده است. در ایدئولوژی آلمانی و…

* مارکس معتقد است دموکراسی های سرمایه داری صوری است و دموکراسی پرولتاریا محتوایی، دموکراسی محتوایی چه ارجحیتی بر دموکراسی صوری دارد؟
– به نظرم مارکس اشتباه می کند، اصلا دموکراسی امری صوری و فرمال است و محتوایی نیست. اگر محتوایی شود دیگر دموکراسی نیست. کسانی که می خواهند با وسیله حکومتی به شهر گمشده خود برسند که بر دروازه آن نوشته است «به هر کس به اندازه نیازش و از هر کس به اندازه استعدادش» امر صوری نمی شناسند، خود را صاحبان حوزه عمومی و خصوصی می دانند. پس تفکیک قوا و استقلال قوه قضائیه برای آنها امری صوری است. آنها به دنبال امر محتوایی اند . بله درست است، آزادی مطبوعات، دموکراسی، تفکیک قوا، آزادی بیان، آزادی اندیشه، همه و همه امور فرمال و صوری اند، محتوایی نیستند و نباید هم باشند؛ مثالی می زنم. حقوق زندانی سیاسی امری فرمال و صوری است. اگر آنرا محتوایی کنید آن وقت می گویید کدام زندانی سیاسی، با کدام اندیشه سیاسیی، آن وقت حقوق زندانی سیاسی را از امر صوری به امری محتوایی تبدیل می کنید و ارزش دموکراتیک آن را از بین می برید.

* اما چرا بعد از تجربه کمون پاریس تفکرات مارکس در مورد حکومت سوسیالیستی شکل گرفت؟
– چون کمون شکست خورد. چون کمونارها روشی دموکراتیک داشتند و نیروهای نظامی را به تصرف خود درنیاوردند، برای همین بود که لشکریان تی یر توانستند آنها را شکست دهند. بیشتر نقل قول های لنین از مارکس برای نظریه پردازی دیکتاتوری پرولتاریا از نوشته های بعد از شکست تجربه کمون پاریس است. دولت و انقلاب او را بخوانید و ببینید.

* شما در کتاب آیا مارکس فیلسوف هم بود؟ ماتریالیسم فویرباخ را از ماتریالیسم مارکس جدا کرده اید. همچنین دیالکتیک هگلی را هم از دیالکتیک مارکس؛ چرا؟
– ماتریالیسم فویرباخی ماتریالیسمی نظاره گر و منفعل است، در صورتی که سوژه مارکس فعال است و این فرق اساسی مارکس با ماتریالیست های قبلی است. هگل در پی مطالعه ای مشخص از پدیده مشخصی نیست ،او به دنبال کلی پردازی های خود می باشد. اما مارکس چنین نیست، او پارادایم های دیالکتیکی را به موضوع مورد مطالعه خود تحمیل نمی کند، خود او می گوید او مطالعه مشخصی با ابزارهای شناخت مشخص و دست آخر گرفتن نتایجی به زبان دیالکتیکی کاری که انگلس توانایی آن را در آنتی دورینگ ندارد.

* اسم کتاب شما «آیا مارکس فیلسوف هم بود» است.این «هم» یعنی چه؟
– یعنی این که مارکس اقتصاددان است، جامعه شناس است و تاریخ شناس و واضع نوعی فلسفه تاریخ است، اما سؤال اینجاست که آیا فیلسوف هم بود؟ من این سؤال را عملا برای پلخانف هم مطرح کرده ام. او می نویسد فلسفه مارکس یعنی درهم آمیزی ماتریالیسم و فویرباخ و دیالکتیک هگل. پس مارکس فیلسوف در اینجا کاره ای نیست، البته به زبان پلخانف. اما به نظر من مارکس درهم آمیزی نمی کند، خود تفلسف می کند و تفلسف او همان پراکسیس است. در ضمن اینکه اقتصاددان، جامعه شناس و فیلسوف تاریخ هم هست.

* نسبت جامعه مدنی را با اندیشه چپ چگونه ارزیابی می کنید؟
– مارکس معتقد است دولت انقلابی، دولتی موقت است که خود را نفی می کند و به جامعه بدون حکومت می رسد. ولی نه تنها او بلکه اسلاف او هم چگونگی این نفی را نشان نداده اند. فقط بعد از انقلاب اکتبر در مورد اتحادیه ها و اصناف کارگری سه نظر متفاوت وجود داشت. بخشی از متفکران انقلاب اکتبر معتقد بودند که اصناف و اتحادیه هایی که پایه دولت را تشکیل دهند به آنها آنارکو _ سندیکالیست می گفتند. بخش دیگری معتقد به ضمیمه شدن تمام تشکیلات کارگری به حزب بودند و نظر دیگر نظر لنین بود که می گفت شوراها و سندیکاها و دیگر تشکیلات کارگری باید جدا از حزب باشند، ولی عملا تفکر دوم در زمان استالین حاکم شد و کل حوزه عمومی را حوزه حکومتی و حزب بلعید و دیگر نشانی از تشکیلات جدا از حزب نبود. بعد از فروپاشی شوروی یکبار دیگر بحث جامعه مدنی در غرب داغ شد، و به اهمیت نهادهای مدنی تأکید شد. تشکیل O.G.Nهای مختلف تا انجمن های محلی و اصناف و گردهمایی های دیگر قدرت مردم است در مقابل حکومت. دموکراسی بدون چنین نهادهایی پایدار نخواهد بود. اهمیت این نهادهای مدنی بسیار بیشتر از احزاب سیاسی است. این نهادها به زبان هابرماس گستره ای همگانی هستند که حایل بین فرد و قدرت سیاسی اند، بدون آنها فرد تنها می ماند و قدر قدرتی حکومت تأکید بر این نهادها، ارزش گذاری بر قدرت مردمی و نظارت آنها بر حوزه عمومی است. حوزه عمومی ملک مشاع تمامی مردم اجتماع است. ملک اکثریت نیست. اکثریت نمی تواند به بهانه اکثریتش سهم مشاع اقلیت را نفی کند، حتی اگر این اقلیت یک نفر در مقابل میلیون ها باشد. مارکسیست ها، چنین سخنانی را درک نمی کنند، آنها حوزه عمومی را به حوزه حکومتی خود ضمیمه می کنند و به بهانه در اکثریت بودن آزادی اجتماعات، آزادی احزاب، مطبوعات و آزادی دین را از آن بورژوازی می دانند. من اینها را که گفته های لنین در اولین کنگره کمینترن است در مقدمه کتاب خود نقد کرده ام. ولی من نمی دانم و این برای من سؤال است که کمونیست ها با الحاق حوزه عمومی به حوزه حکومتی چگونه می خواستند پروژه نفی حکومت را عملی کنند در حالی که حوزه عمومی باید روزبه روز قوی تر شده و وظایف حکومت را بر عهده می گرفت.

* چرا در کشور ما از میان نحله های مختلف تفکر مارکسی فقط استالینیسم سر برآورد؟
– در غرب نحله های مختلف مارکسی داشتیم که برایتان بعضی ها را می شمارم:
۱ _ مرلوپونتی که مارکسیستی پدیدارشناسی است، ترکیبی از فلسفه هوسرل و مارکس است.
۲ _ لوکاچ که مارکسیستی هگلی است و تأکید بر آثار جوانی مارکس دارد که بیشتر هلگی اند. او عملا نقطه مقابل آلتوسر است.
۳ _ آدلر که مارکسیستی کانتی است.
۴ _ آلتوسر که مارکسیستی ساختارگرا و ضد هگل است و بر آن است که مارکسیسم را به عمل تبدیل کند و عناصر فلسفه هگلی را از مارکس حذف کند.
۵ _ ژان پل سارتر _ که عملا چپ اگزیستانسیالیست است.
۶ _ شولومو آوینری که مارکسیستی ضد انگلس است. او خط تنافری بین مارکس و اسلاف او مثل انگلس و لنین می کشد و مارکس را در آثارش دوباره معرفی می کند. شاید بتوان آوینری را ادامه لوکاچ و گلدمن دانست.
تام راکمور هم کتابی دارد به نام مارکس پس از مارکسیسم که شهریار خواجیان آنرا ترجمه کرده است و قرار است انتشارات بازتاب نگار آن را چاپ کند، کتاب پر اهمیتی است و او هم مثل شولومو آوینری خط تمایزی بین مارکس و اسلاف او کشیده است و نقد جانانه ای از آنتی دورینگ و دیالکتیک طبیعت دارد.
اما در ایران به تنهایی استالینیسم آمد. با استبداد تاریخی ما هم همخوانی داشت، پس جذاب هم بود، و ساده بود: یک، دو، سه، چهار. نیازمند اندیشه و تعمق نبود. کتاب لنینیسم استالین کل آثار لنین را بسیار ساده توضیح داده بود و در ضمن ساده و عامیانه بود و با تفکر استبداد شرقی هم می خواند. پس نیازی نداشتیم که لوکاچ را با پیچیدگی هایش بخوانیم که کاری بس روشنفکرانه است. بعد هم که مائو آمد و آن هم ساده تر از آن. کتاب «تضاد» مائو بهترین کتاب فلسفه می شود و کتاب «سرخ» او که باید روزی چند پاراگراف آن را خواند و به یاد آورد. چپ ایرانی عملا شده بود وردخوان، چشم ها را می بست، در گوش هایش پنبه می کرد و ورد می خواند ورد او هم به درد نیاندیشیدن می خورد. به جای مائو، انور خوجه و کیم ایل سونگ هم می شد خواند، هم ساده و سطحی و بی نیاز از اندیشه. دیگر نیازی به خواندن کانت و یافتن نحله آدلر اتریشی که بسیار سخت و دشوار است نبود.

* پس چپ ایرانی به نظر شما نمی توانست طرفدار دموکراسی و استقلال باشد؟
– استقلال که چه عرض کنم. از انقلاب اکتبر به بعد چپ ایرانی وابسته است، و اگر فرض پیروزی برایش می گذاشتیم همراه با وابستگی بود. بعد از سال های چهل هم که با پذیرفتن سوسیالیسم موجود دوباره دچار وابستگی شد؛اما راجع به دموکراتیک بودن چه بگویم. برای ما آمدن اندیشه های روشنگری، اندیشه های ولتر، دیدرو، روسو و غیره واجب تراز نان شب بود. منتسکیو و جان لاک و حرمت گذاری به حوزه خصوصی. باید اینها را از روشنفکران می آموختیم؛ یعنی تام پین و حقوق بشر و حاکمیت قانون. جریان فکری که قبل از مشروطه شروع شده بود و ناگهان با انقلاب اکتبر و بعد آن حکومت رضاخان تغییر جهت داد و استالینیسم و دیکتاتوری پرولتاریا آمد و به دست فراموشی سپرده شد و حال که دوران گذشته را با فاصله نگاه می کنیم و در می یابیم که انقلاب اکتبر برای هر کجا مفید بود در به انحراف کشاندن روشنفکری که از قبل از مشروطه شکل گرفته بود نقش اساسی داشت. همچون زهر هلاهلی روشنفکری را به انحراف کشاند و روشنفکر ایرانی نتوانست وظایف تاریخی خود را به انجام برساند، وظایفی همچون اسطوره زدایی در جامعه اسطوره ای، دفاع از حقوق فرد در جامعه عشیره ای، دفاع از حکومت قانون در جامعه عقب افتاده و بی قانون و… مارکس هم وقتی از فرد صحبت می کرد چه بسیار می گفت: «فرد محدود شده، فرد به درون خود خزیده» و جدایی انسان از انسان. می توانید چنین جملاتی را در کتاب درباره مسأله یهود که به فارسی هم ترجمه شده بیابید.
این جملات در جامعه ما که هنوز عشیره ای و قبیله ای بود و فردیت شکل نگرفته بود جذبه ای پرشکوه داشت. این جمع گرایی عملاً پوششی بر همان سنت ها شدند. پس چپ ها هم از احسان الله خان گرفته تا زمان حاضر بر همان طبل سنت می کوبیدند و در مقابل خرد علمی و فردیت قرار داشتند.

* پاسخ مرا ندادید. آیا چپ می تواند طرفدار دموکراسی باشد؛ منظور من چپ ایرانی است؟
– چرا نمی تواند. خوب هم می تواند. در صورت ایدئولوژیک نبودن، در صورت استالینیست نبودن و در صورت لنینیست نبودن می توان طرفدار دموکراسی بود. اما تاریخچه چپ ایرانی چنین نیست. می توان چپ بود و طرفدار پلورالیسم بود، طرفدار وجود تفاسیر و تعابیر مختلف از وقایع بود، ولی با یکه نگری با نگاه رونوشت واقعیتی نمی توان از پلورالیسم سخن گفت. برایتان جمله ای نقل می کنم که چند ماه پیش به دستم رسیده است که بسیار جالب است. همان طور که می دانید من روی آثار شعاعیان کار کرده ام، چند وقت پیش در جایی جمله ای از اقاقیر وحیدا فراخته در کمیته مشترک ضد خرابکاری به دستم رسید که بسیار جالب توجه بود. همانطور که می دانید وحید افراخته از کسانی بود که در سازمان مجاهدین بوده و همراه کسانی چون احمد آرام و تقی شهرام به اصطلاح تغییر ایدئولوژی داده بود و مارکسیست شده بود. او به همراه تغییر ایدئولوژی داده ها شریف واقفی را به دلیل مقاومت او برای مارکسیست شدن کشته بود و جسدش را در بیابان های عسگرآباد همدان به آتش کشیده بود. وحید افراخته چند ماهی قبل از مرگ شعاعیان در اقاقیر خود نوشته است:
«هیچ بعید نیست در آینده فدایی ها اگر با تبلیغات علیه خود از طرف مصطفی روبه رو شوند او را ترور کنند زیرا آنها نمی توانند کسی را تحمل کنند که منکر رهبری و پیشتاز بودنشان شود.» و چه دردناک و غم انگیز. درست است که افراخته در بازجویی های خود واداده بود، و بدجوری واداده بود. ولی اینها داستان گویی نیست، قصه نگاه استبدادی و استالینیستی چپ ایرانی است، قصه ای پردرد که نباید آن را سرپوش گذاشت، بلکه باید تا می توان آن را باز کرد و به تحلیل آن نشست. نگاه چپ ایرانی نه تنها دموکراتیک نبود بلکه ضد مدرن هم بود، چنان پیوند نامیمونی با عقب افتاده ترین عناصر سنت یافته بود که خود هم نمی دانست. کالبد شکافی چنین پیوندهایی کاری اساسی است که من فکر می کنم واجب و ضروری است. همچون آسیب شناس باید با کارد جراحی به جان گذشته افتاد، آن را نقد کرد و از غدد چرکین اش خون جاری کرد تا آینده تاریخ خود را از آن رهاند.

* شما کتابی هم دارید به نام «گسست چیست؟» ابتدای آن بسیار هگلی است. آیا می خواستید آرای مارکس را از طریق فلسفه هگل توضیح دهید؟
– من در «گسست چیست؟» خواسته ام با استفاده از سه پایه هگلی امر گسست، تداوم و تحول را در جوامعی که به مدرنیته نرسیدند بررسی کنم. نظر من بیشتر روسیه، انقلاب اکتبر و چین و انقلاب مائو بوده است.
سوسیال دمکرات های روسی در مقابل سوسیال دمکراسی اروپا که می گفت انقلاب دموکراتیک و رهبری اش از آن بورژوازی است می گفتند: پرولتاریا پیگیرتر و قاطع تر امر انقلاب دموکراتیک را به انجام خواهد رساند. اما در عمل مطلقاً چنین نشد. کمونیست ها به محض رسیدن به پیروزی، امر انقلاب دموکراتیک را به فراموشی سپردند و شعار دیکتاتوری پرولتاریا را سر دادند و متحدان مرحله دموکراتیک را از خود رانده، سرکوبشان کردند. انحلال مجلس مؤسسان بعد از انقلاب اکتبر نمونه چنین مسأله ای است. آنها عملاً با چنین حرکتی در مقابل امر گسست و مرحله دموکراتیک ایستادند و سدی در مقابل تحول تاریخی این جوامع شدند. تمام شعارهای مرحله دموکراتیک انقلاب از آن بورژوازی خوانده شد و کنار گذاشته شد و عملاً گذشته ها در پوشش جدید ادامه یافت.
لنین میانه سال برخلاف لنین جوان د رظاهر رادیکال تر و انقلابی تر عمل کرد، ولی عملاً محافظه کار شده بود، و با طرح مرحله سوسیالیستی انقلاب به وظایف دموکراتیک انقلاب کم بها داد و باعث شد تا گسست با فرهنگ استبدادی به وجود نیاید و جامعه از یک شکل استبداد به شکل استبدادی دیگر در آید. روسیه قبل از این که آزادی احزاب را تجربه کند، از یک استبداد اسیر استبداد دیگر شد. قبل از این که تفکیک قوا را تجربه کند علیه آن شعار داد. قبل از این که جامعه مدنی و رشد نهادهای آن را تجربه کند علیه آن بسیج شد. قبل از این که آزادی مطبوعات را به خود ببیند علیه آن شعار داد و آن را آزادی صوری نامید. پس عملاً خواست پرش تاریخی لنین مسبب ادامه استبداد روسی شد و گسست صورت نگرفت. نمی دانم شاید اگر کرنسکی تیزهوشی بیشتری داشت و شعار ضد جنگ جهانی را می داد و تبدیل آن به جنگ علیه تزار را تئوریزه می کرد بهتر از لنین می توانست مسأله دموکراتیک روسیه را حل کند. لنین و بلشویک ها نتوانستند قدمی در این راه بردارند. باور آنها هم با دموکراسی فاصله بسیار داشت.
تازه بعد از فروپاشی روسیه بود که پی بردند به جای کتب استالین باید ثروت ملل آدام اسمیت را ترجمه کرد و نقش تنظیم کننده بازار را به کارکنان اقتصادی آموخت. تازه پی بردند کانت چگونه روش مندی ذهن مدرن را می آموزاند. تازه پی بردند شعارهای توخالی بعد از اکتبر که می گفتند، دموکراسی مبتذل غربی، چه شعارهای ارتجاعی بوده است. تازه پی بردند که با شعار و اعمال ولونتاریستی نمی توان جامعه را به تحولات دلخواه رساند. این همه کلکتیوهای شهری و روستایی چه شدند؟ آیا ریشه هایی در اجتماع یافتند یا زورکی و تحمیلی بودند؟
کسانی که تجربه خونبار و شکست خورده قرن بیستمی را نمی بینند و باز دم از مارکسیسم و سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا می زنند محکوم به تکرار همان گذشته هستند، ولی آن گذشته ها دیگر قابلیت تکرار خود را هم از دست داده اند. به صورت کمیک هم نمی تواند تکرار شود چه رسد به صورت تراژیک گذشته. اگر کمی چشممان را باز کنیم می بینیم دیگر در دنیا جایی برای چنین سخنانی نیست. نیاکان ما برای رسیدن به جامعه ای آزادتر و عادلانه تر نظریه پردازی های بی شمار کردند و در راه آن مبارزه کرده و ستم ها کشیدند از واژگان و مفاهیم و مقولاتی سود جستند که دیگر کاربرد امروزی ندارد.
باید توانست و شهامت نشان داد و رای به کنار گذاشتن آنها و به جایگزین کردن واژگانی دیگر همت گماشت، که دنیای امروزی به نظریه پردازی های جدید جهت عدالت و آزادی نیازمند است. کسانی که این ضرورت را درک نکنند آنچنان به واژگان و مفاهیم کهنه و مندرس می چسبند و به شکلی اسکولاستیک در پی تفسیر متونی هستند که عمر آنها به سر آمده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code