خرمن نکاشته‌ها

خرمن نکاشته‌ها

| دنبال کردن سلبریتی‌های اینستاگرامی چگونه ما را از زندگی ناامید می‌سازد؟

تصوّر کنید با دوستانتان برای تفریح به بیرون شهر رفته‌اید و بعد از صرف غذای دلچسب، هر کس خاطراتی از دوران نوجوانی و شیطنت‌هایش می‌گوید، احتمالاً شما هم دوست داشته باشید تا از خاطراتتان بگویید و یا احتمالاً به زودی دوستانتان از شما چنین درخواستی بکنند. در این لحظات، بین قفسه‌های ذهنتان مشغول جستجو شده تا خاطره مناسبی پیدا کنید، طبیعتاً اوّلین چیزی که در نظر خواهید گرفت جذّابیت سخنانتان برای جمع است تا حاضر باشند به آن گوش دهند. نه فقط شما بلکه هر فرد دیگری در این شرایط دوست دارد تا دیگران با دقّت به سخنان او گوش دهند و بعد از آن بخندند و اظهار خوش حالی کنند و به آن واکنشی درخور بدهند، این یعنی مأموریت شما با موفّقیت به پایان رسیده است، اعتبار شما بین دوستانتان حفظ شده و بلکه افزایش یافته و حالا نوبت نفر بعدی است…

اگر دقیق تر نگاه کنیم در می‌یابیم که هر پست یا استوری ما در اینستاگرام حکم یک خاطره‌گویی و یک واحد بیانی ما در زبان را دارد و از این رهیافت به پژوهش‌های زیادی می‌توان پرداخت. صفحه ما وظیفه حفظ آبرو و سرمایه اجتماعی ما را دارد، درست مثل سخنان‎مان و ما معمولاً موفقیّت‎مان را از طریق بازخورد بقیّه افراد می‌سنجیم. این بازخورد در اینستاگرام معمولاً از طریق لایک و نظر گذاشتن (کامنت) معلوم می‌شود.

چیزهای همیشگی، همیشه در دسترس و پیش روی ما هستند و برای دیدنشان نیازی به این فضای جدید نبود، بنابرین انتظار داریم که در اینستاگرام چیزی علاوه بر عبور و مرور عادی عابران پیاده یا دکور تکراری و بی‌ریخت سوپرمارکت محل ببینیم. البتّه شاید نوع نگاه ما با دیگران متفاوت باشد و چیزهایی را شایسته اظهار بدانیم که دیگران نمی دانند یا بالعکس، امّا در هر صورت یک نقطه اشتراک وجود دارد؛ اینکه برخی چیزها را بیان می‌کنیم و مقدار بسیار بیشتری را نه. مشکلی که می‌خواهم به آن اشاره کنم از اینجا شروع می‌شود؛ کم کم فراموش می‌کنیم صفحه اینستاگرام افراد و عکس‌هایی که از خود یا پیرامون-شان بارگذاری می‌کنند از چند فیلتر مهم عبور کرده. بنابراین ممکن است صفحه هر فرد را در یک مغالطه به عنوان کل زندگی او فرض کنیم و با مقایسه کل زندگی او با زندگی خودمان دچار ملال شویم.

ما اکثراً فریبِ اینستاگرام را می‌خوریم، چون صفحه افراد در اینستاگرام پر از حذفیّات است. مثلاً در بسیاری از این صفحه‌ها از حوصله سر رفتن خبری نیست، از دو ساعت در اداره الّاف شدن خبری نیست، انگار هیچ کس مجبور نیست ساعت ها برای امتحان پایان ترم واحدی که اصلاً به آن علاقه دارد درس بخواند و ممکن است در نهایت نمره 11 بگیرد، به ندرت پیش می‌آید کارگر یک نانوایی راجع به چند ساعت کارش در هوای گرم که هیچ اتفّاق عجیبی در آن رخ نداده صحبت کند. در واقع اکثر اوقات شبانه روز ما با همین امور پر شده است. این کارها به‌هیچ‌وجه پیش‌پاافتاده‌ و بی ارزش نیستند، در آن ها هم موقعیت‌های نابی برای قهرمان پروری وجود دارد، امّا در اینستاگرام به‌ندرت دربارۀ چنین چیزهایی می‌بینیم.

«دنیای مدرن مداوماً به ما القا می‌کند که بقیه دارند خوش می‌گذرانند ولی سهم ما کسالت و ناکامی است. اکثر ما می‌دانیم زندگی آدم‌ها به شادی و طراوتِ صفحه‌های اینستاگرامشان نیست. با این‌حال، مگر می‌شود جلوی آرزوها را گرفت؟ مگر بهتر نیست که به‌جای صبح تا شب کار کردن، دور دنیا سفر کنیم و خوش بگذارنیم؟ ما در معرض بمبارانِ مداومِ پیشنهادهایی هستیم دربارۀ کارهایی که خوب است انجام دهیم (برویم جت‌اسکی، در تورنتو تحصیل کنیم، سفر کنیم به بارسلونا، یا به تماشای اهرام ثلاثه برویم). دائماً خبر کارهای جذابی که دوستانمان انجام داده‌اند یا قرار است انجام دهند به گوشمان می‌رسد: «کافۀ خیلی خوبی بود که دست‌جمعی رفتیم…»؛ «با فلانی نامزد کرده‌ام و اکنون در ماه سفریم…»؛ «خورشید داشت بر فراز بندر سیدنی می‌درخشید…». بی‌نهایت چیز درکارند تا وسوسه شویم جای دیگری زندگی کنیم: رفتن به رستوران باصفایی در بروکلین؛ خواندن رمانی جنایی که ماجرایش در کلبه‌ای در دل کوهستانی بکر اتفاق می‌افتد؛ ایستادن در برابر تابلوی خروجِ فرودگاه، با فهرستی در دست که تا مسکو، بانکوک یا آدیس‌آبابا فقط به اندازۀ یک نشست‌وبرخاست هواپیما فاصله وجود دارد.» [1]

دنیای مدرن مداوماً به ما القا می‌کند که بقیه دارند خوش می‌گذرانند ولی سهم ما کسالت و ناکامی است. اکثر ما می‌دانیم زندگی آدم‌ها به شادی و طراوتِ صفحه‌های اینستاگرامشان نیست. با این‌حال، مگر می‌شود جلوی آرزوها را گرفت؟ مگر بهتر نیست که به‌جای صبح تا شب کار کردن، دور دنیا سفر کنیم و خوش بگذارنیم؟ ما در معرض بمبارانِ مداومِ پیشنهادهایی هستیم دربارۀ کارهایی که خوب است انجام دهیم.

برای فهم دقیق‌تر و عینی‌تر این موضوع صفحه اینستاگرامی هُدی رستمی را انتخاب می‌کنم و به نظرم صفحه او مثال خوبی برای موضوع ماست. هدی رستمی متوّلد تهران و به اصطلاح جهان-وطن است. او مدّت زیادی از عمر خویش را در سفر می‌گذارند و گاهی سفرهایش به نقاط مختلف دنیا چند ماه به درازا می کشد. او اغلب به تنهایی سفر می‌کند ولی در نقاط مختلفی که ساکن می‌شود معمولاً دوستانی دارد یا دوستانی پیدا می‌کند.

فعّالیّت هدی رستمی در اینستاگرام سابقه طولانی داشته و در طیّ چند سال به اشتراک گذاشتن تجربیّات خود از سفرها توانسته مخاطبین زیادی پیدا کند؛ چیزی نزدیک به 500 هزار نفر. وقتی صفحه اینستاگرام او را نگاه می‌کنید در یک نگاه ابتدایی تعدادی عکس با تنوّع رنگ بسیار بالا می‌بینید که چشم تان را خیره می‌کند. اکثر عکس‌ها همراه با یک متن چندخطّی هستند که پاره‌ای از تجربیات او در سفر را با زبانی ساده ولی روان و دوست داشتنی روایت می‌کنند. زندگی‌ای که او از خودش در اینستاگرام بازگو می‌کند دقیقاً مثل پست هایش رنگارنگ و پر فراز و نشیب است و احتمالاً ته دلِ همه‌مان را قلقلک می‌دهد تا خود را جای او تصوّر و برای ثانیه‌هایی به دورترین و عجیب‌ترین نقاط دنیا سفر کنیم. امّا این محو شدن و در خیال فرو رفتن برای چند لحظه بیشتر نیست که ناگهان صدای گوشی همراهمان درمی‌آید و ما از سرزمین عجایب و رویاگونه‌ای که مشغول سیر و سفر در آن بودیم، یکباره به خانه کوچک و تکراری و زندگی عادی و همیشگی خودمان پرت می‌شویم. همه آن احساسات شیرین تمام می‌شود وقتی پیامکی که از طرف دوستمان ارسال شده را می خوانیم: «امتحان سیّالات رو چیکار کنیم؟؟!!» شاید هم گوشی ساکت بماند امّا باز هم راه فراری نیست، یا باید سبزی‌ها را پاک کنیم، یا باید برای گرفتن کارت ملّی هوشمند چند ساعت در هوای گرم در مترو و اتوبوس رفت و آمد کنیم و اذیّت شویم و شاید هم… این است که دچار ملال می‌شویم و آرزو می‌کنیم کاش ما جای او بودیم تا در عوض این زندگی کلافه کننده، روزهایی پرحادثه و مملو از حس و حال های جدید را تجربه می‌کردیم.

در توصیفاتِ هدی رستمی از وقایع و پیرامونش، سه عنصر محوری وجود دارد که بارها و بارها به اشکال مختلف و در کلمات گوناگون تکرار می شوند:  «متفاوت»، «عجیب»، «جدید»!

گاهی اوقات این مفاهیم لابه لای عبارات زیبا و هنرمندانه او قرار می‌گیرد و شامل توصیف واقعه‌ای می-شود که تجربه آن رویاگونه به نظر می‌رسد و گاهی با بیانی مستقیم‌تر گفته می‌شود.

«برای من، دیدن زندگی آدم‌ها و تفاوت زندگی‌ها از نزدیک تو جاهای مختلف دنیا، جذاب ترین قسمت سفره.»

او آشنایی و رابطه دوستانه خود با دو نفر دیگر که برای اولین بار آنها را‌ می‌بیند و چند روزی در کنار آنهاست را این گونه توصیف می‌کند: «سه آدمی که بی‌نهایت با هم تفاوت داشتن و بی‌نهایت با هم حرف. سه آدمی که از سه شکل مختلف زندگی می‌اومدن و به سه شکل مختلف احساساتشون رو نشون می‌دادن.»

یا در جایی دیگر: «شنا کردن باهم تو رودخونه و آتیش روشن کردن و بازی با حیوون‌های مزرعه، رفتن هر ناهار به تنها رستوران روستا با فضای عجیبش و…  اوه! انقدر داستان از این سه روز دارم که نمی‌دونم کدوم رو تعریف کنم.»

مشکل اینجاست که توّجه و اهمیّت دادن بیش از اندازه به چیزهای عجیب و جدید و متفاوت باعث به وجود آمدن نوعی روزمرّه گریزی می شود. وقتی تا این حد طالب جدیدیّات! باشیم، بعید است دیگر از اکثر چیزهای کهنه و همیشگی دوربرمان لذّت ببریم و اصلاً یک سوال؛ مگر قرار است واقعاً اینقدددررر لذّذّذّذّت ببریم؟

«یکی از جذاب‌ترین اتفاقات سفر برام وقتیه که میخوام یه کار غیر روتین سفری انجام بدم. مثلا تو بولیوی فیلم بولیویایی در سینما دیدن با اینکه هیچی از زبون نفهمیدم و بعد فیلم فهمیدم کارگردان جلوم نشسته بوده، یا به جشن تولد یه آدم غریبه رفتن تو کلمبیا که کیک کوک و چای میخوردن و منو مجبور کردن به فارسی شعر بخونم.»

بسیاری از متن‌ها در همین حس و حال نوشته شده‌اند و سعی دارند صحنه‌ای بی‌بدیل را توصیف کنند؛ از آن لحظه‌ها و صحنه‌هایی که کم اتّفاق می‌افتد و مشکل دقیقاً همین جاست؛ این لحظه‌ها برای ما جذّاب و دوست داشتنی‌اند چون کم اتّفاق می‌افتند. ولی حالا در هر پست و استوری پشت سر هم می بینیم‎شان ،گویی آنجا فراوانی است و نصیب سرزمین‌های حوالی زندگی ما هنوز خشکسالی!

«سفر روسیه برای من اتفاقی بود و دلیلش جام جهانی. اتفاقی که برای من خاص و تکرار نشدنی بود و سفر رو متفاوت کرد. اما جدای از فوتبال، روسیه برای خودش دنیایی عجیبه.»

جام جهانی نماینده چیزهای تکرارنشدنی است، امّا ما مکرراً در میان پست ها با چیزهای تکرارنشدنی رو به رو می‌شویم؛

«یک ماه از شروع سفرم گذشت. سی روز که هر روزش اتفاق جدیدی بود و سی شب که هر شبش جای خواب جدید. هر لحظه‌اش پر از تجربیات جدید بود و هر کلمه صحبت با آدمهای جدیدش یه دنیای جدید. یک ماه پر از حس شادی و غم ، هیجان و دلتنگی ، گشنگی و بی خوابی و هزار حس معمول دیگه تو زندگی.»

«میوه قرمز و رسیده ی قهوه خیلی شیرینه و مزه ش خیلی عجیب.»

یک چالش جدّی اینجاست؛ ما تا به حال میوهِ رسیده قهوه را نخورده‌ایم و اگر ما هم برای اولّین بار خوردن چنین چیزی را تجربه کنیم به احتمال زیاد همین نتیجه را می‌گیریم، پس چه اشکالی به هدی رستمی وارد است؟

آری، ما هم همین حس را خواهیم داشت، امّا دو نکته وجود دارد؛

  • اگر هر لحظه به این فکر کنیم که چه قدر این تجربه عجیب است، همین امر مانع لذّت بردن ما می شود. همه چیز در روال زندگی معنادار است و زندگی باید جریان خودش را داشته باشد. ما در بخش کوچکی از زندگی مان با چیزهای عجیب روبه‎رو می‌شویم، برخی از آنها کمی عجیب‌اند و برخی بیشتر و برخی واقعاً عجیییبب‌اند! امّا اگر ما هر چیز ریز و درشتی را تجربه ای خاص و تکرارنشدنی دانستیم و آن را در دفتر خاطرات خودآگاه ذهنمان ثبت کردیم، دیگر این تعادل را به هم زده‌ایم و کم کم هیچ چیزی برای ما عجیب نخواهد بود. شاید در دنیای مملو از عجایب، یک چیز عادّی از همه چیز عجیب‌تر باشد.

اینستاگرام اعضای خود را به سمتی سوق می‌دهد تا همه چیز را بگویند و به اشتراک بگذارند، بیان کردن در اینستاگرام یک ارزش است و برخلاف ارتباط حقیقی که سکوت هم در آن دیده می شود و معنادار است، در اینستاگرام سکوت نه معنا دارد و نه دیده می شود. در واقع دو اتّفاق پیاپی این روند را به وجود می‌آورد؛ از طرفی ما یاد می گیریم تا همه چیز را بیان کنیم

2- احساس کردن با بیان احساس دو امر متفاوت‌اند، قرار نیست هر چیزی که احساس می‌کنیم را بیان کنیم. چون احساس حاکی از یک تجربه ناظر به خود است و بیان کردن یک تجربه ناظر به دیگران. اینستاگرام اعضای خود را به سمتی سوق می‌دهد تا همه چیز را بگویند و به اشتراک بگذارند، بیان کردن در اینستاگرام یک ارزش است و برخلاف ارتباط حقیقی که سکوت هم در آن دیده می شود و معنادار است، در اینستاگرام سکوت نه معنا دارد و نه دیده می شود. در واقع دو اتّفاق پیاپی این روند را به وجود می‌آورد؛ از طرفی ما یاد می گیریم تا همه چیز را بیان کنیم و از طرفی اینستاگرام اقتضأ می‌کند تا محتواهای خود را در قالبی جذّاب و هیجان انگیز و غیرمعمول صورت بندی کنیم، در نتیجه اشکال اساسی فضاهای اینستاگرامی مثل صفحه هدی رستمی، توجّه بیش از اندازه، خودآگاه کردن و بیان کردن این تجربه های درونی است که موجب اضمحلال آنها و به وجود آمدن ملال می‌شوند.

بیایید نگاهی به سفرنامه های قدیمی بیندازیم! جهانگردان و سفرنامه‌نویسان در گذشته چه چیزهایی را می‌گفتند و به نظرشان گفته شدن آنها فایده داشت؟ متون مندرج در این سفرنامه‌ها شامل اطّلاعاتی با جزئیات فراوان راجع به فرهنگ و سبک زندگی مردم، شرایط زندگی اجتماعی، ساختارهای اقتصادی، نوع باورها و عقاید، جایگاه افراد و نهادها و … است؛ به عنوان مثال وقتی سفرنامه مشهور شاردن را می خوانیم به طور فشرده با زندگی و ابعاد مختلف آن در شهر اصفهان آشنا می شویم تا حدّی که خودمان را آنجا تصوّر می‌کنیم و بعد از خواندن متن احساس می کنیم دیگر با آنجا غریبه نیستیم و گویی سالها پیش در آنجا زیسته‌ایم، به نظر من علّت را می توان در نوع نگاه جست، در نوشته های شاردن سوژه محوری اصفهان و توصیف آن است امّا در نوشته‌های هدی رستمی سوژه محوری توصیف حالات و احساساتِ فردِ جهانگرد در موقعیّت‌های گوناگون است، یعنی متن ما را به سمتی سوق می‌دهد تا بیشتر از این که به مکان‌های مختلف و فرهنگ‌های مختلف دقّت کنیم به تجربه های فردِ عامل -در اینجا هدی رستمی- در آن مکان ها و موقعیّت‌ها فکر کنیم، در نتیجه خروجی و اثر نهایی این متن بر خواننده حجم فراوانی از حسرت ناشی از توجّه به تجربه‌های جهانگرد و مقایسه آن با خود است.

هدی رستمی در جایی می نویسد که هرگز تمایلی به دیدن آبشار مشهور نیاگارا نداشته و ندارد و علّت آن را اینگونه ذکر می‌کند:

«راستش اسم نیاگارا و آبشار معروف بین آمریکا و کانادا هیچ‌وقت خیلی برام جذابیت نداشت و همین باعث شد با وجود اینکه حدود بیست روز تورنتو بودم اما هیجانی برای رفتن یه مسیر یک ساعت و نیمه از تورنتو به نیاگارا رو نداشتم و نمی‌خواستم برم. همین شد که سپهر و هدا دو دوست ساکن تورنتو، درست در روز یکی مونده به آخر سفرم، منو از خونه بردارن و یه جورایی با کتک ببرنم نیاگارا رو نشونم بدن :)) همون‌طور که فکرش رو می کردم، دیدن آبشار که قرار بوده وسط طبیعت بکری باشه و ما رو از شهر و روزمره دور کنه، وسط کازینو‌ها و رستوران‌ها و یه عالمه توریست و بیزینس، خیلی برام جذاب نبود…»

این روحیه یعنی گریز از امر رایج به سمت امر عجیب و دور از دسترس که کمتر می توان آن را تجربه کرد، به روش‌های مختلف مستقیم و غیرمستقیم از طریق فرهنگ اینستاگرامی به ما منتقل می‌شود و در پست‌های هدی رستمی و حتّی نوع سفرش به وضوح دیده می‌شود.

شخصیت هدی رستمی نیز برای مخاطبین و دوستانش مصداق بارز این عجیب بودن است و انگار خود او نیز از این توصیف استقبال می کند؛

«سحر، در روز سومی که دیده بودمش می‌گفت: اعتراف می‌کنم قبل اینکه ببینمت فکر می‌کردم یه دختر ورزشکار بی‌هیچ مشکل و دردسر و نترس و «عجیب!» هستی، حالا که دیدمت با این همه آلرژی و آسم و فوبیا و… بازم کوله انداختی و سفر میری… حتّی الان عجیبتری!»

اگر قرار باشد از زندگی لذّت ببریم باید اجازه دهیم تا چرخ زندگی بچرخد و نیازی هم نیست تا خیلی به آن دست بزنیم و تنظیمش کنیم، زندگی مجموعه‌ای از خوشی ها و ناخوشی‌هاست و لحظات خوب فقط در کنار لحظات بد معنی پیدا می‌کنند، پس باید روزمرّگی‌ها و ملال‌ها و کارهای کلیشه‌ای را نیز به رسمیّت شناخت و قدردان آنها بود. در سفر زندگی باید گاهی خسته شویم، گاهی پشیمان شویم، گاهی درس بیاموزیم، گاهی بسیار هیجان زده شویم و گاهی هم اصلاً لذّت نبریم و حوصله مان سر رود؛ این یعنی بسته کامل زندگی و مجموعه‌ای از تضادها که باعث حرکت می شود؛ امّا اگر تصوّر ما از زندگی تصوّری رویاگونه بود، آن موقع دچار مشکلات فراوان می شویم؛ مثلاً سفر رفتن. فکر کنید قرار است برای دو ماه به چند کشور در اروپای شرقی سفر کنید؛ سفری رؤیایی! سفری که قرار است به‌یادماندنی‌ترین و خوش‌ترین سفر عمرتان باشد. اما اگر به اندازۀ کافی خوش نگذرد چه؟ اگر هیچ حس خوشایندی وجودتان را لبریز نکند؟ وقتی در سفر مدام با خودمان فکر می‌کنیم آیا «دارد خوش می‌گذرد یا نه؟؟» دیگر حسِ طبیعیِ فراغت و سرور عمیق ولی ملایم زندگی را از دست می‌دهیم و این همان چیزی است که خواندن مطالب و گزارشات زیبا هدی رستمی در ما به وجود می‌آورد؛ در نگاه اوّل شاید چنان غرق در لحن گیرا این جملات شویم که اصلاً به چیز دیگری فکر نکنیم و در یک لحظه خودمان را کاملاً جای او ببینیم و تجربه ای -هرچند با شدّت کمتر- مشابه داشته باشیم امّا بیایید سعی کنیم یک بار دیگر با دیدی انتقادی کپشن ها را بخوانیم؛ فقط به میزان استفاده از صفت «ترین» دقّت کنید:

«نمایشگاهی که باید روزها برای بلیتش منتظر موند و خود شکل دیدن آثار هم شکل عجیبی داره. اتاق بی‌نهایت که اسم یه سری مجموعه کارهای کاسوماست برای من عجیب‌ترین هستند.»

«صبح در جای عجیبی بیدار شدم که تا چند ثانیه اول نمی دونستم کجام و چرا اینجام. دیشب هم عجیب‌ترین ساعت‌های زندگیم رو در اخرین دقایق سی و یک سالگی گذروندم.»

«اولین برخورد من با دنیای آمریکای لاتین و مردم و رقص و رنگ و فرهنگش. جایی که برای من دورترین و جذاب ترین و دست نیافتنی‌ترین بود.»

«با همسفرغریبه از لوبیانا پایتخت اسلوونی تا وین پایتخت اتریش رو تیکه تیکه و شهر به شهر با اتوبوس اومدیم تا یکی از به‎یادموندنی‎ترین مسیرهای تاریخی رو داشته باشیم…»

«میوه‌ی زرد ناآشنا با پوست چسبناک و طعم شیرین غیرمتعارفش برام خوشمزه‌ترین مزه ای بود که تا حالا چشیدم.»

اگر تحت تأثیر اینها بخواهیم راجع به سفر پیش روی‎مان برنامه ریزی کنیم چه بر سر ما خواهد آمد و چه قدر از سفرمان لذّت خواهیم برد؟ دیگر فرقی ندارد شما که هستید و چه می کنید، مطمئن باشید کم کم حوصله تان از همه چیز سر می رود، حتّی اگر خیلی پولدار باشید آیا بازهم مجبور نیستید هر روز کارهایی روزمره انجام دهید که در همه یا اکثرشان هیچ چیز بهترین یا عجیب ترین یا حتّی بدترینی اتّفاق نمی افتد؟ بسامد زندگی در حالت عادّی اصولاً بسیار کمتر از آن است که هر روز با چیزهای بسیار خوب یا بسیار بد مواجه شویم. ولی دقیقاً همین نوع از زندگی کم فراز و نشیب تا مدتّی گذشته برای انسان‌ها بسیار رضایت بخش و آمیخته با شکر از پروردگار بود و حالا تبدیل به زندگی‌ای آمیخته با ملال شده است به خاطر ذهنیِّت و تعریف ما از زندگی و معنای آن.

اگر بخواهیم دنیایی که پست های اینستاگرامی برای ما توصیف می کنند را ترسیم کنیم واقعاً به دنیایی جز سرزمین عجایب نمی رسیم، البته سرزمین عجایب احتمالاً خیلی هم بد نباشد و کسی هم مشکلِ آبا و اجدادی با آن ندارد! امّا یک مشکل اصلی دارد: متأسفانه سرزمین عجایب وجود ندارد و بالفرض وجود داشتن، تلاش ما برای زندگی در سرزمین عجایب پیشاپیش شکست خورده است.

نوع خاص نوشتنِ هدی رستمی باعث می‌شود تا ما دیگر با سفرنامه رو به رو نباشیم و در عوض آن زندگی نامه خودگفته‌ای را می‌بینیم که گویی هر لحظه آن به اندازه سکانس‌های اکشن جنگ ستارگان هیجان دارد. بخش دیگری از نوشته‌های هدی رستمی با این مضمون محوری پرداخت شده‌اند که همه چیز و هر لحظه عجیب است، روان شناسان و متفکّران زندگی دائماً این توصیه را به ما می‌کنند که هر لحظه زندگی برای خودش بهترین لحظه است که دیگر تکرار نمی‌شود، نتیجه طبیعی چنین توصیه‌هایی طبعاً میل و رضایت بیشتر آدم‌ها از زندگی است و هدی رستمی نیز بارها در پست‌هایش به این مضمون اشاره می‌کند:

«تو سفر عاشق میشم؟ (بله!) هر روز و هر لحظه. عاشق آدم‌ها و خیابون‌ها و شهرها. عاشق سلام‌ها و خداحافظی‌ها و به امید دیدار های واقعی. عاشق دفتری که هر روز اتفاقاتش برام نوشتنی‌تر میشه. پر از آشنایی‌ها و خداحافظی‌ها. پر از شادی و دلتنگی. پر از تنهایی و سکوت.»

«دو ماه از شروع سفرم به آمریکای جنوبی گذشت. دو ماهی که بالاوپایین و پیچ‌وخم‌های زیادی داشت و روز به روزش پر از خاطره و تجربه بود.»

امّا حتّی در این مورد هم پردازش و جزئیات باعث شده تا به جای اینکه رضایت و نشاط ما در پیگیری مصرّانه زندگی بیشتر شود، قوّت زانوهای عزم و اراده‎مان برای عبور از جاده های زندگی فرو بکاهد و رنگ ببازد. وقتی که فردی می‌گوید من همه چیز زندگی‌ام جالب است و هر لحظه‌ای که می‌گذرانم را بی‌بدیل و خاص می‌یابم؛ کاملاً به او بستگی دارد تا چه مثال‌هایی برای این عبارت ذکر کند و تأثیر احتمالی بر مخاطبش را تعیین کند؛ فقط در صورتی شنیدن این عبارت باعث سرور می‌شود که مثال‌های گفته شده کاملاً مشابه زندگی‎مان باشند و در غیر این صورت کاملاً برعکس خواهد بود؛ اگر دوستتان به شما بگوید «ببین به نظر من زندگی عادی و روزمره خیلی جذابه و هر لحظه اش می تونه لذت بخش باشه و منم کم کم یاد گرفتم تا در همین زندگی که دارم هم احساس خوشبختی کنم، مثلاً همین که هر ماه یه سفر خارجی میریم و روزانه غذاهایی عادی از رستوران سفارش میدیم هم خودش عالیه! خدا رو شکر بابت همین نعمت هایی که بهمون داده و هر روز صبح چشممون رو به دریا و ساحل آرامش بخش باز میشه!!» در اینجا مشخصاً چون زندگی روزمرّه دوستتان همان زندگی رویایی شماست، نتیجه گیری انتهایی نه تنها شما را ترغیب نمی‌کند بلکه برعکس یأس شما را بیشتر می‌کند. به این متن هدی رستمی دقّت کنید:

«این عکس‌ و فیلم‌ها هیچ حرف و اتفاق خاصی رو بیان نمیکنه و فقط قراره شبیه یک آلبوم شخصی اینجا آرشیو بشه و بمونه. که هم من با دیدنشون یادم بیفته که چه روز و ساعاتی رو تو غروب یک روز تابستونی تو نیم‌کره‌ی جنوبی، تو پرو کشور ماچوپیچو، و تو ساحل اقیانوس آرام داشتم. که فقط تجربه‌ی روزهایی رو داشته باشه که اتفاق خاصی توش نمیفته! روزهای بلند و خنکی با صدای موج، با طلوع و غروبی عجیب ، با آشپزی توی آشپزخونه‌ی گرم و تنگ و با سبزیجات خریده شده از روستا، با آرامش طبیعت و نشنیدن صدای بوق ماشین‌ها، با کندن نارگیل های سبز و خندیدن به سرکشیدن شیرنارگیلی که لکه‌هاش رو لباسش برای همیشه یادگاری می مونه.»

یک سوال مهم: ببخشید اگر این عکس ها و توصیفات و خاطره ها هیچ چیز خاصی را بیان نمی‌کند، می شود دقیقاً تعریفتان از اتّفاق خاص را بگویید؟!

شاید بسیاری از اوقات زندگی‌مان را بر اساس تصوّراتی که فیلم های سینمایی برای‎مان می سازند، قضاوت می‌کنیم و این است که دچار نوعی انتظارات شاعرانه، رمانتیک یا اکشن(!) از زندگی می‌شویم. رویا چیزی است که در واقعیِت زندگی وجود ندارد، رویا کارکردی شاعرانه دارد و برای نوعی ارتباط عمیق عاطفی و خیالی ساخته شده امّا این کارکرد مثبت در گرو این است که حوزه شاعرانه زندگی با حوزه واقعیات زندگی مخلوط نشود، فکر کردن به رویاها لذت بخش است چون رسیدن به آنها غیرممکن است، داستان های رویایی، فیلم ها، شعرها همگی به ما امکان تجربه نسخه رویاگونه زندگی را می دهند که دیگر مناسبات مادّی و جبرهای طبیعی و محدودیت های انسانی در آن وجود ندارد، امّا اگر رویا وارد زندگی بشود دیگر رویا نیست و زندگی را تخریب می‌کند و خود نیز مضمحل می‌شود. پس نباید راجع به زندگی با چارچوب های رویاگونه‌ای که از فیلم ها و شعرها و رویاها گرفته‌ایم، فکر کنیم و طبیعتاٌ نتیجه این کار حجم عظیم حرمان و نارضایتی است. زندگی به همین صورتِ کنونی‌اش، به اندازه کافی زیبا و جذّاب بوده و نیازی نیست دائماً سعی کنیم تا آن را به معیارهای رویایی مان نزدیک‌تر کنیم.

دنیای مدرن به وسیله اینستاگرام و ابزارهای دیگر کاری می‌کند تا همیشه حواسمان به این باشد که چقدر فرصت از دست می‌دهیم. وقتی ما دائماً در صفحات دیگران خبرهایی از سفر رفتن، دیدار با یک سلبریتی مشهور، رفتن‎ به یک رستوران یا طبیعتی بکر و کارهای عجیب و جالب دیگر می‌بینیم، کم کم زندگی خود را با همین معیارها مقایسه می‌کنیم.

«آنقدر ایستادم که سر انگشت‌هام یخ زده بود و صدای نفس کشیدن خودم رو از زیر شالگردن پشمی می‌شنیدم و با بیرون دادن هر نفس بخارش رو می دیدم. گفتم یه عکس بگیرم و درست در موقع گرفتن عکس پرنده‌ای هم از آسمون رد شد تا تصویر رویایی من رو از یک روز برفی در شهرکوچکی در نزدیکی آلپ رو برام رویایی‌تر کنه.»

«این چند وقته سفر کلمبیا شبیه فیلمی درام کمدی جنایی و تخیلیه و کمی باورنکردنی.»

«جنوب آمریکای جنوبی و پاتاگونیا و طبیعت بی‌نظیرش برای همیشه در خاطرات من می‌مونه. تصاویری که شبیه سفر به سرزمین عجایب با صدای پرنده ها و وزش باد و پر از رنگ بود.»

هدی رستمی از زندگی به شکلی که واقعاً هست فرار می‌کند و در جستجوی سرزمین عجایب است. اگر بخواهیم دنیایی که پست های اینستاگرامی برای ما توصیف می کنند را ترسیم کنیم واقعاً به دنیایی جز سرزمین عجایب نمی رسیم، البته سرزمین عجایب احتمالاً خیلی هم بد نباشد و کسی هم مشکلِ آبا و اجدادی با آن ندارد! امّا یک مشکل اصلی دارد: متأسفانه سرزمین عجایب وجود ندارد و بالفرض وجود داشتن، تلاش ما برای زندگی در سرزمین عجایب پیشاپیش شکست خورده است. مطئمن باشید اگر ما بعد از تلاش بسیار این دنیای رازآلود و مرموز را پیدا می‌کردیم فقط بعد از چند ماه سکونت دوباره برایمان تکراری می‌شد و دیگر سرزمین عجایب نبود، مثل همین شهر و کشور و کره زمین خودمان! شاید زمین هم اولّش یک سرزمین عجایب بوده و کم کم برایمان تکراری شده و دیگر توجّه مان را به خودش جلب نمی‌کند، شاید هم لازم است یکبار دیگر با دقّت بیشتر و با رهیافتی متفاوت‌تر به آن نگاه کنیم، احتمالاً همین زمین و همین زندگی کنونی‌مان را سرزمین عجایب یافتیم؛ فارجع البصر!

دنیای مدرن به وسیله اینستاگرام و ابزارهای دیگر کاری می‌کند تا همیشه حواسمان به این باشد که چقدر فرصت از دست می‌دهیم. وقتی ما دائماً در صفحات دیگران خبرهایی از سفر رفتن، دیدار با یک سلبریتی مشهور، رفتن‎ به یک رستوران یا طبیعتی بکر و کارهای عجیب و جالب دیگر می‌بینیم، کم کم زندگی خود را با همین معیارها مقایسه می‌کنیم. این فرهنگی است که در آن از حجم دردناک و انبوهی از «ترس فقدان» نسبتاً گریزی نداریم. واقعیتِ بی‌رحم این فقدان را می‌توانیم به دو شیوۀ بنیادی ببینیم: یکی رویکرد رمانتیک و دیگری رویکرد کلاسیک. برای خلق‌وخوی رمانتیک، فقدانْ رنج انبوهی آورَد. در نقطۀ دیگری از زمین، افراد دارند دقیقاً زندگی‌ای پرجاذبه ای و هیجان انگیزی را تجربه می‌کنند که می‌بایست از آنِ شما می‌بود. آدم‌های رمانتیک فکر می‌کنند مرکز معینی وجود دارد که، در آن مرکز، اتفاقات هیجان‌انگیزی در حال رخ دادن است و کارهایی بسیار عجیب هست که نهایت لذّت در آنهاست، برای خوش گذراندن و لذت بردن و خوشحال شدن باید کاری عجیب و غیرمعمول کرد، باید به جایی دیگر رفت، باید اتفّاقی خاص بیفتد و باید زندگی مان پر از هیجانات ماجراجویانه باشد.

آلن دوباتن اندیشمند مشهور دراین باره تحلیل قابل توجّهی دارد. دوباتن ضمن مطالعه پیرامون عشق و نگاه انسان ها به زندگی عاشقانه، دو رهیافت اصلی را تشخیص می دهد؛ نگاه سنّتی و نگاهی که دوباتن آن را رمانتیک می‌نامد. شاید نام کلاسیک و سنّتی در ذهن بسیاری از ما مترادف با قدیمی، ناکارآمد و به دردنخور باشد امّا او ضمن دفاع بیان می کند که نگاه رمانتیک به عشق باعث نابودی آن می‌شود. به نظر می رسد این دو رهیافت صرفاً راجع به عشق نیست و اساساً در مواجه با همه زندگی می‌توان این دوگانه را مشاهده کرد.

«در نگاه رمانتیک‌ها، مردم به دو بخش تقسیم می‌شوند: گروه بزرگی از معمولی‌ها و قبیلۀ کوچکی از خواص؛ همان‌هایی که خلاقیّتی عجیب و فوق العاده دارند و سبک زندگی‌شان متفاوت است، همچون جهانگردها، هنرمندان و ثروتمندان؛ ولی یک مشکل وجود دارد و اینکه متأسفانه اکثر آدم های دوروبرمان از معمولی‌ها هستند. اگر جای آدمی رمانتیک باشید، این ماجرا روح‌تان را خسته می‌کند. گاهی مادرتان شما را کلافه می‌کند: زندگی‌اش بسیار ملال‌آور است. چگونه می‌تواند این شرایط را بپذیرد؟ چرا بی‌تاب این نیست که به خلیج سن‌فرانسیسکو سفر کند؟ به همین ترتیب برای زندگی نیز همین تقسیم‌بندی اتّفاق می افتد، یعنی همه اتّفاقات جهان را می‌توان به دو گروه تقسیم کرد؛ قسمت زیاد آنها کارهای روزمره و به درد نخور و ملال آور هستند و قسمت کمی عجیب و هیجان انگیز و معنادار. آدم رمانتیک دائماً منتظر است و تلاش می‌کند تا سراغ آن کارهای عجیب برود و شاید اکثر کارهایی که هر روز می‌بیند را مسخره و دست پایین ببیند؛ آشپزی، کار کردن در کارخانه بسته بندی سبزیجات، آرشیو کردن حجم بی شمار برگه‌های امضا شده در اداره و…

افرادی که ذهنیّتی سنّتی دارند اذعان می‌کنند که اگرچه در دنیا اتفاقات حقیقتاً شگفت‌آوری رخ می‌دهد، ولی شک دارند که نشانه‌های آشکار زرق‌وبرقِ دنیای اینستاگرامی، راهنمای خوبی برای یافتن آن اتفاقات شگفت‌انگیز باشد. بهترین مکان دنیا در نظر آن‌ها مکانی نیست که پر از شگفتی های عجیب و نامأنوس باشد و خیلِ آدم ها علاقه مند به آنجا هستند و حتّی آنجایی که بسیار بکر است و جز چند نفر جهانگرد ماجراجو به آن پا گذاشته اند هم نیست، بلکه شاید در همین شهر، در همین رستوران نزدیک، موقعیّت هایی فراهم شود که شدیداً مجذوب کننده و درس آموز باشد. البته دیدن فرهنگ های دیگر، مکان های دیگر حتماً خوب و لذّت بخش خواهد بود، امّا قرار نیست اتّفاق خاصی آنجا بیفتد، عجیب ترین اتفاقات زندگی و لذّت بخش ترین آنها احتمالاً در همین حوالی و در همین شهر خودمان هم وجود دارد.

دوباتن ضمن مطالعه پیرامون عشق و نگاه انسان ها به زندگی عاشقانه، دو رهیافت اصلی را تشخیص می دهد؛ نگاه سنّتی و نگاهی که دوباتن آن را رمانتیک می‌نامد. شاید نام کلاسیک و سنّتی در ذهن بسیاری از ما مترادف با قدیمی، ناکارآمد و به دردنخور باشد امّا او ضمن دفاع بیان می کند که نگاه رمانتیک به عشق باعث نابودی آن می‌شود. به نظر می رسد این دو رهیافت صرفاً راجع به عشق نیست و اساساً در مواجه با همه زندگی می‌توان این دوگانه را مشاهده کرد.

افراد سنّتی عمیقاً از این امر آگاه‌اند که چیزهای خوب با برخی افرادِ به‌شدت عادّی همزیستی دارند. همه‌چیز درهم و برهم است. ممکن است در بهترین کافۀ دنیا بهترین نوشیدنی را بنوشید، اما احساس ناراحتی و پریشانی کنید. ممکن است بتوانید دربارۀ عمیق‌ترین مسائل زندگی با خاله‌تان حرف بزنید و خاله‌تان کسی باشد که دوست دارد سریال های تکراری صداوسیما را ببیند.

خلق‌وخوی سنّتی هم از فقدان می‌ترسد، اما فهرست نسبتاً متفاوتی دارد از چیزهایی که نگران است لذتشان را از دست بدهد: اینکه بتواند خانواده اش را خوب درک کند و با آنها روابط پایدار و لذّت بخشی داشته باشد، زیر سایه درختان استراحت کند و از نسیم شمالی که می آید لذّت ببرد، معنای واقعی موسیقی موردعلاقه‌اش را کشف کند، با یک بچۀ هفت‌ساله صحبت کند و… به نظر این افرادِ خردمند، ممکن است واقعاً چیزهای مهمی را از دست بدهیم اگر دائماً با شوق و اشتیاق در جاهای دیگر به‌دنبال زندگی بگردیم.

فرهنگ اینستاگرامی مملو از بازنمودهای ماهرانۀ زندگی در عیش و جذابیّت است، اما درعین‌حال اکثر این پست ها و استوری‌ها فایده‌ای ندارند. ما یاد می‌گیریم خودمان را با امیدها و انتظاراتی قضاوت کنیم که قالب‌های گمراه‌کنندۀ اینستاگرامی برایمان ترویج می‌دهد. براساس استانداردهای یک صفحه اینستاگرامی، زندگی همگیِ ما ناقص و غیررضایت‌بخش است. تعجبی ندارد که ملالی آزاردهنده اجتناب‌ناپذیر به نظر برسد. امّا این صحیح نیست؛ ما باید تصاویر دقیق‌تری دربارۀ زندگی برای خود در نظر بگیریم، تصویرهایی که شامل مشکلات و ملال ها هم باشند و به ما راه‌های هوشمندانه، عملیّاتی و یاری‌گر برای غلبه بر آن‌ها نشان دهند.»

نتیجه این دید به زندگی نوعی روزمرّه شدن و احساس ملال کردن است که برای رهایی و فرار از آن، چاره ای جز پناه بردن به سفر و دائماً شرایط پیرامونی را عوض کردن نیست؛

«چند سالی هست که فهمیدم فقط سرگرم کردنم با کار و روزمره و زندگی روتین و درآمد راضیم نمیکنه. یعنی حتی اگه بر فرض مثال معلم، عکاس، معمار یا دکتری باشم که صبح تا غروب با عشق و اشتیاق سرکارش میره هم باز باید کنار این کار که درآمد زندگیم ازش تامین میشه، پروژه و هدف کوچیک یا بزرگ دیگه‌ای هم داشته باشم که مغزم بتونه یه هارمونی و بالانسی رو برای خودش درست کنه و احساس خوشبختی بیشتری داشته باشه…»

دوستانی که ما در اینستاگرام دنبالشان می کنیم خواسته یا ناخواسته با به اشتراک گذاشتن لحظات خاص و جذّاب زندگی چنین نگاهی را ترویج می دهند، احساسات نابی که قرار بود درونی ترین دریافت های ما از عالم باشد حالا در ویترین هویّت ما قرار می گیرد تا توسط خریدارانی به نام دنبال کننده لایک گرفته و خریده شود. نتیجه این فرایند ناراحتی روزافزون ماست، با این که تنوّع زندگی مان خیلی بیشتر شده امّا کمتر شاد هستیم و بیشتر حسرت امکانات بی شماری را می خوریم که دیگران دارند، دیگرانی مثل هدی رستمی که هر روز و هر لحظه سفر می‌کنند و در موقعیت‌هایی ماجراجویانه و جذّاب ترینی سکونتِ مدام دارند، یا شاید دوستی که هر دو سه روز عکسی از موفقیّت‌هایش در همایش های جهانی می‌گذارد یا شاید آشپزی و سفره آرایی‌اش حرف ندارد و یا سلبریتی‌هایی که لحظه لحظه صفحه و خاطراتشان موفقیت و جمله‌هایی عمیق درباره حقیقت زندگی است! ما می‌مانیم و سروکلّه زدن با هزینه اجاره خانه که باید سخت برایش کار کنیم و هزار مشکل دیگر!

بد نیست در انتها سری هم به نظرات مخاطبین برای پست های هدی رستمی بزنیم. قابل پیش بینی است که انبوه این نظرات، شامل مقادیر نامتنابهی از حسرت‌ها و آرزوها و ترس فقدان‌هاست. معمولاً هر پست بین 250 تا 1000 نظر دارد و البته گاهی این تعداد به 1700 تا هم می‌رسد. پرتکرارترین جمله‌ای که در میان همه واکنش ها دیده می‌شود از این قرار است:

«کاش منم می‌تونستم مثل شما سفر کنم.» / «دلم خواست اونجا باشم.» / «خوش به حالتون.»

و موارد دیگری که به نحوی بیان همین دید رمانتیک است؛

«چقدر هیجان انگیزه ماجرای سفرت انگار داشتم فیلم می دیدم وقتی ماجرا رو خوندم.»

«یه سناریوی جالب و هیجان‌انگیز واسه یه فیلم اکشن! واقعا خیلی شجاعین، احسنت به شما.»

«عاشق داستان‌های کلمبیا شدم که می‌نویسی. عالیه… یکی از آرزوهام اینه برم کلمبیا رو ببینم.»

«خوش ترین لحظات زندگی?»

«چه جاهای باحال رفتین.»

«شما كه مي‌توني حالشو ببر خانم گل و به جاي ماهم زندگي كن.»

«هدی جان تو رویاگونه‌ترین تصویر من از زندگی‌ای هستی که خودم نتونستم داشته باشم. با دنبال کردنت دارم کنار این زندگی روزمره و تکراری یه زندگی دیگه رو به موازات می‌کنم که همش اون چیزی هست که میخوام. البته این حسرت که خیلی چیزاش برام قابل لمس نیستن همیشه اذیت کننده هست…»

فرهنگ اینستاگرامی ما را دعوت به انتشار روزافزون هر چیزی می‌کند که شاید فقط مربوط به خودمان است، شاید مربوط به دوستانمان است، شاید اگر بخواهیم همین خاطره را برای معلم‎مان بگوییم به نحوی توصیف و پردازش کنیم و برای گفتنش به راننده تاکسی به گونه ای دیگر. طبیعی است که اگر ناهار امروزمان شیشلیک باشد سعی نمی‌کنیم جلوی نوجوانی فقیر مدام و به گونه ولع برانگیز اظهارش کنیم، یا اگر فردی را کسل و کلافه یافتیم از جذابیّت های فراوان زندگی‌مان در هفته گذشته برای او نمی‌گفتیم، امّا اینستاگرام چنین چیزهایی را از یادمان می برد تا همه پرژکتورها را به طرف خود بگیریم و قوه خلاقیت و توانمندی‌مان را به رخ بکشیم. در میان پست های هدی رستمی متنی دیدم که جداً توجّهم را جلب کرد و به نظرم بی نیاز از توضیح است؛

«من کلاس اول راهنمایی بودم و اون داشت دوره‌ی راهنمایی رو تموم می‌کرد. اولین بار در اردو مدرسه غیرانتفاعی که عمه من معلم ریاضی شون بود و من به واسطه‌ی اون به اردو رفته بودم دیدمش. شلوار مانتوی مدرسه‌ش به شکلی که من آرزوش رو داشتم تنگ شده بود و مقعته‌ش تا پشت گوشش عقب رفته بود تا گوشواره‌ی نگینیش دیده شه و همین طور موهای صاف و مشکی‌ش از پشت مقنعه بیرون بزنه. یک عینک آفتابی طلایی هم داشت که تو آفتاب تمام شهر توی شیشه‌هاش انعکاس پیدا میکرد. عمه‌ام رو که دید از دور سمتش دوید و گفت خانوم رستمی و بغلش کرد. من هیچوقت معلمون رو که دوستش داشتم بغل نکرده بودم. بعد دو دستی دست عمه‌ام رو چسبید و من پشتشون راه افتادم. بعد چند دقیقه عمه من رو معرفی کرد و اون با لبخند پهن و زیبایی ردیف دندون‌های براقش رو نشونم داد و گفت اسم من عسله. و بعد دست من رو کشید و برد پیش دوستانش.

تمام اون چند ساعت حرف‌های دوخواهر شبیه فیلمی از رویاهای من جلوی چشم‌هام حرکت میکرد. از حسرت زندگی با مادر و پدر شاغل که جفتشون شبا برمیگردن خونه. از اتاق شخصی و تنهایی و آزادی. حتی از لازانیای تو یخچال که مامان یا بابا شب قبل میپخت که اونا هروقت خواستن گرم کنن. از اجازه آرایش کردن. از نوبت عمل دماغ ، از سینما رفتن جمعی دخترانه و دوستانه. و حتی از اسمش! اسم عسل بعد اون روز برای من شبیه حسرتی از زندگی که تو نوجونی میخواستم همراه بود.

دیشب کسی بهم مسیج داد که با باز شدن و دیدن اسمش کمی سردم شد. یاد روز اردو افتادم. یاد کیک شکلاتی که دخترای مدرسه به‌جای خوردن به صورت هم زدن افتادم. از روزی که به کسی نگفتم به عسل حسودی‌م میشد.

دیشب توی مسیج دختری از زندگی و سفر و حسرتش برام نوشته بود. از روزهای عمرش که داره با سرعت میگذره. از حسادت به آزادی و تنهایی من. بقیه متن بلندش رو نخوندم که بالای صفحه رو دیدم. صورت سفید و کشیده و موهای سیاه اون عکس کوچیک بالا سمت چپ. و اسمش عسل… نمیدونم کی بود اما سریع صفحه رو بستم. دلم نمیخواست اون حسرت روزهای نوجوونیم و اون آدم و زندگیش برام بشکنه و خراب شه. بعضی آدم‌ها و زندگیشون باید شبیه داستان‌های خوب کودکی باقی بمونه…»

صفحه هدی رستمی و صفحه های اینستاگرام ما، برای خیلی ها نماد همین حسرت است، همین حسرت از زندگی‌ای که رویایش را دارند، البته این تصویر ناکامل است چون زندگی خود هدی و هیچ فردی دیگری هم آنقدرها که فکر می‌کنیم شبیه صفحه اینستاگرامش نیست، صفحه اینستاگرام افراد پر از حذفیّاتی است که از فیلترهای لایک بگیر اینستاگرام عبور کرده‌اند. [2]

سخن اینکه اینستاگرام و نحوه تعامل ما با مسأله «بیان کردن» در اقتضائات اینستاگرامی، باعث می‌شود همیشه چیزهای دور را جذاب‌تر و خوب تر بیابیم و چیزهای نزدیک و به اصطلاح دم دست را به درد نخور! افرادی که بار اوّل می‌بینیم و آشنایی کمی با آنها داریم، جذّاب تر و بهتر از دوستان موجودمان به نظر برسند، خانواده‌مان، شغل مان، شهرمان، صورتمان، رشته مان، تفریح مان و … تبدیل به چیزهایی خواهند شد به شدّت عادی، خز! و غیرخاص و معمولی در برابر دنیای مجذوب کننده نداشته‌ها و رویاهایی که دانه‎شان را کاشتیم‎ و حالا خوشه هایِ انبوهِ حسرت به بار آورده‌اند، همه این خوشه‌های حسرت را آسیاب می‌کنیم و گندم خالصِ ملال را به خرمنِ عمر می‌بریم، خرمن نکاشته‌ها‎مان بسیار مملو است، تو گویی هفتاد سال فراوانی بوده…

خرمن نکاشته‌هامون، چشمه نگو، آتش فشونه! / بشمریم نداشته هامون: هزار هزار تا کهشکونه!

آرزو؛ دریای شوره، دریای شور؛ زندون ماهه / ماهیا تشنه ترینن، روی لباشون آهه و آهـــــــه…

بخت ماهیا سیاهه…

 

[1] «در عصر اینستاگرام، رمانتیک بودن نابودتان می کند» از آلن دوباتن
[2] ضروری است تا به این نکته توجّه کنیم که پدیده شرح شده، مخصوص صفحه هدی رستمی نیست و راجع به همه یا اکثر ما صدق می کند، چرا که به نظر من این اثر به مقدار قابل توجّهی اقتضا خود اینستاگرام است، نه تابع افراد مختلف. یا باید این طور باشید، یا جور و پلاستان را بردارید و از اینستاگرام بروید و یا ناکامی های پی در پی را در آن تجریه کنید. پس مخاطب اصلی این مطلب فالووران هستند تا خوانشی دقیق تر از مطالبی که روزانه می خوانند، داشته باشند و دائماً به خود یادآوری کنند که این فقط بخش کوچکی از زندگی افرادی است که ما از طریق اینستاگرام دنبال می کنیم. شاید این لذت‌هایی که دنبالشان می‌گردیم، در همین تجربه‌های معمولی پنهان شده باشند.

2 نظر ثبت شده

  1. وحیده گفت:

    با خوندن این متن متاسفانه حس کردم جناب پژوهشگر مخاطبش رو بی عقل و منطق و کاملا احساسی تصور کرده .. یک جورایی انگار واقعا من مخاطبه پیج هدی رستمی زندگی رو همین سفرها و خوشی های هدی میرستمیدر صورتی که اینطور نیست جناب اکبری!! متاسفانه شما مانند بسیاری از منتقدین تمام حقایق رو نگفتید!!

  2. سین گفت:

    اینستاگرام متاسفانه تبدیل شده به یک ویترین زیبا، رنگارنگ و براق برای همه ی ما. ما نمیتونیم از قدرت تجزیه و تحلیل برای همه پست ها و استوری ها استفاده کنیم و خواه ناخواه تحت تاثیرشون قرار می گیریم. این محدودیت مغز ما در زمانی هست که مدام توسط پیام های تکراری بمباران میشه و حتی اگر نخوایم هم تحت تاثیر پیام های غیر مسقیمش قرار میگیریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code