رنسانس و ماکیاوللی

رنسانس با لهجه ماکیاوللی

| یاکوب بورکهارت، متفکر سوئیسی، تا جایی به ماکیاوللی اهمیت می‌دهد که اساساً رنسانس را عصرِ تفکر ماکیاوللی‌وار (Machiavellian) می‌نامد.‌

بحث حاضر ناظر بر «امر سیاسی» و «سیاست» از منظر ماکیاوللی است.‌ در سلسله گفتارهایی تلاش می‌کنیم تا به این موضوع بپردازیم.‌ ماکیاوللی چشمانش را شست و جور دیگری به سیاست نظر کرد.‌ به دنبال نیروی «نظرِ» ماکیاوللی، امواج بنیان برافکن مدرنیته مکرر و پی‌‌‌در‌‌‌پی به ساحل امن کلاسیک برخوردند و به جرات می‌توان گفت از آن مأمن طالبانِ حقیقت (یعنی فلسفۀ کلاسیک) چیزی جز کاغذ پاره‌هایی برای ما نگذاشتند.‌

ماکیاوللی یک گسست است و مسئله، یا بهتر بگوییم، مشکلی به نام ماکیاوللی، آینۀ تمام نمای این گسست است.‌ لئو اشتراوس هر چند هابز را آغازگر موج اول مدرنیته می‌داند، اما معتقد است که جداییِ هابز از فلسفۀ کلاسیک ادامۀ راهی بود که ماکیاوللی ابتدا کرده بود.‌ (Strauss, 1989: 84 ) پس چه به دنبال مدح مدرنیته باشیم و چه کمر به ذمّ آن ببندیم (که در تحقیقات علمی امروز کاری غیر علمی است) و چه بخواهیم به شیوه‌ای علمی بحران را در مدرنیته پی‌جویی کنیم و یا به ماهیت مدرنیته در برابر دنیای کلاسیک پی ببریم، چاره‌ای جز پرداختن به یک شخص نیست: نیکولو ماکیاوللی .‌

همان‌طور که آلتوسر هم می‌گوید تأثیر ماکیاوللی بر اعقاب خود، نظیر اسپینوزا، منتسکیو، هگل، مارکس و گرامشی بسیار زیاد است.‌ از همۀ این فیلسوفان جالب‌تر هگل است که در اثری به نامِ «در باب قانون اساسی آلمان» به مدح ماکیاوللی می‌پردازد و از همۀ کسانی که به لحاظ اخلاقی ماکیاوللی و نظریاتش را رد می‌کنند انتقاد می‌کند.‌ البته اینکه هگل از ماکیاوللی متأثر باشد چیز عجیبی نیست؛ هگل معتقد بود که  «Deutschland ist kein Staat mehr»؛ یعنی «آلمان دیگر دولت نیست»؛ می‌دانیم که هگل نیز مانند ماکیاوللی درپی توضیحِ دولت در شرایطی بود که کشور خود را چندپاره می‌دید.‌ (Althusser, 1999: 9) از طرف دیگر متفکرانی مثل لئو‌اشتراوس، بحث مدافعان ماکیاوللی در باب میهن دوست بودن ماکیاوللی را رد می‌کند.‌ او، و نویسندگانی مثل هاروی منسفیلد، معتقدند که ترجیح «میهن» به «نفس» به شکلی ترجیحِ «ماده» بر «روح» است.‌ یکی از دلایلی که باعث می‌شود اشتراوس آموزه‌های ماکیاوللی را شیطانی بنامد همین است.‌) اشتراوس معتقد است اگر ماکیاوللی میهن‌دوست هم باشد میهن‌دوست خاصیست؛ (برای رجوع به بحث اشتراوس ر.‌ک به مقدمۀ Strauss, 1958: 10-14)

 

از همۀ این فیلسوفان جالب‌تر هگل است که در اثری به نامِ «در باب قانون اساسی آلمان» به مدح ماکیاوللی می‌پردازد و از همۀ کسانی که به لحاظ اخلاقی ماکیاوللی و نظریاتش را رد می‌کنند انتقاد می‌کند.‌ البته اینکه هگل از ماکیاوللی متأثر باشد چیز عجیبی نیست؛ هگل معتقد بود که  «Deutschland ist kein Staat mehr»؛ یعنی «آلمان دیگر دولت نیست»؛ می‌دانیم که هگل نیز مانند ماکیاوللی درپی توضیحِ دولت در شرایطی بود که کشور خود را چندپاره می‌دید.‌

 

در این نوشته توجه ما به طور عمده به کتاب «گفتارها» خواهد بود.‌ البته در قسمتی از این نوشته سعی شده است تا به رابطۀ «گفتارها» و «شهریاری» بپردازیم؛ اما محور بحث ما همان «گفتارها» خواهد بود.‌ سخن خود را ذیل سه عنوان کلی به رشتۀ تحریر در می‌آوریم: 1) ماکیاوللی و رنسانس؛ 2) رابطۀ گفتارها و شهریار؛ 3) « republicanism» در دورۀ باستان و مدرن.‌ این عناوین، همان‌طور که می‌بینید کلی هستند و ما قصد توضیح کامل آن‌ها را نداریم.‌ بلکه تلاش می‌کنیم هر کدام را با توجه به مشکلۀ «سیاست» و «امر سیاسی» توضیح دهیم.‌ پس هر مبحثی در واقع زمینه‌ای کلی برای بحثی خاص در باب سیاست و امر سیاسی است.‌

ماکیاوللی و رنسانس

ماکیاوللی در دورۀ رنسانس می‌زیست و البته رنسانس نیز در درون ماکیاوللی آشیانه داشت.‌ یاکوب بورکهارت، متفکر سوئیسی، که در حوزۀ تاریخ هنر و فرهنگ از شخصیت‌های برجسته‌ایست، با کتاب مهم و تاثیرگذار «فرهنگِ رنسانس در ایتالیا» (Die culture de Renaissance in Italien) در شکل‌گیری درک ما از رنسانس به عنوان یک دورۀ مجزا بسیار مؤثر واقع شد.‌ وی تا جایی به ماکیاوللی اهمیت می‌دهد که اساساً رنسانس را عصرِ تفکر ماکیاوللی‌وار (Machiavellian) می‌نامد.‌ (ر.‌ک به فصل دومِ: Burckhardt, 1961)

رنسانس (renaissance) در لغت، به زبانِ فرانسه، به معنای باززایی (rebirth) است. re به معنایِ «باز»، «دوباره» و naissance به معنای «تولد»، «زایش» که این کلمه خود از لاتین گرفته شده؛ یعنی از nascentia به معنای «به دنیا آمدن». اما باززایی چه چیزی؟ یا بهتر بگوییم باززاییِ چه دوره‌ای؟

منظور از باززایی و محلِ رجوعِ متفکرانِ این عصر، دو دورۀ کلاسیک ( classical times) است: 1) یونان؛ 2) روم.‌

عادت معروف، زمانِ به وجود آمدن این شور در نهاد اروپاییان را به قرون چهاردهم، پانزدهم و شانزدهم می‌رساند.‌ اما بر پایۀ تحقیقات جدید می‌توان ادعا کرد که با تحولات مربوط به قرن دوازدهم، و به خصوص کارهای کسانی مثل سنت توماس آکوئیناس، پایه‌های یک تحول بزرگ، آگاهانه و یا ناآگاهانه، در حال پی‌ریزی بود.‌ اهمیت این تحولات به شکلی است که بعضی از متفکران از این دوره به عنوان «رنسانسِ قرن دوازدهم» یاد می‌کنند.‌ (ر.‌ک به Haskins,1955 و Swanson, 1999) آنچه در این دوره برای ما مهم است اقتدار ارسطوست؛ اقتداری که به‌واسطۀ کسانی مثل دانته (1321-1265) و مارسیلیو پادوایی (1342-1275) در قرن سیزدهم هرگز شکسته نشد و زیر سوال نرفت؛ یعنی تا قرن چهاردهم.‌

قرن چهاردهم شاهد ظهور فرانچسکو پترارکا (Francesco Petrarca) دانشمند و شاعر ایتالیایی و از اولین اومانیست‌ها بود.‌ کسی که زبان مدرن ایتالیایی بر پایۀ آثار او بنا شد.‌ پترارک (1374-1303) تبدیل  به مهمترین مانعِ تفوق ارسطو شد و فضلِ اول بودنِ  این معلم را زیر سوال برد.‌ وی در مقابل ارسطو، سیسرو، و یا به تلفظ صحیح‌تر کیکرو، را دوباره زنده کرد و اثر مهم کیکرو به نامِ «منشاتی خطاب به آتیکوس»(Epistulae ad atticum)  را احیا کرد.‌ (Cicero, in three volumes, 1919, 1960,1961)

این کار پترارک دو معنا داشت: یکی زاویه گرفتن از کلیسا و طریق اعتزال پیشه کردن و دو دیگر، بالطبع، مبارزه با ارسطو.‌ در این باره نقل قولی از پترارک هست که خالی از فایده نیست: او می‌گفت چرا همه مسائل باید به مدد پنج هجاء حل شود؛ منظور او از پنج هجاء نوع تلفظ نام ارسطو در ایتالیایی است (aristoteles).‌ پس سیسرو تبدیل به شخصیت مهم و تأثیرگذاری در رنسانس می‌شود و به معیار ویرچو و یا roman manliness بدل گشت.‌ (بحثی مفید پیرامون مفهوم manliness در Mansfield, 2006)

 

پترارک (1374-1303) تبدیل  به مهمترین مانعِ تفوق ارسطو شد و فضلِ اول بودنِ  این معلم را زیر سوال برد.‌ وی در مقابل ارسطو، سیسرو، و یا به تلفظ صحیح‌تر کیکرو، را دوباره زنده کرد و اثر مهم کیکرو به نامِ «منشاتی خطاب به آتیکوس»(Epistulae ad atticum)  را احیا کرد.‌

 

از جمله کسانی که پیرو سیسرو شدند شاملِ این افراد می‌شوند: کُلوچُ سالوتاتی (1406-1331)، لئوناردو برونی (1444-1370)، مارسیلیو فیچینو (1499-1433) و پیکو دلا مراندولا(1494-1463).‌ قصد ما از توضیح حرکتی که با پترارکا شروع شده بود توضیح چرخشی است که در این زمان در رویکردهای فلسفی به وجود آمده بود.‌ باید توجه داشت که ماکیاولی اساساً در باب ارسطو سکوت می‌کند.‌ این سکوت باید به درستی فهمیده شود.‌ همان‌طور که آلتوسر هم می‌گوید در زمانه‌ای که همه به هنگام بحث از سیاست نامی از ارسطو هم می‌آورند، ماکیاوللی کاملا در مورد او سکوت می‌کند.‌ (Althusser, ibid: 8)

بازگشت به سیسرو و روی گردانیدن از ارسطو به معنایِ بازگشت به روم و روی گردانیدن از یونان بود؛ اتفاقی مبارک برای نیکولو ماکیاوللی؛ تا بتواند بر مبنای این چرخش، در کلِّ تفکر چرخشی را به وجود آورد.‌ با این حال ماکیاوللی کاملا از هم عصران خود راضی نبود.‌ او هر چند بازگشت به روم را به فال نیک می‌گرفت، اما بازگشت به شخصی مثل سیسرو را خوش نمی‌داشت.‌ در ادامه خواهیم گفت که چرا سیسرو مقبول طبع او نبود.‌ نارضایتی ماکیاوللی از هم عصران خودش را به خوبی می‌توان در لابلای کتابِ گفتارها دید.‌ او تنها نام سه نفر از افراد مدرن را می‌برد (دانته، لرنزو دی مدیچی و فلاویو بیوندو) در حالی که نام نوزده نفر از دنیای باستان را می‌توان در این اثر او دید.‌ او در مقدمۀ گفتارها نارضایتی خود را این گونه تحریر می‌کند:

«برای اختلافاتی که میان شهروندان در امور سیاسی رخ می‌دهد و یا بیماری‌هایی که مردم به آن‌ها مبتلا می‌شوند، آن‌ها همواره به رویه‌ها و درمان‌هایی رجوع می‌کنند که توسط قدما صادر یا تجویز می‌شود.‌ زیرا قوانین سیاسی چیزی نیستند جز احکامی که قانون‌گذاران قدیم وضع کرده‌اند و به قانون درآمده‌اند و به قانون‌گذاران ما یاد می‌دهند چگونه حکم کنند.‌» (DIP)

 

بازگشت به سیسرو و روی گردانیدن از ارسطو به معنایِ بازگشت به روم و روی گردانیدن از یونان بود؛ اتفاقی مبارک برای نیکولو ماکیاوللی؛ تا بتواند بر مبنای این چرخش، در کلِّ تفکر چرخشی را به وجود آورد.‌

 

اعتراض ماکیاوللی به اوضاع زمانۀ خودش این است که چرا سخنی از ancient virtue (فضیلت باستانی) در سیاست نمی‌شود.‌ اشارۀ ماکیاوللی به طور قطع نمی‌تواند متوجه یونان باشد.‌ چرا که او شش بار از « ancient virtue» استفاده می‌کند که چهار بار آن به Roman virtue  ‌و در دو مورد دیگر هیچ اشاره‌ای به یونان ندارد.‌ سعی می‌کنیم اتفاق مهمی که در اینجا رخ داده است را بدین‌گونه توضیح دهیم: روم بر یونان برتری دارد.‌ رومی که «لِوی» توضیح می‌دهد از رومِ سیسرو برتر است.‌ لوی تاریخ‌دان است و سیسرو فیلسوف.‌ پس در کل تاریخ از فلسفه برتر است.‌ تاریخ یعنی توضیح و توصیفِ اعمال (deeds)  بر فلسفه که حوزۀ نظر است برتری دارد.‌ به عبارت دیگر deeds برتر از words است.‌ همان‌طور که پیشتر متذکر شدیم ماکیاوللی سیسرو و تفکرات او را خوش نمی‌داشت و این مسئله به فیلسوف بودن سیسرو مربوط می‌شد.‌ فلاسفه، که در فراغتِ خویش به تأمل نظری و فلسفی می‌پردازند، نگاهی تحقیر آمیز به «اهل عمل» دارند.‌ مذهبیون نیز همچون فلاسفه به این گناه آلوده بودند.‌

رنسانس جنبۀ دیگری نیز داشت.‌ باززایی به نوعی به معنی مدرنیته نیز هست.‌ یعنی طریقِ جدیدی در برابر قدیم یا ایجاد دنیایی جدید.‌ اما برای ماکیاوللی مدرنیته تنها ایجاد یک دنیای جدید نبود بلکه (اگر مرا ببخشید به خاطر به کار بردن این کلمه) «تَجَدُّدِ اَمثال» یا تغییری است که مدام پذیرای تغییر است؛ نوعی مدام مدرن‌تر شدن و مدرن‌تر شدن است.‌ به همین  علت است که از «new modes and orders»  سخن می‌گوید که مدام باید تغییر کند.‌

«انسان مشتاق چیزهای جدید است؛ بسیاری از دولت‌مندان به همان اندازۀ تنگ‌دستان مشتاقِ امر جدیدند.‌.‌.‌ انسان چه در هم‌نشینی با خیر و چه هم‌نشینی با بدبختی ملول می‌شود.‌ این میل فرصتیست برای هر کس که خود را در رأس این نوآوری در یک کشور قرار دهد.‌» (DIII21)

این سخن را ماکیاوللی به هنگام سخن گفتن از هانیبال و جنایات او در مقایسه با اسکیپیو مطرح می‌کند.‌ در آن قسمت ماکیاوللی ما را به این نتیجه می‌رساند که چه مانند اسکیپیو فضایل انسانی را رعایت کنیم چه بسانِ هانیبال از هیچ جنایتی دریغ نکنیم، فرقی نمی کند، همان موفقیت را به‌دست می‌آوریم.‌ بحث از ضرورت امر جدید در صفحات لوی دیده نمی‌شود؛ این سخن از خود ماکیاوللی است.‌ می‌توان گفت منظور ماکیاوللی از ancient virtue به نوعی Machiavellian virtue  است. (برای تدقیق در بحث ماکیاوللی در باب virtue ر.‌ک به Mansfield, 1998)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code