
مدرنیسم در خدمت جنگافروزی؛ گفتگو با دکتر بیژن عبدالکریمی
- نوشته شده : علی رحمانی
- 17 سپتامبر 2019
- تعداد نظرات :2
علم و فلسفه | فلسفه و حکمت | فلسفه مدرن
| با دکتر بیژن عبدالکریمی، پژوهشگر حوزه فلسفه، درباره نسبت جنگ و فلسفه به گفتگو نشستیم. آینده جنگ، راهگشایی فلسفه برای برونرفت از اوضاع امروزی جهان، فلسفه مدرن و نقش آن در جنگی شدن جهان امروز و … از مباحثی است که در این گفتگو مطرح شده است.
کارشناس گفتگو: علی رحمانی
- آیا اساساً نسبتی بین فلسفه و جنگ وجود دارد یا نه؟ یک امکانسنجی به ما بدهید.
واقعیت این است که اینکه چه نسبتی میان فلسفه و جنگ وجود دارد، خودش میتواند معانیِ متعددی داشته باشد یکی اینکه جنگ را موضوع تفکرِ فلسفی قرار بدهیم و فیلسوفانه در مورد جنگ بیندیشیم. نه اینکه اثرات جنگ در تخریب، اثراتِ جنگ در اقتصاد، اثرات جنگ در اخلاق، در فروپاشی خانوادهها یا اثرات جنگ در فروپاشی تعلقها یا حکومتها یا مثلاً بحثهای تاکتیکی و استراتژیک در مورد مسائل جنگی و … را بررسی کنیم. علوم مختلفی به اینها میپردازند اما جنگ میتواند مُتعلَقِ تفکر فلسفی قرار بگیرد؛ به این معنا که گویی جنگ همواره از دیرباز بخشی از مولفههای زندگیِ بشری در تاریخ بوده. از زمانی که ما از تاریخ بشر خبر داریم، از بدویترین صُورِ حیات اجتماعیِ انسان، جنگ بین قبایل بوده و تا پیشرفتهترین مراحل تاریخی که جوامع مدرن امروزی باشند، جنگ همواره یکی از مولفههای ضروری بوده است… .
به نظر میآید که در دورانِ روشنگری متفکران روشنگری و فیلسوفی مانند کانت که کتاب «صلح جاویدان» را مینویسد بحث این بود که جنگ و خونریزی از میان بشر رخت بربندد اما به نظر میآید که در دوران مدرن عکس این اتفاق افتاد و آرمان بشری یعنی میلِ به صلح نه تنها مُحقق نشد بلکه جنگ و خونریزی شدّت و حِدّت بیشتری پیدا کرد و ما آن را در دو جنگ جهانی اول و دوم متبلور میبینیم و بعد از این دو جنگ هم با اینکه سازمان ملل تشکیل شد برای اینکه ملل بتوانند از طریق مجامع عمومی با همدیگر مشکلاتشان را حل کنند اما باز به اشکالِ مختلفی جنگ و خونریزی ادامه داشته. تا آنجایی که در روزگار ما هر روز که خواهانِ شنیدن اخبار هستیم، در سطر اخبار در رسانههای خبری و جمعی اولین خبری که انتظار داریم این است که در کدامین عملیاتِ جنگی، عملیات ترور، عملیاتِ انتحاری تعدادی از افراد بیگناه و حتی کودکان و افراد غیرنظامی کشته شدند. گویی مرگ و خونریزی و تخریب و ویرانی به بخشِ اجتنابناپذیرِ جهانِ کنونی تبدیل شده است و به نظر میآید از این حیث هم باید این پرسش مورد تاملِ فلسفی قرار بگیرد که چرا بشر در تحقق صلح نتوانسته است گامی به جلو بردارد و حتی شاملِ نوعی عقبگرد هم در روزگارِ کنونی هستیم؟
- ما یک فلسفه ماقبل مدرن داریم یک فلسفه مدرن داریم، همانطور که پوپر در کتاب جامعه باز و دشمنان آن میگوید، سنتِ فلسفیِ افلاطونی را مبلغِ ایدۀ جنگ میداند و در جامعۀ باز شدیداً آن را میکوبد، از دیدگاهِ شما نگاهِ فلسفۀ ماقبل مدرن یعنی دورۀ باستانی یونان و پس از آن در قرون وسطی به مقولۀ جنگ چیست؟ در دورانِ مدرن چه تفاوتهایی ما در این خصوص داریم؟
واقعیت امر این است که کتاب جامعۀ باز و دشمنان آن در شرایطِ تاریخیِ خاصی نوشته شد؛ یعنی درست زمانی که نازیها در آلمان روی کار آمدند و جنگ جهانی دوم بود و پوپر هم به عنوان یک یهودی ناچار شد درواقع آلمان را ترک کند و با وزارت امور خارجه آمریکا در آن مرکز مطالعاتشان همکاری بکند.
- بله؛ مرکز مطالعات استراتژیک اُورسیز یا فرادریایی که بعداً ساخته شد و بعد به CIA تبدیل شد.
کتاب جامعه باز و دشمنان آن یک اثرِ ایدئولوژیک است، خودِ پوپر هم بعداً پذیرفت که این اثر بیش از اینکه یک اثرِ فلسفی باشد یک اثرِ ایدئولوژیک است لذا قضاوتهای پوپر در مورد فلسفۀ کلاسیک و در مورد فلسفۀ افلاطون به هیچ وجه قضاوت درستی نیست. کاملاً حاصل یک نوع رویکرد ایدئولوژیک است. نه یک مواجهۀ علمی و فلسفی که تابع شرایط تاریخی آن دوره بود و خود پوپر هم بعداً اذعان کرد و به هیچوجه فلسفۀ افلاطونی فلسفهای نیست که به جنگ منتهی شود. لااقل با آن تفسیری که پوپر ارائه میدهد و یک چنین تفسیرِ جنگطلبانه از افلاطون به هیچوجه قابل پذیرش نیست.
نکتۀ دیگر اینکه پوپر یک لیبرال است و از موضع لیبرالیسم از فلسفه مدرن دفاع میکند و یک نوع شیفتگی به فلسفۀ مدرن هم دارد؛ اما برخلاف رای پوپر من معتقدم که خشونتطلبی در ذاتِ تفکر مدرن نهفته است، در فلسفۀ مدرن اتفاقاتی میافتد که تاریخ بشر به خودش ندیده بود، آنچنان که این عقلانیتِ ابزاری در دورانِ مدرن است که بسط پیدا میکند و در هیچ دورهای از تاریخ بشر غیر از این 300، 400 سال اخیر ما شاهد ظهورِ عقلانیتِ ابزاری نبودیم. عقلانیتی که فقط رابطۀ وسیله ـ هدف را میفهمد و جنگ و جنگطلبی هم حاصل ظهور این عقلانیتِ ابزاری است. عقلانیتی که برای منافع کشورها که از آن به نام منافع ملی تعبیر میشود است یا منافع گروهی در جنگهای سیاسی که بین گروههای مختلف، اقوام مختلف، اقلیتها و دولتهای مرکزی که ما شاهد آن هستیم. این عقلانیت عقلانیتِ ابزاری است و این عقلانیت ابزاری درواقع عقلانیتی است که در دوران مدرن ظهور پیدا کرده است. نکتۀ دیگر اینکه در هیچ دورهای به اندازۀ دوران مدرن سوبژکتیویسم بسط پیدا نکرده بود و نتیجۀ این سوبژکتیویسم متافیزیکی در دوران جدید این است که همه چیز سوبژکتیو میشود یعنی همه چیز بشری و ذهنی میشود. از جمله ارزشهای اخلاقی امری سوبژکتیو، اعتباری و ذهنی میشود و چون بشری، ذهنی و امرِ فرهنگی است، لذا هیچگونه مطلقیت، اعتبار و قداستی ندارد و در یک چنین جهانی ارزشها فرو میریزد.
“برخلاف رای پوپر من معتقدم که خشونتطلبی در ذاتِ تفکر مدرن نهفته است، در فلسفۀ مدرن اتفاقاتی میافتد که تاریخ بشر به خودش ندیده بود، آنچنان که این عقلانیتِ ابزاری در دورانِ مدرن است که بسط پیدا میکند و در هیچ دورهای از تاریخ بشر غیر از این 300، 400 سال اخیر ما شاهد ظهورِ عقلانیتِ ابزاری نبودیم. عقلانیتی که فقط رابطۀ وسیله ـ هدف را میفهمد و جنگ و جنگطلبی هم حاصل ظهور این عقلانیتِ ابزاری است.“
باز به تعبیر نیچه بزرگ اتفاقی در دوران مدرن افتاده که در هیچ دورهای، تاریخ بشر شاهدِ چنین امری نبوده و آن اینکه برای نخستین بار درواقع ارزشهای اخلاقی فرو میریزد و اخلاق بیمتافیزیک میشود . بیجهت نیست که کانت کتابِ بنیاد متافیزیک اخلاق یا ماوراءطبیعه اخلاق را مینویسد چون کانت بزرگ هم احساس میکند اخلاق بیبنیاد شده است و امروز اتفاقِ بزرگی در جهان کنونی افتاده است، این است که مسالۀ امروز ما بداخلاقی نیست آنچنان که در گذشته هم بداخلاقی بود، در گذشته هم دروغ گفته میشد و الان هم گفته میشود، در گذشته هم جنایت میشد امروز هم جنایت میشود، در گذشته هم شکنجه بود امروز هم شکنجه وجود دارد؛ مساله این است که با فروپاشی نظامهای الهیاتی و نظامهای دینی، بشرِ جدید نتوانست هیچگونه نظامِ متافیزیکی برای اخلاق تاسیس بکند. لذا اگر در گذشته من به فرزندم میگفتم راست بگو، عفیف باش یک بنیاد متافیزیکی داشتم؛ یعنی براساس الهیات معتقد بودم در این جهان شعوری وجود دارد و در برابر این شعور ما مسئول هستیم و به تعبیر قرآن «فَمن یَعمل مثقال ذرّه خیرا یَره و من یَعمل مثقال ذَرّه شرّا یَره» یومالدینی است که من باید درخصوص اعمال و رفتارم پاسخگو باشم؛ اما از زمانی که به تعبیر نیچه خدا مُرد و خدا از زندگیِ انسانها رخت بربست (که این مرگِ خدا درست است که ریشههایش را باید در خودِ سنتِ متافیزیکِ یونانی از 2 الی 2500 سال پیش جستجو کرد) اوضاع تغییر کرد. اما در هیچ دورهای مرگ خود همچون روزگارِ ما متحقق نشده بود و مرگِ خدا به معنیِ مرگ بنیاد است و مرگ بنیاد به معنی مرگِ ارزشهاست و مرگ ارزشها به معنی مرگِ اخلاق است و مرگ اخلاق به معنای مرگِ انسان هم است.
“با فروپاشی نظامهای الهیاتی و نظامهای دینی، بشرِ جدید نتوانست هیچگونه نظامِ متافیزیکی برای اخلاق تاسیس بکند. لذا اگر در گذشته من به فرزندم میگفتم راست بگو، عفیف باش یک بنیاد متافیزیکی داشتم؛ یعنی براساس الهیات معتقد بودم در این جهان شعوری وجود دارد. اما از زمانی که به تعبیر نیچه خدا مُرد و خدا از زندگیِ انسانها رخت بربست اوضاع تغییر کرد.“
لذا چیزی که امروز روی کره زمین راه میرود به انسان خیلی شباهتِ کمی دارد؛ یعنی ما امروز در روی کره زمین انسان در آن معنا و مفهومی که در سُنن ماقبل مدرن میدیدیم شاهدش نیستیم. این انسان به تعبیر هابز گرگ است، انسان گرگِ انسان است، این انسان دیگری برایش جهنم است. به تعبیر ژان سارتر، در یک چنین جهانی بیتردید با بیمتافیزیک شدن اخلاق، جنگ، خونریزی و جنایت یک عنصر اجتنابناپذیر میشود و این حادثه را در گذشته چنگیز داشتیم، حملۀ مغولها را داشتیم اما نظامِ متافیزیکیِ وجود داشت که این جنایات را محکوم میکرد.
- و درواقع میشود به عنوان تعدیلکنندۀ این جنایات به آن نگاه کرد؟
دقیقاً دقیقاً، شما یک سیستم داشتید، یک بنیادِ متافیزیکیِ حکمیِ الهیاتی داشتید که میتوانستید جنگ و خونریزی را محکوم کنید اما امروز تحت عنوان حفظ منافع ملی ببینید جنایتها به سهولت توجیه میشود. در این جهان ارزشهای اخلاقی جایی ندارد و اگر هم جنگها محکوم میشود براساس منافع است؛ یعنی گروهها و ملتها براساس منافعشان از یک جنگ حمایت میکنند یا آن را محکوم میکنند نه اینکه عموماً براساس تکیه بر یک بنیادِ اخلاقی جنگها محکوم بشوند.
- از دیدگاه شما گرایشِ ضدجنگ هم میشود از فلسفۀ مدرن استخراج کرد؟
اتفاقی که افتاده این است که ما در روزگاری زندگی میکنیم که به تعبیر هایدگر با پایان فلسفه و مرگ فلسفه مواجه هستیم؛ یعنی تفکرِ متافیزیکِ یونانی نهایتاً به عقلانیت جدید منتهی شد و عقلانیت جدید به تفکر علمی و تکنولوژیک و در دورۀ اخیر به تفکر سایبرنتیک. در چنین جهانی فلسفه دیگر نمیتواند افقِ جدیدی برای بشریت ایجاد بکند؛ یعنی گرچه بحثهای فلسفی وجود دارد، گروههای فلسفی هست، سمینارها، ژورنالها، کنفرانسهای فلسفی وجود دارد، اما در یک دورانی مثلاً در دورانِ یونان فلسفه برای زندگیِ بشر افق ایجاد میکرد و انسانها در پرتوِ تعالیمِ فسلفی راه و رسمِ زندگیشان را تعیین میکردند. اما امروز ما با روزگارِ بهاصطلاح پایان فلسفه و مرگِ فلسفه مواجه هستیم. The end of philosophy که عنوان کتاب هایدگر هم است. لذا با فلسفه و فلسفۀ مدرن ما نمیتوانیم مبنایی برای برونشد از جهان میلتاریستیکِ کنونی پیدا بکنیم. مگر اینکه یک افقِ جدیدی پیدا بشود، یک تفکرِ تازهای پیدا شود و فکر میکنم هنوز تا ظهورِ تلالو و تشعشعاتِ یک تفکر تازه خیلی فاصله داریم؛ اما همین که عقلانیت جدید متزلزل شده و آن ایمانی که قرن 17، 18 و 19 و 20 که به عقلانیتِ جدید وجود داشت متزلزل شده است، خودش میتواند گامی باشد برای اینکه نحوۀ جدیدی از تفکر ظهور پیدا بکند.
- مسالهای که اینجا تا حدی جای بحث دارد مقولۀ جریانها یا فلسفه چپ است و مسالۀ جنگ. یعنی نسبت بین تفکرِ چپ و دیدگاهِ چپ که یک زمانی میشود گفت شاید یکی از انقلابیترین فلسفههای دورانِ مدرن بود و نسبتش با جنگ. از منظر شما به عنوان یک متفکر معاصر و یک فیلسوف معاصر نسبت بین جریانهای چپگرا با مقولۀ جنگ چیست؟
یادآوری کنم در بطن اندیشۀ مارکس یک تناقض بزرگ وجود دارد. این تناقض عبارت از این است که مارکس یکی از رادیکالترین نقادانِ تمدن جدید است اما در عین حال مارکس خود درواقع زیستجهانِ مدرن را میپذیرد، مارکس عقلانیت جدید را میپذیرد، زیست جهان جدید را میپذیرد، تفسیر خطی از تاریخ را میپذیرد. بسیاری از مولفههای زیستجهانِ مدرن را نمیپذیرد اما فقط نظام کاپیتالیستی آن را نقد میزند و مناسباتِ کارگر، سرمایهدار، پرونتالیا، کاپیتالیسم را نقد میزند. لذا به نظر من نقد مارکس از جهانِ کنونی در واقع به بعضی از میوههای درختِ مدرنیته نقد دارد، اما در ریشهها عقلانیتِ مدرن را میپذیرد. به همین دلیل به اعتقاد من نقد مارکس نقدِ بنیادی نیست و اینکه گفته میشود مارکس یکی از رادیکالترینها است درنهایت مارکس، خود، یک متفکرِ مدرن است.
لذا جریانات چپ به یک اعتبار خودشان با تکیه بر جنگ طبقاتی، به نوعی برهمزننده یعنی مشوق و مبلغ جنگ بودند. چنانچه در چند دهه بلوک شرق و بلوک غربِ سیاسی در مقابل هم قرار گرفتند و درواقع این دو بلوک الان هم مثلاً در ویتنام، کره و … دو بلوک سیاسی هستند که در مقابل هم قرار گرفتند؛ لذا به اعتقاد من امروز هم جریانات چپ که یک موضع ضدجنگ دارند مقابلهشان با جنگ در چارچوبِ زیستجهانِ مدرن است و چون این زیستجهان را به رسمیت میشناسد، جریان چپ راهِ برونشد اصیلی را نمیتواند به ما بدهد.
- یعنی نگاهشان به مقولۀ ضدیت با جنگ essential نیست.
یعنی خیلی اصیل نیست.
- شما آیندۀ مسالۀ نسبت فلسفه با جنگ را چگونه میبینید؟
اگر منظورتان آیندۀ دور است، خب من پیغمبر نیستم و هیچ کس هم نمیتواند از آیندۀ دور صحبت بکند، اما اگر از آیندۀ نزدیک صحبت بکنید من امیدی برای برونشد از جهانِ کنونی ندارم؛ یعنی با وضعیت کنونی برونشدنی از وضعیت موجود وجود ندارد یعنی در حال حاضر من فکر نمیکنم. هرچند ایدئولوژی زیاد است. ایدئولوژیهایی که مدعی هستند میتوانند راهِ نجات نشان بدهند.
علی رحمانی، پژوهشگر حوزههای علوم سیاسی، تاریخ و فلسفه است. مطالب ایشان در باشگاه اندیشه نیز در همین حوزهها منتشر میشود.
مثل همیشه زیبا و عالی
متشکرم
بسیار عالی،امیدوارم شاهد راهکاری برای برون رفت از وضعیت کنونی باشیم.