سایت قبلی (2)

در این قسمت می‌توانید به برترین مطالب نسخه قدیمی سایت، دسترسی داشته باشید.

فردیت در فلسفه خودی

اشاره:

در اردیبهشت ماه سال جاری کنفرانس جهانی اقبال شناسی با شرکت برجسته ترین اقبال شناسان جهان در «اقبال آکادمی» پاکستان تشکیل شد. در این کنفرانس ، محمد بقایی (ماکان) اقبال شناس ایرانی که حاصل تلاش بیست و پنج ساله اش در این حوزه مجموعه بیست و چهار جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال» است و شامل نزدیک به ده هزار صفحه تألیف و ترجمه است ، موفق به دریافت لوح زرین افتخار از سوی پرویز مشرف رئیس جمهور پاکستان شد. مناسبت یاد شده انگیزه ای بوده است تا در خصوص موضوعی تازه از منظر اندیشمند پرآوازه ای که به «اقبال شرق» شهره شده و فلسفه اش مبتنی بر تعالی فردیت است به گفت وگو بنشینیم و به نهانخانه افکار فرزانه ای قدم نهیم که به فرهنگ و زبان سرزمینمان عشق می ورزید و نام «ایران» مرتبه ای والا و قداستی بسیار در اندیشه وی داشت ، چندان که ۹ هزار بیت شعر حکیمانه اش به فارسی موجب شد تا شعله فروزنده این زبان در شبه قاره به خاموشی نگراید.

* محور فلسفه اقبال بر «خودی» استوار است. اجازه دهید گفت وگوی ما تنها در این خصوص باشد. خودی در واقع فردیتی است که در هر شخص یا چنان که برخی از فلاسفه ، از جمله اقبال ، معتقدند در هر موجودی وجود دارد. ابتدا می خواهم نظر شما را درمورد «فردیت» بپرسم و این که شما چه تعریفی برای فردیت دارید؟
– فردیت به طور عام عبارت است از مجموعه صفات جسمانی و معنوی که موجب تمایز یک فرد از افراد دیگر می شود. یعنی صفاتی که طبیعتی خاص به فرد می دهد.

* آیا می توان گفت فردیت به عبارت دیگر همان شخصیت است؟
– گرچه به طور خاص چنین است ، ولی چون نیک بنگریم میان این دو مفهوم تفاوت وجود دارد. فردیت مجموع صفات به واقع موجود است ، حال آن که شخصیت مجموع صفاتی است که می تواند وجود داشته باشد که ممکن است به وجود بیاید یا نیاید ، یعنی صفات سازنده شخصیت محتمل الوقوع هستند. به همین جهت فرد در تعریف فلسفی غیرقابل تقسیم است ، بر خلاف جنس که می شود آن را به انواع مختلف تقسیم کرد. در جامعه شناسی، فرد، واحدی است که از تجمع آنها جامعه به وجود می آید.

* اقبال چه تصوری از ماهیت فرد دارد و چه نقشی برای آن قائل است؟
– برای پاسخ به این سؤال لازم است ابتدا نظرش را در مورد «خود» یا «فردیت» بدانیم ، زیرا تصوری که او از «من» آدمی دارد ، پایه اصلی فلسفه اوست که بنای اندیشه اش بر آن بنیاد شده. او دیدگاه خود را در مورد «فرد» اول بار در مثنوی اسرار خودی به صورتی همه فهم ، مردم پسند و مؤثر ارائه داد و سپس همین اندیشه به دیگر نوشته ها و آثار شعری او راه یافت ، تا آنکه سرانجام به صورتی علمی و فلسفی در کتاب بازسازی اندیشه دینی مطرح ساخت. البته ناگفته نماند که بخشی از زیربنای نظرات اقبال در باب «فرد» از اندیشه های متفکران ایرانی ، بخصوص مولوی ، شکل می گیرد. از همین روست که مثنوی یاد شده با این ابیات از غزل معروف مولانا آغاز می شود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود ، جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود ، آنم آرزوست
بنابراین می بینید که فردیت واقعی از نظر وی در کسی است که مرد عمل باشد.

* یعنی متمایل به پراگماتیسم است؟
– متمایل نیست ، بلکه فرد آرمانی او یک پراگماتیست تمام عیار است. او در واقع برای ترویج روح عمل گرایی همانقدر در شرق کوشید که پیرس و جیمز در غرب. در آغاز کتاب بازسازی اندیشه یکی از ارزشهای قابل تأمل قرآن را در تأکیدی می بیند که این کتاب آسمانی بر «عمل» می گذارد. او در پیشگفتار این کتاب سخن خود را مفتخرانه چنین آغاز می کند: «قرآن کتابی است که در مورد عمل بیش از اندیشه تأکید می کند.» فردیت پویا اندیشه ای است که حضور خود را در همه آثارش مدام نشان می دهد. فردیت استوار یا خودی پولادین در ساختار فکری او و در شکل بخشیدن به شخصیت انسان آرمانی او دارای اهمیت ذاتی است. به علاوه این موضوعی است که از نظر اقبال بنا به دلایل مختلف روانشناسی ، زیست شناسی و تربیتی نیز که در سالهای اخیر تأکید خاصی بر این موضوع دارند ، قابل تأمل است. همچنین گسترش حرکتهای توده ای و نیز استبدادی ، همراه با مشکلات خاص خود ، سبب شدند تا این مسأله اهمیت سیاسی روزافزونی بیابد. بسیاری از حرکتها و نهضتهای جدید سیاسی، صنعتی و علمی سعی کرده اند تا فردیت را در اشخاص از بین ببرند. در نتیجه ، متفکران مسائل تربیتی و اجتماعی که در صدد حفظ ارزشهای فرهنگ بشری و هویت انسانی بوده اند و هستند ناچارند که بر موضوع «فردیت» و برتری آن در زندگی تأکید ورزند.

* این درست ، ولی اقبال به عنوان اندیشمندی انساندوست که آگاه است روح آدمی از امکانات عظیمی برای رشد و تعالی برخوردار است ، این مسأله را از چه زوایایی مورد توجه قرار داده است؟
– طبیعتاً قصدم این بوده که به همین نکته اشاره کنم. ببینید به نظر او فردیت- یا در اصطلاح شناسی وی «خودی»- وجودی است واقعی و بسیار بااهمیت که مرکز و اساس حیات بشری است. البته می دانید که برخی از مکاتب فکری ، فلسفی و عرفانی خواسته اند حقیقت «خود» یا Self را نادیده بگیرند و آن را تصوری محض و بی اهمیت بدانند.

* شکی نیست که برخی مکاتب فلسفی به مقابله با این اندیشه برآمدند و «خودی» را نفی کردند ولی آیا در پهنه عرفان هم چنین بوده است؟
– اتفاقاً این آخری با «خودانکاری» ، فردیت را نفی می کند و آن را جزیی از ذات حق می شمارد. وحدت وجود خود آدمی را نهایتاً در خود سرمدی مستحیل می سازد. طرفداران انگلیسی هگل و نیز پیروان آئین وحدت وجود بر این عقیده اند که آدمی باید همچون قطره ای که به دریا می پیوندد و هستی خود را به عنوان یک موجود مستقل از دست می دهد ، بالاترین هدف و اندیشه اش این باشد که هویت فردی خود را در وجود مطلق فنا سازد. اقبال چنین تفکراتی را فرضیه های فلسفی گمراه کننده می نامد که خطرات اجتماعی و سیاسی به دنبال خواهند داشت. از همین رو آنها را با قاطعیت طرد می کند. او به شدت بر این باور است که اندیشه نفی «خود» یا مستحیل شدنش در خود نامتناهی نباید آرمان اخلاقی یا دینی بشر باشد، بلکه آدمی باید در حفظ فردیت ارزشمند خویش که دارای امکانات بی پایان است بکوشد و با پرورش نیروی ابتکار و خلاقیت بی نظیر خود ، آن را نیرومند سازد. در بازسازی اندیشه می گوید: «پایان جست وجوی من به معنای رهایی از محدودیتهای فردیت نیست،بلکه به عکس به معنای یافتن تعریف دقیق تری در مورد آن است.» او در بحثی راجع به شطح معروف حلاج «انالحق» می گوید:« تعبیر درست تجربه و گفته همیشه ماندنی اش ، واقعیت و جاودانی خودی انسان را در شخصیتی ژرف تحقق بخشید و با شجاعت به اثبات رساند.»

* آیا اقبال این فردیت یا به تعبیر وی «خودی» را فقط در انسان می جوید؟ یا همانند بسیاری از فلاسفه که مشخص ترینشان فیخته است برای موجودی فردیت و خودی قائل است؟
– از دیدگاه اقبال فردیت یا خودی را می توان به روشنی در همه موجودات زنده یافت ، بنابراین دستیابی به فردیت عمیق تر ، نمی تواند تنها به انسان محدود شود ، زیرا به عقیده وی «دستگاه موسیقی زندگی ، آهنگی جز خودی نمی نوازد ، نوایی که اندک اندک اوج می گیرد و در بشر به تکامل می رسد.» اقبال نیز مانند برگسون فیلسوف معروف فرانسوی و نیز مانند بسیاری از زیست شناسان صاحب نام معتقد است که همه موجودات زنده در تلاشند تا به فردیتی کاملتر و پیچیده تر دست یابند. به نظر وی از آنجا که انسان دارای نیروی آفرینش است ، همین امر سبب می شود تا قدرت خود را که آزادی و امکانات نامحدودی برایش فراهم آورده ، بسط دهد و شکوفا سازد.

* یعنی در واقع معیار او برای ارزیابی واقعیت و حقیقت موجودات زنده بر پایه تشخص و میزان اعتلای خودی یا فردیت آنهاست؟
– دقیقاً چنین است. در منظومه بال جبریل می گوید:
هر موجودی می خواهد به جلوه در آید.
در دل هر ذره ای ذوق اعتلاء و عظمت موج می زند
بدون چنین ذوقی ، زندگی ، مرگ است.
اگر خودی به کمال برسد ، آدمی خدای گونه می شود.
نیروی خودی ، دانه خشخاشی را به کوه بدل می کند
و اگر به سستی بگراید ، کوه را بدل به دانه خشخاش می کند.
فقط خودی است که در این جهان واقعیت دارد.
باقی همه افسانه و افسون است.
اقبال کسی را دارای حیات واقعی می داند که بتواند بگوید «من هستم» و این ادعایی است که هر کسی نمی تواند به زبان آورد. به عقیده وی فردیت مراتبی دارد و نمی توان آن را تنها در یک فرد فهم کرد. او در مثنوی اسرار خودی بارها به این موضوع اشاره می کند و مفهوم حقیقی تحول و تکامل نفس را در تلاش برای نائل آمدن به فردیتی کاملتر و غنی تر باز می نماید:
قطره چون حرف خودی از بر کند / هستی بی مایه را گوهر کند
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت / همت او سینه گلشن شکافت
چون زمین بر هستی خود محکم است / ماه ، پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکمتر است / پس زمین مسحور چشم خاور است

به نظر اقبال از میان موجودات زنده ، انسان به بالاترین سطح فردیت یافته و بیش از تمامی مخلوقات از حقیقت خود خبر دارد. او می گوید «طبیعت خودی آدمی چنان است که هم در برابر دیگر «من» ها مسئول است و هم اینکه در خود متمرکز و دارای فردیتی خاص می باشد و همه «من »های غیر از خود را طرد می کند.» این نظری است که با عقیده پیروان وحدت وجود در باب رابطه میان «خود» با «عالم» تفاوت دارد. اقبال برای فردیت بشری چنان ارزش قائل است و به جاودانگی آن ، چنان اعتقاد دارد و بر این دو پای می فشارد که در طرد عقاید پیروان آئین نیروانا و نیز صوفیانی که منتهای آمال «من» بشری را در محو شدن یا ذوب شدن خود متناهی در خود نامتناهی (وجود مطلق) می بینند و آن را بالاترین سرخوشی و سعادت به شمار می آورند ، هیچ تردیدی به خود راه نمی دهد.

* شما نزدیک به بیست و پنج سال است که به اقبال پژوهی اشتغال دارید و چنان که خوانده ام چیزی در حدود ده هزار صفحه در باره این اندیشمند تألیف یا ترجمه کرده اید. بنابراین می توانم برای این پرسشم پاسخی مطمئن دریافت دارم که چرا اندیشه اقبال یا بهتر بگویم چرا ذکر و فکرش معطوف به فردیت و تأکید بر خودی انسان شد و این همه در شناساندن آن ، در تقویت آن ، در باور کردن آن ، در پروراندن آن در میان اقوام شرق تلاش کرد؟
– دلائلش متعدد است ، به عنوان یک شرقی نگاهی به پیرامون خود بیندازید ، به هر جا و هر حوزه ای که بنگرید آکنده از مسائل و مشکلات بسیار است که جملگی حکایت از عقب ماندگی دارد ، ما در همه چیز- جز پرگویی- چشم نیازمان به دست خلاق غرب است، تا چه رسد به یک قرن پیش که اقبال در آن می زیست. او این واپس ماندن را در ضعف فردیت اقوام شرق می داند. او ریشه این نااستواری ، خود ناباوری و تزلزل فردیت را در افکار صوفیانه منحط که گوشه گیری و انزوا را تعلیم می دهند ، در رهبانیت و ترک دنیا و در تعالیم بی بنیادی تفکرات عاری از حقیقت اسلام می داند. به همین علت است که در پانزده هزار بیت شعر حکیمانه اش با اندیشه خودانکاری و رهبانیت دینی می ستیزد که ماحصل آن در کتاب بازسازی اندیشه دینی در اسلام مشهود است. در همین کتاب است که می گوید «قرآن با بیان ساده و مؤثر خود ، فردیت و بی مانندی انسان را مورد تأکید قرار می دهد… و در مورد سرنوشت او به عنوان واحدی از زندگی ، نظری صریح و قطعی دارد.» او کاملاً به این حقیقت واقف است که عقیده مبتنی بر نفی خویشتن اندیشه ای است که وارد اسلام شده و آن را لوث کرده . به اعتقاد او این فکر اساساً با روح اسلام که آن را «ضد فرهنگ کلاسیک یونان» می نامد ، تباین دارد. به نظر وی بنیاد تفکر در قرآن بر تجربه عملی است ، زیرا براساس نظر قرآن «در قلمروی معرفت ، خواه علمی یا دینی ، اندیشه نمی تواند به طور کلی از تجربه های عینی و ملموس منتزع باشد.» اقبال معتقد است که پرورش فردیتی فعال و عملگرا جز از طریق تماس با جامعه ای فعال و پویا ممکن نیست. نفوذ تدریجی فرهنگ کلاسیک یونان در اندیشه اسلامی ، جریان بینش حقیقی قرآن را تیره و مکدر ساخت. از همین رو بر افلاطون خرده می گیرد و او را حکیمی می داند «از گروه گوسفندان قدیم» ،زیرا منکر حیات فعال و هنگامه موجود در جهان واقع شد. اقبال با مطالعه ای عمیق در علل انحطاط اکثر اقوام شرق و بخصوص مسلمانان در دو قرن گذشته ، بر آن شد تا بر عقیده خویش در مورد «خودی» با شدت هر چه تمامتر پای بفشارد. او به این نتیجه رسید که مسبب این سرخوردگی و یأس و از هم گسستن رشته های حیات ملی، نفوذ اندیشه مخرب خودانکاری است. هدفش این بود تا در اندیشه خلق جهشی تازه و کیفیتی پویا پدید آورد و با تبلیغ نظریه خودی و اثبات آن به عنوان نیرویی با امکانات بی حد مادی ، فرهنگی و معنوی در میان دیگر نیروهای جهان ملموسات هدایتشان کند. پرورش این اندیشه در آدمی، خواه سر در اغراض شخصی داشته یا اهداف اجتماعی، می تواند او را در رسیدن به خواستهای روز افزونش مدد کند.
انسان امانتدار شخصیت مستقلی است که خودش خواست زیر بار آن باشد.
در گلشن راز جدید می گوید:
چه گویم از «من» و از توش و تابش / کند انا عرضنا بی نقابش
این «من» که پیوسته در کار ساختن است ، منبع و سرچشمه بسیاری از نیروها و امکانات بالقوه ای است که بدون استفاده باقی مانده اند. پیشرفت و تعالی فردیت منوط است به اینکه فرد ، خویشتن را در معرض انواع کشاکشها و فعالیتهای زندگی قرار دهد. چنانچه شخص از صحنه پیکار حیات قدم واپس نهد ، نهال فردیتش پژمرده و خشک می شود و استعدادهایش ناشناخته می مانند. اقبال به شاعران نیز تذکر می دهد که حتی لحظه ای از پیکار با اندیشه های یأس آمیز و مخدر باز نایستند و در برابر مشکلات زندگی شیون و مویه نکنند:
همچو بلبل ذوق شیون تا کجا / در چمنزاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند / آشیانی ساز بر کوه بلند
آشیانی برق و تندر در بری / از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات / جسم و جانت سوزد از نار حیات
به این ترتیب درمی یابیم که اقبال در آثارش به پرورش فردیتی جسور و بی باک بسیار اهمیت می دهد و این موضوع برای او بالاترین هدف اجتماعی و تربیتی محسوب می شود.

 

منبع: روزنامه همشهری
نویسنده: محمد بقایی

ساختار منطق

مباحث و ابواب منطق داراى ترتب عقلانى است و نمى‌توان مباحث منطق را به دلخواه آغاز کرد؛ چرا که مفاهیم و محتویات ذهن روابط خاص و آرایش ویژه‌اى دارند. در سخنان منطق‌دانان درباره تعداد ابواب منطق و ترتیب آنها و وجه آن، تفاوت‌هایى وجود دارد که مى‌توان آنها را به سه دسته تقسم کرد:
دسته اول مربوط به تعداد ابواب منطق ارسطوست که بعضى آنها را شش، برخى هفت و بعضى هشت باب شمرده‌اند؛ دسته دوم مربوط به حذف و اضافه‌هایى است که در ابواب منطق ارسطو صورت گرفته است؛ زیرا بعضى یک باب به ابواب منطق ارسطو افزوده‌اند و برخى یک بابِ آن را حذف کرده‌اند، و بعضى قسمتى از یکى از ابواب آن را جدا کرده و در باب مستقل قرار داده‌اند؛ دسته سوم نیز مربوط به ترتیب بین ابواب منطق و وجه آن است؛ چرا که بعضى جایگاه یکى از ابواب منطق را بر یک یا چند باب دیگر مقدم مى‌دانند و برخى جایگاه همان باب را نسبت به آن یک باب یا چند باب مقدم نمى‌دانند و گاه نیز در وجوب یا اولویت تقدیم یک باب بر باب یا ابوابى دیگر اختلاف کرده‌اند و هرکدام بر مدعاى خود دلیلى ذکر مى‌کند.
این مقاله سخنان منطق‌دانان را درباره تعداد ابواب منطق و ترتیب بین آنها و وجه آن، بررسى مى‌کند.

مراد از «ساختار منطق» بحثى است درباره ابواب و اجزاى علم منطق و ترتیب بین آنها و دلیل طرح هر باب در منطق. این بحث همچنین به وجه ترتیب بین آنها و به تغییراتى که در این ابواب حاصل شده است مى‌پردازد؛ چه از جهت تعداد ابواب و چه از جهت ترتیب بین آنها.
ممکن است مراد از «ساختار منطق» را مفهوم گسترده‌ترى بدانیم؛ یعنى بحث در باب تمام مطالبى که در علم منطق مطرح شده است و دلیل طرح هر یک و ترتیب بین آنها و وجه این ترتیب، و نیز تغییراتى که در این مطالب پدید آمده است؛ چه این مطالب از ابواب و اجزاى علم منطق باشد و چه از مباحث مقدمه‌اى آن، و چه مباحثى که به مناسبتى خاص در بابى از ابواب این علم مطرح شده است. البته در این نوشته قصد داریم «ساختار منطق» را به معناى نخست بررسى کنیم.
بررسى ابواب و اجزاى منطق و ترتیب آنها و غرض از طرح هر یک از این مباحث در علم منطق، کانون توجه منطقدانان بوده است. مى‌توان گفت همه منطق‌دانان به ابواب منطق و شمار و ترتیب آنها، و نیز غرض از هر کدام اشاره کرده‌اند. همچنین از آنجا که مدون منطق ارسطوست، کسانى‌که به شرح منطق وى پرداخته‌اند به غرض از هر باب و به وجه تقدم و تأخر ابواب از نظر او اشاره کرده‌اند(ابن زرعه، منطق، 25).1
پیش از پرداختن به ابواب منطق، گفتنى است ابواب و اجزاى یک علم، مانند ابواب و اجزاى علم منطق، با ابواب و اجزاى کتابى که در آن علم نوشته مى‌شود، متفاوت است. بنابراین ممکن است کسى در علم منطق کتابى بنویسد و آن را به سه یا چهار یا پنج بخش تقسیم کند،2 و در بخش اول، از مطالبى بحث کند که از اجزا و ابواب علم منطق نیست؛ بلکه از مباحث مقدمه‌اى این علم است و در بعضى یا تمام بخش‌هاى دیگر از تمام ابواب منطق (که هفت، هشت، نه یا ده باب است بنابر آنچه خواهد آمد) بحث کند. بنابراین ابواب و اجزاى یک کتاب در علم منطقْ یک چیز است، و ابواب و اجزاى خود علم منطق چیزى دیگر؛ و این دو را نباید با یکدیگر خلط کرد؛ زیرا خلط این دو، آدمى را به اشتباه مى‌اندازد (جرجانى، حواشى شرح شمسیه قطب رازى، 24).
ساختار منطق را از دو جهت مى‌توان بررسى کرد: 1. ساختار نفس‌الامرى و واقعى منطق؛ 2.ساختار تدوینى و تاریخى منطق. مراد از ساختار نفس‌الامرى منطق، ترتیبى است که به طور طبیعى بین اجزا و ابواب آن برقرار است و طبع مباحثْ آن ترتیب را بر مى‌تابد، اعم از اینکه در مقام تدوینْ همان ترتیب رعایت شود یا خیر، و مراد از ساختار تدوینى و تاریخى ابواب منطق، تغییراتى است که منطق‌دانان از جهت ترتیب و حذف و اضافه در این ابواب پدید آورده‌اند.

ساختار نفس‌الامرى منطق
از آنجا که در منطق از «موصل» و از «مقدمات موصل» بحث مى‌شود، و موصل، «تصوری» یا «تصدیقی» است (سبزوارى، شرح منظومه، 75)، و از آنجا که تصور بر تصدیق تقدم دارد (قطب رازى، شرح المطالع، 24)، و نیز از آنجا که اجزاى موصل تصورى بر موصل تصورى، و اجزاى موصل تصدیقى بر موصل تصدیقى تقدم دارند (سهروردى، منطق التلویحات، 3) و همچنین از آنجا که بحث از مطلق مقدم بر بحث از خاص است (ابن‌سینا، برهان شفا، 54) ترتیب طبیعى بین اجزاى منطق اقتضا دارد که ابتدا از تصور و موصل به آن، و سپس از تصدیق و موصل به آن بحث شود. همچنین ابتدا از مقدمات و اجزاى موصل، و سپس از خود موصل بحث شود؛ و نیز ابتدا از مطلق قیاس و سپس از قیاس‌هاى خاص بحث شود، و منطق‌دانان نیز تصریح کرده‌اند که ترتیب طبیعى اقتضا دارد که بحث از بسایط و مفرداتْ مقدم بر بحث از مرکبات، و بحث از مرکبات به ترکیب اول مقدم بر بحث از مرکبات به ترکیب دوم، و بحث از قیاس مطلق مقدم بر بحث از قیاس‌هاى خاص باشد (همان، 54).
بنابراین بحث از تصور و موصل به آن، و تصدیق و موصل به آن، و بحث از مقدمات هر کدام، باید در منطق مطرح شود و به طور طبیعى ابتدا باید از تصورات و سپس از تصدیقات بحث کرد. یعنى ابتدا باید مباحث منطق را به دو بخش تصورات و تصدیقات تقسیم کرد، و سپس به تصورات پرداخت و بعد وارد تصدیقات شد.
دو بخشى بودن مباحث منطق به این معنا، کانون توجه همه منطق‌دانان بوده است. همه منطق‌دانان، هم از تصورات و موصل به آنها، و هم از تصدیقات و موصل به آنها بحث کرده‌اند؛ گرچه ممکن است در ترتیب مطالب با همدیگر تفاوت داشته باشند. ارسطو نیز که مدون منطق است، به این دو بخش توجه داشته است. او هم از مباحث حد بحث کرده است و هم از مباحث قیاس و برهان. پس از ارسطو نیز منطق‌دانان از هر دو بخش تصورات و تصدیقات بحث کرده‌اند؛ گرچه در تدوین ابواب منطق با یکدیگر تفاوت‌هایى دارند و همین تفاوت‌ها موجب شده که در تدوین منطق به یک روشْ «نُه بخشی» و به روش دیگر «دو بخشی» اطلاق شود. البته باید گفت اساساً منطقِ نُه بخشى وجود ندارد و منطق نزد همه منطق‌دانان دو بخشى است؛ یعنى بخش تصورات و بخش تصدیقات، و اگر بخواهیم براى منطق دو بخشى و نه بخشى وجهى فراهم کنیم فقط ناظر به ساختار تدوینى منطق مى‌تواند باشد نه ساختار واقعى و نفس‌الامرى آن.

ساختار تدوینى و تاریخى منطق
مباحث منطق ترتیب طبیعى خاصى دارند؛ به گونه‌اى که ابتدا باید از مفردات و تصورات آغاز کرد و سپس وارد مرکبات و قضایا و قیاس مطلق و قیاس‌هاى خاص شد؛ ولى تدوین مباحث منطق در گذر تاریخ تدوین آن دستخوش تفاوت‌ها و تغییرهایى شده است که مى‌توان آنها را به دو بخش کلى تقسیم کرد: بخش اول تفاوت‌هایى است که به روش‌هاى مختلف در ارائه یک ساختار براى تدوین منطق باز مى‌گردد، و بخش دوم تفاوت‌هایى است که ناظر به تعداد ابواب منطق و ترتیب بین آن ابواب و دلیل این ترتیب است.

بخش اول: روش‌هاى مختلف در تدوین منطق

الف) ساختار تدوینى منطق نزد ارسطو
ابواب منطق را نزد ارسطو گاهى شش بخش (مشکوة ‌الدینى، منطق نوین، 102)، گاهى هفت یا هشت باب (الفارابى، الالفاظ المستعمله فى المنطق، 106) و گاه هشت باب (قطب شیرازى، درة التاج، 1/87؛ ابن خلدون، مقدمه، 487) دانسته‌اند.
این ابواب عبارت‌اند از: قاطیغوریاس (مقولات)، بارى ارمینیاس (قضایا)، آنالوطیقاى اول (قیاس)، آنالوطیقاى دوم (برهان)، طوبیقا (جدل)، ریطوریقا (خطابه)، سوفسطیقا (مغالطه) و ابوطیقا (شعر).
فارابى درباره ابواب منطق ارسطو مى‌گوید:
اجزاى علم منطق از نظر ارسطو را مى‌توان هفت یا هشت جزء دانست؛ چون اگر ابواب و اجزاى منطق به اعتبار اسامى کتاب‌هایى باشد که توسط ارسطو در علم منطق تدوین شده است، ابواب و اجزاى منطق هفت جزء است؛ چون ارسطو بحث از قیاس و برهان را در یک کتاب آورده است؛ و اگر اجزاى منطق به اعتبار اغراض باشد، این علم داراى هشت جزء است (الالفاظ المستعملة، 106).
فرفوریوس که از تابعان ارسطو بود پانصد سال پس از وى بحث الفاظ و کلیات خمس را که ارسطو در باب معانى مفرده آورده بود، جدا کرد و در بابى مستقل و به منزله مدخلى بر منطق ارسطو قرار داد و آن را ایساغوجى نام گذاشت (فارابى، منطقیات، 1/37؛ ابن ندیم، الفهرست،313؛ درة‌التاج، 1/78). با افزوده شدن این باب به ابواب هشت‌گانه منطق ارسطو، منطق داراى نه باب شد. منطق‌دانان این ابتکار فرفوریوس را کار نیکویى مى‌شمارند (درة‌التاج، 1/78) و از این زمان به بعد مشهور شد که منطق داراى نه باب است و منطق‌دانان پرشمارى به نُه‌بابى بودن منطق به این معنا اشاره کرده‌اند (ابن‌سینا، شفا فى المنطق؛ محقق طوسى، تجرید المنطق؛ دشتکى، معیارالعرفان، 48؛ الخوارزمى، رسائل منطقیه فى الحدود و الرسوم، 93).
فارابى در بیان وجه هفت یا هشت‌بابى بودن منطق مى‌گوید:
غرض از منطق شناخت جهات و امورى است که ذهن ما را به سوى پذیرش حکمى ایجابى یا سلبى سوق مى‌دهند و نیز شناخت مقدمات آن جهات و آن امور؛ و از این روى، اجزا و ابواب منطق به تعداد اقسام پذیرش ذهن و به تعداد اقسام امورى که در سوق دادن ذهن به حکمى نقش دارند و نیز به تعداد مقدمات این امور است، و از آنجا که این امور پنج قسم‌اند و سه مقدمه دارند، منطق هشت باب دارد که عبارت‌اند از:
جزء اول که معقولات مفرده را در بر دارد و کتاب مربوط به این جزء را «المقولات» مى‌نامند؛ جزء دوم که مشتمل بر مقدمات (قضایا و عبارات) است و کتاب ناظر این جزء را «بارى میناس» به معناى عبارت، مى‌خوانند؛ جزء سوم که به تبیین امر قیاس مطلق مى‌پردازد و نام کتاب آن «آنالوطیقاى اولی»، به معناى تحلیلات بالعکس است؛ جزء چهارم که مشتمل بر تبیین امور براهین است و نام کتابش «آنالوطیقاى ثانی» است؛ جزء پنجم که ناظر به اشیاى جدلیه است و کتاب آن «طوبیقا» به معناى مواضع، خوانده مى‌شود؛ جزء ششم که امور مغالطى را در بر دارد و کتابش «سوفسطیقا» است به معناى مغالطاتى که به قصد افاده علم به کار رفته‌اند ولى مفید نیستند؛ جزء هفتم که به امورى مى‌پردازد که ذهن را به تصدیقات خطابیه سوق مى‌دهند و نام کتاب آن «ریطوریقا» به معناى خطابیات و بلاغیات است؛ و سرانجام جزء هشتم که مشتمل بر امورى است که با آن امور پذیرش ذهنى شعریات صورت مى‌گیرد و کتاب آن ابوطیقا به معناى شعریات مى‌نامند.
سپس فارابى مى‌گوید: ارسطو کتاب قیاس و کتاب برهان را در یک کتاب قرار داده و هر دو را کتاب ثالث نامیده است، و از این روى، طوبیقا (جدل) را کتاب چهارم و سوفسطیقا (مغالطه) را کتاب پنجم قرار داده است. پس اگر اجزاى منطق را به اعتبار اسامى کتب در نظر آوریم، منطق داراى هفت باب است، و اگر به اعتبار اغراض مختلف درنظر بگیریم منطق داراى هشت باب است (الالفاظ المستعملة فى المنطق، 106؛ المنطقیات للفارابى، 1؛ التوطئة فى المنطق، 13).
امروزه روشن شده کتاب ایساغوجى (المدخل) که بحث از الفاظ و کلیات خمس (درة‌التاج، 1/78) است، کتاب و باب مستقلى در منطق ارسطو نبوده است، اگرچه ارسطو درخلال ابواب دیگر به مباحث الفاظ (منطق ارسطو، 1/19؛ ابن‌رشد، کتاب العبارة، 57) و کلیات خمس3 (ابن‌رشد، الجدل، ص173) اشاره کرده (درة‌التاج، 1/78)، و فارابى نیز کتاب ایساغوجى (المدخل) یعنى مباحث الفاظ و کلیات خمس را به منزله باب یا ابوابى از منطق مطرح نکرده است؛ گرچه درباره الفاظ (المنطقیات للفارابى، ج1، کتاب بارى ارمیناس، ص83) و از کتاب ایساغوجى (المنطقیات للفارابى، ج1، کتاب ایساغوجى، ص28) (المدخل) بحث کرده و به اینکه فورفوریوس کتاب ایساغوجى را نوشته اشاره داده است (المنطقیات للفارابى، ج1، کتاب ایساغوجى، ص37).

ب) ساختار تدوینى منطق نزد ابن‌سینا
ابن سینا درباره ابواب و اجزاى منطق دو گونه سخن گفته است: یکى آنچه مطابق با شفا است که براى منطق نه باب بر شمرده است؛ یعنى همان هشت باب منطق ارسطو به همراه ایساغوجیِ (المدخل) فورفوریوس. در این ساختار مباحث حد در کتاب برهان آورده مى‌شود؛
دیگرى آنچه مطابق با اشارات است که ابتدا منطق را به دو قسم تصور و تصدیق تقسیم مى‌کند و سرانجام نه باب براى منطق بر مى‌شمارد؛ زیرا در بخش تصورات مبحث الفاظ مفرده و کلیات خمس (المدخل) و مبحث تعاریف را آورده است، و در بخش تصدیقات مبحث قضایا و مبحث حجت و مباحث صناعات خمس، یعنى برهان و جدل و خطابه و شعر و مغالطه را، ولى مباحث مقولات را از منطق حذف کرده است.

ج) ساختار تدوینى منطق پس از ابن‌سینا
منطق‌دانان پس از ابن‌سینا، در باب ساختار منطق و روش طرح مباحث آن به دو راه رفته‌اند؛ برخى نُه باب منطق را به سبک شفا آورده‌اند، مانند محقق طوسى در تجرید المنطق و بهمنیار در التحصیل و دشتکى در معیارالعرفان؛ و بعضى دیگر نُه باب منطق را به سبک اشارات آورده‌اند، یعنى ابتدا آن را به دو بخش (تصور و تصدیق) تقسیم کرده‌اند و در نهایت براى منطق نُه باب آورده‌اند (البته با حذف کتاب مقولات (گرچه در مباحث کلیات خمس در مراتب جنس به جنس الاجناس و اجناس عالیه اشاره مى‌شود) و با جداسازى بحث حد و تعریف از کتاب برهان و مطرح کردن آن به منزله بابى مستقل). از این گروه مى‌توان غزالى، فخر رازى، شیخ اشراق، ارموى، ابهرى، کاتبى، تفتازانى و ملاصدرا را نام برد.
درباره مباحث الفاظ نیز اختلافى پدید آمده است: مشهور بر آن‌اند که مباحث الفاظ از مقدمات علم منطق است و از ابواب به شمار نمى‌آید؛ و برخى نیز معتقدند از ابواب علم منطق است. بنابر قول اخیر، منطق ده باب است (قطب رازى، شرح المطالع، 22؛ حاشیه ملاعبدالله، 221) که قطب رازى مى‌گوید نه باب از آنها مقصود بالذات و یک باب مقصود بالعرض است و منظور از نه باب ابواب منطق به سبک اشارات است و مراد از باب بالعرض مبحث الفاظ است.

بخش دوم: اقوال مختلف در تعداد، ترتیب، و تغییراتى که در ابواب منطق پدید آمده است
منطق‌دانان درباره تعداد ابواب منطق و ترتیب بین آنها اختلاف‌هایى دارند. این اختلاف نظرها را مى‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

قسم اول: اختلاف در تعداد ابواب منطق
چنان‌که گذشت، فارابى منطق را هفت یا هشت باب مى‌داند ولى متأخران بر آن هشت باب، ایساغوجى را هم افزوده‌اند و آنها را نُه باب مى‌دانند. کسانى نیز که از ساختار اشارات پیروى مى‌کنند ابواب منطق را نه یا ده باب مى‌شمارند، ولى با این اختلافى که در تعداد ابواب و بخش‌هاى منطق است ماهیت مباحث منطق تغییر نمى‌کند و در همه منابع منطقى بحث از مفردات و بسائط و مرکبات به ترکیب اول و مرکبات به ترکیب دوم و بحث از قیاس مطلق و قیاسات خاصه، مطرح شده است، و اگر اختلافى هست در جایگاه مباحث و ترتیب آنها و تفصیل و اجمال است، و جز تفاصیل بیشتر یا جداسازى مطالب چیز جدیدى به رئوس مباحث منطق ارسطو افزوده نشده و حتى کتاب ایساغوجى را برگرفته از مطالب ارسطو مى‌دانند. البته متأخران مطالب جدیدى را که در منطق ارسطو نبوده است وارد منطق کرده‌اند؛ مانند قیاسات اقترانیه شرطیه که ابن‌سینا معتقد است ابتکار اوست (خونجى، کشف‌الاسرار، 2/77)؛ گرچه خود ابن‌سینا احتمال داده است این مباحث در منطق ارسطو بوده ولى به زبان ما ترجمه نشده است، و محقق طوسى نیز این سخن ابن‌سینا را احتمال صرف و از باب حسن ظن ابن‌سینا به ارسطو مى‌داند (محقق طوسى، شرح اشارات، 283) و نیز مثل بحث از انعکاس سالبه جزئیه به عکس مستوى، اگر مشروطه خاصه یا عرفیه خاصه باشد، که مطلب از ابهرى است (محقق طوسى، تجرید المنطق، 29)، و نیز پاره‌اى مباحث دیگر (حسن‌زاده آملى، حواشى شرح المنظومه، 63)؛ ولى این مباحث از رئوس مطالب نیست و این‌گونه تفاصیل هنوز هم امکان دارد. قطب شیرازى درباره این حذف و اضافه‌ها مى‌گوید: ارسطو در تدوین منطق شرایط مصنفان را حفظ کرده و از زیاده و نقصان در آنچه لازم است آورده شود، پرهیخته است؛ زیاده‌هایى که متأخران آنها را در منطق آورده‌اند و هیچ نفعى در دنیا و آخرت ندارند، نظیر بحث از لوازم متصلات و منفصلات (که به تفصیل در مطالع ارموى و شرح مطالع قطب رازى آمده است) و بحث از اقترانات شرطیه (که به تفصیل در کشف الاسرار خونجى آمده است) و نقصان‌هایى که متأخران در منطق وارد کرده‌اند، مثل بحث از صناعات خمس که بعضى متأخران، تمام این مباحث، و برخى دیگر، جدل و خطابه و شعر را حذف کرده‌اند و برهان و مغالطه را نیز به شکل ناقص آورده‌اند (قطب شیرازى، شرح حکمة‌الاشراق، 29).
از خود ابن‌سینا نیز این مطلب بسیار نقل شده است که در منطق شفا پس از ذکر کلام ارسطو مبنى بر رنجى که در تدوین منطق برده است، درباره منطق نگارى او مى‌گوید: «اى گروه دانش‌پژوه، بنگرید که بعد از ارسطو تا امروز، با این دورى عصر و درازى زمان آیا کسى پیدا شده است که بر منطقِ تألیفیِ وى چیزى بیفزاید یا نقصان و قصورى براى آن اثبات کند؟ نه، بلکه آنچه ارسطو آورده کامل و تمام، و میزان صحیح و حق صریح مى‌باشد»4 (ر.ک: شهرزورى، شرح حکمة الاشراق، 26؛ سبزوارى، شرح منظومه، 71؛ محمود شهابى، رهبر خرد، دیباچه، ص «کا»).

قسم دوم: اختلافى که مربوط است به اینکه مطلبى خاص در علم منطق مطرح بشود یا نشود
ارسطو کتاب مقولات را در منطق آورده است. کسانى مانند محقق طوسى و دشتکى نیز همین کار را انجام داده‌اند، ولى ابن‌سینا مى‌گوید: این مباحث نباید در منطق مطرح شود، و کسانى مثل فخر رازى و غزالى از او پیروى کرده‌اند.
ابن‌سینا به مطرح شدن مباحث کتاب قاطیغوریاس (مقولات) در علم منطق اشکال مى‌گیرد و مى‌گوید:
این مطالب به هیچ کس در صناعت منطق کمک نمى‌کند. منطق بدون این مباحث تمام است و متعلم منطق پس از شناخت مباحث الفاظ و کلیات خمس مى‌تواند به تعلم قضایا و اقسام آن و قیاسات و تحدیدات و اصناف آن و مواد قیاس‌ها و حدود برهانى و غیر برهانى و اجناس و انواع آن منتقل شود، اگرچه اینکه مقولات عشرى وجود دارد، به ذهن او خطور نکرده باشد. شناخت این مباحث از جهات مختلف بر عهده فلسفه اولى یا علم طبیعى یا علم لغت است، و از این روى، باید به این نکته توجه کرد که غرض از این کتاب (مقولات) در علم منطق این است که اعتقاد به این مطلب پیدا شود که امور ده‌گونه‌اند که آنها اجناس عالیه‌اند و شامل همه موجودات مى‌شوند و الفاظ مفرده بر آنها واقع مى‌شود. نیز اعتقاد به این مطلب پیدا شود که یکى از امور جوهر است و نُه قسم دیگر عرض‌اند و این اعتقاد اعتقادى موضوع و مسلم است، بدون آنکه برهان بر این مطالب اقامه شود؛ و اگر کسى مشغول اقامه برهان بر این مطالب در این کتاب (مقولات) در علم منطق شود این کار او تکلف است، و دلیل حق بودن این سخن این است که منطقیان مى‌گویند غرض از این کتاب (مقولات) نظر در طبایع موجودات نیست بلکه غرض از آن نظر در موجودات است از آن جهت که مدلول الفاظ مفرده‌اند، و اگر براى مقولات خواصى باشد از آن جهت که مدلول الفاظ مفرده‌اند به گونه‌اى که صرف موجود بودن آنها شامل این خواص نباشد و بحث در کتاب مقولات در منطق منحصر در این خواص باشد، شاید بتوان گفت این سخن منطقى‌ها درست است و غرض از این کتاب (مقولات) همین است و این بحث از این جهت بحثى منطقى است و مربوط به فلسفه اولى و فلسفه طبیعیه نیست. این نکته دقیق و لطیفى است، ولى اصرار آنها بر اینکه این بحث بحثى منطقى و متعلق به الفاظ است، تکلف محض است (شفاء، مقولات، ص8).
فخر رازى در انارات به این عقیده شیخ اشاره کرده، مى‌گوید: شیخ معتقد است کتاب قاطیغوریاس از منطق نیست و از این روى در اشارات گفته است: « منطق علمى است که آموخته مى‌شود در آن علم، ضروب انتقالات از امورى که حاصل‌اند در ذهن به امورى که قصد تحصیل آن امور را داریم، و نیز آموخته مى‌شود در آن علم، احوال آن امورى که انتقالات از آن امور حاصل مى‌شود»؛ یعنى شیخ گفته است: «علم منطق بحث مى‌کند از آن انتقالات و از احوال آن امورى که با آن احوال، انتقالات با آن امور انجام مى‌گیرد» و نگفته است: «علم منطق بحث مى‌کند از خود امورى که در آن امور آن احوال وجود دارد».
فخر رازى بر آن است که ما سه چیز داریم: 1. انتقالات که در منطق در آنالوطیقاى اولى و ثانیه مورد بحث قرار مى‌گیرد؛ 2. الامور التى عنها الانتقالات (قاطیغوریاس ‌= ‌مقولات)؛ 3. الجهات التى لتلک الامور، التى بحسبها تستعد تلک الامور لتلک الانتقالات (ایساغوجی). شیخ نیز مى‌گوید که در منطق از انتقالات و از جهات و احوال مقولات که مقولات با آن احوال مستعد انتقالات مى‌شوند، بحث مى‌شود. به این ترتیب شیخ مى‌گوید در منطق از انتقالات و از ایساغوجى بحث مى‌شود، و نگفته است از خود مقولات نیز بحث به میان مى‌آید (انارات فى شرح اشارات، 18،19).
فخر رازى در ادامه مى‌گوید: کسانى که کتاب مقولات را از منطق مى‌دانند احتجاج کرده‌اند که منطق از ترکیب مفردات از جهت خاصى بحث مى‌کند؛ پس باید آن مفردات را شناخت و آنها اجناس عالیه‌اند. ولى شیخ این استدلال را این‌گونه ابطال کرده است: کسى که از ترکیب بحث مى‌کند باید از جهات مستعد براى قبول تألیف بحث کند، و بحث از جهات مستعد براى قبول تألیف در مفردات، بحث از جنسیت و فصلیت و ذاتیت و موضوعیت و محمولیت و … است، و اما بحث از حقایق آن امور و طبایع آنها و کیفیت انقسام آن امور به انواعشان و خواص آنها، خارج از منطق است، و منطقى هیچ نفعى از آن نمى‌برد مگر از این جهت که در هر مسئله‌اى بر ایراد مثال‌هاى پرشمارى توانایى مى‌یابد که این منفعت هم متوقف بر آموختن مقولات نیست؛ چون منطقى به قصد تفهیم غرضش مى‌تواند در هر بابى هر مثالى بزند، چه آن مثال‌ها صحیح و چه باطل باشد (الانارات، 21).
محقق طوسى ابواب منطق را به سبک شفا مطرح مى‌سازد و آوردن کتاب مقولات را در منطق لازم دانسته، سخن شیخ را نقد مى‌کند. شیخ مى‌گوید: «بحث کردن از تعداد اجناس عالیه و ماهیت آنها و بحث نکردن از اجناس متوسطه و سافله به گونه‌اى که گویا آن بحث مهم است ولى این بحث مهم نیست، خروج از آنچه در منطق لازم است، مى‌باشد» و محقق طوسى مى‌گوید: شیخ به دیگر منطقیان اعتراض مى‌کند چون ارسطو و به تبع او جمهور منطقیان در آغاز علم منطق بحث از مقولات عشر را که همان اجناس عالیه‌اند، مطرح ساخته‌اند و معانى و خواص آنها را در کتاب قاطیغوریاس بیان کرده‌اند.
محقق طوسى سپس مى‌گوید: بى‌شک بحث از مقولات عشر بحثى منطقى نیست، لیکن حکم به این که نظر در مقولات عشر از جهت مهم یا غیر مهم بودن جارى مجراى نظر در اجناس متوسطه و سافله است، خروج از انصاف است؛ زیرا منطقى از ایراد اجناس متوسطه و سافله که در عددى منحصر نیست، بى‌نیاز است؛ زیرا اجناس عالیه که محدود و محصورند مشتمل بر آنهایند؛ ولى منطقى، در استعمال قوانین منطق براى اقتناص حدود و اکتساب مقدمات محتاج به بحث مقولات عشر است، چون تا محدودش را و نیز هر کدام از دو طرف مطلوبش را نشناسد که تحت کدام‌یک از اجناس عالیه است براى او ممکن نخواهد بود که فصول مترتب و دیگر محمولات را که تعریف از آنها ساخته مى‌شود و تصدیقات از آنها استفاده مى‌شوند، بشناسد، و این دأب اصحاب صناعات علمیه است که آنچه به خاطر تتمیم صناعتشان لازم دارند به آن مى‌افزایند اگر چه آن چیز خارج از صناعتشان باشد و هدفشان از این کار کامل شدن رسیدن به غایات آن صناعتشان است (شرح الاشارات، 83).

قسم سوم: اختلاف در ترتیب ابواب منطق
اختلاف در ترتیب ابواب منطق را از دو جهت مى‌توان بررسى کرد: 1. اختلاف در ترتیب مقولات و قضایا و قیاس و صناعات خمس؛ 2. اختلاف در ترتیب خود صناعات خمس.

الف) اختلاف در ترتیب مقولات و قضایا و قیاس و صناعات خمس
فارابى درباره ترتیب کتاب مقولات و کتاب العباره و کتاب قیاس مى‌گوید: مرتبه کتاب العباره قبل از کتاب قیاس است؛ اما اینکه آیا بعد از کتاب مقولات است یا قبل از آن، امرى است مشکوک و نیاز به تحقیق دارد (فارابى، منطقیات، 2/4). اگر بخواهیم در ترتیب این کتب حال متعلمان منطق را لحاظ کنیم باید گفت آموختن آنچه در کتاب العباره آمده است براى متعلم آسان‌تر است از آنچه در کتاب مقولات آمده است و او مى‌تواند آنچه را در کتاب العباره است را بیاموزد اگر چه هیچ چیزى را از آنچه در کتاب مقولات آمده است نشناخته باشد. پس از این جهت مى‌توان گفت مرتبه کتاب العباره قبل از کتاب مقولات است؛ چنانچه قبل از آن به مقدمه‌اى نیاز است که در آن از الفاظ مفرده مانند اسم و کلمه بحث شده باشد5 (فارابى، منطقیات، 2/8). ولى چون ارسطو پس از بیان مقولات در آغاز کتابش گفته است: «این مقولات اگر به شکل منفرد ذکر شود ایجاب و سلب به آنها گفته نمى‌شود و زمانى به آنها موجبه و سالبه گفته مى‌شود که با همدیگر تألیف شوند»، روشن مى‌شود که او کتاب مقولات را مقدم بر کتاب العباره مى‌دانسته است. اما اگر بخواهیم در ترتیب این کتب، رابطه آنها را با صناعت منطق در نظر بگیریم باید گفت کتاب مقولات مقدم بر کتاب العباره است چون آنچه در کتاب مقولات است، اولِ منطق است چون در حکم ماده و موضوع براى جمیع اجزاى منطق است. پس از آنجا که در کتاب مقولات از مواد مطلقه، و در کتاب العباره از تألیف آن مواد، و در کتاب قیاس از تألیف قضایا بحث مى‌شود، مى‌باید کتاب العباره را بعد از کتاب مقولات و قبل از کتاب قیاس قرار داد.
ابن‌مقفع کتاب ایساغوجی (المدخل) را قبل از کتاب قاطیغوریاس (مقولات) آورده است و در آغاز ترجمه کتاب قاطیغوریاس مى‌گوید: کتاب ایساغوجی را مقدم کردیم چون عادت جارى شده بر مقدم شدن آن. سپس کتاب مزیار مانیس6 و پس از آن کتاب آنولوطیقا را که از کتب منطقى ارسطویند ترجمه کرده است (منطق ابن مقفع، 9).
ابن‌سینا در منطق شفا نُه باب مزبور را آورده است و در کتاب مقولات مى‌گوید: شناخت احوال الفاظ پنجگانه مفرده براى شناخت الفاظ مرکبه معین و مفید است؛ چنان‌که در شناخت قیاسات و حدود و رسوم مفید است پس شناخت احوال الفاظ مفرده قبل از شروع در مرکبات امرى ضرورى یا مثل ضرورى است (شفاء، ج1، مقولات، ص4)، و در برهان شفا مى‌گوید: ترتیب طبیعى اقتضا دارد که بحث از بسایط و مفردات بر بحث از مرکبات مقدم باشد و بحث از ترکیب اول بین مفردات بر بحث از ترکیب دوم مقدم باشد و بحث از قیاس مطلق بر قیاسات خاصه مقدم باشد (برهان شفا، 54).
بنابراین بحث تصور بسیط (مثل مباحث الفاظ و کلیات خمس و مقولات) بر تصور مرکب مقدم است و نیز بحث قضیه حملیه بر قضیه شرطیه مقدم است و همه مباحث قضایا بر حجت مقدم است و بحث از قیاس به طور مطلق بر صناعات خمس تقدم دارد (مصباح یزدى، شرح برهان شفا، 1/56).
عبارات منطق‌دانانى که ابواب منطق را به سبک اشارات آورده‌اند، در بیان ترتیب ابواب و وجه آن، بسیار شبیه همدیگر است (ساوى، البصائر النصیریة، 30؛ همو، تبصره، 4؛ غزالى، معیارالعلم، 40؛ همو، مقاصد الفلاسفة، 37؛ علامه حلى، الاسرار الخفیة، 15؛ قطب رازى، شرح المطالع، 21؛ کاتبى، منطق‌العین، 175؛ ارموى، بیان الحق، 7؛ قطب شیرازى، شرح حکمة‌الاشراق، 26؛ سبزوارى، شرح منظومه، ص75).
ترتیب منطقى ابواب منطق (مدخل، حد، قضایا،‌قیاس، صناعات خمس) را با توجه به سخنان منطق‌دانان این‌گونه مى‌توان بیان کرد: از آنجا که در فکر انسان خطا رخ مى‌دهد (اجوبة محقق طوسى، 251؛ منطق العین، 175؛ قطب رازى، شرح شمسیه، 57؛ علامه حلى، القواعد الجلیه، 186؛ ملاعبدالله، حاشیه، 34) و خطا یا در صورت فکر است یا در ماده آن (ابن‌سینا، النجاة، 8؛ منطق التلویحات، 2) و از آنجا که فکر یا با قول شارح (موصل به تصور مجهول) صورت مى‌گیرد و یا با حجت (موصل به تصدیق مجهول) و از آنجا که تصور بر تصدیق مقدم است (شرح المطالع، 24) و اجزاى قول شارح بر قول شارح، و اجزاى حجت بر حجت تقدم دارد (منطق التلویحات، 3)، باید گفت اقسام خطاى در فکر انسان به این ترتیب حاصل مى‌شود: 1. خطاى در مفردات (موضوع و محمول‌ها که یا از جهت الفاظ مفرده و یا معانى مفرده، و یا از جهت صورت حدود و رسوم است)؛ 2. خطاى در اجزاى حجت (قضایا)؛ 3. خطاى در حجت از جهت صورت آن؛ 4. خطاى در حجت و قیاس از جهت نوع ماده و قضایاى آن، و نیز از جهت اغراض مستدل.
اگر خطاى اول (خطاى در تعاریف و مفردات) رخ دهد خطاى در قضایا و پس از آن خطاى در حجج و قیاسات رخ خواهد داد. از این روى، نخست باید آن را رفع کرد که علم منطق با وضع ابوابى چون باب الفاظ و باب ایساغوجى و باب مقولات و باب تعاریف قوانین فکر را از این جهت تبیین کرده است، که در صورت مراعات آنها، فکر انسان گرفتار این نوع خطا نخواهد شد. منشأهاى گوناگون خطاى اول در ابواب الفاظ و ایساغوجى و مقولات و تعاریف مورد نظر بوده است. از این روى، به تناسب، مباحث مختلفى در این ابواب مطرح شده است: ابتدا از قوانین الفاظ و کلیات خمس و مقولات بحث مى‌شود که بحث از اجزاى قول شارح است و سپس از قوانین خود قول شارح بحث مى‌شود. همچنین اگر از خطاى اول پیش‌گیرى شد، در صورتى که خطاى دوم (خطاى در قضایا) رخ دهد، خطاى در حجج و قیاسات نیز رخ خواهد داد. از این روى ابتدا باید خطاى در قضایا را مرتفع ساخت، که علم منطق با وضع باب قضایا، قوانین فکر را از این جهت تبیین کرده است، و در صورت مراعات آن، این نوع خطا رخ نخواهد داد. منطق‌دانان در زمینه منشأهاى مختلف خطاى دوم اندیشیده‌اند، و به تناسب، مباحث مختلفى را در باب قضایا مطرح کرده‌اند. اگر از خطاى اول و دوم پیش‌گیرى شود (یعنى مفردات و قضایا صحیح باشند) در صورتى که خطاى سوم یعنى خطا در صورت استدلال و حجت رخ دهد، خطاى چهارم نیز رخ خواهد داد. بنابراین باید خطاى صورى استدلال را رفع کرد، که علم منطق با وضع باب حجت، قوانین فکر را از این جهت نیز تبیین کرده است و بر اساس منشأهاى گوناگونى که این خطا دارد، مباحث مختلفى در این باب مطرح مى‌شود. سرانجام بر فرض‌ِ پیش‌گیرى از خطاى اول و دوم و سوم، با مراعات قواعد منطق و قوانین فکر، یعنى بر فرض صحت مفردات و قضایا و استدلال از جهت صورت، باز هم ممکن است در فکر انسان خطا رخ دهد، ولى این خطا با توجه به نوع قضایاى استدلال و با توجه به غرض مستدل از استدلال صورت مى‌پذیرد؛ یعنى ممکن است قضایاى به کاررفته در استدلال با غرض مستدل تناسب نداشته باشند؛ مثلاً در مقام اقامه برهان، به جاى یقینیات از وهمیات استفاده کنند (شهرزورى، شرح حکمة‌الاشراق، 35) یا در مقام ساکت کردن خصم از یقینیات بهره گیرند، یا به طور کلى به این نکته بى‌توجهى ورزند که لکل مقام مقال (مظفر، المنطق، 412)، و در نتیجه به مقتضاى حال مخاطب و به غرض از استدلال و نیز به شرایط زمانى و مکانى و … توجه نکنند. در منطق براى جلوگیرى از این‌گونه خطاها، باب صناعات خمس را گشوده‌اند.
اگر مفردات، قضایا، و صورت قیاس صحیح باشند و مقدمات استدلال متناسب با غرض بوده، استدلالْ مفید غرض مستدل باشد، مستدل به غرض خود از استدلال خواهد رسید، و خطاى دیگرى در فکر او رخ نخواهد داد، و از این روى، افزون بر ابواب منطق نیاز به باب دیگرى نیست و چون این خطاها ترتیب منطقى دارند، رفع آنها و حفظ ذهن از آنها نیز باید به همان ترتیب باشد.
اما این که صناعات خمس چه ترتیبى دارند و کدام مقدم و کدام مأخرند، غالباً بدان نپرداخته‌اند؛ گرچه پاره‌اى منابع از این نکته نیز بحث کرده‌اند.

ب) اختلاف در ترتیب صناعات خمس
ترتیب میان صناعات خمس به دو لحاظِ تعلیمى و ارزش معرفتى قابل بررسى است. در سخنان منطق‌دانان به ترتیب میانِ صناعات خمس، از هر یک از این دو جهت اشاره شده است.

1. ترتیب صناعات خمس به لحاظ تعلیمی
ابن‌سینا درباره ترتیب طبیعى ابواب منطق و ترتیب صناعات خمس مى‌گوید: ترتیب طبیعى اقتضا دارد که بحث از بسایط و مفردات (الفاظ مفرده و معانى مفرده و مقولات) بر بحث از مرکبات مقدم باشد، و بحث از ترکیب اول بین مفردات بر ترکیب دوم، و بحث از قیاس مطلق (باب حجت) بر قیاسات خاصه (صناعات خمس) مقدم باشد. اما اینکه کدام‌یک از صناعات خمس بر دیگرى مقدم است، باید گفت در اینجا ترتیب خاصى وجود ندارد که تقدیم یکى و تأخیر دیگرى را اقتضا کند؛ زیرا هر کدام از جهتى مى‌تواند بر دیگرى مقدم باشد. ولى ارسطو از باب تقدیم اهم بر مهم و تقدیم واجب بر مستحب، برهان را بر دیگر صناعات مقدم داشته است؛ زیرا مهم‌ترین هدف در تمام مباحث گذشته منطق و نیز در باب قیاس، دست‌یابى به حق و یقیین است، و از میان صناعات خمس فقط برهان است که به این هدف مى‌انجامد؛ چون دیگر صناعات خمس یا آموخته مى‌شوند، تا این که از آن دورى شود مانند مغالطه، یا براى تمرین و کسب مهارت است، یا براى مغلوب ساختن دشمنانِ حق، مثل جدل، و یا براى تأثیرگذارى بر جمهور مردم از راه ظن و تخییل آنان است، تا به آنچه مصلحت ایشان است تشویق و تحریک شوند، نظیر خطابه و شعر. البته بحث از همه صناعات خمس براى تکمیل اقسام مورد نیاز است.
ابن‌سینا در ادامه مى‌نویسد: بعضى مى‌گویند تقدم جدل بر برهان بهتر است. این قول به شدت رد و انکار شده است ولى مستحق این مقدار رد نیست؛ زیرا اگر عمر به انسان مهلت دهد که جدل را پیش از برهان بیاموزد، این کار از جهتى بهتر است؛ گرچه تقدیم برهان بر جدل از جهتى دیگر بهتر است. تقدم جدل بر برهان از باب تقدم اعم بر اخص است؛ زیرا جدل از جهت صورت و ماده اعم از برهان است، و از جهت تقدم عام بر خاص، جدل بر برهان مقدم است. اعم بودن جدل از برهان از جهت صورت به این دلیل است که در جدل از قیاس ظاهرى و حقیقى و از استقرا و تمثیل استفاده مى‌شود، ولى در برهان فقط از قیاس حقیقى بهره مى‌گیرند، و اعم بودن جدل از برهان از جهت ماده به این دلیل است که مواد برهان بدیهیات، و مواد جدل مشهورات است، و مشهورات اعم از بدیهیات است.
جدل از جهت ضوابط و شرایط مقدمات و نیز شرایط و ضوابط حدود قیاس (موضوع و محمول‌هاى مقدمات قیاس) اعم از برهان است؛ یعنى مراعات شرایطى که براى مقدمات برهان و براى حدود مقدمات برهان بیان شده است در جدل الزامى نیست. پس از این جهت نیز جدل اعم از برهان است و این نیز وجهى است براى مقدم ساختن جدل بر برهان. همچنین اعم بودن جدل از برهان، گرچه با اعم بودن قیاس از برهان فرق دارد ‌ـ چون اعم بودن قیاس از برهان بدان روست که قیاس مقوم و ذاتى و جنس برهان است و اعم بودن جدل از برهان امرى عرضى است چون مشهورات و شهرت نسبت به بدیهیات و بداهت امرى عرضى است نه امرى ذاتى، چون ممکن است یک بدیهى مشهور نباشد ‌ـ لکن گرچه امر اعم نسبت به امر اخص مقوم و ذاتى نباشد باز هم شروع از اعم و انتقال به اخص امرى نافع است و حصول ملکه برهان نیز به همین صورت است که انسان ابتدا متفطن قیاس جدلى شود، سپس به برهان منتقل گردد.
ابن‌سینا در ادامه به جایگاه خطابه و شعر و مغالطه اشاره مى‌کند و مى‌گوید:
صناعت خطابه و صناعت شعر هیچ نفعى در امور کلى نظرى ندارد؛ زیرا موضوع این دو، امور جزئیه است و اگر صناعت شعر یا خطابه به امور کلیه منتقل شوند به این امور ستم شده است؛ چه، در مسائل فلسفى جاى خطابه و شعر نیست؛ زیرا مواد خطابى و شعرى، مواد ظنى وخیال‌پردازانه‌اند، در صورتى که غرض در معقولات کسب علم و یقین است، و با آن مواد، این غایت به دست نمى‌آید (مصباح یزدى، شرح برهان شفا، 7). صناعت مغالطه نیز گرچه مانند جدل بر برهان تقدم زمانى دارد امّا تقدم جدل بر برهان تقدم نافع است و تقدم مغالطه بر برهان تقدم ضارّ، و مغالطه هیچ نفعى ندارد. همچنین از جهت ماده نیز هیچ مشارکتى با برهان ندارد؛ زیرا بین برهان و مغالطه از جهت صورت و ماده هیچ تطابقى در کار نیست. خطابه نیز بر برهان تقدم زمانى دارد و از این جهت شبیه جدل یا مغالطه است، ولى ملاک تقدم در این صناعات تقدم زمانى نیست، بلکه ملاک تقدم نافع است که با نوعى مشارکت در ماده یا صورت همراه است (برهان شفاء، 56).
محقق طوسى در اساس الاقتباس مى‌گوید: مباحثى چون الفاظ مفرده و معانى مفرده و مقولات و قضایا از جهت تقدم طبعى اجزا بر کل، بر قیاس مقدم‌اند، و قیاس بر برهان تقدم دارد؛ زیرا قیاس اعم از برهان است و ترتیب طبیعى در تعلیم، تقدیم اعم بر اخص را اقتضا مى‌کند؛ چه، اعم به عقل نزدیک‌تر است، چنانکه اخص به حس نزدیک‌تر است. پس قیاس به تقدیم اولى است. همچنین از میان صناعات چهارگانه دیگر، گرچه به اعتبار مواد به وجهى از برهان عام‌ترند (و از این نظر از باب تقدیم اعم بر اخص، باید قبل از برهان قرار گیرند) برهان به چند جهت بر بقیه مقدم است، و از این روى، ابتدا از برهان بحث مى‌کنیم.
وجوه تقدیم برهان بر صناعات چهارگانه دیگر عبارت‌اند از: 1. برهان مطلوب بالذات است و دیگر صناعات مطلوب بالعرض‌اند؛ 2. برهان هم به حسب شخص نافع است و هم بر حسب نوع، و دیگر صناعات فقط بر حسب مشارکت نوعى نافع‌اند؛ 3. خطابه و شعر به مطالب جزئى تعلق مى‌گیرند، برخلاف برهان، و اما مغالطه و جدل گرچه متعلق به مطالب کلى‌اند مغالطه بالذات نافع نیست، بلکه بالعرض نافع است؛ زیرا منفعت آن از این جهت است که از آن دورى گزینند. مواد جدل نیز گرچه از جهتى از مواد برهان عام‌ترند اما اعم عرضى‌اند؛ بر خلاف قیاس که اعم ذاتى از برهان است. با این وجوه، تقدیم برهان بر دیگر صناعات واجب است (اساس الاقتباس، 343).
با توجه به این عبارتِ محقق طوسى باید گفت از نظر ایشان تقدیم برهان بر جدل واجب است، و تقدیم جدل بر برهان ممنوع؛ زیرا گرچه مواد جدل اعم از مواد برهان است، این اعم بودن از باب ذاتى بودن اعم براى اخص نیست، بلکه امرى عرضى است، و اعم عرضى نباید بر اخص عرضى مقدم شود، بلکه آن اعم ذاتى است که بر اخص مقدم است.
پاسخ این سخن محقق طوسى را چنین داده‌اند که گرچه مقدمات سخن ایشان صحیح است، حداکثر اولویتِ تقدمِ برهان بر جدل را به کرسى مى‌نشاند، نه وجوب آن را. بنابراین تقدیم جدل بر برهان به لحاظ همان اعم بودن عرضى خالى از وجه نیست (شرح برهان شفا، 1/63).

2. ترتیب صناعات خمس به لحاظ ارزش معرفتی
اگر بخواهیم ترتیب بین صناعات خمس را از باب تقدیم عام بر خاص بیان کنیم، نخست باید تخییل (شعر) و سپس ترجیح (خطابه) و سپس ترویج (مغالطه) و سپس تسلیم (جدل) و سپس تحقیق (برهان)؛ زیرا هر قضیه که مفید تحقیق باشد غالباً در معرض تسلیم و ترویج نیز هست، و هر قضیه که مقارن ترویج یا تسلیم باشد مقتضى ترجیح نیز هست، و هر قضیه‌اى که مقتضى ترجیح باشد مشتمل بر تخییل نیز هست، ولى عکس این مطالب صادق نیست؛ یعنى واجب نیست که هر قضیه‌اى که مقارن ترویج با تسلیم است مفید تحقیق نیز باشد. همچنین واجب نیست که هر قضیه‌اى مقتضى ترجیح باشد در صدد ترویج و تسلیم نیز باشد، و نیز لازم نیست که هر قضیه مقتضى تخییل است مفید و مستلزم ترجیح و تصدیق باشد (اساس الاقتباس، 349). همچنین اگر بخواهیم ترتیب صناعات خمس را از باب تقدیم آنچه تأثیر آن بر مردم بیشتر است بیان کنیم باید گفت تخییل (شعر) بر دیگر صناعات مقدم است؛ زیرا نفوس عوام در برابر تخییل مطیع‌ترند تا تصدیق؛ و از میان اقسام تصدیق در برابر اقناعیات مطیع‌ترند تا یقینیات (همان، 348). نیز اگر بخواهیم ترتیب صناعات خمس را از جهت اهمیت فایده‌اى که هر یک در بر دارد بیان کنیم باید گفت برهان در مرتبه نخست است که بالذاتْ مفید یقین است، و دوم جدل است که مفید رأیى مشهور و مقتضى الزام است، و سوم مغالطه است که مفید اعتقاد جازم غیر مطابق با واقع است، و چهارم خطابه است که مفید اعتقاد غیر جازم است، و پنجم شعر است که مفید تصدیق نیست، بلکه مفید تخییل است.
ابن‌سینا در اشارات در مقام بیان اقسام تصدیق مى‌گوید: «تصدیقاً علمیاً او ظنیاً او وضعیاً و تسلیمیاً»، و فخر رازى در شرح این عبارت پس از تعریف علم و ظن و وضع و تسلیم مى‌گوید: سبب تقدیم علمى بر ظنى و تقدیم ظنى بر وضعى و تسلیمى این است که قیاس پنج قسم است: برهان، خطابه، جدل، مغالطه و شعر.
اما قیاس شعرى در تصدیق مؤثر نیست، بلکه قائم مقام تصدیق در ایجاد ترغیب و ترهیب است، و چون قیاس شعرى و مبادى آن در تصدیق مفید و مؤثر نمى‌افتند ابن‌سینا در اشارات متعرض آن نشده است (طوسى، شرح اشارات، 14). همچنین هدف از آموختن قیاس مغالطى و شناخت مبادى آن به کار بردن آن نیست، بلکه احتراز از آن است. بنابراین قیاس‌هاى مطلوبْ قیاس برهانى و جدلى و خطابى‌اند، و از همین روى شیخ در اشارات فقط به مبادى این سه اشاره کرده و به مبادى شعر و مغالطه نپرداخته است، و از میان برهان و خطابه و جدل، برهان شریف‌ترین قیاس‌هاست؛ زیرا مفید یقین است. اما این باره که پس از برهان، کدام یک از جدل و خطابه شریف‌تر است اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌سینا خطابه را بر جدل مقدم داشته است چون جدل براى خواص یقین و اعتقادى به همراه نمى‌آورد ولى خطابه براى عوام مفید ظن است. پس فقط برهان و خطابه است که براى مردم تصدیق به همراه مى‌آورد؛ زیرا برهان براى خواص مفید یقین است و خطابه براى عوام مفید ظن؛ ولى فایده جدل اندک و نادر است، و از این روى، خطابه بر جدل مقدم است. همچنین قرآن کریم خطابه را بر جدل مقدم داشته است (نحل،125)، که مراد از موعظه حسنه همان خطابه است. ابن‌سینا نیز مبادى برهان (علمیات) را بر همه مقدم داشته، و سپس مبادى خطابه (ظنیات)، و پس از آن مبادى جدل (وضع و تسلیم) را آورده است (الانارات، 15).
از بحث‌هاى گذشته این نتایج به دست مى‌آید:
1. مباحث منطق ترتیب عقلانى دارند؛
2. ساختار واقعى و نفس‌الامرى منطق دو بخشى است: بخش تصورات و بخش تصدیقات؛ و این نکته کانون توجه همه منطق‌دانان و نیز ارسطو، مدوّن منطق، بوده است؛
3. سخنان منطق‌دانان در ساختار تدوینى منطق متفاوت است و این تفاوت‌ها را در چند زمینه مى‌توان برشمرد:
اول. ارائه طرحى براى مطرح کردن مباحث منطق که بعضى رأساً هفت یا هشت یا نه باب را آورده‌اند و برخى ابتدا آن را به دو بخش تصورات و تصدیقات تقسیم کرده‌اند، و در بخش اولْ دو یا سه مبحث، و در بخش دوم هفت مبحث را آورده‌اند، و در مجموع نه یا ده باب را برشمرده‌اند؛
دوم. مطرح کردن یا مطرح نکردن بحثى خاص مانند بحث از مقولات در علم منطق؛
سوم. ترتیب ابواب منطق یعنى باب مقولات و قضایا و قیاس و صناعات خمس، و نیز ترتیب میان خود صناعات خمس.

منابع
1 ابن اشعر، ابوالولید، تلخیص کتاب ارسطو فى الجدل، الهیئة المصریة العامة للکتاب، 1980م.
2 ابن‌خلدون، عبدالرحمن، مقدمه، منشورات محمد على بیضون، بیروت، دارالکتب ‌العلمیة، چاپ هشتم، 1424 ق.
3 ابن‌سینا، حسین بن على، النجاة من الغرق فى بحر الضلالات، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1364ش.
4 ــــــــــــــــــــ، الشفاء، برهان، قم، منشورات مکتبة آیت‌الله العظمى المرعشى النجفى، 1404ق.
5 ابن‌مقفع، المنطقیات، تهران، انتشارات انجمن فلسفه ایران، 1357ش.
6 ابن ندیم، محمد بن اسحق، الفهرست، تهران، انتشارات اساطیر، 1381ش.
7 ارسطو، النص الکامل، المنطق ارسطو، بیروت، دارالفکر اللبنانى، 1999م.
8 جرجانى، حواشى بر شرح شمسیه، قم، انتشارات بیدار، 1382ش.
9 حلى، حسن بن یوسف، الاسرار الخفیه، مرکز انتشارات دفتر تبلیغاتى اسلامى، 1379ش.
10 ــــــــــــــــــــ، القواعد الجلیه، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1412ق.
11 الخونجى، کشف الاسرار عن غوامض الافکار (پایان‌نامه)، به اهتمام: حسن ابراهیمى نائینى، دانشگاه تهران، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، 1373ش.
12 دشتکى، معیار الفرقان(پایان‌نامه)، مصحح: وجیهه حسینى فر، کرج، دانشگاه آزاد اسلامى، 1375ش.
13 رازى، قطب‌الدین، شرح المطالع، قم، انتشارات کتبى نجفى، [بى‌تا].
14 الاعسم، عبدالامیر، رسائل منطقیه فى الحدود و الرسوم لفلاسفة العرب، بیروت، دار المناهل، چاپ اول، 1413ق.
15 الساوى، عمر بن سهلان، البصائر النصیریه، بیروت، دارالفکر للبنانى، 1993م.
16 ــــــــــــــــــــ، التبصره، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1337ش.
17 سبزوارى، ملاهادى، شرح المنظومه، تصحیح و حواشى: حسن حسن‌زاده آملى، چاپ اول، نشر ناب، 1369ش.
18 سهروردى، شهاب‌الدین، منطق التلویحات، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1334ش.
19 شهابى، محمود، رهبر خرد، تهران، کتابخانه خیام، 1340ش.
20. شهرزورى، شمس‌الدین محمد، شرح حکمة‌الاشراق، تصحیح و تحقیق: حسین ضیائى تربتى، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى (پژوهشگاه)، 1372ش.
21 قطب، شیرازى، قطب الدین، شرح حکمة الاشراق، مصحح: مهدى محقق وعبدالله نورانى، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه تهران،1380ش.
22 طوسى، نصیرالدین محمد، اساس الاقتباس، تصحیح: مدرس رضوى، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1326ش.
23 ــــــــــــــــــــ، تجرید المنطق، بیروت، منشورات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1408 ق.
24 ــــــــــــــــــــ، شرح اشارات، قم، نشر البلاغة، 1375ش.
25 غزالى، معیار العلم، تعلیق و شرح: على بوملحم، بیروت، دار الهلال، 1421ق.
26 ــــــــــــــــــــ، مقاصد الفلاسفه، مصر، دارالمعارف، 1961م.
27 فارابى، ابونصر، الالفاظ المستعمله فى المنطق، بیروت، دارالمشرق، [بى‌تا].
28 ــــــــــــــــــــ، المنطقیات للفارابى، مکتبة آیت‌الله العظمى المرعشى النجفى، قم، 1409ق.
29 فخر رازى، الانارات فى شرح الاشارات(پایان‌نامه)، دانشگاه تهران، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، 1374ش.
30 شیرازى، درة التاج، تهران، ‌انتشارات حکمت، چاپ سوم، 1369ش.
31 کاتبى قزوینى، ابوالحسن نجم‌الدین على بن عمر بن على، منطق العین، مشهد، مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه فردوسى، چاپ اول، 1397 ق.
32 مشکوة‌الدینى، عبدالمحسن، منطق نوین، تهران، مؤسسه انتشارات آگاه، 1360ش.
33 مصباح یزدى، محمدتقى، شرح برهان شفا (ج1و2)، تحقیق و نگارش: محسن غرویان، قم، مرکز انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینی(قدس سره)، 1384ش.
34 مظفر، محمدرضا، المنطق، مؤسسة النشر الاسلامى، 1423ق.
35 ملاعبدالله، الحاشیه، تعلیق: سید مصطفى حسینى دشتى، 1363ش.

پى‌نوشت‌ها
1. در منطق ابن‌زرعه آمده است که غرض ارسطو در منطق، برهان است و اما بحث از مقولات و قضایا براى تحصیل مقدمات برهان است.
2. در منابع مختلف براى نام‌گذارى این بخش‌ها از تعابیر مختلقى چون «مقاله»، «فن»، «کتاب»، «قسم»، «جزء»، «مقدمه»، «خاتمه»، «مقصد»، «فصل» و تعابیر دیگر استفاده مى‌شود.
3. نظیر بحث از جنس و نوع و خاصه و فصل در بحث مواضع در کتاب جدل (که برخى ایساعوجى فورفوریوس را برگرفته و جمع‌آورى شده از این‌گونه مطالب مى‌دانند).
4. عین این عبارت در منطق شفا یافت نشد (‌حسن زاده آملى، حواشى شرح منظومه،71) ولى در پایان کتاب سفسطه عباراتى شبیه به این عبارت مشهور وجود دارد (شفا، منطق، 4/110).
5. از همین روى برخى کتاب العباره را جزء اول منطق دانسته‌اند و کتاب المقولات را مقدمه کتاب طوبیقا (الجدل)، و نام آن را «ماقبل کتاب طوبیقا» گذارده‌اند.
6. ابن بهریز به آن کتاب التلخیص یا کتاب فریرمینیاس گفته است (حدود، 120) و آن کتاب بارى ارمیناس یا کتاب العباره است.

 

منبع: فصلنامه معارف عقلى شماره 1
نویسنده: محمدرضا ‏ محمدعلیزاده

زندگی و آثار میرچیا الیاده(1)

میرچاد الیاده (1908 ـ 1986) دین شناس برجسته رومانیایی و متخصص صاحب نام ادیان تطبیقی و ویراستار جدیدترین دائرة المعارف مفصلی است که در حوزه دین تدوین شده است، الیاده پس از تحصیلات مقدماتی در رومانی و ایتالیا، برای مطالعه هندوئیسم به هندوستان مسافرت کرد و به تحصیل پرداخت. مدتی را نیز برای آموزش یوگا در مراکز راهبان بودایی در تبت به سر برد. او پس از مراجعت از هند در آمریکا به فعالیت علمی خود ادامه داد. الیاده دارای آثار فراوانی است که از میان آنها می‌توان به کتابهای: یوگا، مقدس و نامقدس، اسطوره بازگشت جاودانه و سرانجام ویرایش دائرة المعارف دین اشاره کرد.
نگرش الیاده به دین همان گونه که خود تصریح می‌کند، متأثر از نگرش اوتوست و هم چون او شیوه پدیدار شناسی را در مطالعه دین ترجیح داده است. او همانند اوتو و دیگر پدیدار شناسان دین بر دو عنصر مقابله با روش فروکاهشی و نیز مطالعه تطبیقی در پژوهشهای خود تأکید می‌ورزد. بر اساس عنصر اول دیدگاه‌های امثال دورکهیم، مارکس و فروید را که نظریه‌های خود را تبیین کنندة همة حقیقت دین می‌دانند، و نه بخشی از آن، مورد انتقاد قرار می‌دهد و بر مبنای روش تطبیقی خود، مطالعه تاریخیِ صرف را که بر اساس آن، واقعیات را جمع و تنظیم کرده تعمیم می‌دهند و با بررسی و نقد آنها به دنبال عللشان می‌گردند کافی نمی‌داند، بلکه معتقد است که این عنصر مقایسه و تطبیق است که این فرآیند را تکمیل می‌کند و ما را به فراسوی تنوعهای ظاهری رهنمون ساخته، مفهوم اساسی و هسته مرکزی دین و باورها و رفتارهای دینی را به ما می‌نمایاند. به اعتقاد الیاده این امر به ویژه با مطالعه زندگی و دنیای انسان باستانی بهتر حاصل می‌شود.
بر اساس نظر الیاده، دین از تقسیم امور به مقدس و نامقدس (= دنیوی) آغاز می‌گردد. امور مقدس به ساحت فوق طبیعت تعلق دارند و معمولاً فوق العاده، خطیر، ابدی و قادر و قاهر و سرشار از نیرو پنداشته می‌شوند و انسان در مواجهه با آنها احساس می‌کند که با چیزی متعلق به جهانِ دیگر تماس گرفته است که با واقعیات عادی زندگی تفاوت دارد، در صورتی که امور غیرمقدس این اوصاف را نداشته، معمولاً به همین امور روزمرّه و نیازها و دل‌ مشغولی‌های آن تعلق دارند.
اما امر مقدس چگونه به وجود می‌آید؟ به چه زبانی بیان می‌شود؟ نقش دین در این زمینه چیست؟ به اعتقاد الیاده هر چیز، هر زمان و مکانی و انسانی و حتی هر حیوان و سنگ و چوبی ممکن است در لحظه‌ای مناسب و در نتیجة یک تجربة دینی و یک رؤیا و مکاشفه به چیزی بیش از خود، تحول یافته و نشانی از خود بروز دهد که در چشم انسانی و یا تلقی انسانهایی، تجلّی امر قدسی و نشانی از خدای لایتغیّر، ازلی، بی‌منتهی و خالق همه اشیاء محسوب گردد و البته این منحصر به مردمانی خاص و یا زمانی معین نیست، بلکه به همان سان که در میان مردمان باستان به کرّات اتفاق افتاده است می‌تواند برای انسان امروزی و در همین جوامع مدرن نیز به صورتهایی دیگر اتفاق بیفتد.
بنابراین شهود امر مقدس، هر چند پنهان، منکوب و یا مبهم، همواره یک وجه ماندگارِ اندیشه و عمل انسانی است.»
هنگامی که یک امر مقدس موجودیت یافت و مثلاً کوه یا درختی تجلی امر مقدس پنداشته شد، شبکه‌ای از امور و رفتارهای مقدس، پیرامون آن شکل می‌گیرد، بدین‌سان که همه اشیای مرتبط با آن از این قداست بهره‌مند می‌گردند.
شیوه بیان احساسِ ناشی از مواجهه با امر مقدس و ادراک آن، مطلب دیگری است که الیاده به آن پرداخته است. نظر به این که این تجربه کاملاً متفاوت از تجربه‌های عادی و روزمره است، شیوه بیان آن نیز نمی‌تواند همان بیان عادی باشد؛ تنها از طریق بیان غیرمستقیم و به وسیله نمادها و یا اسطوره‌ها، که خود صورتِ روایی شدة دسته‌ای از نمادها هستند، می‌توان آنها را بیان کرد. تحقیق در این نمادها و تلاش برای فهم آنها از مهمترین دلمشغولی‌های علمی الیاده بود و بخش مهمی از آثار او به همین امر اختصاص دارد، در تحلیل الیاده آنها نشانه‌هایی از ساحت قدسی به دست می‌دهند، مواد اصلی این نمادپردازیها از جلوه‌های گوناگون طبیعت هم چون آتش و نور و آب و کوه و خورشید و ستاره، وام گرفته می‌شود، و از این طریق انسانها تصور خود را در مورد ساحت قدسی و قلمرو ماورای طبیعی بیان می‌دارند، و بدین‌سان قلمرو طبیعت با ساحت ماوراء طبیعت به هم پیوند می‌خورند.
اما نقش دین این است که شرایط «مواجهه با قدسی را ایجاد نموده و ارتقا بخشد» و همان گونه که الیاده خود نوشته است: «آدمی را از شرایط هستی دنیوی و تاریخی‌اش بیرون آورد و وجود او را به جهانی با کیفیتی دیگرگون و عالمی ذاتاً متفاوت، متعالی و مقدس فرا بیفکند.» همین نقش اساسی دین که در واقع بیانگر عالی‌ترین آرزو و آمال‌های انسانی است، همان چیزی است که در همه اساطیر کهن و میانه، انعکاس یافته و الگوهای کلی و موضوعات اساسی این اساطیر را شکل داده است. این الگوهای کلی را الیاده، صورتهای مثالی می‌نامد و مقصود از آن «افعال مثالی هستند که خدایان یا قهرمانان، آنها را در آغاز و یا در زمان اساطیری انجام داده‌اند و بشر بعدی این افعال را تکرار می‌کنند… اساطیر و شعائر دین کهن دوباره لحظه آفرینش را زنده می‌کنند هنگامی که همه چیز داده می‌شد» و از جمله این صورتهای مثالی فرار از تاریخ و بازگشت به این لحظه آغازین آفرینش است که از مهمترین آرزوهای تمامی مردمان باستان و موضوع بیشتر اساطیر کهن است.
نقد و بررسی: نظریة الیاده همان گونه که در آغاز نیز بدان اشاره شد، ‌ادامه و تکمیل همان دیدگاه اوتوست بدین لحاظ از برخی از جنبه‌های مثبت و منفی نظریة اوتو نیز برخوردار است، از جمله این که به حقیقت امر قدسی باور دارد و از این طریق، بر اصالتِ تمایل و اندیشه دینی معترف است و این همان جنبه مثبت نظریات اوتو و الیاده است. از سوی دیگر می‌توان گفت که اشکالات اول و دوم نظریات اوتو بر الیاده نیز وارد می‌شود.
افزون بر این، مشهورترین انتقادی که از او می‌شود، تعمیمهای ذهنی و گسترده اوست که به حد کافی بر داده‌های مشخص تاریخی و تجربی مبتنی نیستند بلکه مبتنی بر داده‌هایی هستند که بدون توجه به شرایط زمانی و مکانی و به طور گزینشی از اقوام و ملل مختلف و از زمانهای مختلف جمع‌آوری شده‌اند به نحوی که برخی او را متهم می‌کنند که از ذکر داده‌هایی که موافق نظریه‌های او نیستند خودداری کرده است.
اشکال دیگری نیز وجود دارد که به شیوه پدیدار شناسی باز می‌گردد و آن این است که آیا اصولاً آن گونه که پدیدارشناسان دین مدعی هستند، می‌توان ذهن را از همه پیش فرضها و ذهنیت‌های پیشین پاک کرد و یا این که حتی در بهترین شرایط ذهن همچنان گرانبار از فرضیه‌ها و نظریه‌ها بوده ودینداری و بی‌دینی فرد و یا نوع تدین او در جهت‌گیری و فهم او نمی‌تواند بی‌تأثیر باشد. با وجود این، به نظر می‌آید که شیوه پدیدار شناسی نسبت به روشهای فروکاهشیِ پیشین، از آفات و اشکالهای کمتری برخوردار باشد.
کلیدواژگان: الیاده، اسطوره، مقدس و نامقدس، انسان مذهبی، صورتهای مثالی، دین، کیهان ناپیدا

مقدمه
آنجا که نام الیاده در میان می آید گستره دین پژوهی، پدیدارشناسی دینی و ساختارگرایی دینی به ذهن متبادر می شود
اگرچه در هر یک از آثار گوناگون الیاده تنوع و چشم اندازهای تازه ای به چشم می خورد، اما در جای جای آثار وی درونمایه های یکسانی وجود دارد؛ به گونه ای که می توان گفت هر کتاب الیاده تا اندازه ای بازاندیشی و تکمیل آثار پیشین دیگر اوست. از جمله درونمایه هایی که الیاده در آثار گوناگون خود بخش هایی را به آن اختصاص داده است، ردیابی اسطوره و بینش اساطیری در ذهن و اندیشه و نهادهای گوناگون فرهنگی، اجتماعی و سیاسی انسان امروز است. پیش از پرداخت به این درونمایه، بجاست که به اختصار در حوصله این نوشتار، دیدگاه الیاده درباره اسطوره و بینش قدسی به جهان را مرور کنیم.
از نظر الیاده، اسطوره، تاریخ مقدسی را روایت می کند. اسطوره بیان می دارد که چگونه موجودات فراطبیعی واقعیت ها را به وجود آ وردند. محدوده عمل این موجودات گستره ای وسیع است چنان که در اسطوره کوچکترین رفتارهای انسانی، پدیده های گوناگون همچون سنگ و یا نمونه ای از یک گیاه و… به نیروهایی فراطبیعی منسوب می شود. در نظر انسان جوامع سنتی، اسطوره به مثابه« تنها منبع معتبر الهام واقعیت »است. در جوامع باستانی و ابتدایی اسطوره بیانگر «حقیقت مطلق» است، زیرا تاریخ مقدسی را بازگو می کند؛ یعنی الهامی و انسانی که در طلوع «زمان بزرگ» در زمان مقدس سرآغاز روی داده است. اسطوره «واقعی» و «مقدس» است و به همین سبب سرمشق و در نتیجه «تکرارپذیر» می شود، زیرا به مانند الگو عمل می کند و با همین استدلال به مثابه توجیهی برای تمامی کردارهای انسان است. به کلامی دیگر، اسطوره، تاریخ راستینی است که در سرآغاز زمان روی داده و الگویی برای رفتار انسان فراهم آورده است.
الیاده ضمن انتقاد از شیوه های کاهنده در تحلیل و تفسیر اساطیر، بزرگترین کارکرد اسطوره را فراهم آوردن سرمشق هایی برای مراسم و کنش های گوناگون انسان همچون کار، هنر، ازدواج و… می داند و از همین روست که در نظر انسان جوامع باستانی هرچیزی که فاقد الگوی مثالی است «بی معنی» است یعنی «واقعیت ندارد.» الیاده بر این باور است که اگرچه در روزگار نو، در نتیجه تغییر و تحولات گوناگون، کیهان از تقدس درآمده است و امر دنیوی کردن زندگی و کیهان در جوامع نو بسیار پیش رفته است…
گرچه در نظر انسان غربی امروز، تاریخ خود را جایگزین زمان اسطوره ای کرده است و تقدس زدایی از زمان و مکان از جمله فرآیندهای شاخص عصر جدید است و نیز اگرچه انسان نوعی امروز استعلا یا فراروی را باور ندارد… با همه این حرف ها جای پای اسطوره، بینش اساطیری و تفکر قدسی و معنوی را می توان در جای جای رفتارها و نهادهای انسان امروز دید. در نظر الیاده هر چند به دلیل فرآیند مستمر دنیوی شدن ممکن است در نظر اول، این نشانه ها به چشم نیایند اما با تأمل بیشتر می توان پاره ای از مضمون های اسطوره ای را در جوامع نوین مشاهده کرد. گذشته از اسطوره های جمعی، در سطح تجربه فردی نیز ردپای بینش اسطوره ای پیداست. این «اسطوره شناسی شخصی» در خیالبافی ها و رویاهای انسان امروز به چشم می آید. اما چرا با وجود فاصله فراوان میان انسان جوامع نو و انسان جوامع سنتی، می توان از اسطوره های جهان نو سخن گفت؟ پاسخ الیاده به این پرسش، پاسخی تأمل برانگیز است: «اسطوره و نمادهایی که به همراه خود می آورد، هرگز به طور کامل از جهان کنونی روان ناپذیر نمی شود، بلکه تنها جلوه خود را تغییر می دهد و عملکردهایش را پوشیده نگاه می دارد.» و در جایی دیگر الیاده می گوید: «او [انسان امروزی] نمی تواند کاملاً گذشته خود را براندازد، چرا که او خود محصول گذشته خویش است. او خود را با سلسله ای از افکارها و نپذیرفتن ها شکل می دهد اما همچنان شکار واقعیت هایی است که آنها را انکار کرده است.» کاوش و جست وجوی رد پای «اسطوره های جهان نو» بخش مهمی از آثار الیاده را به خود اختصاص داده است. او با تیزبینی سعی در پرده گشودن از ساختارهای اسطوره ای در رفتارها و نهادهای انسان امروزی دارد. از نظر الیاده رد پای بینش و درونمایه های اسطوره ای را در بسیاری از حوادث تاریخی و در گستره فرهنگ و سیاست و اجتماع می توان یافت. نهضت های کمونیسم و ناسیونال سوسیالیسم از نظر الیاده دو اسطوره سیاسی عصر حاضر است و بخش زیادی از آثار الیاده به شناساندن این درونمایه ها در گستره وسیع رفتارها و نهادهای انسان امروز از جمله در روانکاوی، ادیان کوچک انسان جدید، نهضت های اباحه گری، فستیوال های دنیای امروز، نمونه سازی از تاریخ زندگی یک فرد و تبدیل یک شخصیت تاریخی به یک صورت ازلی، نهاد آموزش و پرورش، سرگرمی های بصری، هنرها و ادبیات، نهضت های هزاره گرایی عصر جدید، رسانه های همگانی و… اختصاص دارد. (الیاده، 1374، 112)
در اینجا بازنمایی دیدگاه های الیاده درباره حضور درونمایه های اسطوره ای در کنش خواندن و هنرها و ادبیات ضروری است. «مطابق تعبیر الیاده، انسان در روزگار باستان همیشه در چنبر چرخ گرفتار نبوده و سرتاسر زندگی اش در معرض ترکتازی زمان قرار نداشته است. اما در روزگار ما، حداقل از زمان دکارت به بعد از آنجا که انسان متجدد غربی فقط به واقعیت زمان تاریخی باور دارد، زندگی و سرنوشت خود را با روزگار گذراندن پیوند داده و موجودی یک سر تاریخی و تاریخگرا شده است. از این رو امید و باور- سلاح های قدیمی- خود را یکی پس از دیگری از دست داده و در برابر زمان زبون و بی پناه مانده است.» گریز از زمان تاریخی و روی آوردن به «زمان آغاز» با کمک آیین های احیای زمان آغاز، از جمله خصوصیات انسان باستانی است. چرا که «انسان فرهنگ های باستانی به زحمت می تواند تاریخ را برتابد و می کوشد که آن را هرچندگاه یک بار براندازد.» اما همان طور که گفتیم، الیاده اگرچه بر تغییر شکل و دگرگونی درونمایه های اسطوره ای در عصر حاضر باور دارد، مرگ اسطوره ها را نمی پذیرد. از این رو وی کنش خواندن را به طور ناخودآگاه در جست وجوی ارضای نیاز آدمی به گسستن از زمان تاریخی و راهیابی به ساحت دیگری از زمان اسطوره ای می داند «اکنون مطالعه حتی شاید بیش از سرگرمی های بصری، آدمی را از سپنجی زمان می گسلد و امکان« فرار از زمان »را فراهم می سازد. چه زمان را با داستان پلیسی بکشیم، یا با خواندن هرگونه رمان، وارد عالم گذرای دیگری شویم، از سپنجی خود خارج شده تا به ریتم های دیگر و زیستن در تاریخی متفاوت دست یابیم… شاید به درستی بتوان گفت که [خواندن یا مطالعه] خواسته اسرارآمیز او [انسان نوین] را در جهت کناره گیری از شدن کینه توزانه ای که به سوی مرگ راه دارد، براورده می سازد.» در آثار ادبیات تخیلی از جمله رمان ها نیز می توان تا اندازه ای «سرنمون» ها یا «دیرینه الگو» های اسطوره ای را مشاهده کرد. از نظر الیاده «خصلت اسطوره ای کتاب هایی که در بساط کتاب فروشی ها یافت می شود، کاملاً آشکار است.» الیاده آزمون ها و دشواری هایی را که در برابر قهرمانان رمان ها قرار دارد با آزمون ها و دشواری هایی که بر سر راه قهرمانان اسطوره ای قرار دارد مقایسه می کند. گذشته از سربرآوردن جنبش های ادبی مانند سوررئالیسم که توجه خاصی به نمادهای روان و مضامین اسطوره ای داشت، می توان بسیاری از مضامین رمان های امروزی را با همتاهای اسطوره ای آنها قیاس کرد. جست وجوی جام مقدس، رازآموزی اسطوره ای و… از جمله مضامین اسطوره ای است که در شکلی تازه در رمان ها و داستان های امروزی با آن روبه رو می شویم. «هر زمان مردم پسند باید مبارزه الگویی خیر و شر، قهرمان و تبه کار (تناسخ اهریمن در شکل نو) را به نمایش بگذارد و یکی از بن مایه های جهانی فولکلور، زن جوان شکنجه شده، رستگاری به یاری عشق، محافظ ناشناس و مانند آن را تکرار کند. حتی رمان های پلیسی، چنان که راجر کایو به خوبی نشان داده، سرشار از مضامین اسطوره ای است.» و «داستان منشور، خاصه رمان، در جوامع جدید، جایی را که نقل اساطیر و قصه ها در جوامع سنتی و مردمی دارد، گرفته است» الیاده در کتاب خود به نام «اسطوره، رویا، راز» ، آفرینش شاعرانه را به معنای از بین بردن زمان و به بیان روشن تر از بین بردن تاریخ متمرکز در زبان و بازیابی وضعیت بهشتی نخستین می داند.جای پای مضامین اسطوره ای در هنرها و ازجمله هنرهای دیداری نیز آشکار است. جدال میان قهرمان و هیولای دریایی، آزمون های دشوار آشناسازی و… از جمله این مضامین است. همچنین الیاده نقش قهرمانان واقعی و تخیلی هنرهای بصری از جمله سینما را در شکل دادن به ذهن نوجوانان امروز و تقلید نوجوانان از این قهرمانان را نوعی رفتار اسطوره ای در دنیای امروز، و این الگوها را همتای الگوهای اسطوره ای می داند. از نظر الیاده، تئاتر و سینما- و به تعبیری «کارخانه رویا» – و سرگرمی های دیگر دارای اصلی مشترک هستند: «زمان متمرکز» و این زمان از لحاظ کیفی متفاوت با زمان سپنجی دنیوی است.
گریز از زمان تاریخی و روی آوردن به «زمان آغاز» با کمک آیین های احیای زمان آغاز، از جمله خصوصیات انسان باستانی است. چرا که «انسان فرهنگ های باستانی به زحمت می تواند تاریخ را برتابد و می کوشد که آن را هرچندگاه یک بار براندازد.» اما همان طور که گفتیم، الیاده اگرچه بر تغییر شکل و دگرگونی درونمایه های اسطوره ای در عصر حاضر باور دارد، مرگ اسطوره ها را نمی پذیرد. از این رو وی کنش خواندن را به طور ناخودآگاه در جست وجوی ارضای نیاز آدمی به گسستن از زمان تاریخی و راهیابی به ساحت دیگری از زمان اسطوره ای می داند «اکنون مطالعه حتی شاید بیش از سرگرمی های بصری، آدمی را از سپنجی زمان می گسلد و امکان« فرار از زمان »را فراهم می سازد. چه زمان را با داستان پلیسی بکشیم، یا با خواندن هرگونه رمان، وارد عالم گذرای دیگری شویم، از سپنجی خود خارج شده تا به ریتم های دیگر و زیستن در تاریخی متفاوت دست یابیم… (الیاده، 1375، 265)

طرح مسأله
الیاده در تفسیر و تاویل پدیده‌های دینی روش و نگرش تازه‌ای داشت و بر آن بود که نمادپردازی دینی، بهترین جلوه پاسخ خلاقانه‌ای است که انسان به هیبت هستی و حضور در کیهان ناپیدا کران می‌دهد. انسان نهایتا با کیهان همسو و همساخت (همان هماهنگی و همسانی جهان صغیر با جهان کبیر که ریشه در اندیشه‌های دینی و عرفانی کهن دارد) و اساطیر کهن که حکم صور ازلی یا اعیان ثابته را دارند، هنوز و همچنان در ذهن و زندگی انسان جدید نفوذ دارند. وی بر آن بود که تاریخ و تحقیق ادیان، همدلی و انسان‌دوستی به بار می‌آورد که بسی فراتر و اصیل‌تر از اومانیسم غیردینی غربی است. روش و نگرش الیاده در اتمام آثارش، تلفیقی و کثرت‌گرایانه و همراه با وسعت مشرب است و آمیزه‌ای است از مردم‌شناسی، پدیدارشناسی به شیوه هوسرل، ساخت‌گرایی و تاویل و کشف معنای باطنی یا هرمنوتیک. این نکته هم به عنوان بخشی از نگرش او قابل ذکر است که او تقدس یا امرقدسی، یعنی جوهر مشترک همه جلوه‌های حیات و فرهنگی دینی را امری اصیل، بسیط، واحد و تحویل‌پذیر و غیرقابل تجزیه و تحویل به حقایق، امور، عناصر، تجارب و معارف دیگر می‌داند.
به اعتقاد الیاده، حوزه‌ دین را باید به طور مستقل در نظر گرفت. دین را نباید به امور دیگری مانند جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و فیزیولوژی، اقتصاد، زبان، هنر و غیره تحویل داد؛ یعنی ماهیت دین را نباید با این امور تبیین کرد. پدیده دین را باید حوزه مستقلی درنظر گرفت و آن را بدون فروکاستن به دیگر حوزه‌های معرفت بشری تبیین کرد. تبیین دین براساس مقولات دیگر نظیر آنچه ذکر شد، همان تحویل‌گرایی است.
تفاوت تحویل‌گرایی و نظر الیاده درباره‌ دین، نگاه علی و معلولی است. اگر تحویل‌گرایی را بپذیریم، دین متغیر مستقلی نیست؛ تغییر دین معلول امور دیگری مانند روان‌شناسی و جامعه‌شناسی است، یعنی دیگر وجوه زندگی بشر، مانند بعد روانی و اجتماعی و غیره، ‌عامل اصلی در تغییر و نیز تبیین دین خواهند بود. زندگی دینی را باید با این امور تبیین کرد. این همان دید معمولی درباره ماهیت دین است.
اما بنا به نظر الیاده، دین غیرقابل تحویل به این امور است، یعنی دین خود متغیر مستقلی‌ است. دین نقش مستقلی در حیات بشر دارد. دین را باید علتی مستقل درنظر گرفت، نه معلول عوامل دیگر. نگاه علّی آن‌گاه جایگزین نگاه معلولی می‌شود که تحویل‌گرایی را نپذیریم.
پیش‌فرض دوم الیاده مربوط به روش بررسی دین است. در پیش‌فرض نخست دین را صرفاً براساس امور اجتماعی و روانی و غیره نمی‌توان تبیین کرد. الیاده معتقد است که باید از دو منظر به دین نگریست و مطالعه و تبیین حقیقی دین باید براساس ترکیب این دو منظر صورت گیرد
در گام اول باید از منظر تاریخ به دین نگریست. دین‌پژوهان باید سیر تاریخی ادیان را بررسی کنند. از این نظر که دین‌پژوهان پیشینه‌ ادیان و تحولات تاریخی آن‌ها را بررسی می‌کنند، موضوع مورد بحث آن‌ها تاریخ است.
گام دوم این است که از منظر «مقایسه و تطبیق» به ادیان بنگریم. الیاده می‌گوید: «بدون مقایسه، هیچ دانش حقیقی‌ای وجود ندارد». در مورد ادیان باید باورها، مراسم و نمادهای هر دینی را با باورها و مراسم و نمادهای ادیان دیگر مقایسه کرد، و پس از آن میان آن‌ها داوری کرد.
البته مورخان هم در بررسی‌های تاریخی خود به مقایسه برخی امور می‌پردازند، ولی به نظر الیاده، پدیده‌های متنوع دینی مانند باورها، اعمال، نمادها، اسطوره‌ها، و… را باید بدون درنظر گرفتن مکان و زمان اصلی آن‌ها سنجید. زمان‌ها و مکان‌های این مظاهر دینی فرق می‌کند، امّا همه‌ آن‌ها یکسانند و می‌توان همه‌ آن‌ها را در آزمون قیاس نهاد.
مظاهر پدیده‌های دینی نیز مکان‌ها و زمان‌های معینی برای خود دارند؛ مثلاً در هر دینی عبادت در زمان و مکان خاصی انجام می‌شود، ولی این عبادت‌ها را بدون درنظر گرفتن زمان و مکان آن‌ها می‌توان مقایسه کرد. همچنین به عنوان مثال، زئوس (Zeus) خدای یونانیان بود و آن‌ها زئوس را می‌پرستیدند. یونانیان به خدایان بی‌شماری اعتقاد داشتند؛ زئوس خدای مذکر و برتر بود، خدای آسمان بود، در زمان‌ها و مکان‌های گوناگونی ظاهر می‌شد و برای خود همسری داشت. زئوس به یونانیان اختصاص داشت و در ادیان دیگر ملل، وجود ندارد، امّا «خدای آسمان» به یونانیان اختصاصی ندارد و در دیگر ادیان هم می‌توان چنین چیزی را یافت. ما با بررسی خدای آسمانی در فرهنگ‌ها و ادیان مختلف می‌توانیم به حقایق کلی دست بیابیم. این روش بررسی را، الیاده پدیدارشناسی‌ می‌نامد.
به نظر الیاده در تمام ادیان، دینداران میان دو سطح مقدس و نامقدس فرق می‌گذارند.
نامقدس قلمرو اشیایی است که ما هر روز با آن‌ها سروکار داریم؛ قلمرو اشیای معمولی و غیرمهم. مراد اشیایی است که اهمیت خاص دینی برای ما ندارند. مقدس مقابل چنین اموری است. مقدس فضای امور فوق طبیعی و اشیای غیرعادی است. نامقدس در معرض نابودی و زوال است، ولی مقدس همیشگی، اصیل و واقعی است. نامقدس صحنه‌ای از حیات بشر را دربرمی‌گیرد که تغییر می‌پذیرد و کهنه می‌شود. ولی مقدس عرصه‌ای است که زنده است، و ترتیب و کمال دارد. به نظر الیاده چشمه‌ دین از همین تمایز نهادن میان مقدس و نامقدس می‌جوشد.
الیاده عنصر اساسی و مشترک میان ادیان را همان امر مقدس می‌داند. قلمرو دین، تمیز نهاده میان مقدس و نامقدس است، ولی الیاده بر خلاف اتو، امر مقدس را تنها در مواجهه با خداوند جست‌وجو نمی‌کند. امر مقدس عمومی‌ترین پدیده‌ مشترک میان همه‌ ادیان است. در تمام امور دینی می‌توان اثری از تکنیک مقدس و نامقدس یافت. برای فرد دیندار، مکان همگون و یکسان نیست، یعنی انسان دیندار همه‌ مکان‌ها را یکسان تجربه نمی‌کند. برخی مکان‌ها برای او مقدسند. به عنوان مثال، برای فرد مسلمان، مساجد نسبت به اماکن عمومی تقدس خاصی دارند؛ پس مسلمان در مسجد، مکان مقدس را تجربه می‌کند. از این جهت، مکان برای دیندار نامتجانس است. تفکیک امر مقدس از نامقدس در مکان هم جاری است. همچنین دیندار، زمان را به نحو یکسان تجربه نمی‌کند. زمان از نظر دیندار نامتجانس است. برخی زمان‌ها – بر خلاف دیگر زمان‌ها – مقدسند و دیندار چنین زمانی را به نحو مقدس تجربه می‌کند.
با این تحلیل الیاده، تفکیک میان مقدس و نامقدس عمومی‌ترین پدیده در تمام ادیان است، و محدودیت‌های تحلیل اتو در رهیافت او وجود ندارد. اساساً از نظر الیاده این همین تکفیک نهادن میان مقدس و نامقدس است و تفاوت انسان دیندار و بی‌دین در همین امور است. برای فرد بی‌دین زمان‌ها و مکان‌ها متجانسند، ولی برای دیندار زمان‌ها و مکان‌ها نامتجانس و ناهمگونند.
الیاده مدعی است که روش او تطبیقی و جهانی است، یعنی عناصری را از ادیان مختلف جهان با هم مورد تطبیق قرار می‌دهد و به نتایجی نیز می‌رسد، ولی بررسی او جهانی نیست. به عنوان مثال ادیان چین و نیز اسلام را درنظر نگرفته است. به عنوان مثال، الیاده تاریخی‌گری انسان مدرن را معلول سنت یهودی – مسیحی می‌داند. به عبارت دیگر، خود یهودیت و مسیحیت را عامل پیدایش فلسفه‌های سکولار می‌داند. او می‌گوید: خود عقاید یهودی – مسیحی موجب شد که روند تفکر مدرن به تاریخی‌گری و سکولاریسم بینجامد. ولی اسلام هم به طور مشخص با یهودیت و مسیحیت در این نکته شریک است که امر مقدس را صرفاً بیرون از تاریخ نمی‌بیند، بلکه امر مقدس را در همه جا و همه‌ی زمان‌ها حاضر می‌داند. اگر نفس این تفکر موجب پیدایش سکولاریسم و تاریخی‌گری در غرب شد، چگونه است که در حوزه‌ اسلام عکس این تحول رخ داد. مسلماً عوامل مهم دیگری باید در کار باشد که بررسی آن‌ها از موضوع بحث ما خارج است. در واقع الیاده بدون بررسی اسلام و یا ادیان چینی، به تعمیمی شتابزده روی آورده است.
از این گذشته، الیاده در ادیان مختلف، نمادها و اسطوره‌هایی را می‌یابد که نشان می‌دهند امر مقدس واقعیت دارد و سپس میان ادیان مختلف و دین با ادیان باستانی ارتباط برقرار می‌کند. امّا به کار بردن چنین روشی در ادیان آسان نیست. در هر یک از ادیان، نمادها و اساطیر فراوانی یافت می‌شوند که با تحلیل الیاده سرسازگاری ندارد. ارائه‌ نظریه‌ای جهانی درباره‌ دین امر مشکلی است. همه ادیان از ماهیت و عناصر یکسانی برخوردار نیستند و تفاوت‌های عمیقی میان آن‌هاست. لذا نمی‌توان با یافتن چند عنصر مشابه، نظریه‌ای کلی درباره‌ همه ادیان ارائه داد و ساختار همه‌ ادیان را از این طریق نمایاند. (الیاده، 1375، 67)
بنا به نظر الیاده، حوزه‌ی دین را باید به طور مستقل در نظر گرفت. دین را نباید به امور دیگری مانندجامعه‌شناسی، روان‌شناسی و فیزیولوژی، اقتصاد، زبان، هنر و غیره تحویل داد؛ یعنی ماهیت دین را نباید با این امور تبیین کرد. پدیده دین را باید حوزه مستقلی در نظر گرفت و آن را بدون فرو کاستن به دیگر حوزه‌های معرفت بشری تببین کرد. تبیین دین براساس مقولات دیگر نظیر آنچه ذکر شد، همان تحویل گرایی است. اشکال اساسی تحویل‌‌گرایی چیست؟ تحویل گرایی ماهیت دین را به امور دیگری تحویل می‌دهد. به عنوان مثال دورکیم ماهیت‌ دین را جامعه شناسانه تبیین می‌کرد؛ در این صورت دین به جامعه‌شناسی تحویل می‌شد. یا فروید ماهیت دین را با روان کاوی تبیین می‌کرد؛ بنابراین فروید هم تحویل‌گرا است. عیب اساسی تحویل‌گرایی، در نظر الیاده این است که بنابر تحویل گرایی عنصر خاص دین، یعنی عنصری که تنها در دین یافت می‌شود و غیر قابل تحویل به چیز دیگری است، از دست می‌رود. به عبارت دیگر، در دین عنصری وجود دارد که آن را نمی‌توان به چیز دیگری تحویل داد و بنابر هر نوع تحویل‌گرایی، این عنصر مفقود می‌شود. عنصر اختصاصی و تحویل ناپذیر دین، امر مقدس است. در هر دینی امور مقدسی وجود دارد؛ این امور مقدس اساسی هر دینی را تشکیل می‌دهند، و در هر تحویل گرایی، این امور مقدس از نظر ها پنهان می‌شوند.
تفاوت تحویل‌گرایی و نظر الیاده درباره‌ی دین، دید علی و معلولی است، اگر تحویل گرایی را بپذیریم، دین متغیر مستقلی نیست. تغییر دین معلول امور دیگری مانند روان شناسی و جامعه شناسی است؛ یعنی دیگر وجوه زندگی بشر، مانند بعد روانی و اجتماعی و غیره،‌عامل اصلی در تغییر و نیز تبیین دین خواهند بود. زندگی دینی را باید با این امور تبیین کرد. این همان دید معمولی درباره‌ی ماهیت دین است.
اما بنا به نظر الیاده، دین غیر قابل تحویل به این امور است؛ یعنی دین خود متغیر مستقلی‌ است. دین نقش مستقلی در حیات بشر دارد. دین را باید علتی مستقل در نظر گرفت. نه معلول عوامل دیگر. دید علّی آنگاه جایگزین دید معلولی نسبت به این می‌شود که تحویل‌گرایی را نپذیریم.
پیش فرض دوم الیاده مربوط به روش بررسی دین است. پیش فرض نخست، به ما می‌آموخت که دین را صرفاً براساس امور اجتماعی و روانی و غیره نمی‌توان تبیین کرد. پس دین را چگونه باید بررسی و تبیین کرد؟ پاسخ الیاده این است که باید از دو منظر به دین نگریست و مطالعه و تبیین حقیقی دین باید براساس ترکیب این دو منظر صورت گیرد:
در گام اول باید از منظر مورخ به دین نگریست. دین پژوهان باید گذشته و سیر تاریخی ادیان را بررسی کنند. از این نظر که دین پژوهان پیشینه‌ی ادیان و تحولات تاریخی آنها را بررسی می‌کنند، موضوع مورد بحث آنها تاریخ است. بنابراین، مانند مورخان می‌توانند وقایعی را جمع‌آوری کنند و از این وقایع به تصمیمات و گزاره‌های کلی برسند، و یا نظریاتی و از این رهگذر نقد کنند. این منظر، منظر «تاریخ دین» است، ولی باید توجه کرد که پژوهش در دین نمی‌تواند صرفاً پژوهش تاریخی باشد. لذا این منظر به تنهایی برای تبیین دینی و حقایق دینی کافی نیست. (الیاده، 1372، 59)
گام دوم این است که از منظر «مقایسه و تطبیق» به ادیان بنگریم. الیاده می‌گوید: «بدون مقایسه، هیچ دانشی حقیقی وجود ندارد». با مقایسه است که به درک اشیا و ویژگی‌های آنها نایل می‌شویم؛ مثلاً ما رنگ قرمز را از طریق مقایسه‌ی آن با دیگر رنگ‌ها درک می‌کنیم. وقتی این رنگ را مثلاً با رنگ آبی و رنگ سبز مقایسه می‌کنیم، می‌فهمیم که رنگ قرمز چیست. در مورد ادیان هم همین روش را باید به کار بست. باید باورها، مراسم و نمادهای هر دینی را با باورها و مراسم و نمادهای ادیان دیگر مقایسه کرد، و پس از آن میان آنها داوری نمود.
البته مورخان هم در بررسی‌های تاریخی خود به مقایسه برخی امور می‌پردازند، ولی به نظر الیاده، پدیده‌های متنوع دینی مانند باورها و اعمال و نمادها و اسطوره‌ها و … را باید بدون در نظر گرفتن مکان و زمان اصلی آنها سنجید. زمان‌ها و مکان‌های این مظاهر دینی فرق می‌کند، امّا همه‌ی آنها یکسانند و می‌توان همه‌ی آنها را در آزمون قیاس نهاد.
این نکته را با تمثیلی می‌توان توضیح داد: اقلیدس هندسه دان یونانی بیش از هزار سال با ما فاصله زمانی دارد، ولی ما می‌توانیم هندسه‌ی او را آن چنان مطالعه کنیم که گویا اقلیدس اکنون این علم را به ما می‌آموزد. پس خود اقلیدس و اندیشه‌هایش در زمانی به وجود آمده و تدوین شده‌اند، امّا هندسه‌ی او زمانی نیست.(الیاده، 1372، 14)
مظاهر پدیده‌های دینی نیز مکان‌ها و زمان‌های معینی برای خود دارند؛ مثلاً در هر دینی عبادت در زمان و مکان خاصی انجام می‌شود، ولی این عبارت‌ها را بدون در نظر گرفتن زمان و مکان آنها می‌توان مقایسه کرد. همچنین به عنوان مثال، زئوس (Zeus) خدای یونانیان بود و آنها زئوس را می‌پرستیدند. یونانیان به خدایان بی‌شماری اعتقاد داشتند؛ زئوس خدای مذکر و برتر بود، خدای آسمان بود، در زمان‌ها و مکان‌های گوناگونی ظاهر می‌شد و برای خود همسری داشت. زئوس به یونانیان اختصاص داشت و در ادیان دیگر ملل، وجود ندارد، امّا «خدای آسمان» به یونانیان اختصاصی ندارد و در دیگر ادیان هم می‌تواند چنین چیزی را یافت. ما با بررسی خدای آسمانی در فرهنگ‌ها و ادیان مختلف می‌توانیم به حقایق کلی دست بیابیم. فقط باید دقت کنیم که در میان این مظاهر گوناگون، کدام جنبه‌ها میان همه‌ی ادیان مشترک است و کدام جنبه اختصاصی‌اند. این روش بررسی را، الیاده پدیدار شناسی‌ می‌نامد. یعنی بررسی تطبیقی داده‌های تاریخ ادیان و رسیدن به امور مشترک.
به نظر الیاده در تمام ادیان، دینداران میان دو سطح مقدس و نامقدس فرق می‌گذارند.(الیاده، 1374، 115)
نا مقدس قلمرو اشیایی است که ما هر روز با آنها سروکار داریم؛ یعنی قلمرو اشیای معمولی و غیر مهم. مراد اشیایی است که اهمیت خاص دینی برای ما ندارند. مقدس مقابل چنین اموری است. مقدس فضای امور فوق طبیعی و اشیای غیرعادی است. نامقدس در معرض نابودی و زوال است، ولی مقدس همیشگی، اصیل و واقعی است. نامقدس صحنه‌ای از حیات بشر را در بر می‌گیرد که تغییر می‌پذیرد و کهنه می‌شود. ولی مقدس عرصه‌ای است که زنده است، و ترتیب و کمال دارد. به نظر الیاده چشمه‌ی دین از همین تمایز نهادن میان مقدس و نامقدس می‌جوشد.
مقدس، عمومی‌ترین پدیده دینی است. ردولف اتو، امر مقدسی را در مواجهه با خداوند می‌جست. به همین خاطر تقسیم تجارب دینی به مینوی و عرفانی و بررسی ویژگی‌های آنها برای تبیین دین، از نظر اتو مهم بود. اشکال نظر اتو این بود که قابل تعمیم به همه‌ی ادیان نیست. بنابراین امر قدسی به معنایی که اتو بیان می‌کند، عنصر مشترک همه‌ی ادیان نمی‌تواند باشد. میرچا الیاده از اتو متأثر بود و سعی کرد با رفع نقایص نظر اتو، نظریه‌ای جامع ارائه دهد. الیاده عنصر اساسی و مشترک میان ادیان را همان امر مقدس می‌داند. قلمرو دین، تمیز نهاده میان مقدس و نامقدس است، ولی الیاده بر خلاف اتو، امر مقدس را تنها در مواجهه با خداوند جستجو نمی‌کند. امر مقدس عمومی‌ترین پدیده‌ی مشترک میان همه‌ی ادیان است. در تمام امور دینی می‌توان اثری از تکنیک مقدس و نامقدس یافت. برای فرد دیندار، مکان همگون و یکسان نیست؛ یعنی انسان دیندار همه‌ی مکان‌ها را یکسان تجربه نمی‌کند. برخی مکان‌ها برای او مقدس‌اند. به عنوان مثال برای فرد مسلمان، مساجد نسبت به اماکن عمومی تقدس خاصی دارند؛ پس مسلمان در مساجد، مکان مقدس را تجربه می‌کند. از این جهت مکان برای دیندار نامتجانس است. تفکیک امر مقدس از نامقدس در مکان هم جاری است. همچنین دیندار، زمان را به نحو یکسان تجربه نمی‌کند. زمان از نظر دیندار نامتجانس است. برخی زمان‌ها – بر خلاف دیگر زمان‌ها – مقدس‌اند و دیندار چنین زمانی را به نحو مقدس تجربه می‌کند.(الیاده، 1356، 87)
با این تحلیل الیاده، تفکیک نهادن میان مقدس و نامقدس عمومی‌ترین پدیده در تمام ادیان است، و محدودیت‌های تحلیل اتو در رهیافت او وجود ندارد. اساساً از نظر الیاده این همین تکفیک نهادن میان مقدس و نامقدس است و تفاوت انسان دیندار و بی‌دین در همین امور است. برای فرد بی‌دین زمان‌ها و مکان‌ها متجانس‌اند ولی برای دیندار زمان زمان‌ها و مکان‌ها نامتجانس و ناهمگون‌اند.
چنان که گفتیم الیاده ذات دین را درتقسیم جهان و پدیده‌های آن به دو بخش مقدس و نامقدس می‌داند. این نکته مطلبی جدید نیست و پیش از او دورکیم نیز سرنوشت دین را تقسیم جهان به نمودهای مقدس و غیر مقدس تفسیر می‌کرد. به نظر دورکیم، ذات دین در اعتقاد به خدایی ماورای جهان نیست.
مذاهبی وجود دارند که اعتقاد به خدا در آنها وجود ندارد؛ مثلاً در بودیزم اعتقادی نسبت به خدای هندوان وجود ندارد. ذات دین همان تقسیم به مقدس و نامقدس است. تفاوت الیاده با دورکیم با این است که دورکیم دین را تجلّی جامعه می‌داند و در واقع‌تبیینی تحویل گرایانه از دین دارد؛ اما الیاده دین را تجلی جامعه ندانسته برای دین استقلال و هویتی خاصی قایل است. لذا با تبیین تحویل‌گرایانه مخالف است. یعنی دین را به امر دیگری تحویل نمی‌دهد و حقیقت مستقلی از جامعه برای آن قایل است.
مقدس هم در جوامع باستانی یافت می‌شود و هم در جوامع نوین. انسان در جوامع باستانی تا سر حد ممکن به زندگی در مقدس یا در جوار اشیای تقدیس شده، تمایل دارد. این میل کاملاً فهم‌پذیر است؛ زیرا برای بومیان (انسان‌های نخستین) و هم‌چنین برای انسان جوامع پیش از عصر جدید، مقدس با قدرت و در نهایت با واقعیت برابر است. مقدس با هستی اشباع شده است. تقارن مقدس و نامقدس غالباً به منزله ی تضادی میان واقع و غیر واقع بیان شده است. البته نباید انتظار داشت که در زبان‌های باستانی، اصطلاح فلسفی واقع و غیر واقع و مانند اینها پیدا شود، اما فهم این که انسان مذهبی به طور عمیق آرزومند سهیم بوده در واقعیت اشباع شده با قدرت است، آسان است.(الیاده، 1374، 35)
امر مقدس با این توصیف الیاده، امری وسیع‌تر از خدای یهودی – مسیحی است. منشاء دین ، واقعیت داشتن امر مقدس و مواجهه‌ی انسان با آن است. نمادها و اساطیر در ادیان، همان امر مقدس را نشان می‌دهند و نشانگر محوریت داشتن امر مقدس، یا رودررویی با امر مقدس در ادیان مختلف هستند.
یافتن قلمرو مقدس غیر از توصیف آن است. این، درک تفکیک مقدس از غیر مقدس است. پیروان همه‌ی ادیان – حتی ادیان ابتدایی – به چنین تفکیکی رسیده‌اند. امّا جای این پرسش هست که به عنوان مثال، مردم جوامع با ستانی عقاید و با باورهای خود را درباره‌ی مقدس که آن را کاملاً متفاوت از نامقدس می‌یافتند، چگونه اظهار می‌کردند؟ پاسخ الیاده این است که مردم جوامع باستانی تعابیر مستقیمی به کار نمی‌برند. اصلاً زبانی که مقدس با آن بیان می‌شود، زبان عادی و مستقیم نیست؛ بلکه زبانی خاص و تعبیری غیرمستقیم است. مراد الیاده از تعابیر غیرمستقیم، زبان نمادها و اسطوره‌ها است.
نمادها ریشه در اصل مشابهت یا تمثیل دارند؛ یعنی مبتنی بر این اصل‌اند که اشیای معینی کیفیات و اوصاف مشترکی دارند که از طریق همین اوصاف مشترک، ما را به سوی چیز دیگری هدایت می‌کنند. در قلمرو تجارب دینی، اشیای معینی مشابه به امر مقدس‌اند و از این رو سر نخی برای پی بردن به امر فوق طبیعی هستند.(الیاده، 1362، 215)
اساطیر نیز نمادین هستند، ولی صورت بسیار پیچیده‌ای دارند. اساطیر نمادهایی هستند که در جامه‌ی گفتار و نقل در آمده‌اند. به عبارت دیگر، اسطوره‌ای خاص مثلاً، فقط علامت و یا تصویر ی خاصی نیست، بلکه رشته‌ای از تصاویر و علائم است که در هیأت داستان در آمده است. اسطوره داستانی درباره‌ی خدایان و یا درباره‌ی اسلاف و یا درباره‌ی قهرمانان و جهان مافوق طبیعی آنان است. بنابراین هم نمادهای دینی و هم اساطیر، زبان غیرمستقیم برای اظهار باورهایی درباره‌ی امر مقدس هستند. اما این زبان غیرمستقیم چه چیزهایی درباره‌ی امر مقدس به ما می‌گوید؟‌اوصاف و ویژگی‌های امر مقدس چیست؟ برای پاسخ دادن به این دو پرسش، الیاده تمام عمر خود را صرف کرد، و در اکثر آثار الیاده این مطالب بررسی شده است، ولی در یکی از آثار مهم او این مطالب به نحو جذابی آمده است. الیاده کتابی به نام الگوهایی در دین تطبیقی دارد. که در سال 1949 منتشر شد. در این کتاب، او به تبیین و توضیح نمادهای دینی در مقیاس بسیار وسیعی می‌پردازد و از طریق بررسی ماهیت تفکر نمادین، نشان می‌دهد که نمادها چیستند؛ نحوه‌ی عملکرد آنها چگونه است و مردم جوامع باستانی چرا چنین شیوه‌ای را به کار می‌بردند.
الیاده درباره‌ی کارکرد نمادها نظریه‌ای به نام «دیالکتیک امر مقدس» دارد. برای توضیح این مطالب باید ببینیم چگونه چیزی نماد می‌شود. بسیاری از اشیایی که مادر زندگی روزمره با آنها سروکار داریم، غیر مقدس‌اند. یعنی تنها خودشان هستند و بس. این که اشیای غیر مقدس «تنها خودشان هستند و بس» فرق مهم آنها با اشیای مقدس است. اشیای مقدس تنها خودشان نیستند، بلکه در لحظه‌ای معین می‌توانند به چیزی بیش از خودشان برگردانده شوند؛ یعنی می‌توانند علامت چیزی باشند که مقدس است. یک ابزار و یا حیوانی، رودخانه‌ای، ستاره‌ای، غاری، سنگی و … در صورتی که مردم بخواهند و یا کشف کنند، علامتی برای امر مقدس می‌شوند. بنابراین، تمام اشیای نمادین، ویژگی دوگانه‌ای دارند: از طرفی چیزی هستند که هستند، یعنی آنچه که بودند باقی می‌مانند؛ از طرف دیگر چیزی غیر از خودشان می‌شوند. مثلاً کعبه برای مسلمانان، سنگ سیاه بزرگ مقدسی است. گر چه در سطحی، این شی خاص خارجی، یک سنگ است، ولی هیچ مسلمانی آن را تنها یک سنگ نمی‌شناسد. از همان لحظه‌ای که مسلمانان دانستند که امر مقدس، این سنگ را لمس کرده است، این سنگ غیر مقدس به امری مقدس تبدیل شد. از این به بعد کعبه دیگر فقط یک سنگ نیست. بلکه بنایی است که با خود امر مقدس را هم دارد. الیاده تبدیل شیء غیرمقدس به مقدس را دیالکتیک امر مقدس می‌نامد.
گر چه سنگ مقدس، حجم کوچکی داشته باشد و یا از مکانی به مکان دیگر قابل انتقال باشد، و یا سخت باشد، ولی در نظر دیندار، ویژگی‌های امر مقدسی را که ورای این محدودیت‌ها است، دارد. این شیء ممکن است، خدایی را در نظر دیندار بیاورد که غیر متحرک و غیر متغیر و متعالی و نامتناهی و خالق جهان است؛ چنان که کعبه برای مسلمانان چنین می‌کند.
در میان مردم باستان، مقدس همه چیز است. آنها با مقدس زندگی می‌کنند. مکان‌هایی را برای زندگی انتخاب می‌کنند که با مقدس رابطه‌ای داشته باشد. آنها می‌خواهند از سطح زندگی عادی و غیر مقدس رهایی یابند و دوست دارند بیرون از تاریخ، در قلمرو کامل مقدس به سر برند. الیاده در یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایش به نام اسطوره بازگشت جاودانه اصلی را مطرح می‌کند. او می‌گوید: موضوعی بر سر تا سر اندیشه مردم باستان حاکم است و آن تمایل به برانداختن و متوقف کردن تاریخ است. آنها تمایل دارند که تاریخ را متوقف سازند و به نقطه‌ای فراسوی زمان، یعنی آن جا که زمان آغاز می‌شود، باز گردند. به نظر الیاده، تمایل به رجوع به شروع جهان، عمیق‌‌ترین احساس مردم باستانی است. این مردم می‌خواهند که در جهانی زندگی کنند که حضور دستان خدا را به شدت احساس کنند. آنها به اساطیر خلقت ارزش بیشتری قایل هستند. الیاده این اصل را «اسطوره بازگشت جاودانهِ» می‌نامد. مردم باستانی به این جهت می‌خواهند بیرون از تاریخ زندگی کنند که در این حالت، مقدس را با قدرت بیشتری احساس می‌کنند و در زندگی آنها معنا می‌یابد. به نظر انسان باستانی، بظر هبوط کرده است. مراد از این هبوط، تنها هبوط حضرت آدم از بهشت به زمین نیست. بلکه هبوط به این معنا است که انسان‌ها با واقع شدن در افق تاریخ از نقطه‌ی ابتدای تاریخ کاملاً جدا شده‌اند و به همین خاطر احساس غیبت امر مقدس بر آنها چیره شده است. در نظر مردم باستانی، مفهوم تاریخ از این جهت اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد و رهایی جستن از تاریخ به گونه‌های متفاوتی از اسطوره بازگشت جاودانه آمده است.(الیاده، 1374، 135)

ادامه دارد …

ایران و دادگاه صدام حسین

دیکتاتور بلند قامت و تنومندى که آغازگر دو جنگ علیه دو همسایه خود بود، امروز با چهره اى تکیده و قامتى خمیده پشت میز دادگاهى مى نشیند تا پرده از راز سال ها جنایات و ارعاب علیه مردم عراق کنار زند. صدام حسین، ۲۷ مهرماه در دادگاهى در مقام متهم حاضر مى شود که مفسران سیاسى و تحلیلگران بین المللى بر آن نام «محاکمه قرن» را نهاده اند. اما دو اتهام بزرگ صدام، حمله به ایران و کویت در شکوائیه علیه وى غایبان اصلى اند و حتى در جلسه تفهیم اتهام رهبر مخلوع عراق، اشاره اى به تجاوز وى به دو کشور همسایه نشد. ایران پس از دستگیرى صدام اعلام کرد تا اسناد و مدارک خود را در قالب کیفرخواستى علیه صدام ارائه خواهد کرد تا به جنایات دیکتاتور عراق علیه شهروندان ایرانى رسیدگى شود. در ابتدا، وزارت امور خارجه مسؤول تدوین شکوائیه ایران شد، اما اخیراً به دستور آیت الله «هاشمى شاهرودى» رئیس قوه قضائیه، دادستان کل کشور کار تهیه کیفرخواست علیه صدام را به پایان برده است. این در حالى است که مقامات ایرانى ابراز عقیده کرده اند که چندان به احقاق حق خود در دادگاه صدام خوشبین نیستند و از این رو، دادگاه فوق را ذى صلاح نمى دانند. دکتر «اسماعیل منصورى لاریجانى» که خود از فرماندهان جنگ تحمیلى بوده، بر این باور است که ایران خود باید دادگاه تشکیل دهد و صدام را در دادگاهى ایرانى محاکمه کند. وى مى افزاید: دادگاه صدام در عراق به علت رسیدگى به اتهامات داخلى وى و محاکمه دیکتاتور عراق طبق قوانین جزایى داخلى فاقد صلاحیت رسیدگى به اتهامات فرامرزى صدام همچون تجاوز به ایران است. رئیس سابق بخش اسناد مرکز حفظ آثار و ارزش هاى دفاع مقدس، پیشتر مسؤولیت تدوین دایرة المعارف جنگ را برعهده داشت و اکنون که مدیر بنیاد علمى – فرهنگى غرب شناسى است، با انتشار کتاب «دستاوردهاى دفاع مقدس» بخش هایى از جنایات صدام علیه ایران را به رشته تحریر درآورده است. برگزارى دادگاه صدام حسین بهانه اى شد تا با دکتر منصورى لاریجانى در خصوص جنایات صدام و مختصات دادگاه وى به گفت وگو بنشینیم که متن آن از نظر خوانندگان گرامى مى گذرد.

* یکى از ضروریات بازخوانى دلایل حمله عراق به ایران، ارزیابى انگیزه هاى صدام حسین در تجاوز به خاک کشورمان است. به طور اجمالى، چه انگیزه هایى دیکتاتور مخلوع عراق را به آغاز جنگى هشت ساله با ایران ترغیب کرد؟
در تشریح انگیزه هاى تجاوز به ایران باید به وجود پنج عامل اشاره کرد که موجب شد صدام حسین با لحاظ شرایط خاص منطقه اى و ویژگى هاى سیاسى – نظامى ایران پس از انقلاب اسلامى، جنگى هشت ساله را به ما تحمیل کند. اول، حاکمیت مطلق بر اروندرود بود که جزو منویات همیشگى صدام حسین پس از کسب قدرت در عراق به شمار مى رفت. دوم، تجزیه خوزستان و تحمیل ماهیتى عربى به آن است که حتى موجب شد آنها در فاصله کوتاهى پس از اشغال این استان، نام آن را عربستان بگذارند و حساسیت هاى قومى آن را تحریک کنند. دلیل سوم، نقشى است که صدام درصدد ایفاى آن در منطقه و جهان عرب برآمد. وى مى خواست با کسب عنوان قهرمان دنیاى عرب، عراق را به محور تعاملات منطقه اى تبدیل و قدرت خویش را بیش از پیش مستحکم کند. عامل چهارم، ارزیابى اشتباهى بود که وى از توان نظامى – سیاسى ایران داشت و درصدد بود با این جنگ، نظام جمهورى اسلامى را که تنها چند ماهى از حیات آن مى گذشت، ساقط کند. من معتقدم این امر، مهمترین عامل تجاوز به ایران است. دلیل پنجم، با استراتژى صدام مبنى بر قرار گرفتن در محور تعامل شرق و غرب در ارتباط است. پس از سقوط محمدرضا پهلوى، صدام درصدد برآمد تا در خلأ وجود ژاندارم منطقه ادامه دهنده این نقش با نام دیگرى باشد تا از حمایت هر دو ابرقدرت برخوردار شود. این امر مى توانست عراق را به قوى ترین قدرت منطقه اى تبدیل کند.

*نشانه هایى دال بر احتمال تجاوز عراق به ایران قبل از شهریور ۵۹ به چشم مى خورد، یا این حمله یک تجاوز کاملاً دفعتى و ضربتى بود؟
قبل از آغاز جنگ، نیروهاى عراقى با حمله به پاسگاه هاى مرزى ایران آنها را به تصرف خود درآوردند و حتى برخى اسراى ایرانى قبل از شهریور ۵۹ به اسارت عراقى ها درآمدند. سه ماه پیش از تجاوز سراسرى در ۳۱ شهریور ۵۹ هم آرایش نظامى عراق در کنار مرز مشترک با ایران کاملاً جنگى و تهاجمى بود. این در حالى است که ایران هیچ استحکامات جنگى و دفاعى در مرزها تعبیه نکرده بود. علاوه بر آن، انفجارهاى مشکوک خط لوله هاى نفت در خوزستان و ناامن جلوه دادن شهرهاى جنوبى نشانه هایى از تحریک صدام بود. اما وى سرانجام با پاره کردن قرارداد الجزایر در یک برنامه تلویزیونى آشکارا نیت خود مبنى بر حمله به ایران را آشکار کرد. به استناد گزارش کارشناسان سازمان ملل متحد در تعیین آغازگر جنگ، صدام قبل از حمله به ایران بیش از ۳۰۰ مورد تجاوز به حریم هوایى ایران داشت و تحرکات نظامى را در اطراف مرزهاى ایران شدت بخشیده بود.

* یکى از مستندات ایران در محکومیت صدام حسین، علاوه بر معرفى وى به عنوان آغازگر جنگ، حجم گسترده تخریب ها و جنایاتى است که طى هشت سال جنگ با ایران بر جاى گذاشت. این جنایات چه مواردى را دربرمى گیرد و اسناد به دست آمده در محکومیت صدام به ارتکاب آن چیست؟
نوع جنایات صدام حسین را در هفت بند مى توان بررسى کرد که هر یک بر پایه گزارشات تأیید شده و مستندات موثق تهیه شده است:
۱- کاربرد سلاح هاى شیمیایى: به گزارش نشریات «میدل ایست» و «واشنگتن پست»، عراق از دسامبر ۱۹۸۲ سلاح هاى شیمیایى را علیه سربازان و غیرنظامیان ایرانى به میزان فزاینده اى به کار مى برده است. براساس آمار اعلام شده از سوى بنیاد شهید، تعداد کل شهداى حملات شیمیایى در طول جنگ ۲۶۰۰ نفر است. تعداد کل مصدومان نظامى و غیرنظامى حملات شیمیایى در طول جنگ تحمیلى، حدود ۱۰۷هزار نفر است. تعداد جانبازان شیمیایى که در حال حاضر تحت پوشش بنیاد امور جانبازان هستند ۴۵هزار نفر برآورد مى شود. براساس آمار ارسالى به سازمان ملل متحد، تعدادکل مصدومان شیمیایى سردشت ۴۵۰۰ نفر و شهداى بمباران شیمیایى این شهر ۱۰۹ نفر اعلام شده است. این در حالى است که مسؤولان دولت عراق به طور متناوبى به کاربرد سلاح هاى شیمیایى در جنگ علیه ایران اعتراف کرده اند. صدام حسین در ملاقاتى باوزیران خارجه عرب که براى برگزارى جلسه اى در بغداد به سر مى بردند، گفت: عراق در جنگ از سلاح هاى شیمیایى «استفاده جزیى» کرده است.
۲- راهزنى هوایى: یکى از جنایات جنگى صدام، راهزنى هوایى است که از جمله آنها، حمله یک جنگنده عراقى به یک هواپیماى مسافربرى بود که حامل گروهى از مسؤولان سپاه و نمایندگان مجلس شوراى اسلامى (حجت الاسلام محلاتى، شاهچراغى و…) بود و همه ۶۶ سرنشین هواپیما به شهادت رسیدند.
۳- حمله به کشتى هاى نفتى و تجارى: براساس آمار منتشر شده از سوى بیمه «لویدز» در لندن، از آغاز جنگ ایران و عراق در سپتامبر سال ۱۹۸۰ بیش از ۵۴۶ کشتى غیرنظامى در خلیج فارس مورد حمله قرار گرفته. طى این حوادث، عده کثیرى ازخدمه کشتى ها که غالباً از اتباع کشورهاى آسیایى – و به خصوص فیلیپینى – بودند، کشته شدند. برپایه همین منابع، خسارت جنگ نفتکش ها به بیش از دو میلیارد دلار بالغ شد که بیش از یک میلیارد آن را بیمه لویدز تقبل کرده است.
۴- خسارات اقتصادى و تجارى: در شانزدهم ژوئن ،۱۹۸۲ شوراى وزیران به تمامى سازمانها و واحدهاى دولتى دستور داد تا به جمع آورى اطلاعاتى در مورد خساراتى که در نتیجه جنگ وارد آمده است، بپردازند. در ارزیابى خسارات اقتصادى، دو دسته اصلى مورد ملاحظه قرار گرفت: الف – خسارت مستقیم شامل خسارت هاى وارده به ساختمانها و تأسیسات، ماشین آلات و تجهیزات، مواد و کالاها ب – خسارت غیرمستقیم شامل خدمات و توانایى هاى تولیدى که در صورتى که جنگ به وقوع نپیوسته بود، آنها مورد استفاده قرار مى گرفتند. در مجموع، خسارت مستقیم برابر با ۳۰‎/۸۱۱‎/۴۲۴ میلیون ریال خسارت غیرمستقیم برابر با ۳۴۵‎/۳۵۳‎/۳۶۰ میلیون ریال برآورد شده است.
۵- پناه دادن به منافقین: صدام در ارتباط با حضور رجوى – سرکرده منافقین – در عراق گفت: او میهمان عالیقدر صدام است. (روزنامه کیهان، ۱۳۶۵‎/۲‎/۲۶) صدام با استفاده از منافقین در جهت ناامن کردن اوضاع داخلى جمهورى اسلامى برآمد و با اعطاى تجهیزات نظامى، آنها را پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوى ایران از جبهه گیلان غرب و اسلام آباد روانه کشورمان کرد که در عملیات مرصاد متحمل شکست سنگینى شدند.
۶- بدرفتارى با اسیران ایرانى: از جمله جنایات صدام، بدرفتارى با اسیران ایرانى بوده است که برخلاف همه کنوانسیون هاى بین المللى با آنان رفتار مى کردند. حتى براساس گزارش مراجع ذى صلاح بین المللى از جمله صلیب سرخ، جلادان رژیم بعثى وزیر نفت ایران – شهید تندگویان – را در اثر شکنجه بسیار به شهادت رساندند.
۷- حمله به مناطق مسکونى: صدام در طول حملات خود به مناطق مسکونى، به ۵۱ شهر و شهرک و نزدیک ۴۰۰۰ روستا خساراتى از ۵ تا صددرصد وارد کرد که باعث آوارگى بیش از دو میلیون نفر از هموطنان ما شد و بیش از ۱۴هزار نفر از افراد غیرنظامى در این حملات جان خود را از دست دادند.

*تجاوز صدام حسین به ایران در تناقض آشکار با چندین ماده کنوانسیون هاى لاهه و ژنو است که مى تواند مبناى اقامه دعوا علیه وى قرار گیرد. علاوه بر آن «خاویر پرز دکوئیار» دبیرکل وقت سازمان ملل متحد رسماً عراق را آغازگر جنگ معرفى کرد، اما با وجود این مستندات، ایران هنوز موفق به کسب غرامت خسارات ناشى از جنگ نشده است. در این خصوص، چه اقداماتى انجام شده است و با چه ادله حقوقى مى توان غرامت ایران را احقاق حق کرد؟
ماده ۵۳ کنوانسیون ژنو ۱۹۴۹ و پروتکل هاى الحاقى آن به منع تخریب اموال منقول مربوط است که انفراداً یا به طور مشترک به اشخاص یا دولت ها یا شرکتهاى عمومى یا سازمانهاى اجتماعى یا تعاونى تعلق دارد. رژیم بعث عراق با نقض این ماده کنوانسیون به انهدام و تخریب کامل بعضى شهرها نظیر هویزه، قصرشیرین و بسیارى از روستاهاى مرزى مبادرت ورزید. علاوه بر آن، اصل «لاضرار» که در حقوق بین الملل مجزى است، از رأى دیوان دائمى دادگسترى بین المللى مورخ ۲۶ جولاى ۱۹۲۷ منبعث است. به موجب این اصل ، هر کس موجب ایراد ضرر و زیان دیگرى شود، به جبران خسارات وارد شده ملزم است. در مورد پرداخت غرامت ناشى از عمل تجاوز که نقض حقوق بین الملل به شمار مى رود، مى توان به ماده ،۲۳۱ قسمت هشتم قرارداد «ورساى» که آلمان و متحدانش را مکلف کرد غرامت عمل تجاوز خود را به دولت هاى مورد تجاوز بپردازند، استناد کرد. بدین ترتیب پر واضح است که رژیم عراق ملزم است خسارات مادى و معنوى ناشى از جنگ تجاوزکارانه و نقض قاعده بین المللى را بپردازد و باید براساس اصل جبران کامل خسارت یا بازگشت به حالت اولیه تعیین و پرداخت شود. در اجراى بند ۷ قطعنامه ۵۹۸ مبنى بر تعیین خسارات وارد شده، دبیرکل سازمان ملل متحد، هیأت کارشناسى را به ریاست «عبدالرحیم فرح» – معاون دبیر کل – مأمور این کار کرد. نتایج تحقیق و بررسى هاى به عمل آمده ، ضمن اعتراف به عمق خسارات وارد شده به ایران، میزان خسارات مستقیم را
۹۷‎/۲ میلیارد دلار و خسارات غیرمستقیم را ۳۴۵‎/۳۵ میلیارد دلار برآورد کرده است. البته ایران میزان خسارات وارده را ۱۰۰۰ میلیارد دلار اعلام کرده است. پیگیرى غرامت ایران، سازوکارى دارد که با پیشبرد یک دیپلماسى فعال امکان پذیر است. در واقع، با اجراى تمام بندهاى قطعنامه ۵۹۸ است که ناظران آن را اجرا شده تلقى مى کنند، اما هنوز بند ۶ این قطعنامه ناقص اجرا شده و بندهاى ۷ تا ۱۰ هم اجرا نشده است. براساس این بندها، ایران باید غرامات خود را از دبیرکل سازمان ملل متحد که قطعنامه را صادر کرده است، مطالبه مى کرد، همچنان که از فروش نفت عراق براى بازپس گیرى غرامت کویت استفاده شد ما هم مى توانستیم چنین مطالبه اى را ارائه کنیم.
در مورد کویت، از همان ابتدا با معرفى رژیم بعث به عنوان متجاوز تعقیب حقوقى خسارات و بازپرداخت آنها شروع شد، اما در مورد ایران، سالها بعد و آن هم در بیانیه دبیرکل سازمان ملل متحد بود که رسماً عراق به عنوان آغازگر جنگ معرفى شد.
دقیقاً، پس از حمله صدام به کویت، کشورهاى مختلف بلافاصله عراق را آغازگر جنگ معرفى کردند و حتى شوراى امنیت با توسل به اصول ۴۱ ، ۴۲ و ۴۳ منشور شوراى امنیت، ۱۲ قطعنامه در محکومیت صدام حسین صادر کرد. در آن هنگام، مجامع بین المللى و حتى کشورهاى منطقه که در زمان حمله صدام به ایران مهر سکوت بر لب زده بودند، پس از ۱۰سال رژیم عراق را متجاوز به ایران شناختند و اعلام کردند متجاوز به کویت همان آغازگر جنگ با ایران است. این در صورتى است که حتى در بند ۶ قطعنامه ۵۹۸ شوراى امنیت اعلام شده است که آغازگر جنگ باید شناسایى شود و هیچ اشاره اى به عراق نشده است. علاوه بر آن، بیانیه خاویر پرز دکوئیار در خصوص شناسایى عراق به عنوان آغازگر جنگ در دبیرخانه سازمان ملل متحد ثبت نشد و متأسفانه از جانب ما هم هیچ فشارى مبنى بر ثبت این بیانیه تاریخى جهت قرار دادن آن در ردیف اسناد مستند بین المللى اعمال نشد.

* علت اینکه در جلسه تفهیم اتهام صدام حسین هیچ اشاره اى به تجاوز رژیم بعث به ایران و کویت نشد، چیست و چه دلایلى مانع از طرح اتهام آغاز جنگ در کیفرخواست دیکتاتور مخلوع عراق شده است؟
دادگاه صدام حسین فاقد صلاحیت جزایى بین المللى است. پس از دستگیرى صدام، دولت عراق چارچوب حقوقى دادگاه فوق را تعریف کرد که براساس آن، او را طبق قوانین جزایى داخلى عراق محاکمه خواهند کرد. بر مبناى این تفسیر، اتهامات داخلى صدام – در حوزه جغرافیایى عراق – قابل طرح است و او را به علت ارتکاب جرایم بین المللى محاکمه نخواهند کرد. یکى از دلایل عدم طرح اتهام تجاوز به ایران در این دادگاه، خلأ وجود دادگاه جزایى بین المللى است. سازمان ملل متحد موظف به تشکیل دادگاه جزایى بین المللى و تدوین قوانین کیفرى آن بود، اما به علت نفوذ و مخالفت ایالات متحده موفق به اجراى آن نشد. از علل دیگر عدم طرح تجاوز به ایران، نفوذ آمریکا در این دادگاه است تا اسناد مربوط به حمایت دولت وقت ایالات متحده از صدام حسین فاش نشود. علت اینکه سانسور شدید خبرى در فضاى جلسات تفهیم اتهام حاکم شده بود نیز هراس از اعتراف صدام مبنى بر چراغ سبز آمریکا در حمله به ایران بود.

* اخیراً بنا به دستور رئیس قوه قضاییه، دادستان کل کشور مسؤول تهیه کیفرخواست ایران علیه صدام براى طرح در دادگاه وى شد. آیت الله «درى نجف آبادى» در مصاحبه هاى اخیر خود از چگونگى برگزارى دادگاه ابراز گلایه و به طور ناامیدى ایران از احقاق حق خود در این دادگاه را اعلام کرد. حال اگر این دادگاه فاقد صلاحیت رسیدگى به جرایم فرامرزى عراق است، پس علت ارائه کیفرخواست به آن چیست و دیگر اینکه ایران در این مقطع چه اقداماتى مى تواند انجام دهد؟
یکى از دلایل ناامیدى ایران از طرح اتهام حمله صدام، علم به نفوذ آمریکا در این دادگاه است. اما در مورد کیفرخواست ایران باید گفت کیفرخواست را باید دادستان دادگاه صدام تهیه کند. آنچه ایران مى تواند انجام دهد، تشکیل دادگاهى توسط قوه قضاییه و محاکمه صدام و صدور حکم علیه وى است که دادستان کل کشور باید کیفرخواست ایران را به این دادگاه ارائه دهد و نه دادگاه برگزار شده در عراق. البته گرچه این حکم ایران قابلیت اجرا نخواهد داشت، اما سندى است که در تاریخ باقى خواهد ماند چرا که نادیده گرفتن جنایات صدام علیه ایرانیان جنایتى به خون شهدا و جانبازان و گذشتن از حق مسلم ما در محکومیت تجاوزى است که هشت سال جنگ سختى را به ما تحمیل کرد. یکى از فواید برگزارى دادگاه صدام توسط ایران آن است که وزارت امور خارجه براساس بیانیه اى رسمى، حکم ایران را اعلام خواهد کرد و طبق قوانین بین الملل بیانیه وزارت خارجه در سازمان ملل ثبت شده و به عنوان سند تاریخى باقى خواهد ماند.

 

 

منبع: روزنامه ایران
سخنران: اسماعیل منصوری لاریجانی
گفت و گو کننده: سرگه‌ بارسقیان‌

شعر، فکر است و تفکر

نوشتار حاضر متن سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی با عنوان «شعر و فلسفه» می باشد که در دانشگاه شاهد در تاریخ 4/12/1386 ایراد شده است.

مقرر شده راجع به شعر و شاعری و فلسفه صحبت کنم. بنده نمی خواهم بحث رسمی فلسفی بکنم یا راجع به ماهیت شعر از کتاب افلاطون و هگل و ارسطو مطالبی عنوان کنم. باید بگویم صحبتهای امروز من تنها درد دلی با دوستان و عزیزان است. نوشته های من جنبه ی غیر رسمی دارد. چون اصولا عادت دارم که همیشه فلسفه را به زبان غیر رسمی مطرح کنم. همین مطلب موجب سوء تفاهم و مشکل ساز می شود. امروزه یکی از مسائلی که به آن کمتر توجه داریم یا اصلاً به آن توجه نداریم مسئله ی زبان است. ما زبان را فراموش کرده ایم یا شاید این زبان است که ما را فراموش کرده است. ما در مدرسه و دانشگاه زبان یاد نمی گیرم و با شعر بیگانه هستیم. با وجود اینکه شعر و شاعری همواره مخالفان و معترضانی دارد، هیچ جامعه ای را نمی توان پیدا کرد که با شعر بیگانه باشد. امروزه بعضی ها مدعی هستند که شعر کاربردی ندارد: «فکر نان کن که خربزه آب است». اصولاً در عالم معاصر شعر را تفنن تلقی می کنند و می گویند شعر برای گذراندن اوقات فراغت است. در حالیکه وقتی که تاریخ را بررسی می کنیم؛ می بینیم در هیچ مقطعی تمدنی وجود نداشته مگر اینکه در آن شعری وجود داشته باشد. ترقی، تمدن، علم، مهندسی و تکنولوژی مباحث بسیار مفیدی هستند. اما مستقیماً و بدون زبان سالم در جامعه بوجود نمی آیند و اینگونه نیست که زبان مثل وسایل دیگر بکار رفته و سپس دور انداخته شود. البته باید عرض کنم که ما دو نوع زبان داریم. نوع اول زبانی که آنرا بکار می برید که همان زبان کاربردی روزمره و فانی است. نوع دوم زبانی است که به آسانی فهمیده نمی شود مانند این شعر که من از 60 سال پیش آن را می خوانم:
خورده است پیر فلک باده به دلها سرمست
عقده در بند کمر در کش جوزا فکنم
اگر از ما مفهوم این شعر را بپرسند ممکن است نتوانیم جواب دهیم. اما باز هم به خواندنش ادامه می دهیم. زبانی که آسان آنرا می فهمیم ارزشی ندارد. زیرا تمام شدنی است. تلقی ما نسبت به زبان همین زبانی است که آنرا می فهمیم و در جامعه از آن استفاده می کنیم. اما این زبان اصل نیست و همانند انرژی و برق مصرف شده و تمام می شود. زبان، اصلی دارد که براحتی آنرا متوجه نمی شویم و زبانی که براحتی فهمیده نمی شود ماندگار است مثل شعر حافظ. اینگونه نیست که ما اشعار حافظ را اصلاً متوجه نشویم. اگر کاملاً متوجه نمی شدیم آنرا نمی خواندیم. پیوند، علاقه و ارتباطی با شعر حافظ داریم که آنرا می خوانیم. سعدی مرده است اما اشعارش فاکتوری دارد که آنرا کهنه و دورانداختنی نمی کند. آنرا نه تنها جامعه ما بلکه همه ی جوامع می خوانند و نیاز دارند. همان جوامعی که می گویند شعر به کار نمی آید و بشر به علم و تکنولوژی، کار و دانشگاه نیاز دارد. البته انسان یکسری احتیاج های اولیه دارد که اگر آنها نباشد زندگی میسر نمی شود. انسان نیاز به تغذیه و مسکن دارد و بدون آنها قادر به زندگی کردن نیست. اما جامعه ی بشری و اصولاً تاریخ بشر نیاز به قوام و پایه ای دارد. فاکتورهای دیگری هستند بجز حوائج و نیازهای اولیه که محیط ما را پر می کند و به جامعه، تمدن و فرهنگ بشری قوام می بخشند. مواردی که حوائج روزمره ی ما را تامین می کنند شریف هستند اما مشکل از آنجا شروع می شود که آنها را شریف ترین می دانیم. آن هنگام از عدالت دور می شویم. از فهم، به معنای عام در فلسفه و از درک و عقل عدول می کنیم. این موارد اگر نباشد آن وقت جامعه قوامی نخواهد داشت.
من در محل دیگری راجع به فضایل مهندسی صحبت می کنم. شاید بگویید کسی که راجع به این موارد سخن می گوید دیگر از فضایل مهندسی نمی تواند سخن بگوید. مهندسی هم فضایل بسیار زیادی دارد. اما جامعه ی بشری سالهای زیادی مهندس و پزشک نداشته است. اما هیچ جامعه ی بشری نمی توانید پیدا کنید که دین نداشته باشد. بشر می تواند از مواردی جدا و بی بهره باشد. اما فاکتورهایی است که در زندگی بشری ضروری است. آن ضرورت چون با حوزه ی زندگی شخصی ما ارتباط پیدا نمی کند؛ در نتیجه آن ضرورت را درک نمی کنیم. مثلاً این میکروفون لازمه ی شغل ما است. اگر برق قطع شود یا میکروفون اتصالی پیدا کند مشکل ایجاد خواهد شد و صدای من ضعیف پخش می شود. دانشمندان و نامدارانی هستند که خیلی وضعیتشان خوب است اما 5 صفحه شعر فارسی بلد نیستند و معتقدند شعر به چه دردی می خورد. همچنین همکارانی دارم که این مطلب را به صراحت می گویند که شعر وضعیت جامعه ی ما را خراب کرده و فلسفه وقت ما را گرفته است. آنها معتقدند که اصولاً عقب افتادگی ما از توجه به فلسفه و از فلسفه گفتن است. اما واقعیت این است که شعر و فلسفه وقت ما را نگرفته است و این دوستان مدعی خودشان از فلسفه بهره ای ندارند. معتزله و دکارتی ها معتقدند عقل بین همه تقسیم شده و همه از عقل بهره دارند و می گویند همه چنان زندگی می کنند که می فهمند. اما این گونه نیست. همه چنان می فهمند که زندگی می کنند. زندگی ها تابع فهم ها نیستند، فهم ها تابع زندگی اند. ما چنان درک می کنیم که زندگی می کنیم. من شعر را دوست دارم و در اینجا راجع به شعر صحبت می کنم و اشاره کردم به کسانی که حتی اگر سالهای زیادی وقت صرف کنید و به آنها بگویید که شعر را تجربه کنید از سعدی و سنایی و مولوی هم شعری بخوانید می گویند که اتلاف وقت و بی فایده است.
از خصوصیات و اوصاف شعر و هنر همین بس که غایت ندارد. یعنی صاحب آن هیچ ضرری تحصیل نمی کند. این افراد به جای اینکه نتیجه بگیرند که وسیله نیست، پس شریف است و خودش غایت خودش است می گویند که بدرد نمی خورد برای آنکه فکر می کنیم هر چیزی باید ما را به مقصد معین و مشخصی برساند و اگر چنین مقصودی را برآورده نکند قابل اعتنا نیست. اگر این نظریه غالب بود تا به حال علم و تاریخ ماندگاری بوجود نمی آمد. همان زبانی که ذکر شد که زبان فانی و زبان فرع است نیز از بین می رفت. چون زبان فانی زبان فرع است که با آن تکلم کرده و رفع حوائج می کنیم. ما به شعر نیاز داریم. اگر می خواهید نشاط و همت یک قوم را ببینید به شعر و فلسفه اش نگاه کنید. این مطالب را از روی تعصب شغلی بیان نمی کنم. این طور تلقی شود که فلانی 50 سال عمرش را بیهوده صرف شعر و فلسفه کرده و اکنون حساسیت و تعصب پیدا کرده و از آن دفاع می کند. البته کسی که 50 سال عمرش را صرف فلسفه کرده است اگر دفاع نکند که باید بیاید اقرار کند که من اشتباه کرده ام. اما من اگر دوباره به سن و سال شما برمی گشتم فلسفه می خواندم و صحبتم تبلیغاتی نیست. من برای تبلیغات اینجا نیستم. من فلسفه را با موارد دیگر علوم یکی می دانم. فلسفه باشد، شعر باشد یا هر علمی باشد من از دکان علم حرف نمی زنم. از معامله با علم و علم فروشی صحبت نمی کنم. حرفم راجع به دل دادن و دل دادگی است. فلسفه ی خوب مخالف فرد نیست. اما با صاحب خود بحث نمی شود کرد.
بگرفت پدر دست فرزند برد کعبه
بشتاب که نه جای بازی است
پدر مجنون دست وی را گرفت و به کعبه برد. بنده ی خدا پدر خیال می کرد که پسر به این شیوه درمان می شود که اگر کعبه نبرد پس کجا ببرد؟ مجنون دست بر حلقه ی کعبه می زند. اما چیز دیگری طلب می کند نه آن خواسته ای را که پدر دارد «لیلا طلبی ز دل رها کن» اما مجنون که نمی تواند:
«از عمر من هر آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای»
همت همه ی کارها را انجام می دهد و مایه ی همت در زبان است. در دل است نه در زبانی که تکراری است و حرفهایش لغلغه ی هر روز ماست. همت در زبان اصیل است، در زبان شعر است و شاعر می گوید:
«ای که از سر کوی ما می گذری
همت خواه که قبر ما زیارتگه رندان جهان است»
این زبان، زبان همت است و بدین جهت است که ماندگار شده است و عدم توجه به این موضوع انسان را سست عنصر و بیکاره می کند. از کار و عمل باز می دارد. اما عمل چیست؟ اساس آن برچه پایه ای است؟ اصلاً فکر کرده اید که چرا وقتی فردوسی و ابن سینا هستند نظم سیاسی نسبت به عهد های دیگر استوارتر است؟! اصلاً تا به حال به این موضوع فکر کرده اید که اگر قطب های صاحب تکنولوژی بخواهند به تکنولوژی بسنده کنند شعر و فلسفه بوجود نمی آمد؟ آیا می دانید که در ژاپن آثار تمام شاعران کلاسیک و فیلسوفان را به زبان ژاپنی ترجمه کرده اند؟ اگر بخواهیم به فلسفه توجه کنیم دو راه موجود است: اولین راه سخن گفتن راجع به فیلسوفان است. باید گزارش فلسفه و گزارش درس بدهیم. به عنوان مثال راجع به نظریات ابن سینا و یا نظریات دکارت. این کار ضرورت است اما فلسفه نیست. ممکن است جزء شروط لازم برای فلسفه باشد اما فلسفه نیست. ممکن است شخصی کتاب تاریخ فلسفه را نگارش کند که کار بسیار خوبی است. به این کار بسیار نیاز داریم. اگر آن شخص فیلسوف باشد مطمئناً بهتر می نویسد. نگاه دیگر به فلسفه نگاه ایدئولوژیک است. فلسفه باید شعارهای سیاسی را تایید کند. فلسفه ی درست فلسفه ای است که پشتوانه حرفهای معمولی و روزمره ی مردم شود.
اگر مطلبی بنویسیم که شعارهای سیاسی را تایید نکند فلسفه ای است که کاربرد ندارد. فقط هم مربوط به فرهنگ ما نیست. به عنوان مثال شاعران بزرگی هستند که لیبرال دموکرات را تایید نکرده اند و چون تایید نکرده اند آنها را فاشیست می نامند. یک شاعر بزرگ انگلیسی زبان ایرلندی گفته که من ناسیونالیست نیستم فقط از استقلال ایرلند دفاع می کنم. اما چون لیبرال دموکراسی را تایید نمی کرد به او می گفتند که فاشیست است.
به صراحت می گفت که من از ناسیونالیسم ایرلندی چیزی نمی دانم که به آن منتسب باشم. در راه ناسیونالیسم ایرلندی شعر می گفت و مبارزه می کرد. بعد به طرفداری از نازیسم چون نازیسم ناسیونال سوسیالیست است او را متهم کردند. گرچه این افکار لفظی از طرف وی کافی نبود. به این منظور که آقای X شما یا لیبرال دموکراسی را تایید می کنی یا فاشیست هستی.
عده ای معتقدند شعر هدف و غایت ندارد و در حکم ادامه ی زبان انشاء است. اما باید بگوییم که با زبان انشاء فرق دارد. چون وقتی شما در انشاء از جمله ی امری استفاده می کنید چیزی را در نظر دارید و کاری را می خواهید صورت بدهید. ولی شعر غایت ندارد. زبانی است که چیزی از آن بیرون نمی آید. نمی توانید آن را بفروشید. اگر شعر غایتی داشته باشد به آن منظور است که نیازی در وجود شما است و آن نیاز را ارضا می کند. یعنی شعر عین نیاز است و بشر به شعر نیاز دارد. بشر به مهندسی احتیاج دارد برای اینکه خانه بسازد. معدن را استخراج کند برای اینکه راه بسازد و صنایع داشته باشد. اما بشر شعر دارد چون به شعر نیاز دارد. بشر به شاعری نیاز دارد. بعضی ها شاعرند. بعضی ها هم نیستند و ممکن است با شعر هیچ سروکاری نداشته باشند و ذوقی هم در این زمینه نداشته باشند. مردم در زمانهای مختلف اوصاف، رغبتها و علائق متفاوتی دارند. زمانه ی ما زمانه ی بی رغبتی به شعر است. زمانه ای است که وقتی این سخنرانی تمام شد بگویید که این صحبتها دانشگاهی است و در دانشگاه زده می شود. این سخنان برای بنده امری طبیعی می باشد.
برای من قابل قبول است که در دانشگاه کسی این گونه با احساسات از شعر و شاعری دفاع می کند. من از شعر و شاعری دفاع نمی کنم. بلکه از تفکر دفاع می کنم. من از این موضوع دفاع می کنم که شعر غایت ندارد و آدمی موجودی است که خیلی بیش از خوردن و خوابیدن است. و به همین دلیل است که دانشمندان راجع به نحوه ی زندگی انسانهای مختلف مطالعه می کنند. انسان شناس انگلیسی به اسم نلی اشتروف (با لئو اشتروف که اهل آمریکا و متفکر سیاسی بود اشتباه نشود) کتابی دارد به نام پخته و خام. در این کتاب وی ذکر کرده است که حیوانات غذا می خورند و اصولاً حواس مخصوصی دارند که غذای سالم را از ناسالم تشخیص می دهند. آنها غذای مسموم را نمی خورند. اما ما انسانها می خوریم. ولی بالعکس ما غذای پخته می خوریم. سفره می اندازیم و سفره آدابی، زینتی و زیوری دارد. ما غذا را با تشریفات می خوریم. فقط غذا نمی خوریم که سیر بشویم. کسی هم که زیاد غذا می خورد می گوییم آدم پرخور و شهوت رانی است. غذا خوردن ما با حیوانات متفاوت است. درست است که حوائج انسان و حیوان مشترک است. اما تفاوتی در این اشتراک وجود دارد. انسان موجود دیگری است و تنها ما هستیم که اینگونه ایم. هیچ حیوانی تاریخ ندارد. ما فقط تاریخ داریم. هیچ حیوانی زبان ندارد، شعر ندارد و تمامی اینها مربوط به انسان است. انسان حیوان ناطق است و نطق تمامی موارد دیگر را در برمی گیرد. اگر می بینید که یونانیان نطق را به معنای عقل گرفتند چون به هم ارتباط دارد. کسی که زبان ندارد عقل ندارد، کسی که عقل دارد زبان دارد. این زبان هر چه رساتر و گویاتر باشد درجه ی عقل رفیع تر است. این زبان هر چه گویاتر باشد وسعت عالم بیشتر است. ما با چیزهایی که احتیاجاتمان را برآورده نمی کند احتیاجاتمان را برآورده می کنیم. اگر تمامی حواس پنج گانه و قوایمان را جمع کنیم برای برآوردن نیازهایمان، نیازها برآورده نخواهند شد. نیاز وقتی برآورده می شود که بی نیاز باشیم. شعر و زبان مایه ی انس، تفاهم و دوستی است. ما فکر می کنیم که دوستی بدون زبان و شعر امکان پذیر است. دلیل می آوریم شاعرانی هستند که منزوی اند و دوستانی که اصلاً شعر بلد نیستند. اما از آنجا که شعر در عالم هست دوستی هم وجود دارد. و از آن جهت که زبان هست، دوستی هم هست. ارتباطات حیوانات، ارتباطات طبیعی است. حتی آنهاییکه سازمان دارند مثل زنبوران عسل، مورچه ها و موریانه. حتی حیواناتی که اجتماعی هستند روابطشان غریزی است.
شعر خودمان را از یاد برده ایم و این بدان مربوط نمی شود که چند شاعر می شناسیم یا چه کسانی را می شناسیم که اهل ادبیات هستند. مشکل دیگر هم این است که ادبا با شعر تفنن می کنند. وقتی ادبیات به تطبع تبدیل می شود مثلا کسی تحقیق می کند در شعرهای سعدی چند بار از کلمه آبگوشت استفاده شده است؛ رساله های دکتری در زمینه ی ادبیات در واقع توجه به ادبیات نیست بلکه مواردی بوده است که به شعر و ادبیات ارتباطی پیدا نمی کند. مثلاً این که آیا سعدی اشعری بوده یا معتزلی؟ آیا کتابهای سعدی را برای معتزلی بودن یا اشعری بودن می خوانید؟ یعنی گلستان را برای می خوانید که آیا سعدی اشعری بوده یا اشعری نبوده؟ این کار چه سودی دارد؟ سعدی صاحب کتاب گلستان و بوستان است. یک فیلسوف آمریکایی که مولف کتاب هم هست به ایران آمده بود و من 3 الی 4 عدد کتاب نفیس به وی هدیه کردم. کتابهایی که بعضاً قیمت آنها بسیار گران و رنگین و نقش دار بود. از جمله کتابهای ارزان بوستان سعدی با ترجمه ی انگلیسی نیز در آنها بود بعد از 10، 15 روز نامه ای نوشت و تشکر کرد. نوشته بود که کتاب بوستان سعدی را تا آخر خواندم و آنرا زمین نگذاشتم. در مدح سعدی سخن گفته بود با توجه به اینکه شعری که ترجمه می شود با اصلش تفاوت پیدا می کند و با وجود اینکه او ترجمه را خوانده بود. باز هم فقط از کتاب سعدی نام برده بود. نامه اش جنبه تعارف نداشت. چون اگر منظور وی تعارف بود راجع به کتابهای دیگر صحبت می کرد یا از کتابهای نقاشی. اما از آنها نگفته بود و فقط سعدی را ذکر کرده بود. ما خودمان سعدی را کی می خوانیم؟ چه وقت حافظ و نظامی می خوانیم؟ کار بزرگی است که ادیبی مصیبت نامه ی عطار را بخواند و تحلیل کند. آیا کسی این کار را کرده است؟ مثلاً جوانی که می خواهد دکتر ادبیات شود کتاب مصیبت نامه ی عطار را بخواند. ما از سنت هم که حرف می زنیم در واقع تعارف می کنیم. حتماً یک آقای فرانسوی باید اعتراف کند که سیر العباد الی المعاد همانند کتاب یک نویسنده ی اروپایی است تا ما برویم سیر العباد را بخوانیم. ما خود را، سنایی و عطار را فراموش کرده ایم. آنها هستند. اگر ما نمی بینیم ما درک نمی کنیم. به فکر درک و بینش خود باشیم. آنها زبانشان زبان یک بار مصرف و تباه شده نیست. زبانشان زبان ماندگار است. آن زبانی است که همواره باید فهمیده شود. اگر یک شعر را هزاران بار برای شما تکرار کنند باز هم می خوانید. اما ما حرف معمولی را تکرار نمی کنیم. یک بار می گوییم این دستمال روی این میز است و دیگر تکرار نمی کنیم. اما بعضی از شما مخالف شعر هستید و کاری هم در این زمینه نمی توان کرد. به من اما وقتی گفته می شود:
«خوشتر از ایام عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست»
شما هم لذت می برید. در هر صورت شعر یکی از صور فکر بشر است که مربوط به زبان می شود. زبان با فکر است. حامل و ظرف فکر نیست. زبان، فکر است. اما می تواند بدون فکر هم بشود. برای رفع نیازها پدید نیامده است. بلکه ظهور فکر بشر می تواند وسیله ای برای رفع نیازها بشود. یعنی نیازهای بشر و ارزشهای وجود بشر را معین کند. بایدها و نبایدها معین می شود. آنوقت است که بشر شروع می کند به انجام دادن و انجام ندادن. انجام دادن بایدها و انجام ندادن نبایدها.
زیاد وقتتان را گرفتم یک کلمه ی دیگر می گویم و بحث را تمام می کنم. گفتم که شعر فکر است و تفکر.
وقتی که شما تفکر می کنید و فلسفه را صاحب تفکر بدانید و مترادف تفکر بدانید این هم حرفی است. این سوال درست است که شعر و فلسفه با هم چه ارتباطی دارند. دانشجوی فلسفه یا استاد فلسفه بجای اینکه در یک محفل علمی از فلسفه صحبت کند می آید از شعر سخن می گوید. ببینید اگر می خواستم تبلیغ کنم از مزایا و اوصاف فلسفه و از فضایل فلسفه حرف می زدم. تعارف نمی کنم؛ معتقد هستم ما به فلسفه نیاز داریم. فلسفه ای که فقط گزارش نباشد، البته به گزارش هم احتیاج داریم. سیاست نباشد بلکه فلسفه باشد. ما سیاست خودمان را توجیه می کنیم. ببینید در کتاب کلیله و دمنه که قدیم می خواندیم نوشته بود که سهم کشاورز (عین عبارت یادم نیست) از پراکندن دانه ی گندم است کاه که علف ستور است خود به طبع حاصل آید. این عین عبارت کلیله و دمنه است. اگر فرهنگ کشت کردیم؛ کشت به معنای کاشتن است. اگر دانه کاشتم آنوقت خیلی چیزها از آن در می آید. و آنچه که علف ستور است به طبع حاصل می آید.
من پیشنهاد شعر را از آن جهت دادم که شعر عمومیتش از فلسفه بیشتر است. نیاز به شعر از نیاز به فلسفه حقیقی تر است. فلسفه هم مثل علم در زمانهایی نبوده و بشر زندگی می کرده است. اما بی شعر زندگی نمی شود کرد. به معنی نفس کشیدن می شود. زندگی که زنبور و گوسفند و شتر دارند بدون شعر می شود ادامه داشته باشد. بدون شعر می شود نفس کشید و غذا خورد. اما زندگی انسانی کردن چیز دیگری است. همه چیز ما با زندگی حیوانی مشترک نیست. بدون شعر زندگی انسانی غیرممکن است. وقتی شعر در بین ما نیست دلها تیره می شود و کدورتها زیاد می شود. تفاهم ها و هم زبانی ها کم می شود و بیگانگی ها آسان می شود./ پایان.

مباحثات تئوریسین‌های دولت خاتمی و روحانی درباره عملیات توسعه سیاسی _ بخش چهارم

متن کامل مذاکرات منتشر نشده حسین بشیریه، سعید حجاریان، محمدرضا تاجیک، ناصر هادیان، مسعود پدرام، محمدجواد غلامرضا کاشی، محمد امجد، سهراب رزاقی و…

این مطلب، بخش چهارم از مطلب «مباحثات تئوریسین‌های دولت خاتمی و روحانی درباره عملیات توسعه سیاسی» است که پیش از این در سایت منتشر شده و از طریق لینکهای پیوست قابل مشاهده است.

عمل مشترک بدون زبان مشترک
هادیان:
به نظر می رسد چون زبان مشترک نداریم و هر یک از زاویه خاص به مسئله نگاه می کنیم، یک مقدار گفت و گوی معناداری بین ما شکل نمی گیرد و البته طبیعی است. یکی از دلایل ما در ارتباط با همین بحث، مفهوم بندی کردن دموکراسی است که می توانیم ساعت ها در مورد آن بحث کنیم.

من واقعیت بیرونی را امری می بینم که آن جاست و بعد می خواهم آن را مفهوم بندی کنم و ربط و بستی به هر دلیلی به آن بزنم و یا علت یابی کنم. وقتی نگاه می کنیم مشاهده می شود واقعیت یک چیز بی نهایت متفرق است و من با تئوری خودم و با چارچوبه نظری خودم و شما با نگرش discourse analysis به واقعیت نگاه می کنید و تاریخ را به همان نحو تجزیه می کنید و من در چارچوب دیگر نکات دیگری را به دست می آورم که برای من برجسته است و فهم می کنم. اگر اعتقاد به یک دال مشترک داشته باشیم، حتما مدلول های هر فردی در آن ریخته می شود. دموکراسی را وقتی به کار می برم، مدلول آن را من هادیان و وقتی شما دکتر تاجیک به کار می برید، شما خواهید ریخت. این باور نظری من است که در این صورت گفتمانی شکل نمی گیرد، اما به هر حال یک گفت و گویی می نماییم و یک ارتباطی داریم. این دلالت بر آن دارد که در عرصه عمل به نحوی نزدیک با یکدگیر صحبت می کنیم و مدلول های ما به قدری نزدیک است که می توانیم گفت و گویی را با هم شکل دهیم. شما ممکن است به این مطلب قائل نباشید که مثلا در هر طبقه یا جامعه ای مدلول ها در جایی ریخته شود که یک ارتباط یکسانی بین افراد وجود داشته باشد. نه تنها من قائل به این هستم که هر کسی خودش مدلول ها را پر می نماید، بلکه حتی اگر من قائل به این باشم که مدلول ها یکسان است، راهی برای شناسایی یکسان آنها وجود ندارد. چه چیزی در اختیار من می باشد که نشان دهد مدلول و فهمی که من در معنای دموکراسی ریخته ام همان چیزی است که شما ریخته اید؟ هیچ راهی برای اثبات آن وجود ندارد. می شود ساعت ها روی این بحث کرد. از این رو بیاییم واژه دموکراسی را کنار بگذاریم و اینگونه بحث را ادامه دهیم که «اصالت برابری» به معنای «عدم برتری افراد نسبت به یکدیگر از لحاظ حق حکومت بر دیگری» است، قبول داریم یانه؟ چیز خوبی هست یا خیر؟ اصلا مفهوم دموکراسی را فراموش کنیم. نکته دیگر که آقای حجاریان اشاره فرمودند در خصوص دموکراسی بدون دموکرات بود. این بحث هم اینگونه است، یعنی به صورت یک روش به کار رود، ولی اگر به صورت یک ایده برخورد شود دیگر نمی تواند دموکراسی بدون دموکرات باشد.

در خصوص روش، اختلافی نداریم. دموکراسی به عنوان یک ایده است که به بحث ها و اختلافات دامن می زند.

نکته آخر این که مسئله دموکراسی را به عنوان یک دانش و معرفت قبول ندارم. دموکراسی برای من به عنوان یک گزاره می باشد و جنس آن از معرفت نیست. اگر در قالب دانش مطرح شود، جنس آن گزاره است، در حالی که به عنوان دانش و معرفت نیست. در خصوص سنجش دموکراسی برخلاف نظر آقایان کاشانی و حجاریان در مقام توصیه با شما موافق هستم، ولی در تشخیص و تبیین آسیب شناسی وضع موجود خوب است برای همه آنها به صورت دلفامتد عمل کنیم، یعنی یک سنجش درارتباط با همه اصول داشته باشیم، اما آن مواردی که می‌توان کمی نمود، کمی شود و البته دموکراتیزاسیون را می توانیم کمی کنیم. در مقام توصیف و تشخیص همه را اینگونه در نظر بگیریم. در مقام توجیه سراغ همان مطالبی که آقایان کاشی و حجاریان گفتند، برویم.

دال و مدلول های گفتمانی

تاجیک:
لازم می دانم برای ایجاد گفتمان مشترک، مقداری درباره مفاهیمی کلیدی که استفاده می شود، توضیحی بدهم تا ابهامات رفع شود. یکی در خصوص مفهوم یونیورسال که آیا داریم یا خیر؟ مفهوم اگر مستوی دال شود که هست، خوب طبیعتا چنین مفهومی داریم. همه فرهنگ ها از آن استفاده می کنند، اما اگر دال به علاوه مدلول باشد که می شود یک same یک مفهوم و هویت شناختی است، ما فاقد آن هستیم. بحث من این است که در وادی مسائل معرفت شناختی شما نمی توانید به یک نشانه هویتی معرفتی یونیورسال اشاره کنید. این که دال یونیورسال را همه استفاده می کنند خیلی طبیعی است و نمی شود گفت که دموکراسی وارد فرهنگ ما نشده است و ما در مورد آن صحبت می کنیم، چه له آن و چه علیه آن صحبت می کنیم، ولی این دال وقتی با مدلول خود جفت می شود، یک نشانه هویت زبان شناسی ایجاد می کند. آیا آن هویت زبان شناختی می تواند یونیورسال باشد؟ به نظر من نمی تواند.

من خیلی تجربی بیان کنم تا از مباحث نظری بیرون بیاید. اگر در این جمع از یک نفر بخواهیم تا یک هویت زبان شناختی، یعنی دال به علاوه مدلول را نام ببرد که یونیورسال هم باشد، شاید نتواند. مفاهیمی مانند عدالت، انسانیت و دموکراسی بستگی دارند که مدلول آنها چه باشد، وگرنه عدالت و آزادی همه جا به کار برده می شود و این کاملا طبیعی است. این یک بحث سطح دومی است که مطرح کردم و نمی توان آن را یونیورسال کرد.

نکته دوم، پیرامون بومی بودن باید اشاره کنم آن کسانی که با دیدگاه های من آشنا هستند می دانند که من معتقد هستم در این زمینه نمی توان گفتمان شفافی ایجاد کرد. یعنی من این مسئله را به کلی رد می کنم و معتقد هستم که گفتمان ها در یکدیگر فرو رفته اند. بنابراین بومی به این معنی نیست که ما نتوانسته ایم به اصطلاح دور یک جامعه دیوار چین بکشیم و کاملا تمام آن چیزی را که نسل بعد از نسل ساخته شده است را به لحاظ معرفتی حفظ کنیم و خودمان را از گزند افت و آلودگی معرفت های دیگر رهایی بخشیم. همان طور که اشاره کردم بر اساس منطق lterabitity (دریدا)، گفتمان ها روی یکدیگر تاثیر می گذارند، بدون آن که بشود جلوی آنها را گرفت. یعنی یک نشانه زبان شناختی از بستر گفتمان جدا می شود و در بستر گفتمان دیگر می نشیند، بدون این که انسان ها بتوانند جلوی آن را بگیرند. بنابراین این داد و ستد و این سفر به اصلاح مفاهیم، همواره وجود داشته و دارد. بنابراین بحث بر سر این نیست که ما یک مفهوم را به این معنا بومی کنیم که بگردیم دنبال مصداق ها ی کاملا تاریخی، زیرا تاریخ و فرهنگ شفافی وجود ندارد. همه فرهنگ ها به یک معنا کدر هستند و در هم فرو رفته اند. معرفت های انسانی روی هم تأثیر گذاشته اند و طبیعتا آن حالت بومی هم به این معنا نیست که باید در را بست و مسائل دیگر را ندید، بلکه معتقدم بومی گرایی به این معناست که به تشکل های گفتمانی و نظام دانایی خودمان برگردیم و مفهوم را در این بستر تعریف کنیم. حالا آیا این تشکل گفتمانی و به اصطلاح نظام دانایی خودش تأثیر پذیرفته است یا نه؟ این را من تأکید ندارم.

سوم در خصوص این مطلب که دموکراسی در ایران وجود داشته است، من نیز معتقد به آن هستم. خوب در بحث های هرودت، افلاطون و گزنفون راجع به کوروش می خوانیم، اما اگر این را قبول داریم پس چرا برنمی گردیم به کلمات نهایی (final vocabulary) خودمان؟ به قول فرانتس فانون، چرا دموکراسی در جایی که مطرح می شود ما فقط «کراسی» آن را بیان می کنیم؟ چرا برگردیم به کوروش که ببینیم در زمان او مفهومی که ایجاد شده چه بوده است و شاخص ها و دال آن چه بوده؟ طبیعتا برگردیم از درون شروع کنیم. چرا برمی گردیم و از برون به درون نقد می کنیم؟ بنابراین بحث من این نیست که ما دموکراسی در ایران نداشته ایم. می گویم مفهوم دموکراسی از غرب وارد کشور ما شده است. حالا اگر یک کسی برمی گردد به دوران کوروش و یک واژه پیدا کند که به مراتب غنی تر و قوی تر از دموکراسی باشد، نباید از او خرده گرفت.

چهارم در خصوص این که از دال فرار می کنیم و پدیده را به کار ببریم، به شکلی که آقای دکتر هادیان جواب داد. هیچ پدیده ای ــ حالا آن گونه که من می فهمم به لحاظ معرفت شناسی ــ هیچ سازوکاری و هیچ پدیده ای قابلیت بحث پیدا نمی کند، مگر این که نظریه بشود و یا به شکلی از دال و مدلول درآید. نمی توان در مورد سخن و گفتمان درنیامده صحبت کرد. پدیده بیرونی را فقط می شود نظر کرد. زمانی یک پدیده معنا پیدا می کند که وارد گفتمان بشود. برای همین است که (دریدا) می گوید: «خارج گفتمان چیزی وجود ندارد.» نه این که در خارج از گفتمان هیچ پدیده ای وجود ندارد، بلکه قابلیت بحث پیدا نمی کند. وقتی جامعه دال و مدلول پیدا کرد، نمی توانی به همگان بگویی لطفا دال و مدلول مشابهی را به کار ببرید. انسان ها دال و مدلول های متفاوتی به کار می برند.

گفتمانی که من به کار می برم، گفتمانی نیست که در جامعه به معنای گفتار به علاوه نوشتار به کار برده می شود. گفتمانی که من به کار می برم، گفتمان به علاوه نوشتار و علائم ماورای زبان شناختی است. بنابراین پدیده این معنا خود یک هویت گفتمانی است. یعنی همه چیز حالت گفتمانی به خود می گیرد. علائم و نشانه های زبان شناختی و ماورای زبان شناختی به شکلی است که من در گفتمان تعریف می کنم. بنابراین وقتی گفتمان می گویم، لزوما پدیده را هم در بر می گیرد.

اما این که به گفتمان واحد برسیم و هر کسی بخواهد مدلول خودش را وارد این دال و ظرف نماید به کثرتی که ایجاد می شود چه زمانی به یک نوع وحدت برسیم؟ همان طوری که رابطه یک دال و مدلول قراردادی است، ما می توانیم قرارداد بکنیم و چیزی را به عنوان یک تعریف مشخص از مفهوم مشخص بپذیریم. این به معنی سرگردانی نیست. دال با مدلول رابطه ذاتی برقرار نمی کند، بلکه رابطه قراردادی ایجاد می نماید. انسان ها قرارداد می کنند که این مفهوم به چه مدلولی جواب بدهد. بر اساس آن هم توافق می کنند. انسان بعد از انسان و نسل بعد از نسل، نظام های گفتمانی دانایی ایجاد شده و هیچ مشکلی ایجاد نکرده است و نباید هم ایجاد کند. اینجاست که قرارداد معنا پیدا می کند و همگان حضور دارند. در تقریر آن به اصطلاح پراکندگی، همگان حضور دارند و آن را تعریف می کنند. نتیجه این که یک دال مفهوم پیدا می کند و مسلط می شود و جمع دال های گفتمان ایجاد می شود. وقتی قرارداد پابرجاست، گفتمان نیز پابرجاست و می توان راجع به آن بحث کرد و شاخص های آن را مطرح کرد و راهکارها را از درون آن بیرون کشید. بنابراین ما در سرگردانی نظری و گفتمانی به سر نمی بریم. فکر می کنم این چارچوبی را که خدمتتان عرض کردم می شود با آن وارد بحث شده و در خصوص شاخص های دموکراسی و توسعه سیاسی به بحث پرداخت و بدین جهت بحث من صرفا بحث نظری نیست.

همه اعترافات دکتر بشیریه
بشیریه: آقای دکتر رزاقی خواستند که من به یک جمع بندی بپردازم که خود نوعی دفاع از آن شاخص های دوازده گانه خواهد بود و لابد بعد از آن پیرامون فهرست صحبت خواهیم کرد. انتظار هم این نیست که حتما باید چنین فهرستی مورد موافقت قرار گیرد، اما به جرح و تعدیل در آن می پردازیم.

البته مطالبی که آقای دکتر تاجیک فرمودند بسیار عمیق و فلسفی است و از یک جهت نیز بنده با ایشان همدلی دارم. حتی شاید باید اقرار کنم که سر کلاس های درس بیشتر از مواضع پست مدرنیسم دفاع می کنم، اما در زندگی عملی فکر می کنم راه چاره ما و تنها گفتمان موجود، مدرنیسم غرب است. هیچ تباینی هم اینها با یکدیگر ندارند و به نظر من دورویی علمی هم نیست، زیرا ما در جهان های مختلفی زندگی می کنیم. در جهان فلسفه ممکن است موضعی داشته باشیم، در جهان سیاست به عنوان حکمت عملی که معطوف به سودمندی است ممکن است موضع دیگری اتخاذ کنیم و در طی زندگی روزمره در طی جهان های مختلفی به سر می بریم. ممکن است به عنوان خریدار، میهمان یا دانشجو یا هر چیز دیگر به سر ببریم. حتی یکی از نویسندگان اخیر که جناب آقای دکتر تاجیک حتما می شناسند «کوهن»، در مقدمه کتاب نسبتا اخیری تحت عنوان «از مدرنیسم تا پست مدرنیسم» جمله ای آورده که همیشه یادم خواهد ماند؛ «شرط بلوغ فکری برای تفکر امروز آن است که بین مدرنیسم و پست مدرنیسم رفت و آمد بکند و در یک جا نماند.» پست مدرنیسم هم اگر به یک جا کشیده شود ممکن است بدتر از بعضی تبعاتی که مدرنیسم به بار آورده است، به همراه آورد.

1 ـ ارجاع به فلسفه ماتریالیستی هابز
در خصوص مفهوم عام و بیگانه یونیورسال که ظاهرا پاشنه بحث ما روی آن است، اگر بومی کردن را تا اندازه ای بپذیریم تا اندازه ای یک تجربه بشری در پشت دموکراسی نهفته است. بنده فکر می کنم که اگر منصفانه قضاوت کنیم، برخی از مفاهیم عمومی بشری و برخی غیر آن هستند. مثلا ببینید در قرن شانزدهم یک نوع شک گرایی بزرگی پیدا شد و هیچ کس در هیچ چیز احساس یقین نمی کرد. همه چیز زیر سوال رفته بود. فلاسفه به دنبال چیزی بودند که یقین را بر پایه آن استوار کنند تا قابل تردید نباشد. بنده فکر می کنم یکی از مفاهیم عمومی و یونیورسال مفهومی است که «توماس هابز» ارائه می دهد و عصر مدرن را از شکاکیت افرادی چون «مونتی» که در آن زمینه افراط می کردند، خارج می کند. او می گوید در یک چیز نمی توان تردید کرد و آن اصل «صیانت ذات» است. همه افراد به دنبال این هستند که جان خودشان را حفظ نمایند و مرگ خودشان را به تأخیر اندازند. از مرگ زودرس همه گریزان هستیم و این ناشی از ارگانیزم بدن ماست که از آن بحث های ماتریالیستی است که هابز مطرح می کند. بر اساس این مفهوم است که می آید و کل فلسفه خود را بنا می کند و امنیت، آزادی، دولت و همه را از مفهوم « صیانت ذات » گرفته است.

2 ـ اصل صیانت سرمایه داری
در مقابل هابز، نیچه که از پدران پست مدرنیسم است این بحث را زیر سوال می برد و به بینش ما عمق بیشتری می دهد. او می گوید چه بسا این foundation همfoundation نیست که ما بتوانیم بر اساس اندیشه از آن استفاده کنیم. چه بسا انسان هایی که رنج می کشند، شهید شده و کشته می شوند و در راه عشق و در راه خیلی چیزهای دیگر، خود را فدا می کنند. بنابراین، به این ترتیب می خواهد اصل صیانت ذات را زیر سوال ببرد، اما بنده فکر می کنم که در دنیای سرمایه داری امروز که عصر عشق ها و فداکاری ها کم کم سپری می شود، همه به فکر صیانت ذات هستند و اگر به طور دقیق تر بیندیشیم، این صیانت در سایه کالا، پول و ارزش مادی تأمین می شود. بنده با ساخت گرایان در برخی از مسائل توافقی ندارم، ولی آن نوع ساخت گرایی شبه مارکسیستی که با خود مارکس در واقع که کل کتاب و آثارش این است که بگوید در دنیای جدید همه ما علی رغم همه تظاهراتی که می کنیم، همه حرف هایی که می زنیم، آخرش به فکر کالا و ارزش هستیم، این کلید فهم همه چیز است. در دنیای امروز چه کسی صادقانه از پول و قدرت مادی گریزان است؟ رکن رکین و اصلی ساختار دنیای سرمایه داری، کالاست. مگر این که بقایای جامعه ماقبل سرمایه داری بیاید و از شهادت، گذشت و اینها دفاع کند، ولی ما با سر به جهان سرمایه داری می رویم. این اصلی است که ممکن است آشکار آن را نپذیریم، ولی همه ما نهایتا بنده کالا و پول هستیم. این حرف مارکس است. البته می گفت این خوب نیست و باید تغییرش دهیم، ولی تغییر دادنش یک حرف دیگر است.

دموکراسی به تعبیر بنده یک موقعیت مشابهی با مورد فوق دارد. مفهوم دیگری که فکر نمی کنم اغلب مردم درباره آن اختلاف بکنند، این که تمدن به وجود آمده که ما در صلح و صفا به سر ببریم. خشونت مگر به دلایل و بر اساس استدلال های خیلی پیچیده مجاز نیست. همه تمدن ها و ادیان برای این آمدند که از خشونت جلوگیری کنند. خشونت از دیدگاه «هابز» ضد زندگی و برنامه حیات ماست.

3 ـ دفاع از دموکراسی یونیورسال
نکته دیگر این که ما می توانیم وجوه مشترکی در دموکراسی های جهان پیدا کنیم. از هندوستان گرفته تا برخی کشورهای آمریکای لاتینی. درست است که اینها تجلیات محلی و بومی دارند و هیچ چیز خاص و نابی منتقل نمی شود، اما وقتی ما مثلا کتاب «نظام های سیاسی و حزبی» را که در مورد کشورهای دموکراتیک است می خوانیم، می بینیم که همه جا در خصوص احزاب سیاسی، گروه ها، رقابت، رای دادن و… صحبت می شود. دموکراسی همین هاست و وجوه مشترکی دارند و ما را از این گریزی نیست.

حتی کشور ما هم به اندازه زیادی دارای دموکراسی غربی است. من فکر نمی کنم از آن بتوانیم مفاهیم شوراهای سنتی و اینها را استنتاج کنیم. اینها یک بحث تاریخی دیگری داشتند و مفهوم نمایندگی و مشاوره در عصر جدید از هابز، لاک و روسو مطرح می شود. این مفهومی است که فارغ از هر نوع مختصات فرضی قابل تعمیم است. بنابراین ایران هم تا اندازه ای دموکراتیک شده است.

نکته دیگر در خصوص توتالیتاریسم روشنفکر ایرانی است. فکر می کنم برخی از روشنفکران ما اینگونه بوده اند، ولی نمی توانیم از گذشته، آینده را نیز پیش بینی کنیم و بگوییم همیشه روشنفکران ایرانی توتالیتر هستند. مضاف این که موجی از روشنفکران در ایران پیدا شده که اهل منطق و گفتگو هستند و خواهان جنگ های چریکی و پارتیزانی و خشونت و اینها نمی باشند و آیا این تحول نیست؟ هر مفهومی ممکن است تغییر پیدا کند. مع الوصف حتی اگر توتالیتاریسم روشنفکران را هم بپذیریم و اگر مدافع دموکراسی باشیم، از توتالیتاریسم سنت گرایان بهتر است. اگر مجبور به انتخاب باشیم.

4ـ سیاست جز «فایده گرایی» نیست
فرمودند که بحث دموکراسی به صورت فهرست واری مطرح شده است. بنده فکر می کنم که ما اتفاقا در این مقوله باید ساده حرف بزنیم و ساده بودن به این معنی نیست که به سهولت هم انجام می شود. اتفاقا عمل کردنش مشکل است. «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.» ما این همه حرف زدیم و در ایران تازه در مسیر دموکراتیزاسیون حرکت می کنیم. همچنین به عنوان برنامه سیاسی دولتی مثل دولت حاضر، باید ساده صحبت کرد.

آخرین نکته این که پس از گذشت 20 سال از انقلاب، ما تازه صحبت از دموکراسی و رقابت می کنیم. مثل این که دموکراسی در این 20 سال به دست ما نیامده که درباره آن تجربه و فکر می نماییم. این خود حکایت از این می کند که اگر روشنفکران ما هم از هر نوعی، دموکراسی نخواهند، مردم ما خواهان آن هستند. مانند حمایتی که از مطبوعات و روزنامه ها شده است. بالاخره مردم می خواهند زندگی کنند. رفاه، آسایش، آزادی و امنیت بیشتر در نظام های دموکراسی تأمین می شود. ما خود انواع دیکتاتوری را تجربه کرده ایم. حال به هر صورت که بخواهیم توجیه کنیم، جرأت حرف زدن داریم. بدین صورت، روشنفکری در نظام های غیردموکراتیک از هرنوعی که باشد پا نمی گیرد. منظور بنده از ساقط شدن حکومت نه بعد از انتخابات، بلکه خود انقلاب اسلامی بود. شاه به عنوان دولت خودکامه ساقط شد و شرط دموکراسی این بود که پس از سقوط، توزیع منابع قدرت صورت بگیرد تا یک گروه مسلط نشود، اما آن گروه مسلط شد. من فکر می کنم راه حلی برای دموکراتیزاسیون هست و آن این که از هر طریق دموکراتیک که ممکن است، در جهت توزیع بیشتر منابع قدرت سیاسی بکوشیم. علم سیاست به نظر بنده در نهایت همان طور که قدما نیز گفته اند «حکمت عملی» است. ما نباید علم سیاست که معطوف به عمل و هدف و اصالتا فایده گرایانه است را در غیر آن ببینیم. همچنان که ارسطو نیز می گفت «سیاست دولت برای بهزیستی است.» متاسفانه خلطی نیز صورت گرفته است. جامعه شناسی سیاسی بر علم سیاست غلبه کرده است و این حرف های کلی بافی و تاریخی که در خصوص با معنی و بی معنی بودن پدیده هاست، علم سیاست و فلسفه علم سیاست نیست. در علم سیاست ما وظیفه دیگری داریم و به همین دلیل نیز سیاسی شده است، ولی می توانیم هر یک به عنوان افراد علاقه مند، مطالعاتی را در خصوص فلسفه، دانش، ادبیات و تاریخ بنماییم و حکایت علم سیاست را فراموش نکنیم.
ادامه دارد…

بخش پنجم این مقاله را می‌توانید با عنوان «مباحثات تئوریسین‌های دولت خاتمی و روحانی درباره عملیات توسعه سیاسی _ بخش پنجم» از لینک‌های پیوست مشاهده کنید.