مقاله

مقالات مربوط به مدرنیسم را اینجا می‌توانید بخوانید!

زندگی در وضعیت استثنایی

زندگی در وضعیت استثنایی

| به باور ژیژک ما در بحران سه‌گانه‌ای قرار داریم: بحران پزشکی (اپیدمی کنونی،) بحران اقتصادی (پیامد اپیدمی ضربات سختی به آن خواهد زد) و بحران سلامت ذهنی.

وضعیتی که هم‌اکنون در آن قرار گرفته‌ایم؛ جهان مدرن با یک تروما مواجه است. وضعیتی که کرۀ خاکی را دچار خلسۀ منفی کرده و از حرکت به سکون واداشته است. تاریخ این عالَم از ابتدای پیدایش، بیماری‌ها و بحران‌های متعددی را به خود دیده و بشر در رویایی با مصائب طبیعی و غیرطبیعی آبدیده شده است. روزگاری با آنفلوانزا، طاعون سیاه، وبا، ابولا، زیکا، سارس، مرس و امثالهم زندگی از حالت عادی خود خارج شده و دگردیس گشته است.

زیست‌جهان ما در حال حاضر با یک بیماری همه‌گیر تحت عنوان «کرونا ویروس جدید» یا «کووید 19» درگیر است که بسیاری از اندیشمندان علوم مختلف را مستأصل ساخته و به نوعی علم را در برابر این ویروس جدید تاکنون بی‌اثر کرده است. پوزیتویسم (اثبات‌گرایی) که زیرساخت تئوریک علوم کنونی است و گویی همۀ گزاره‌های علمی باید از صافی این دیدگاه بگذرند، در برابر ویروسی که فقط با چشم مسلح میکروسکوپی قابل مشاهده است؛ از حل مسئله عاجز مانده است. اصحاب علم، اندیشمندان و محققان حوزۀ اپیدمیولوژی و بیولوژی که به تعبیری در زیر چتر اندیشۀ فرانسیس بیکن و روش استقرایی او کنش‌ورزی می‌کنند و قائل به گزاره‌های مشاهده‌پذیری، تجربه‌گرایی و کمی بودن هستند تاکنون به روش علمی مشخصی در برابر تهاجم پاندِمی (بیماری همه‌گیری در سطح قاره‌ای و جهانی) کرونا نرسیده‌اند.

کرونای ورژن 2019 در بستر مناسبات قدرت، رسانه و سبک زندگی مدرن شکل گرفته است. بشر که همواره خود را مسلط بر اوضاع می‌دیده و به گمان خود مجهز به ابزار، تکنولوژی، دانش و علوم پیشرفته بوده اکنون به‌جز حیرت و سرگردانی کاری از پیش نبرده است. پس از انقلاب صنعتی که بیشترین تأثیر را در شکل‌گیری جهان مدرن کنونی دارد؛ زندگی عادی بشر از آن حالت سنتی خارج شد و تبدیل به زندگی صنعتی و اتوماسیونی شد. این دگردیسی تحولات عظیمی را در تاریخ اروپا و پس از آن در تاریخ کل جهان پدیدار ساخته است؛ ویروس کرونا در راستای چرخه‌ای از زندگی شبه آزمایشگاهی و مصنوعی تعریف می‌شود که در اثر دیجیتالی و مجازی شدن تفکر و صنعتی شدن ادراکات بشری برساخت شده است. قبل از اینکه این بیماری به کرۀ خاکی ما هجوم ببرد؛ ثبات نسبی را در زندگی خود شاهد بودیم ولی از این به بعد سبک زندگی بشر صورت‌بندی دیگری را به خود خواهد دید.

اضطراب و استرس ناشی از مرگ صنعتی و مرگ بیمارستانی این بیماری ناشناخته که گسست ذهنی و روانی برای بشر ترتیب داده تاکنون سابقه نداشته است. با عیان شدن این بیماری می‌توان زندگی را در در سه لایه تقسیم‌بندی کرد: پیشاکرونا، حین کرونا و پسا کرونا. این اتفاق مهم در طول یک قرن گذشته امری بی‌سابقه است.

جهان کرونایی یک «وضعیت استثنایی» به تعبیر جورجو آگامبن فیلسوف معاصر ایتالیایی است که انسان اجتماعی را به تنهایی و فردیت خودش رانده و از جامعه بریده است. از منظر وی انسان بی دفاع و معلق از حقوق و هویتش هوموساکر (انسانی بی‌دفاع) است. زندگی در «وضعیت استثنایی» زندگی برهنه‌ای است که هر لحظه امکان قطع شدن آن وجود دارد. در این وضعیت، مناسبات اجتماعی، گردهمایی‌ها، کنش‌های مدنی و… دیگر مفهومی ندارد. گویی زندگی سیالیت خودش را از دست داده است و افراد چونان انسان‌های اولیه به غارهای خود پناه برده‌اند. انسان‌ها برای زنده ماندن خود را به آب و آتش می‌زنند چراکه مرگ دهشتناک صنعتی و مرگ متفاوتی که این بیماری برای انسان‌ها رقم زده، خواب را از چشمان بشر ربوده است. در مرگ حاصل از کرونا مناسباتِ مرگ دگرگون شده و تنهایی، سکوت و غربت بر آن مترتب است. مرگ کرونایی، جمع‌زدایی کرده و حتی خانواده بیمار را از گریه محروم می‌سازد. جایی که بوسه، آغوش و تشییع پیکر بزرگترین آرزو می‌شود که تا قبل از آن در جهان پیشاکرونا عادی شمرده می‌شد. در حالتی که تمهیدات مرگ چون غسل، کفن و دفن به کلی به محاق می‌رود و حتی خاک کردن کالبد بی‌جان از سنخ دیگری است. گویند اجساد را در چند متری زمین و با آهک مدفون می‌سازند تا دیگران را آلوده نسازد. شکی نیست این ویروس ناشناخته و دشمن نامرئی جهان کنونی ما بحران تمام عیاری صورت داده و حتی مقولۀ وداع بازماندگان با کالبد مرده را با مسئله مواجه کرده است. نزدیکترین کسان هم در آخرین دیدار هم نمی‌توانند حضور یابند. ما همان هوموساکر یا انسان بی‌دفاع هستیم.

پوزیتویسم (اثبات‌گرایی) که زیرساخت تئوریک علوم کنونی است و گویی همۀ گزاره‌های علمی باید از صافی این دیدگاه بگذرند، در برابر ویروسی که فقط با چشم مسلح میکروسکوپی قابل مشاهده است؛ از حل مسئله عاجز مانده است.

همۀ ما در حال حاضر انسان‌گریز، اشیاگریز، طبیعت‌گریز و جهان‌گریز شده‌ایم. کرونا از زندگی معنازدایی کرده و تکثرگرایی را به حاشیه برده است. تمدن پساکرونایی به زعم من، تمدنی به مراتب فردگرایانه‌تر و وحشی‌تر خواهد شد. آنجایی که فرد منافع خودش را بر منافع جمع ارجح می‌داند و زنده ماندن به هر قیمتی را بر جان هزاران نفر از هم‌نوعانش تقدم می دارد. جبر مرگ بر ما مسلط شده و ما از گذشته و آینده بریده‌ایم. زندگی ما تکه تکه شده و گویی ابتدا و انتها ندارد. زمان خطی شده و حیات متوقف گشته و همۀ کنش‌ها به گذار از کرونا تعویق داده می‌شوند. تاریخ نبرد تضادهاست، چون در زمان حال و اکنون مطلق توقف کرده‌ایم، کرونا اجازه نمی‌دهد تاریخ ساخته شود. نظم بیمارستانی و مناسبات آرامستانی بر ساحت عادی زندگی بشری سایه انداخته و زندگی را معلق ساخته است.

رسانه‌های جمعی با بازنمایی و نمایش مرگ کرونایی که ابعاد زیبایی‌شناختی مرگ چون اندوه و سوگ را زدوده و شبکه‌های اجتماعی با بمباران اطلاعات مربوط به این بیماری، چرخۀ طبیعی زندگی فردی و اجتماعی را بیشتر از ریل خود خارج می‌سازند. شاهد مدعا جایی است که از هراس بیماری، شهروندان کشورهای متمدنی چون آلمان، ژاپن و… ماسک، دستکش و سایر اقلام بهداشتی را از هم می‌ربایند و بر سر آن به نزاع برمی‌خیزند. بازنمایی چنین صحنه‌هایی فراواقعیت (به تعبیر ژان بودریار) جامعۀ ماست که سلامت روانی را به خطر می‌اندازد. در این حالت فرهنگ همکاری و همیاری جمعی جایش را به فرهنگ فردگرایانه می‌دهد که کانون تحلیل و توجه هر فرد، خودش است. این خودمحوری، همبستگی اجتماعی را خدشه‌دار می‌سازد و منجنیق توحش، انسان را به اوایل تاریخ پرت می‌کند که حالات بدوی در آن ساری و جاری است. کرونا همچنین به مبادی اخلاقی، انسانی و ارزش‌های ما حمله می‌کند. انقطاع از عموم و قرنطینه خانگی در این ساحت به هنجار مبدل گشته و دست دادن، روبوسی کردن و به آغوش کشیدن به ضد ارزش تبدیل می‌شود.

کرونای ورژن 2019 در بستر مناسبات قدرت، رسانه و سبک زندگی مدرن شکل گرفته است. بشر که همواره خود را مسلط بر اوضاع می‌دیده و به گمان خود مجهز به ابزار، تکنولوژی، دانش و علوم پیشرفته بوده اکنون به‌جز حیرت و سرگردانی کاری از پیش نبرده است.

روزگاری که جامعه با ازدحام و تجمع معنا پیدا می‌کرد، اکنون از بیم کرونا شهرها و خیابان‌های به ظاهر خالی از سکنه، سبک زندگی صنعتی خاصی را برای ما پدیدار ساخته و افراد را به پستوی خانه‌های خود رانده است. حوزۀ عمومی (به تعبیر هابرماس) و کنش‌های جمعی جای خود را به حوزۀ خصوصی داده‌اند. زیر سایۀ سنگین فوبیای کرونایی مفهوم خانواده، جامعه، عشق و… نیز دستخوش تغییر شده‌اند. بازنمایی خاص مرگ کرونایی در جهان به «سریال مرگ قسطی آدم‌ها» (به تعبیر سوزان سانتاگ) شباهت دارد که بینندگان هر روز شاهد مرگ و میر بخشی از بازیگران این سریال هستند. تمامی ساحت‌های بشری چون فرهنگ، اقتصاد، سیاست، علم و… در برابر امپراطوری کرونا رنگ باخته‌اند.

از سویی کرونا پروبلماتیک شده و به مثابۀ پدیده (Phenomenon) لازم است مورد مداقه قرار گیرد. به تعبیر هابرماس، «از نظر فلسفی، می‌بینیم که این اپیدمی جهانی، اندیشیدن را نزد همه تقویت کرده. نوع تفکری که تاکنون منحصر به کارشناسان بود، حالا نزد مردم عادی بیشتر شده: هر کس باید تصمیم بگیرد و دست به عمل بزند، آن هم با آگاهی از ندانستن». در ادامه می‌افزاید: این ناامنی نه تنها ناشی از خطرات این اپیدمی، بلکه به پیامدهای غیرقابل پیش‌بینی اقتصادی و اجتماعی آن نیز هست و هیچ کارشناسی هم نمی‌تواند عواقب و پیامدهای آن را با قطعیت پیش‌بینی کند. صاحب نظران و کارشناسان عرصه‌های علوم اجتماعی و اقتصاد می‌بایست از پیش گویی‌های غیر محتاطانه خودداری کنند. او تاکید می‌کند که تنها یک چیز را در این مورد می‌توان به طور قطعی گفت: « هیچگاه بشر اینچنین به ناآگاهی خود واقف نبوده و هرگز اینگونه و تا این حد تحت فشار و تعامل با ناامنی هم‌زیستی نکرده است».

اسلاوی ژیژک، فیلسوف و جامعه‌شناس شهیر اسلوونیایی در این خصوص می‌گوید: «اپیدمی ویروس کرونا ما را با چیزی که در نظرمان ناممکن جلوه می‌کرد مواجه کرده است. ما نمی‌توانستیم رخ دادن چیزی شبیه به این ویروس را در زندگی روزمره‌مان تصور کنیم، جهانی که می‌شناختیم از حرکت ایستاده است، تمامی کشورها دچار محدودیت و قرنطینه شده‌اند، بسیاری از ما در یک آپارتمان محصور شده‌ایم (چه می‌شود گفت درباره آنهایی که حتی همین حداقل احتیاط ایمنی را هم ندارند؟) و در مقابلمان آیندۀ نامعلومی قرار دارد که حتی اگر اکثرمان زنده بمانیم ابر بحران اقتصادی پیش رویمان ایستاده است.»

ما در بحران سه‌گانه‌ای قرار داریم: بحران پزشکی (اپیدمی کنونی،) بحران اقتصادی (پیامد اپیدمی ضربات سختی به آن خواهد زد) و بحران سلامت ذهنی (که نباید ناچیز پنداشت)- تعامل بنیادین زندگی میلیون‌ها نفر از هم پاشیده است و این تغییر بر همه چیز (از مسافرت‌های هوایی در تعطیلات تا ارتباطات جسمانی روزمره) اثرگذار خواهد بود. ما بایستی اندیشیدن به خارج از تعاملات مبتنی بر سود و بازار سهام را بیاموزیم و راه دیگری برای تولید و اختصاص دادن منابع ضروری پیدا کنیم.

ژیژک با اشاره به تغییر در لحن صاحبان قدرت هنگام مواجهه با مردم معتقد است: آنها درحالی‌که تلاش می‌کنند تا اطمینان و آرامش را نشان دهند به‌طور منظم پیشبینی‌های هولناکی را بر زبان می‌آورند؛ احتمالاً حدود دو سال زمان می‌برد تا پاندمی چرخه‌اش را طی کند و نهایتاً ویروس -۶۰ الی ۷۰ درصد مردم جهان را مبتلا می‌کند که از این میزان میلیون‌ها نفر جانشان را از دست خواهند داد. به‌طور خلاصه پیام دقیق آنها این است که بایستی فرض بنیادین اخلاق اجتماعی را اصلاح کنیم: اصل مراقبت از افراد مسن و ضعیف. برای مثال در ایتالیا فرض بر این است که اگر بحران ویروس شدیدتر شود بیماران بالای ۸۰ سال یا کسانی که بیماری‌های مزمن دارند به‌سادگی رها می‌شوند تا بمیرند. پذیرش منطق «اصل بقای سالم‌ترین‌ها» حتی از اصل بنیادین اخلاق نظامی هم تخطی می‌کند؛ اصلی که می‌گوید بعد از نبرد ابتدا افرادی که جراحات سنگین‌تری دارند بایستی درمان شوند حتی اگر شانس زنده ماندنشان بسیار کم باشد.

به باور وی ما در بحران سه‌گانه‌ای قرار داریم: بحران پزشکی (اپیدمی کنونی،) بحران اقتصادی (پیامد اپیدمی ضربات سختی به آن خواهد زد) و بحران سلامت ذهنی (که نباید ناچیز پنداشت)- تعامل بنیادین زندگی میلیون‌ها نفر از هم پاشیده است و این تغییر بر همه چیز (از مسافرت‌های هوایی در تعطیلات تا ارتباطات جسمانی روزمره) اثرگذار خواهد بود. ما بایستی اندیشیدن به خارج از تعاملات مبتنی بر سود و بازار سهام را بیاموزیم و راه دیگری برای تولید و اختصاص دادن منابع ضروری پیدا کنیم. گفته می‌شود وقتی مسئولان آگاهی می‌یابند که یک شرکت میلیون‌ها ماسک را نگه داشته تا در فرصت مناسب به فروش برساند بایستی بدون هیچ مذاکره‌ای با آن شرکت تمامی ماسک‌ها را مصادره کنند.

ژیژک معتقد است: «گسترش کنونی ویروس کرونا یک اپیدمی گسترده از ویروس‌های ایدئولوژیکی را نیز به جریان انداخته که در جوامع ما نهفته بوده‌اند: اخبار کذب، تئوری‌های توطئه پارانویائی، انفجارهای نژادپرستی و… نیاز بهداشتی معقول به قرنطینه‌ها در فشار ایدئولوژیکی برای برقراری مرزهای واضح و قرنطینه کردن دشمنانی که تهدیدی برای هویتمان ایجاد می‌کنند موافقت می‌یابد. اما شاید ویروس ایدئولوژیکی دیگری و بسیار سودمندتری شایع شود و امیدوار باشیم که ما را دچار خود کند: ویروس اندیشیدن یک جامعه جایگزین، جامعه‌ای ورای دولت- ملت، جامعه‌ای که خود را در اشکال همکاری و همبستگی جهانی متحقق می‌سازد.

چنین تهدید جهانی‌ای باعث ایجاد همبستگی جهانی می‌شود، تفاوت‌های کوچک ما بی‌اهمیت می‌شوند، ما همه با هم کار می‌کنیم تا یک راه‌حل بیابیم- و ما امروز در زندگی واقعی در اینجا هستیم. نکته اساسی ما در اینجا لذت بردن سادیستیک از رنجبری شیوع یافته تا بدانجا که به آرمانمان کمک می‌کند، نیست- برعکس این نکته عبارت است از تأمل بر واقعیتی حزن‌انگیز مبنی براینکه ما نیاز به یک ‌فاجعه داریم تا ما را قادر سازد که خود مشخصات بنیانی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم را بازاندیشی کنیم. نخستین مدل مبهم یک چنین همکاری جهانی‌ای سازمان بهداشت جهانی است که ما از آن درحال گرفتن هشدارهای پیچیده بروکراتیک معمول اما دقیق هستیم که بدون واهمه اعلام می‌شوند. به چنین سازمان‌هایی باید قدرت اجرایی بیشتری داده شود.»

ژیژک از مسئلۀ مهمی پرده برمی‌دارد؛ پدیده‌ی غریب دیگری که ما می‌توانیم مشاهده کنیم بازگشت پیروزمندانه آنیمیسم (جانمندانگاری) سرمایه‌دارانه است: « ما شاهد تلقی پدیدارهای اجتماعی همانند بازارها و سرمایه اقتصادی به عنوان موجوداتی جاندار هستیم. اگر رسانه‌های بزرگمان مورد خوانش قرار گیرند این برداشت به دست می‌آیدکه آنچه ما باید واقعاً درباره‌شان نگران باشیم هزاران نفری نیستند که قبلاً مرده‌اند (و هزاران نفر بیشتری که خواهند مرد) بلکه این واقعیت است که «بازارها دارند عصبی می‌شوند» – ویروس کرونا بیش از پیش درحال برآشفتن عملکرد ملایم و یکنواخت بازار جهانی است و همانطور که می‌شنویم رشد ممکن است تا دو یا سه درصد سقوط کند … آیا همه این قضایا به روشنی نشان دهنده نیاز فوری برای سازمان‌دهی مجدد اقتصاد جهانی نیست که دیگر کاملاً در دست مکانیزم‌های بازار نخواهد بود؟

بدیهی است که ما در اینجا درباره کمونیسم سبک قدیمی صحبت نمی‌کنیم بلکه درباره نوعی سازمان جهانی صحبت می‌کنیم که می‌تواند اقتصاد را کنترل و تنظیم کند و همچنین حاکمیت دولت – ملت‌ها را هنگامی که لازم است محدود کند. در گذشته کشورها قادر بودند این کار را در شرایط جنگ انجام دهند و حال همه ما عملاً درحال نزدیک شدن به وضعیت جنگ بهداشتی هستیم. نخست وزیر مجارستان ویکتور اوربان اخیراً در یک سخنرانی گفته است: «چیزی به عنوان یک لیبرال وجود ندارد. یک لیبرال چیزی بیش از یک کمونیست با یک دیپلم نیست.»

اگر عکس این گفته درست باشد چه؟ یعنی اگر ما آنهایی را که به آزادی‌هایمان توجه می‌کنند با عنوان «لیبرال» مشخص کنیم و آنهایی را با عنوان «کمونیست» ترسیم کنیم که آگاه هستند که ما می‌توانیم این آزادی‌ها را تنها با تغییرات رادیکال نجات دهیم چون سرمایه‌داری جهانی درحال نزدیک شدن به یک بحران است. بنابراین ما باید بگوییم که امروزه آنهایی که هنوز خودشان را به عنوان کمونیست‌ها بازشناسی می‌کنند لیبرال‌هایی با یک دیپلم هستند، لیبرال‌هایی که به طور جدی مطالعه کرده‌اند که چرا ارزش‌های لیبرالمان در معرض تهدید هستند و آگاه شده‌اند که تنها یک تغییر رادیکال می‌تواند آنها را نجات دهد.»

به زعم ژیژک «ما باید سست بنیان بودن زندگی هایمان را بپذیریم؛ این درس اول من هست. درس دوم فکر کردن به بعضی آدم هاست که دارند بیش از ظرفیتشان کار می کنند مثل پزشکان یا افرادی که از سالمندان مراقبت می کنند در حالی که دیگران در خانه گیر افتاده اند و نمی دانند کجا چکار بکنند. من به آنها می گویم تلاش کنید فکر کنید که این زمان نه فقط برای سراسیمگی بلکه برای به عقب برگشتن و تامل کردن است. ما به نوعی از کمونیسم نیاز داریم اما به یک سطح آگاهی مشترک خردمندی نیاز داریم. خردآگاهی به اینکه ما انسان‌های کره زمین موجودات شکننده‌ای هستیم و در حال حاضر مورد تهدید بیگانه های فضایی هوشمند واقع نشدیم بلکه احمقانه ترین سازوکار تولیدمثلی که آدم می تواند تصور کند تهدیدمان می کند این درس خوبی برای تواضع است به عنوان یک ماتریالیست خداناباور این را می گویم که ما باید همچنان انسان هایی باقی بمانیم که به معنویت احترام می گذارند.»

ژیژیک می‌گوید «این شرایط را در شکل بسیار بدبینانه اش از منظر زیست شناسانه یا زیست باورانه ببینید که این ویروس می تواند جوامع را از شر مسن ها، ضعیف ها، بیمارها و … خلاص کند و آنها که زنده می مانند بسیار قوی تر خواهند شد ولی آیا انسانیت دربار ه چنین چیزی است؟ آخرین رژیمی که من می دانم چنین طرز فکری داشته نازی ها بودند که نه تنها یهودیان و کولی ها بلکه ساکنین بیمارستان های روانپزشکی، مسن ها، بیماران و … را می کشتند. آیا ما مرده دیگر ایم یا آنکه موجودات موجوداتی معنوی هستیم ؟باید مصرانه بگویم که چیزی بیش از یک گونه پیچیده از دیگر حیوانات و البته موجوداتی معنوی هستیم.»

اگر پیش از این مردم به تعامل و روابط اجتماعی محکم معتقد بودند که از ویژگی‌های جوامع گمین شافتی (Community) است؛ دنیای پساکرونا ما را به جوامع گزل شافتی (Society) بیشتر نزدیک می‌کند (این دسته‌بندی متعلق به فردیناند تونیس جامعه‌شناس آلمانی است). چراکه عقل محاسبه‌گر و ارادۀ سنجیدۀ افراد در بحبوحۀ بحران تهی از احساسات بشردوستانه و نوع‌دوستی است.

گمین شافت به نوعی سازمان اجتماعی گفته می شود که مشخصه‌ی آن روابط نزدیکِ میان فردی و احساسات دوسویه‌ی پیوند دهنده‌ای است که انسان ها را به عنوان اعضای یک کلیت اجتماعی گرد هم می آورد. گمین شافت، کنترل اجتماعی قوی ولی غیررسمی است و از طریق سنت از جمله سنت دینی، خانواده و دوستان عمل می کند. در مقابل، مشخصه‌ی گزل شافت شکل بروکراتیک‌تر و غیرشخصی‌تر سازماندهی و کنترل اجتماعیِ ناشی از قرارداد [اجتماعی] به پشتیبانی دولت است. در خصوص اتحاد و همبستگی جامعۀ کرونا زدۀ ایرانی دیدیم که نگاه عموم به جامعه نه به مثابۀ منافع شخصی بلکه در راستای کمک به همنوع و مرتفع کردن گرفتاری‌های دیگران است. مثال عینی‌اش در تولید ماسک، گان (لباس محافظتی کادر درمان)، مواد ضدعفونی کننده و امثالهم؛ در مقابل روابط و ارتباطی که خاصه در میان ملل اروپایی شاهد بودیم سرقت و ربودن اقلام بهداشتی و پکیج‌های ضروری مورد نیاز جهت کاستن از مصائب و قطع زنجیرۀ شیوع کرونا ویروس بود. جامعۀ ایرانی به زعم نگارنده «زنجیرۀ همدلی» را سرایت داد تا در برابر همه‌گیری این ویروس ایستادگی کند. کما اینکه در قرن گذشته در مبارزه با بیماری وبا آزمون خود را پس داده بود.

تفکیکِ گمین شافت و گزل شافت، بر تمایز روانشناختی میان «اراده‌ی ارگانیک»، غریزی و عاطفی که مبیّن وضعیت کلی فرد و درگیریِ فعال خود انگیخته‌ی اوست، و «اراده‌ی سنجیده» که ناشی از تفکر انتزاعی و عقل حسابگر، که در جستجوی قدرت و در خدمت خودخواهی و جاه طلبی اوست، قرار دارد. میان اراده‌ی ارگانیکِ سرشار از زندگی و اراده‌ی سنجیده‌ی تهی از احساسات بشریِ سودجویانه، همان تضاد قدیمیِ میانِ احساس و عقل به چشم می‌خورد. اراده‌ی سنجیده با جامعه مطابقت دارد که ترکیب مجردی است از افراد؛ یعنی مجموعه‌ای از افراد که روابط آن‌ها با هم براساس منافع است. در این جا عقل است که بر همه چیز نظارت دارد و روابط عاطفی را مهار می‌کند. اصل حاکم بر چنین جامعه‌ای، ایجاد تناسب ریاضی میان وسایل و اهداف است و همین اصل است که ضوابط و قوانین مبادله، تجارت و صنعت را شکل می‌دهد. در چنین جامعه‌ای نظیر آن چه به سرمایه‌داری منتهی می‌شود، عقل حسابگر و سلطه گر حکم می‌کند که هر کس به فکر خود باشد و برای خود تلاش کند. در جامعه، افراد حکم مهره‌هایی قابل تعویض را دارند. موازین حقوقیِ متناسب با این چارچوب برقرارداد و تملک استوار است.

نمایشِ فاجعۀ مرگ کهنسالان در خانه‌های سالمندان برخی کشورها  نشانگرِ آمیزشِ تمام عیارِ دولت‌ها با منطقِ هزینه و فایده است که البته ریشه در پرسپکتیو بازار آزاد دارد. در جامعۀ سرمایه‌داری عقلِ محاسبه‌گر، سود و زیان را می‌سنجد و اصلِ حذف انسان به‌جای نجات وی را با مواردی چون نبود دستگاه ونتیلاتور (دستگاه تنفس مصنوعی)، نبود امکانات، فقدان کادر درمان کافی و امثالهم نرمالیزه می‌کند. هر چه نباشد نجات جان یک انسان باید از خوانش‌های فایده‌گرایانه (اوتیلیتاریستی) دولت‌ها فراتر رود. در دستگاه محاسباتی برخی کشورها برنامه‌ریزی بدین سان است که چون افراد دارای بیمه‌های زمینه‌ای (قلبی، دیابت و…) و کهنسالان هزینۀ زیادی بر دوش دولت می‌گذارند بود و نبودشان گرهی از مشکل جامعه باز نخواهد کرد در همین راستا نگاه به انسان هم کالایی شده؛ این رخِ عریان سرمایه‌داری ست. در حالی که در کشور خودمان برای نجات افراد مسن به هر کنشی متوسل شدند تا کمترین تلفات بر جای گذاشته شود. این شکاف دیدگاه‌های جوامع گمین شافتی و گزل شافتی است.

در همین راستا نوام چامسکی زبان شناس و تحلیلگر سیاسی آمریکایی، با انتقاد از سیاست‌های نئولیبرالیستی اذعان می‌کند با پایان گرفتن بحران کرونا مردم جهان باید تصمیم بگیرند که بر اساس چه الگو و عقیده‌ای می‌خواهند آینده خود را بنا سازند. زیرا می‌دانیم که منشاء همه نابسامانی‌ها و مشکلات عمیق اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به‌خاطر اِعمال سیاست‌های نئولیبرالیسم و بازار جهانی است. برای مثال، ازمدت‌ها پیش نئولیبرالیسم می‌دانست که یک بیماری فراگیر و کمی متفاوت با بیماری سارس(SARSr-CoV) که گونه‌ای از کرونا ویروس است، از راه خواهد رسید و جهان را مبتلا خواهد کرد. سیاست نئولیبرالیسم می‌توانست برای پیشگیری از این بیماری دست به کار شود و واکسن آن را تهیه کند. اما کمپانی‌های خصوصی دارو سازی (Big Pharma) همراه با لابی های وابسته، برایشان ساختن انواع کرم پودرهای جدید سودآورتر از ساختن واکسن کرونا می‌باشد. ویروسی که جان مردم را به خطر انداخته است و هر روز پشته‌ای از کشته‌ها در سراسر جهان به جای می‌گذارد. توجه داشته باشید که تهدید فلج اطفال با واکسن سالک (SALK) پایان یافت واکسنی که توسط یک نهاد دولتی ساخته شده بود و بدون ثبت اختراع در دسترس همگان قرار گرفت. همین اقدام می‌توانست در مورد ویروس کرونا انجام گیرد اما طاعون نئولیبرالیسم مانع از آن شد.

یووال نوح هراری در مطلبی با محوریت «جهان پساکرونا» از واقعیت‌های مهمی پرده برمی‌دارد. وی  در حوزۀ تکنولوژی و ارتباطات نوین کنونی که دولت‌ها در برابر مقابله با کرونا ترتیب داده‌اند سخن به میان می‌آورد.

«در شرایط بحرانیِ امروز، ما با دو تصمیم روبرو هستیم که هر کدام منحصراً و در جایِ خود بسیار مهم هستند. اولین تصمیم، انتخاب بین نظارتِ توتالیتر (totalitarian surveillance) و توانمندسازی شهروندی (Citizen Empowerment) است. دومین تصمیم، انتخاب بین انزوای ملی (Nationalist isolation) و یکپارچگی جهانی (global solidarity) است»… نویسنده در این نوشتار که در Financial Times منتشر شده؛ از نظارت ناملموس (نظارت زیرپوستی: surveillance under the skin) سخن می‌راند و معتقد است که در دنیای کرونایی، دولت‌ها با توسل به تکنولوژی‌های نوینی که در اختیارشان هست به پایش شهروندان می‌پردازند. اما این امر چگونه اتفاق می‌افتد؟ دولت‌هایی مثل چین با استفاده از پهپاد، مناطق آلوده را زیرنظر دارند و با استفاده از اپلیکشن‌های موبایل‌محور در گوشی‌های هوشمند، درجه حرارت، دمای بدن و فشار خون شهروندان را به‌واسطۀ لمس صفحۀ موبایل می‌سنجند. این الگوریتم‌ها هرچند در شناسایی خوشه‌های آلوده کووید۱۹ و بیماریابی کمک شایانی می کند و در قطع زنجیرۀ عفونت مؤثر است؛ ولی در مقابل با نظارت تشدیدیافته، حریم خصوصی و جزئیات زندگی عموم در اختیار دولت‌ها قرار می‌گیرد. این الگوریتم‌ها حتی قادر به شخصیت‌شناسی و احساسات‌شناسی هستند! القصه، ما را وارد قراردادی کرده‌اند که در ازای حفظ سلامت مان به اجبار بایستی حتی اطلاعات شخصی را هم تقدیم دولت‌ها کنیم.

این مانیتورینگ هوشمند اگر قابل تعمیم به ساحت سیاست و قدرت شود؛ امکان کنشگری را از عموم سلب خواهد کرد. اگر زمانی میشل فوکو از جامعۀ نظارتی سخن می‌راند، هم‌اکنون در ساحت تکنولوژیکی به‌وقوع پیوسته است. به زعم چامسکی زمانی که ما بر این بحران جهانی غلبه کنیم، دو گزینه محتمل فردای سرنوشت بشریت را تعیین خواهد کرد. نخست، بعد از بحران، یا بر تعداد نظامهای فرا اقتدارگرا، مستبد و بی‌رحم‌تر از گذشته نسبت به جان و مال انسان‌ها افزوده می‌گردد و یا با همت و مقاومت توده مردم در سراسر جهان، بازسازی بنیادین نظام های حاکم در جهت بهتر شدن شرایط زندگی انسان آغاز می گردد.

مبحث دیگر؛ برداشتن مرزهای پررنگ‌ و یکپارچگی با دنیاست. در اینجا نگاه انسان به این کرۀ خاکی دیدگاهی  جهان میهنی (Cosmopolitanism) یا به زعم مارشال مک لوهان دهکدۀ جهانی است. به تنهایی قادر به کنترل و مهار کرونا نخواهیم بود مگر به دادوستد های علمی و تجارب پزشکی متوسل شویم. سیاسی شدن سلامت، هزینه‌های بیشتری به ما تحمیل خواهد کرد. اروپا، آسیا و آمریکا هم ندارد؛ این مشکل جهانی‌ست و درمان جهانی می‌خواهد. بستن مرزهای جغرافیایی این کور گره را باز نمی‌کند. به یاد بسپاریم، ما از کشتی‌های مختلفی گسیل شده‌ایم تا با طوفان کرونا مقابله کنیم؛ چنانچه کشتی شکسته باشد هنوز هم قایقی هست که ما را به ساحل عافیت برساند.

اگر پیش از این مردم به تعامل و روابط اجتماعی محکم معتقد بودند که از ویژگی‌های جوامع گمین شافتی (Community) است؛ دنیای پساکرونا ما را به جوامع گزل شافتی (Society) بیشتر نزدیک می‌کند (این دسته‌بندی متعلق به فردیناند تونیس جامعه‌شناس آلمانی است). چراکه عقل محاسبه‌گر و ارادۀ سنجیدۀ افراد در بحبوحۀ بحران تهی از احساسات بشردوستانه و نوع‌دوستی است.

فیلسوفان اگزیستانسیالیست، آدمی را موجودی ترس‌آگاه می‌پندارند. ترس‌آگاهی با ترس تفاوت دارد. ترس از امری، شیئی، کسی و… بیرونی و معین است که به موقت و ناپایدار به فرد عارض می‌شود. ترس‌آگاهی همراه با درد و پایدار است و دردمند از سرچشمه و منبع درد ناآگاه است. این هراس [کرونا] از عدم و نیستی ست. چنانچه ترس از کرونا به ترس‌آگاهی برسد، می‌تواند مایۀ تلنگری برای ذات بشر و توسعۀ جهان‌بینی او باشد. کرونا هم مثل دیگر پاندِمی‌های این کرۀ خاکی رخت برخواهد بست؛ پس امیدمان به آینده و زندگی شاد را از دست ندهیم.

 

منابع

– مهدی‌زاده، سید محمد، (1392)، نظریه‌های رسانه: اندیشه‌های رایج و دیدگاه‌های انتقادی، چاپ سوم، تهران: همشهری.

خبرگزاری مهر

https://engare.net/corona-neoliberalism

https://t.me/absurdmindsmedia

https://telegra.ph

https://www.ft.com/content/19d90308-6858-11ea-a3c9-1fe6fedcca75

https://www.lemonde.fr/idees/article/2020/04/10/jurgen-habermas-dans-cette-crise-il-nous-faut-agir-dans-le-savoir-explicite-de-notre-non-savoir_6036178_3232.html

http://www.payameno.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B0%D8%B1%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D9%86-16/2223-%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%88%DB%8C-%DA%98%DB%8C%DA%98%DA%A9-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85%D9%87-%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D9%85%D9%84%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7-%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF

 

علوم اجتماعی چه جایگاهی در وضعیت کنونی جهان دارد؟

علوم اجتماعی چه جایگاهی در وضعیت کنونی جهان دارد؟

| «وضعیت کرونایی» مبیِّن چالش‌های وجودی انسان معاصر است، برانگیزاننده‌ی پرسش‌هایی هستی‌شناختی که از فلاسفه‌ی یونان تا فلاسفه‌ی مدرن به آن‌ها پرداخته‌اند.

 

این جستار بر محور این پرسش اساسی نگاشته شده است که: علوم اجتماعی چه جایگاهی در وضعیت کنونی جهان دارد؟. ذیل این پرسش با مروری اجمالی بر زمینه‌های تاریخی علوم اجتماعی در سه اپیزد مختلف که در نسبت باهم قرار دارند به وضعیت اپیدمی کووید19 از دریچه‌ی علوم اجتماعی انتقادی می‌پردازیم.

بحران پاندومی کووید19 را نمی‌توان جدای از مسیر و فرایند تاریخی دید و ارزیابی کرد. اگر مروری اجمالی به وقایع دنیای مدرن در دو یا سه سده‌ی اخیر داشته باشیم، آن را آبستن حوادث خواهیم یافت. جنگ‌های جهانی، انفجار اتمی، سلاح‌های کشتار جمعی، آشوویتس، فاشیسم، دیکتاتوری کمونیسم، چرنوبیل، 11 سپتامبر و از موارد اخیر آن ظهور تروریسم. وقایعی که در ابعاد و شدت مختلف مسیر تاریخ را تحت تأثیر قرار دادند. سرعت و گستره‌ی تحولات جهان مدرن به میزانی است که شاید کمتر کسی در نیم دهه‌ی اخیر که جهان درگیر بحران تروریسم و پدیده‌ای با عنوان «داعش» بود، می‌توانست بحران‌ها و تحولات جهان در سال 2020 را پیش‌بینی کند. همین دو سه سال گذشته، زمانی که تروریسم خواب از مردم شرق و غرب، از کوچه‌های حلب و بغداد تا نیس و پاریس را ربوده بود، چه کسی تصورش را می‌کرد که امروز نام داعش و تروریسم به ندرت به گوش برسد و پدیده‌ای نوظهور و بیولوژیک صدر خبرها باشد.

علوم اجتماعی از بدو پیدایش، محصول همین تحولات و انقلاب‌های دوران مدرن است، از انقلاب صنعتی تا انقلاب کبیر فرانسه،‌ انقلاب انگلستان و امریکا بود که سبب شد بشر در فرایند سیر اندیشه، علم به مناسبات و جهان انسانی را بیش از پیش کنکاشت کند. چنان‌چه مرور تاریخ اندیشه‌ی اجتماعی نیز گواه بر این ادعاست که آگوست کنت و امیل دورکیم دو تن از بنیان‌گذاران جامعه‌شناسی در فرایند انقلاب و تحولات فرانسه در قرن هجدم و نوزدهم ظهور کردند. کارل مارکسِ آلمانی نیز در ادامه‌ی تحولات و انقلاب‌های پیش از خود بود که مسیر تکامل تاریخی را خلاقانه در مفاهیم و دستگاه نظری پیچیده‌ی خود طرح کرد.

علوم‌انسانی نیز مانند علوم‌طبیعی دست‌خوش استفاده‌های ابزاری قرار دارد، به این معنا که به سود طبقات حاکم به کار گرفته می‌شوند. این علوم نیز مانند بسیاری از علوم فنی و مهندسی نه تنها در جهت خیر همگانی نیست، بلکه اگر پا را فراتر از اهداف و منافع طبقه حاکم بگذارد باید مسکوت بماند یا سرکوب شود. با این حال بسیاری از این اندیشمندان اجتماعی نقادانه روند تاریخی زندگی بشر را به نقد کشیدند. متفکران و اندیشمندان علوم‌اجتماعیِ انتقادی با کالبدشکافی مناسبات اجتماعی،‌ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی  و تاریخی، در سطوح مختلف خرد و کلان پارادایم‌ها، نظریات و مفاهیم ارزشمندی را خلق کردند که اگر صاحبان قدرت در جهان دلسوزانه و خیرخواهانه آن‌ها را می‌شنیدند شاید امروز آن‌چه شده است نمی‌شد.

اندیشمندان مکتب انتقادی (مکتب فرانکفورت) نقد اجتماعی را به مثابه «خرد» در نظر گرفتند و یورگن هابرماس صحبت از مدرنیزاسیون شکست‌خورده کرد و هشدار داد که «خرد ابزاری» به «استعمار زیست‌جهان» می‌انجامد. آنتونی گیدنز اما ویژگی‌های مدرنیته‌ی متأخری که در آن زیست می‌کنیم را تشریح و پیامدهای پیش‌بینی نشده‌اش را گوشزد کرده بود. جهانی شدن روزافزون پدیده‌ها و اموری که دیگر نه مرز می‌شناسند و نه نژاد و مذهب.

گیدنز مدرنیته را به «موتور خارج از کنترل دارای قدرتی مهیب» تشبیه می‌کند که سواران بر آن اگر چه لذت و سود وافری می‌برند، اما نهادهای مدرنیته که بر این موتور خارج از کنترل سوارند، هرگز قادر نخواهند بود که مسیر یا شتاب آن را کنترل کنند.

به عقیده‌ی گیدنز مدرنیته‌ی متأخرجهانی است که در آن سیستم‌های تخصصی حاکم‌اند و جهانی نیست که افزودن بر عقلانیت، خردمندی، دموکراسی و امنیت در آن نهادینه شده باشد. گیدنز مدرنیته را به «موتور خارج از کنترل دارای قدرتی مهیب» تشبیه می‌کند که سواران بر آن اگر چه لذت و سود وافری می‌برند، اما نهادهای مدرنیته که بر این موتور خارج از کنترل سوارند، هرگز قادر نخواهند بود که مسیر یا شتاب آن را کنترل کنند. به رغم نام بردن از ویژگی‌های منفی و مخرب مدرنیته‌ی متأخر، گیدنز اما در نهایت به این فرایند خوش‌بین است و مانند متفکران دوران روشنگری رویای غلبه‌ و استقرار عقلانیت بر تاریخ را دارد. وی امیدوارانه ایده‌ی «اتوپیای امیدوارانه» را پیش می‌کشد که در آن نوع بشر در کوششی مدام سعی دارد فرمان این نیروی ویرانگر را در دست گیرد. اما به نظر می‌رسد آنچه خارج از مفاهیم و نظریات در حال رخ دادن است،‌ بسیار غیرقابل مهارتر از آن است که بتواند به نهادینه شدن عقلانیت بی‌انجامد. زیگموند باومن نیز با صحبت از مدرنیته‌ی سیال بارها در مفاهیم مختلف و نظریاتش به مخاطرات و ویژگی‌های فرهنگی و زیستی دوران کنونی اشاره کرده است. اولریش بک نزدیک‌ترین اندیشمندی است که می‌توان با مفاهیم وی مانند «جامعه خطر» وضعیت کنونی را بهتر توضیح داد و فهمید. درنتیجه سرمایه‌های علوم اجتماعی برای پیش‌گیری یا کنترل این فجایع و پیامدهای رفتارهای مخاطره‌آمیز کم نیست، آنچه کم است نیروی اجتماعی تأثیرگذار در ساختار سیاسی و عدم عدالت و توزیع نابرابر منابع در سراسر جهان است.

وضعیت کرونایی و ضرورت بازاندیشی در وضعیت نوع بشر

بحران پاندومی کووید19 همه چیز را از کار انداخت. در واقع نظم مکانیکی و انسان‌ساختی را که طبیعت را نیز درگیر کرده‌است با چالشی گسترده مواجه کرد. امروز مهم‌ترین پیام این وضعیت آن است که باید درباره‌ی همه‌چیز بازاندیشی کنیم، درباره‌ی شیوه‌ی زندگی‌مان، نحوه‌ی تولید و مصرف، برخورد با طبیعت، حیوانات و اساساً درباره‌ی مسیر کورِ بی‌بازگشتی که گویی در یک جبر تایخی درحال پیمودن آن هستیم. امروز جهان به شکل بی‌سابقه و گسترده‌ای در یک وضعیت پرسش‌برانگیز و تأمل‌برانگیزانه قرار دارد که باید در آن همه‌چیز را مجدداً به پرسش گرفت.

آنچه «بحران کرونا» را از دیگر بحران‌های چند دهه‌ی اخیر متمایز می‌کند نه تنها تعداد تلفات و ابتلای شمار زیادی از انسان‌ها و نه حتی گستردگی و شیوع سریع آن است؛ بلکه ویژگی‌هایی است که این بحران در بطن خود ایجاد کرده و معانی مستتر در این ویژگی‌ها و پیامدهای آن است. از پیامدهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کرونا در سراسر جهان که بگذریم (که به نوع خود در چند دهه اخیر بی‌سابقه است)، آن‌چه من «وضعیت کرونایی» می‌نامم مبیِّن چالش‌های وجودی انسان معاصر است، برانگیزاننده‌ی پرسش‌هایی هستی‌شناختی که از فلاسفه‌ی یونان تا فلاسفه‌ی مدرن به آن‌ها پرداخته‌اند؛ چه، مگر نه آن‌که کرونا محصول برهم خوردن رابطه‌ی انسان با طبیعت یا به عبارتی «تجاوز انسان به طبیعت» است؟ مگر نه آن‌که افزایش بی‌سابقه‌ی جمعیت در دوران کنونی از یک سو و صنعتی شدن، تولید و مصرف انبوه کالاها و ماشینیسم بی‌سابقه‌ در تاریخ بشر به سر حد خود رسیده است؟‍ و از طرفی همزمان با آغاز دهه‌ی سوم قرن 21 شاهد فجایعی هستیم که بی‌تردید حاصل چنگ انداختن جنون‌آمیز بشر به طبیعت است: گرم شدن زمین و ثبت بی‌سابقه‌ی افزایش دمای هوا در قطب جنوب، جدا شدن بزرگ‌ترین کوه یخی به اندازه استان البرز در قطب جنوب،‌ از دست رفتن قابلیت جذب کربن توسط جنگل‌ها و در نهایت پیدایش ویروسی ناشناخته با عنوان کووید-19. تمام این وقایع را در روزهای آخر سال 2019 و اولین هفته‌های سال 2020 در خبرها می‌شنیدیم.

نباید بحران فراگیر کرونا را جدای از اقتصاد سیاسی کشورها و نظام گسترده‌ی تولید و مصرف انبوه کالاها و افزایش جمعیت دید. «وضعیت کرونایی» وضعیتی است که با ویژگی‌هایش، در نهایت ما را با پرسش‌های بنیادین معناشناختی درباره‌ی زندگی، مرگ، خدا و غایت هستی مواجه می‌کند. بحران کرونا تمامی داشته‌ها و انباشته‌ها و پنداشته‌های تمدن بشری را به چالش کشیده است، اعتقادات و باورها، معرفت‌های دینی و علمی، معرفت‌های خرافی، سنتی، مدرن و پست‌مدرن و …. هریک به شیوه‌ی خود با آن روبرو می‌شوند. پاسخ‌های هر نظام معرفتی برای چرایی وجود کرونا و حتی راه حل برون رفت و درمان آن متفاوت است. واکنش‌های جوامع به این بحران مبیِّن نظام معرفتی-شناختی، قوای زیرساختی تکنولوژیک و توانایی مواجهه با بحران‌ها برای مردم و حاکمیت‌هاست. کرونا اکنون برای نوع بشر بزرگ‌ترین ماراتن تنازع بقای جهانی را برپا کرده است: این ویروس ناشناخته قوی‌تر از هر حکومت، رئیس‌جمهور، رهبر، حزب و نظام سیاسی و اقتصادی با اعلام وضعیت اضطراری در مقیاس جهانی نوعی «وضع طبیعی» پیشا قرارداد اجتماعی بوجود آورده است.

امروز مهم‌ترین پیام این وضعیت آن است که باید درباره‌ی همه‌چیز بازاندیشی کنیم، درباره‌ی شیوه‌ی زندگی‌مان، نحوه‌ی تولید و مصرف، برخورد با طبیعت، حیوانات و اساساً درباره‌ی مسیر کورِ بی‌بازگشتی که گویی در یک جبر تایخی درحال پیمودن آن هستیم. امروز جهان به شکل بی‌سابقه و گسترده‌ای در یک وضعیت پرسش‌برانگیز و تأمل‌برانگیزانه قرار دارد که باید در آن همه‌چیز را مجدداً به پرسش گرفت.

کرونا از یک سو ما را با مرگ مواجه می‌کند، مرگی که در مواجهه با آن ما را به زندگی خود و آن‌چه کرده و نکرده‌ایم مواجهه می‌کند، از سوی دیگر پیدایش این ویروس و همه‌گیری جهانی آن ما را با این پرسش مواجه می‌کند که در کدام عصر از تاریخ بشر به سر می‌بریم که این‌گونه سریع و گسترده ویروسی تمام جهان را درنوردیده؟! و مهم‌تر از همه پیدایش این ویروس محصول چیست؟! تکنولوژی‌های بشر که قرار بود در خدمت رفاه و نیک‌بختی بشر باشند چگونه امروز بلای جان وی و دیگر گونه‌های جاندار زمین شده است؟! از این رو کرونا ما را نه صرفاً با یک وضعیت تاریخی خاص که با چیستی غایت کل تاریخ بشر مواجه می‌کند، و از این حیث ما را به مرور تاریخ رهنمود می‌کند: باید تمام موتورهای پیش‌برد تاریخ را خاموش کنیم و تنها ذره‌ای اندیشه و پرسش و خرد به کار گیریم تا ببینیم این ماشین‌های عظیمِ ساخته‌ی بشر و اصطلاحاً تمدن مدرن ما را به کدام سمت و سو می‌برند؟ شاید کرونا هشداری است برای فجایع مرگ‌بارتری که در آینده به سویشان در حرکتیم.

پاندومی کووید19 فرزند نامشروعِ تجاوز انسان به طبیعت

فردریش انگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت» می‌نویسد:

«بگذارید، به خاطر پیروزی‌مان بر طبیعت، بیش از حد خودستایی نکنیم. برای هر پیروزی، طبیعت انتقام خود را از ما می‌گیرد. درست است که هر پیروزی، در وهله‌ی نخست نتایجی را که ما انتظار داشته‌ایم به ارمغان می‌آورد، اما در گام‌های بعدی،‌ پیامدهایش کاملاً متفاوت خواهد بود؛ پیامدهای نامنتظری که پیش‌رفت‌های اولیه ما را کاملاً پس خواهد زد»‌( انگلس، به نقل از عمداری، 1398). این متفکر سوسیالیست در ادامه به مثال‌هایی از رفتار متکبرانه‌ی مخرب انسان با طبیعت اشاره می‌کند،‌ ازجمله تخریب گسترده‌ی جنگل‌ها در سرزمین‌های بین‌النهرین، یونان، ایتالیا و آسیای صغیر توسط جوامع گذشته که به از بین رفتن منبع و مخازن رطوبت انجامید و عملاً به وضعیت اسفناکی در این کشورها متجر شد. یا کشاورزان اسپانیایی در کوبا که جنگل‌های دامنه‌ی کوه‌ها را سوزاندند تا از خاکستر آن، کود کافی برای یک نسل از درختان قهوه بدست آورند؛ درحالی که آن‌ها تصور نمی‌کردند که باران‌های استوایی سهمگین سطح فوقانی خاک را بشوید و تنها صخره‌های برهنه برایشان باقی بگذارد. این درحالی است که نمونه‌های بسیاری از رفتارهای مخرب محیط‌زیست از زمان انگلس تاکنون و بخصوص در چند دهه‌ی اخیر در سطوح مختلف در سراسر جهان توسط افراد، گروه‌ها، دولت‌ها و شرکت‌ها در جهت اهداف و منافع اقتصادی صورت گرفته است. متأسفانه بشر همچنان طبیعت و مهم‌ترین سرمایه‌های ادامه‌ی بقاء در زمین را قربانی خاسته‌ها و نتایج آنی، ملموس و زودهنگام می‌کند.

کارل مارکس نیز معتقد است رابطه‌ی انسان با طبیعت، نه تنها از راه تولید، بلکه بیشتر به طور مستقیم از راه ابزار تولید که انسان‌ساز است و با استفاده از طبیعت ساخته شده است برقرار می‌شود. این امر شرایطی را برای بشر فراهم می‌کند که طبیعت را به سرنوشت و راه‌های جهان‌شمول، همگانی و یکسانی دچار کند. اینگونه که ابزار تولید بدل به بدن غیرارگانیک انسان می‌شود و در شکل‌گیری و توان‌‌مند کردن بدن انسان نقش ایفا می‌کنند. در نتیجه هرگونه پیشرفت تکنولوژی برای بشر به معنای تسلط بیشتر انسان بر طبیعت است. چنانچه اندیشمندان انتقادی متأخرتر همچون آدورنو و هورکهایمر نیز مطرح کرده‌اند، «تاریخ انسان تاریخ سلطه است، تاریخ سلطه بر هم‌نوع خود و بر طبیعت». به نظر می‌رسد دیدگاه بشر همواره در تقابل با طبیعت بوده، به این معنا که هیچ‌گاه خود را به معنای واقعی یا دست کم متداوم عنصری از درون خود طبیعت ندانسته و همواره سعی کرده بر آن غلبه یابد. فراتر از آن طبیعت را به فراموشی سپرده و در پی امیال و اهداف ذهنی و ویرانگر خود که هیچ نسبتی با نظم طبیعت ندارد در آن دخل و تصرف داشته است. در اینجا این پرسش را درباره‌ی وضعیت کنونی باید پرسید که آیا کشف داروی کووید19 بشر را غره نمی‌کند و رفتارهای متوحشانه و ویرانگرش را تشدید نمی‌کند؟ در واقع چه تضمینی وجود دارد که پس از کشف داروی کووید19 تمام شعارهایی که این روزها برای تجدید نظر در سیاست‌ها و سبک‌زندگی بشر سر می‌دهند به باد فراموشی سپرده نشود؟ تاریخ نشان داده است که نیازها و اهداف آنی همواره اولویت بوده است تا اهداف و نیازهای طولانی مدت.

از طرفی آن‌چه دهشت‌ناک است تاریخ پر افتضاح وارثان مارکس و انگلس است: تخریب‌های گسترده‌ی محیط زیست توسط اتحاد جماهیر شوروی و به بار آوردن فجایعی همچون چرنوبیل. به نظر می‌رسد که همچنان که مارکس نیز تأکید می‌کند «انسان‌ها تاریخ را می‌سازند اما نه آن‌گونه که خود می‌خواهند»، و تاریخ قرن بیستم مملو از خراب‌کاری‌های بشر در تمام گرایشات سیاسی و فکری و ایدئولوژیک است. کارنامه‌ی نظام سرمایه‌داری و لیبرالیسم با کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها چندان تفاوتی با یکدیگر ندارد، هر دو در جهت منافع اقلیت در تخریب محیط‌زیست نقش داشته‌اند. امروز نمی‌توان به هیچ یک از گرایشات سیاسی لیبرال یا سوسیال برای نجات بشر چشم دوخت،‌ بلکه آن‌چه اولویت دارد تغییر نگاه رابطه و نسبت انسان با طبیعت است.

درباره‌ی وضعیت کنونی باید پرسید که آیا کشف داروی کووید19 بشر را غره نمی‌کند و رفتارهای متوحشانه و ویرانگرش را تشدید نمی‌کند؟ در واقع چه تضمینی وجود دارد که پس از کشف داروی کووید19 تمام شعارهایی که این روزها برای تجدید نظر در سیاست‌ها و سبک‌زندگی بشر سر می‌دهند به باد فراموشی سپرده نشود؟ تاریخ نشان داده است که نیازها و اهداف آنی همواره اولویت بوده است تا اهداف و نیازهای طولانی مدت.

باید در بحران کنونی پرسید که نقش دولت‌ها از غرب تا شرق و مشخصاَ اقتصاد سیاسی و برنامه‌ریزی‌های کلان و ملی آن‌ها در ظهور و بروز پدیده کووید19 چیست؟ امروز آن‌چه کانون مناسبات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و سیاست‌گذاری‌های کلان دولت‌هاست اهداف و منافع اقتصادی عده‌ی محدودی است که مالک ابزار تولید و سرمایه‌اند و نقش و حضور پررنگی در ساختار سیاسی و دولت‌ها دارند. نباید فراموش کنیم در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن پزشکی که برای اولین بار خبر ناشناخته بودن ویروس کووید-19 را اعلان کرد توسط دولت بازداشت و روانه‌ی زندان شد. جهانی که در آن تمامی دولت‌ها در ابتدا سعی در کتمان و انکار شیوع این ویروس در کشورشان داشتند و برای قدرت‌نمایی هرچه بیشتر در رقابتی که بیشتر جنبه‌ی تبلیغاتی دارد وعده‌های واهی برای کشف درمان و داروی این بیماری دارند. جهانی که در آن دولت‌ها با بی‌خردی تمام در جهت کسب منافع هرچه بیشتر شهروندانشان را قربانی اهداف و منافع آنی خود می‌کنند.

بحران پاندمی کووید19 را باید در چهارچوب مناسبات دولت-ملت‌ها و دولت-دولت‌ها در سطح جهانی دید. آن‌چه امروز بیش از پیش عریان شده است نقش دولت‌ها در پیش‌برد منافع اقلیتی است که مالک ثروت و ابزار تولیدند. سیاست‌های کوچک‌سازی دولت از یک سو‌(کاهش تعهدات عمومی دولت در ایجاد رفاه، بهداشت، آموزش و … برای شهروندان) و افزایش بی‌قفه‌ی تولید و مصرف از سوی دیگر وضعیتی ناعادلانه در سطح جهانی ایجاد کرده است که امروزه ماهیت تمامی مناسبت اجتماعی را عیان کرده است.

یکی از علل بحران کنونی را می‌توان ضعف قوانین و نظام حقوقی بین‌المللی و نهادهای قانون‌گذاری جهانی دانست؛ متأسفانه سازمان بهداشت جهانی و سازمان‌ها و نهادهای بین‌المللی مربوطه از شیوع ویروس سارس و موارد مشابه قبلی درس نگرفتند که در راستای پیش‌گیری از همه‌گیری جهانی بیماری‌های ناشناخته‌ی جدید قوانینی لازم‌الاجرا برای تمامی کشورها تدوین کنند. تصور کنید پس از شیوع ویروس سارس در سال 2002-2003 نهادهای بین‌المللی مربوطه قوانینی تصویب می‌کردند مبنی بر اینکه در صورت بروز و شیوع بیماری‌های جدید و ناشناخته، آن کشور باید به طور کامل قرنطینه‌ی کامل شود، به این معنا که تمامی راه‌های ورود و خروج به آن کشور برای تمامی کشورهای دیگر مسدود شود. شاید اگر این قانون دو دهه پیش تصویب می‌شد و با پیدایش کووید-19 کشور چین در همان روزهای نخستین شیوع قرنطینه می‌شد، اکنون شاهد همه‌گیری جهانی این ویروس نبودیم. علت وجود این خلاء حقوقی و قانونی را باید در ضعف نهادهای مدنی جستجو کرد. زمانی که رئیس جمهور ایالات متحده قرارداد پاریس را در کمال وقاحت زیر پا می‌گذارد، نباید انتظار داشت صدای هواداران و فعالین محیط‌ زیست در متن سیاست‌گذاری‌ها و مدریت دولت‌ها و نهادهای بین‌المللی باشد. آن‌چه خیلی وقت است که به حاشیه رانده شده مطالبات عدالت محوری است که توزیع عادلانه‌ی منابع و پیش‌گیری از ضربات جبران ناپذیر به محیط زیست را کانون توجه قرار داده.

منابع:

علمداری، کاظم (1398). سوسیالیسم و محیط زیست از تئوری تا عمل. تهران: نشر توسعه.

آوارگی، هدیه دنیای نوین

آوارگی، هدیه دنیای نوین

| در جهان سرمایه‌داری با اخذ یک کارت یا دفترچه می‌توانید ملّیت خود را عوض کنید.

جهان دستخوش «آوارگی»ست، دیگر «آشیانه» هویت خود را باخته و تن ِ زخمی‌اش را حتی به یاد «ضماد ِ سنت» نمی‌تواند آرام کند. جنگ، قوانین، حقوق بشر، مدرنیته، سرمایه‎داری – چه کسی مقصر است؟ سمفونی ِ بدآهنگی که جهان را از «ما» تهی و  به یک من ِ بی‌منتها و یا یک من ِ آواره و بی‌خانمان تبدیل کرده است و باری در این میان «مهاجرت» در کجای این بازی جهان با جهانیان است؟

از مفهوم «ملیت» همان چیزی به ما ارث رسیده که در میان اوراق حقوقی نوشته شده است. دیگر کالبدهای فرهنگی نمی‌تواند آنقدر گسترده باشد تا یک شهروند  با مختصات خاصه‌ی فرهنگی خود زادبومی سیال را تجریه کند. او بالاخره اهل یک جایی هست (!). مفهوم ملت (nation) را اگر در قواره ریشه‎‌ لاتین واژه جستجو کنیم، شاید معنای «تولد یافتن» داشته باشد، اما این تعاریف اندکی دستخوش تغییراتی شده است؛ شما در جهان سرمایه‌داری با اخذ یک کارت یا دفترچه می‌توانید nation خود را عوض کنید، این را قوانین حقوقی می‌گوید و البته سخن تازه‌ای نیست، اما گاهی توسط حکومت‌های فاشیستی کمتر یادآوری می‌شود. به‌هرحال مفهوم «ملت‌مند شدن» یک جامعه در ابعاد کلان، نشان‌دهنده یک هویت مشترک اجتماعی، فرهنگی، سیاسی بوده که ابزار «قوانین» توانسته یکپارچگی‌های یاد شده را کمی دچار خدشه کند. به شکل کلی لازمه‌ی داشتن یک ملت، سه اصل بوده که شامل: «قرارگرفتن ذیل تابعیت یک دولت، ساکن‌بودن در قلمرو سرزمینی مشخصی که تحت حاکمیت آن دولت قرار دارد و سوم، تعلق‌داشتن یا عضوشدن در جمعیتی که درون مرزهای آن دولت زندگی می‌کند» است.

جنگ، قوانین، حقوق بشر، مدرنیته، سرمایه‌داری- کسی مقصر است؟ سمفونی ِ بدآهنگی که جهان را از «ما» تهی و  به یک من ِ بی‌منتها و یا یک من ِ آواره و بی‌خانمان تبدیل کرده است.

در میان سه اصل فوق، اصل اول نماینده نگرش حقوقی به مسأله «ملت» است، اصل دوم ابعاد سیاسی را گوشزد می‌کند اما اصل سوم یک موضوع کاملاً ادراکی و بازخوردی خواهد بود. بسیار افرادی هستند که از منظر قراردادهای دولتی فاقد ملیت هستند و یا از منظر اشتراکات اجتماعی فاقد این به ظاهر ارزشند.

بگذارید این دو مسأله را به صورت دیگری شرح دهیم. بند اول اصل پانزدهم اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر مدعی است: «هر کسی حق دارد یک ملیت داشته باشد». این رکنِ کلی، نشان‌دهنده این مسأله است که انسان بی‌ملیت اساساً حقوقی نیز از منظر بشر بودن ندارد. به معنای ساده‌تر مفهوم ملیت دیگر اساساً مفهومی «طبیعی» و صرفاً وابسته به واقعیت طبیعی «زاده‌شدن» نیست، چراکه اگر ملیت پیوندی درونی و ذاتی با تولد می‌داشت در آن صورت هر فردی پیشاپیش و در هر شرایطی، «طبیعتاً»، صاحب ملیت می‌بود. فارغ از قوانین حقوقی، یعنی هر بشری که زاده می‌شود ملیت دارد. اما آیا در حقیقت همین اصل رعایت می‌شود؟ «ملیت‌مندی»، بیشتر گروگان دولت‌ها و قوانینی است که شما را می‌تواند از شهروندی یک کشور جهان سومی به حضور در دهکده‌جهانی و دنیای مدرن رهنمون کند. این بار هویت شما در تکه کاغذهایی از آن چیزی که فطرتاً با شما منتقل می‌شده فاصله گرفته و رویه‌‎ی دیگری را اختیار می‌کند.

لازمه‌ی داشتن یک ملت، سه اصل بوده که شامل: «قرارگرفتن ذیل تابعیت یک دولت، ساکن‌بودن در قلمرو سرزمینی مشخصی که تحت حاکمیت آن دولت قرار دارد و سوم، تعلق‌داشتن یا عضوشدن در جمعیتی که درون مرزهای آن دولت زندگی می‌کند» است.

اما بحث دیگری که به عنوان دلیل دوم تعارضات مسأله «ملیت‌‌مندی» پیش می‌آید، شبیه به مصرعی از شاعر نام‌آشنای زبان پارسی، «سعدی» است. همانجایی که او می‎گوید: «من در میان جمع و دلم جای دیگر است». در این اصل نیز شاهد آن هستیم که فرد ملیت‌مند که حال ملیت فلان سرزمین را داراست و علی‌الظاهر از قوانین حقوقی آن دیار نیز سامانی دارد، کنش‌ها و نگرش‌های خود را منافی با قوانین حقوقی و قراردادهای اجتماعی آن سرزمین می‎داند. در این جا مسأله‌ی «ملیت مضاعف / مهاجرت» پیش آمده و نکته‌ی دومی که سابقاً از آن گفتیم تکرار می‎شود. به طور مثال فرد دگراندیشی که جهان‌بینی متفاوتی نسبت به قوانین سرزمین خونی‌اش (مادری) داشته، از آن ورطه رخت خویش را بیرون کشیده و به سرزمینی متفاوتی برده تا در آنجا بتواند با نگرش شخصی خود زندگی کند. حالا در می‌یابیم که ملیت تعریف شده‎‌ی دوم (مضاعف)، که فرد را در حصار قوانین حقوقی جدید می‌برد از چه رو است. در هر دو حالت ذکر شده «ملیت‌مندی» در نسبیت محض قرار دارد.

«دولت‌های بی‌ملت» عارضه‌ای که مشخصاً بر اساس همین اصل «نسبی‌بودن ملیت» می‌توانست شکل بگیرد و در قرن بیست و یکم به شدت با آن دچار هستیم.

برای درک بهتر این مفهوم نسبی، باید یک نگاه متفاوت‌تر را اتخاذ کنیم و اصولاً میان «بشر (انسان)» تا «شهروند» یک فاصله معنایی عمیق بگذاریم. بشر را باید یک مفهوم متافیزیکی فرض کرد، عصاره‌ای از بنیه‌های روحانی، حسی و  گاهی تعریف نشده که مشخص نیست چرا یکی از آن ها در «سرچشمه‌ی تهران» به دنیا می‌‎آید، یکی در «آدیس‌آبابا»، یکی در «منتهن نیویورک» و دیگری در قوم سرخ‎پوست «اینوئیت[Inuit]» در آمریکای شمالی؛ این بشر مافوق قراردادها است، هر جا هم که به دنیا بیاید نیاز به مسکن، تولید مثل، اجتماع، خوراک، پوشش دارد. اینکه در چه اجتماعی باشد، چه بخورد، چه بپوشد و چگونه فطرت خود را دست خوش تغییر دهد، همه و همه به همان مسأله «شهروند بودن» یا به بیان دیگر، «انسان ِ فیزیکی بودن» معطوف می‎شود. شهروند شدن یعنی غوطه‌‎وری در قوانین و قراردادها و گذار از یک «سنت فطری» به یک «مدرنیته قراردادی» که این بار با کانال ارتباطی «ملیت» و «قوانین ملیتی» می‌توان آن را هموار کرد.

با توجه به درک مناسبی که از موضوع «ملت» یافته‌ایم، می‌توانیم به برخی سؤال‌های بی‌پاسخ بشری، پاسخ بدهیم. «دولت‌های بی‌ملت» عارضه‌ای که مشخصاً بر اساس همین اصل «نسبی‌بودن ملیت» می‌توانست شکل بگیرد و در قرن بیست و یکم به شدت با آن دچار هستیم. دولت‌ های بی‌ملت همان دولت‌های توتالیتری بوده که عموماً بر مبنای دو تصویر در حال گذران روزگارند.

یا آنکه از بعد قوانین حقوق بشری خود را ظاهراً در سطح بالایی نگاه داشته اما بدنه قدرت، تصمیم‌سازان آن و یا شهروندان اثرگذارش به دلایلی چون مهاجرت، ثروت، قدرت، نیات فرقه‌ای یا قومیتی خاص (فاشیسم) هسته‌های قدرت را شکل داده‌اند و در حالت دوم حکومت‌‌های ایدئولوژیک، دولتِ بی‎ملت هستند که در عین یکپارچگی خونی و در صورت داشتن قوانین حقوقی مشخصاً فاقد یک ملت هستند؛ به آن دلیل که اصولًا روح حاکم در جامعه، فرهنگ عمومی و نگرش‌های حاکمیتی برای غالب شهروندان یک الگوی مورد علاقه و مورد تأیید نیست و لذا آن دولت در مرحله بی‌ملتی به سر خواهد برد و بیشتر شبیه حکومت یک اقلیت محض بر اکثریت قاطع تفسیر می‎شود. در نهایت، آوارگی انسان امروز در کشاکش قدرت‎طلبی‌های هر دو دولت ِ بی ملتی است که سطحی‌ترین شئون شهروندی را به واسطه ایدئولوژی‌های انسانی (لیبرالیسم، سوسیالیسم، فاشیسم و …) عامداً فراموش می‌کند.

 

اندیشه های شرقی در ضیافت تجدد غربی

شروع برخورد و رویارویی متفکران مسلمان با غرب و مدرنیته را می‌توان قرن نوزدهم دانست. قرنی که با استعمار و دست‌اندازی‌های مداوم غربیان به آسیا، دنیای اسلام و آفریقا همراه بوده است. این مقاله به موضع دو متفکر، یکی ایرانی (داریوش شایگان) و دیگری عرب (محمد ارکون) در برابر غرب و مقایسه آرای این دو می پردازد. پرسش اساسی مقاله آن است که این متفکران با پدیده غرب و مدرنیته چگونه روبه‌رو شدند؟ تقابلی، گزینشی یا سازوارانه؟

مقدمه
برخورد عثمانی و روسیه در سال 1769 و جدایی سرزمین مسلمان‌نشین کریمه را شاید بتوان اولین رویارویی مسلمانان با یک قدرت غربی دانست. حمله ناپلئون به مصر در سال 1798 واقعه دیگری بود که به برخورد مسلمانان با مدرنیته غربی انجامید. اما شاید مهم‌ترین عاملی که موجب آشنایی نخبگان مسلمان با غرب شد، اعزام دانشجو به اروپا بوده باشد. محمدعلی حاکم تحول‌خواه مصری طی دو دوره از سال 1809 تا 1844 دانشجویانی را به اروپا و بیشتر به فرانسه اعزام کرد. برخی از این‌ها نخبگانی شدند که پس از بازگشت، تحت تأثیر تمدن غربی به ترویج عقاید نو و سکولاریستی در جوامع مسلمان پرداختند. شگفتا که در کشور ما نیز اولین رویارویی ها با مدرنیته در اثر جنگ و شکست از روسها در قرن نوزدهم اتفاق افتاد. هرچند پیش از آن، به خصوص در دوره صفویه مراوداتی میان ایرانیان و اروپاییان وجود داشت و سیاحانی از دو طرف آمدند و رفتند و از حال و روز مردمان سرزمین های دور برای ملت های خود چیزها گفتند و نوشتند.

الف. داریوش شایگان

1. دوره های فکری
داریوش شایگان این فرصت را داشته که در محیطی پر از تنوع مذهبی و زبانی زندگی کند. پدرش شیعه، مادرش سنی، معلمانش ارمنی، پزشک خانواده‌شان زرتشتی و راننده‌شان آسوری بوده است. خودش می‌گوید که در خانه‌شان چندین زبان شنیده می‌شد. ترکی آذری، ترکی عثمانی، گرجی، روسی و فارسی از جمله این زبانها بوده اند. (جهانبگلو، 1374: 2) شاید همین تنوع زبانی ـ مذهبی و درهم‌رفتگی عجیب اقلیم‌های مختلف بود که بعدها او را به هویت چهل‌ تکه رساند. وی در سال 1359 یعنی دو سال پس از انقلاب اسلامی به فرانسه مهاجرت کرد و برخی از آثار مهمش را به زبان فرانسه نوشت. (بروجردی، 1377: 321) شایگان به دلیل علاقه‌ای که به مطالعات تطبیقی و میان تمدنی داشت، سمیناری را در سال 1977 با عنوان گفتگوی تمدن‌ها برپا نمود. ایده‌ای که بعدها توسط محمد خاتمی در زمان ریاست جمهوری‌اش در سطوح رسمی پیگیری شد. از جمله آثار ایشان می‌توان به ادیان و مکتب‌های فلسفی هند، بت‌های ذهنی و خاطره ازلی، هانری کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی، آسیا در برابر غرب، انقلاب مذهبی چیست، زیر آسمان‌های جهان: گفتگو با رامین جهانبگلو، افسون‌زدگی جدید: هویت چهل‌ تکه و تفکر سیار و سرانجام رمان سرزمین سراب‌ها اشاره کرد.
شایگان نیز همانند بسیاری از متفکران در طول حیات خویش منزلگاه‌های مختلفی را پیمود و دوره‌های فکری چندی را آزمود. برخی از دو دوره و برخی دیگر نیز از سه دوره فکری شایگان یاد می‌کنند. نگارنده ترجیح می دهد شایگان را به دو دوره فکری یعنی شایگان قدیم و شایگان جدید تقسیم کنم. البته پذیرش این تقسیم‌بندی مستلزم پذیرش تفاوت بنیادین دو دنیای قدیم و جدید است. دنیای قدیم، قرارگاه سنت و ثبات است و دنیای جدید جولانگاه عقل و نقد ریشه‌ای همه چیز، جهان هویت‌های سیال، آمیزش فرهنگ‌های گوناگون، پلورالیسم و حقایق متکثر است که به دریایی طوفانی شباهت دارد. این متفکر در دوره‌ای از زندگی خویش در هوای سنت تنفس می‌کرده اما در دوره‌ای دیگر نیز به دنیای جدید تعلق دارد. شایگان جدید را هم می‌توان به شایگان مدرن و سرآخر پسامدرن تقسیم کرد. آثار تحقیقی وی در زمینه فلسفه هند و تصوف، مطالعات او درباره هانری کربن و همچنین کتاب‌های «بت‌های ذهنی و خاطره ازلی» و «آسیا در برابر غرب» در زمره آثار شایگان قدیم می‌گنجند. شایگان جدید اما به نظر می‌رسد از دوگانه فلسفی شرقی ـ غربی (که فردیدی هم هست) گذر کرده و در آخرین منزلگاه خویش به هویت‌های چهل تکه سیاره‌ای و انگاره‌های پسامدرن رسیده است.

2. شایگان در برابر غرب
کتاب «آسیا در برابر غرب» یقیناً مهم‌ترین اثر شایگان قدیم است. این کتاب در زمانه خود تأثیر مهمی بر محافل روشنفکری گذاشت و حتی حوزه‌ای مانند سینما را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. به عنوان نمونه‌ای روشن می‌توان به فیلم روشنفکرانه «هامون» اثر داریوش مهرجویی اشاره کرد. مهرجویی که دانش آموخته فلسفه در آمریکاست اولین بار با فیلم مهم «گاو» بر سر زبان‌ها افتاد. این فیلم در یک سطح، به مفهوم از خود بیگانگی (تبدیل مشت حسن به گاو) پرداخته و در سطحی دیگر فقر و تسلط سنت‌های خرافی در زمانه هیاهوی انقلاب سفید شاه را نشان می‌داد. فیلم هامون با حضور شخصیت‌های محوری چون حمید هامون (با بازی مرحوم خسرو شکیبایی) و مهشید (بیتا فرهی) دوگانه سنت ـ مدرنیته را نشان می دهد. هامون شخصیتی سنتی و مهشید ملغمه‌ای ناجور از خصلت‌های سنتی و مدرن و نمادی از مفهوم موتاسیون 1 شایگان است. کسی که از سنت خود بریده و غرب را هم به خوبی نمی‌شناسد، انسانی پا در هوا که نه سنتی است و نه مدرن. البته مهرجویی پیش از آن نیز در فیلم «آقای هالو» به دوگانه سنت ـ تجدد پرداخته بود. آقای هالو با بازی علی نصیریان نمادی از انسان سنتی است که عطش اتصال به شهر و به روز شدن را دارد که عاقبت تیره‌ای هم نصیب وی می‌شود. مدرن شدن در این فیلم به مانند زنی روسپی ظاهر می‌شود که تنها به چشم ما شرقیان زیبا می‌آید.
«آسیا در برابر غرب» به گفته مؤلفش دو بخش دارد: نیهلیسم و تأثیر آن بر تقدیر تاریخی تمدن‌های آسیایی و بخش دوم موقعیت تمدن‌های آسیایی در برابر سیر تطور غربی. شایگان مدعیات کتاب را عمدتاً در مقدمه چهل صفحه‌ای آن خلاصه کرده و بقیه متن را می‌توان گسترش همین مقدمه دانست. وی معتقد است که سیر حرکت تمدن غربی رو به نزول بوده و از زبر به زیر حرکت می‌کند. از تفکر شهودی به جهان‌بینی تکنیکی، سیری که او آن را به سمت نیهلیسم ارزیابی می‌کند. «غور چندین ساله ما در ماهیت تفکر غربی که از لحاظ پویایی، تنوع، غنای مطالب و قدرت مسحورکننده، پدیده‌ای تک و استثنایی بر کره خاکی است، ما را به این امر آگاه ساخت که سیر تفکر غربی در جهت بطلان تدریجی جمله معتقداتی بوده است که میراث معنوی تمدن‌های آسیایی را تشکیل می‌دهند.» (شایگان، 1386: 3) و از همین جاست که این دو تمدن در برابر یکدیگر صف‌آرایی می‌کنند و ما به رغم کوشش پیگیری که در حفظ هویت فرهنگی خویش می‌نماییم، خاطره قومی خویش را رو به زوال می‌یابیم. از نظر شایگان آنچه که آسیا را در برابر غرب قرار می‌دهد، ماهیت دینی تمدن‌های آسیایی است که همین دینی بودن، نقطه اشتراک آنها را تشکیل می‌دهد. (همان، 9) اما آیا به راستی این گونه است که شایگان می‌گوید؟ آیا همه ادیان آسیایی از جوهری مشترک برخوردارند به گونه‌ای که بتوانند یک کل واحد را تشکیل دهند؟ آیا مثلاً می‌توان حکم به همسانی اسلام رایج در خاورمیانه و آ‌یین شرقی یا بودایی رایج در شرق دور داد؟ مگر نه این که ادیان آسیایی چون هندوئیسم و بودیسم امروزه با تجدد کنار آمده‌اند و بیشترین مقاومت‌ ها (به گفته خود شایگان) از سوی اسلام و مسلمانان صورت می‌گیرد؟ پس چگونه می‌توان به یکسانی این‌ها باور داشت؟ از طرف دیگر اگر عامل رستگاری را به عنوان عنصری مشترک در ادیان آسیایی در نظر آوریم، آنگاه تکلیف مسیحیت که آن هم در پی رستگاری انسان‌هاست چه می‌شود؟ بسیاری کسان در شرق و غرب عالم معتقدند که تمدن غربی، اساساً تمدنی مسیحی است حال اگر عامل دین را، سبب رودررویی آسیا و غرب بگیریم، با عناصر مشترک این دو چه کنیم؟ تازه مسیحیت جزء ادیان ابراهیمی هم هست که سرچشمه‌اش با اسلام یکی است. بنابراین شاید بیراه نباشد اگر بگوییم نزدیکی و تشابه اسلام و مسیحیت از تشابه میان اسلام و مثلاً بودیسم بیشتر است و بدین ترتیب آیا دوگانه شرقی ـ غربی شایگان فرو نمی‌ریزد؟ به خطا نرفته‌ایم اگر بگوییم دوگانه شرقی ـ غربی فردید از مبنای محکم‌تری برخوردار بود چراکه او غربزدگی را یونانی‌زدگی و غفلت از حقیقت وجود می‌دانست.
همان ‌گونه که گفته شد، شایگان اصل کنونی تمدن غربی را نیهلیسم می داند. از نظر شایگان ویژگی اصلی چنین جامعه و انسانی، یقین به پوچی (Absurdity) است. برای چنین انسانی نه خوبی معنا دارد و نه بدی، نه مسوول است، نه گناهکار، نه اصلاح‌طلب است و نه انقلابی، به عبارت دیگر او در بی‌تعهدی محض به سر می‌برد. به اعتقاد وی تمدن غربی دچار ابسورد،‌ اسیر چهار حرکت نزولی شده است:
1. نزول از بینش شهودی به تفکر تکنیکی
2. نزول از صور جوهری به مفهوم مکانیکی
3. نزول از جوهر روحانی به سوائق نفسانی
4. نزول از غایت‌اندیشی و معاد به تاریخ‌پرستی (همان، 47)
و جهل نسبت به این چهار حرکت نزولی است که از نظر شایگان باعث غربزدگی می‌شود. اما نکته‌ای که در این جا به ذهن نگارنده می‌رسد این است که آیا واقعاً می‌توان کل تمدن غربی را به پوچی تقلیل داد؟ آیا غرب کلاً فاقد معنویت است؟ و وجود این همه کلیسا، آداب مذهبی، موعظه‌ها، موعظه‌کنندگان، کتب، سخنرانی‌ها و شبکه‌های مذهبی رادیویی و تلویزیونی، نشان از زنده بودن معنویت در غرب امروز نیست؟ آیا آمریکا که هم‌اکنون نماد اصلی تفکر، تمدن و تکنیک غربی است، جزء مذهبی‌ترین کشورهای دنیا نیست؟ راست است که مسیحیت هم‌اکنون در غرب به حاشیه و حریم خصوصی رانده شده، اما نمی‌توان گفت که به کلی از تمام شئون زندگی انسان غربی حذف شده است. برآمدن نومحافظه کاری در آمریکا که مذهب جزء شاخصه های اصلی آن به حساب می آمد، موید این ادعاست. از طرف دیگر، این پرسش را می‌توان از شایگان پرسید، تمدنی که یکسره به پوچی میل می‌کند چگونه می‌تواند مبدع این همه پیشرفت فکری، فنی و تکنیکی گردد؟ آیا درختی که خود یکسره خراب و پوسیده است می‌تواند میوه‌هایی تازه و خوشگوار تولید نماید؟ دستاوردهای مفید و مهیجی چون تساهل و مدارا، دموکراسی و حقوق بشر چگونه می‌تواند از تمدنی یکسره پوچ و باطل به وجود آید؟ شایگان در ادامه به تعریف غربزدگی از دیدگاه خود می‌پردازد. از نظر وی غربزدگی یعنی جهل نسبت به غرب و نشناختن آن. «غربزدگی حاصل تقدیر تاریخی و روح زمانه‌ای است که در شرف گذراندنش هستیم. غرب‌زدگی یعنی جهل نسبت به غرب، یعنی نشناختن عناصر غالب تفکری که مالاً غالب‌ترین و مهاجم‌ترین شیوه جهان‌بینی موجود بر روی زمین است.» (همان، 51)
شایگان در آخرین فصل «آسیا در برابر غرب» به مطلب قابل توجهی به نام «تاریک‌اندیشی جدید» اشاره می‌کند. چیزی که تا حدودی گرایشات آینده وی به خصوص در دوره مدرن را نشان می‌دهد. نویسنده در این فصل از کتابش از شدت مدعیاتش علیه غرب کاسته و از بکارگیری تفکر انتقادی که محصولی غربی است سخن می‌گوید. از نظر وی، ما برای دفاع از میراث تمدنی خویش و توجیه آن ناگزیر از بکارگیری این محصول غربی هستیم. او ستیز افراطی با غرب، مهد شیطان خواندن آن و بازگشت به ریشه‌ها را مفید ندانسته و سبب شکل‌گیری تاریک‌اندیشی جدید می‌خواند. تاریک‌اندیشی جدید از نظر او «یعنی استغراق دوباره در نوعی جهل که خود را ذیحق می‌داند و حکیمانه، جهلی که ناشی از غم غربت است و غربزدگی شرق مآبانه» (همان، 301) بنابراین می‌توان به این نتیجه رسید که داریوش شایگان هم با اقتباس و درهم‌آمیزی عناصر تفکر شرقی ـ غربی مخالف است و هم با بنیادگرایی و بازگشت جاهلانه به ریشه‌های اولیه. به هر روی شایگان قدیم با کتاب «آسیا در برابر غرب» به پایان می‌رسد و البته پایان این دوره همزمان با وقوع انقلاب اسلامی 1357 و مهاجرت وی به فرانسه می‌شود. شاید بروز همین انقلاب و فرانسه گزینی‌اش بوده که جرقه تغییر را در ذهن بیدار او می‌زند و وی را از مرحله‌ای به مرحله دیگر ارتقا می‌دهد.

3. شایگان مدرن
داریوش شایگان با انتشار کتاب «انقلاب مذهبی چیست» به زبان فرانسه، وارد دوره مدرن خود می‌شود. او در فصل چهارم کتابش از مفهومی به نام ایدئولوژی شدن سنت یاد می کند و تذکر می‌دهد که یکی از پیامدهای آن، وقوع انقلاب مذهبی است. او سپس از مرحوم دکتر علی شریعتی به عنوان روشنفکری که به زعم شایگان، بیشترین کمک را به ایدئولوژی شدن سنت نموده، انتقاد می‌کند. از نظر نویسنده، ایدئولوژی‌ها در جهان کنونی همان نقشی را دارند که اسطوره در جهان باستان داشت. آنها از طرفی با مدعیات خود، وجود جامعه‌ای بسته و غیر دموکرات را برای هواداران خود توجیه می‌کنند و از طرف دیگر ادعای علمی بودن و انطباق بر تجربه و واقعیت را دارند. از نظر شایگان ایدئولوژی‌ها فقط ظاهری منطقی و علمی دارند وگرنه ایدئولوژی نه علم است، نه فلسفه و نه دین. (هاشمی، 1384: 326) دین نیست به این دلیل که به نفی هر نوع وحی و الهام می‌پردازد. پس آن را باید آگاهی کاذب و «فرزند حرام‌زاده» روشنگری نامید. نویسنده سپس به مهم‌ترین مدعای کتابش می‌رسد. وی در این بخش به سراغ اصطلاح انقلاب مذهبی رفته و آن را متناقض‌نما و پارادوکسیکال می‌خواند و تذکر می‌دهد که اصرار بر کنار هم نهادن دو مفهوم انقلاب و مذهب در نهایت به ضرر مذهب تمام خواهد شد، چراکه به گمان وی در این نوع برخوردها، همواره تفکر سیاره‌ای برنده خواهد بود. عاقبت این انقلاب نیست که در راستای معاد یا مفاهیم اسلامی قرار می‌گیرد بلکه این اسلام است که ایدئولوژی می‌شود. «دین با این کار خود به دام نیرنگ عقل می‌افتد، می‌خواهد در برابر غرب قد علم کند خود غربی می‌شود، می‌خواهد به دنیا جنبه معنوی و روحانی ببخشد، خود جنبه عرفی و دنیایی پیدا می‌کند، می‌خواهد تاریخ را نفی کند خود تا ژرفا در تاریخ فرو می‌رود.» (همان، 2-331)
به طور طبیعی این نوع نگاه شایگان به انقلاب اسلامی ایران، منتقدانی هم دارد. از جمله آنها می‌توان به شهریار زرشناس اشاره کرد. زرشناس تناقض‌آلود دانستن انقلاب مذهبی را مغالطه‌ای بی‌اساس دانسته و می‌نویسد: «طرح مفهوم انقلاب در فلسفه هگل به این معنا نیست که در حوزه‌های آگاهی و معرفتی خارج از اندیشه غربی، مفهوم انقلاب وجود ندارد و اساساً جوهر تعالیم و سیره حضرت رسول (ص) در عربستان، یک انقلاب دینی بوده است. شایگان چون مدل مبنایی خود از انقلاب را مدل انقلاب فرانسه قرار می‌دهد، قادر به درک ماهیت انقلاب اسلامی نمی‌گردد. مفهوم انقلاب اسلامی از دل دیانت پدید آمده است و نه از درون تفکر عصر روشنگری و هگل که شایگان بخواهد از پارادوکسیکال بودن آن سخن بگوید.» (زرشناس، 1386: 170) البته زرشناس نمی‌گوید که چگونه می‌توان این دو مفهوم را که یکی قدیم و دیگری جدید است با هم ترکیب کرد و دچار همان التقاطی نشد که وی سروش و جریان روشنفکری دینی را به آن متهم می‌کند. و این که ایشان می‌گوید انقلاب اسلامی از دل دیانت پدید آمده یعنی چه؟ انقلاب 2 معمولاً پدیده‌ای از پایین و توأم با خشونت و خونریزی بسیار است که به نظر می‌آید با دیانت که مبتنی بر پذیرش قلبی و آزادانه است، نمی‌تواند نسبتی داشته باشد. نکته دیگر این که از آن موضعی که زرشناس در آن قرار دارد (یعنی سنت) نمی توان ایراد تناقض آلود بودن ترکیب «انقلاب مذهبی» را برطرف کرد زیرا سنت نیز همانند شایگان دین را امری استعلایی و فرا زمینی می بیند که قاعدتا نمی تواند با امری تاریخمند مانند انقلاب ترکیب شود. اما از موضع روشنفکری دینی می توان این ایراد شایگان را پاسخ داد چرا که از این منظر دین و وحی اموری تاریخمند محسوب می شوند که می توانند با امر تاریخمند دیگری نظیر مذهب، همنشین و همسایه شوند.
انتقاد دیگری که می‌توان به کتاب «انقلاب مذهبی چیست» وارد کرد این است که به نظر می‌آید شایگان در تعریف اسلام عمدتاً به وجه عرفانی آن توجه داشته و از شریعت موجود در آن غفلت کرده است. نمی‌توان انکار کرد که اسلام به دلیل دارا بودن شریعتی حجیم و فربه و به دلیل این که پیامبرش اقدام به تشکیل حکومتی اسلامی کرده، دینی سیاسی محسوب می‌شود. اگر فقه را از اسلام حذف کنیم و صرفاً اسلام را به سطح یک سنت فرو کاهیم، آنگاه تعریف شایگان می‌تواند درست باشد. به هر روی متفکر ما در این کتاب نیز، برای دوری از ایدئولوژی شدن دین و سنت، پناه بردن به تفکر انتقادی را توصیه می‌کند، همان کاری که پیشتر در آسیا در برابر غرب انجام داده بود.
اثر بعدی داریوش شایگان که در زمره شایگان مدرن طبقه‌بندی می‌شود، کتاب «نگاه شکسته: اسکیزوفرنی فرهنگی» است. نویسنده در این کتاب به غیبت ما در لحظه‌های حساس تمدن غرب اشاره کرده و تذکر می‌دهد که ما آسیایی‌ها بیش از سه قرن است که در تعطیلات تاریخ به سر می‌بریم. وی دوباره تکرار می‌کند که امکان گزینش و تلفیق سنت و مدرنیته وجود ندارد و بهتر است وجود این شکاف را بپذیریم. از نظر شایگان هیچ حوزه‌ای نمانده که از دستبرد مدرنیته در امان مانده باشد و لاجرم این پدیده غول‌آسا ما را هم درخواهد نوردید. به باور او دوگانه‌های سنت ـ مدرنیته و یا اسلام ـ دموکراسی در نهایت به اسکیزوفرنی فرهنگی در نزد ما انجامیده است. اما پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که، راه برون رفت از این وضعیت چیست؟ آیا چاره‌ای برای حل معضل اسکیزوفرنی فرهنگی وجود دارد و چگونه می‌توان این تعارضات را حل کرد؟ شایگان برای حل این معضل، درک این شکاف‌ها و عدم ساده‌سازی آنها را تجویز کرده و می‌گوید بهتر است از مقاومت‌های کورکورانه و دعاوی موهوم مبنی بر داشتن پاسخ‌های آماده برای حل مسائل جهانی بپرهیزیم و نسبیت ارزش‌ها را بپذیریم. اما مشروط بر آن که نقد را از یاد نبریم چراکه در آن صورت به توقف ذهنی و خلأ دچار خواهیم شد. اما می‌توان از نویسنده پرسید که منظور وی از پذیرش، آیا پذیرش تمام و کمال معیارهای جدید است؟ با توجه به این که ایشان معتقد است غرب کلیتی تجزیه‌ناپذیر بوده و برخورد گزینشی با آن نیز ممکن نیست، پذیرش مدرنیته همراه با نقد آن به چه معناست؟ آیا به معنای جذب عناصری و دفع عناصر دیگر است؟ و اگر چنین باشد این کار چه تفاوتی با پروژه فکری روشنفکری دینی که شایگان از مخالفان آن به حساب می‌آید، می‌تواند داشته باشد؟ قدر مسلم آن که خواننده آثار شایگان نمی‌تواند پاسخ این پرسش‌ها را از لابه‌لای آثار وی دریابد.
همان گونه که پیشتر هم گفتیم شایگان در کنار توصیه به پذیرش تجدد، همواره دغدغه معنویت را هم دارد که این نوع نگاه در کتاب دیگر وی «هانری کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام» نمود پیدا کرده است. نکته مهم و قابل ذکر این است که نویسنده در دوران جدید حیاتش دموکراسی و ضرورت آن را می‌پذیرد و اظهار می‌دارد که جامعه باید با تکیه بر قواعد عرفی و غیرمذهبی اداره شود و درست در چنین جامعه آزادی است که معنویت می‌تواند شکوفا شود زیرا به زعم وی بدون جدایی ایمان و دانش، فرد قائم به ذاتی که منشأ حق و حقوقی باشد در کار نخواهد بود و با نبودن چنین فردی دموکراسی منتفی است. همان گونه که خواهیم دید، دیدگاه وی درست در نقطه مقابل نظر محمد ارکون قرار می‌گیرد که از حقوق خداوند و رابطه میان انسان و خدا به احترام به حقوق بشر راه می‌زند. با این کتاب‌ها و گفتارها که آوردیم، متفکر ما از مرحله‌ای به مرحله دیگر ارتقا می‌یابد و متأثر از انگاره‌های پسامدرن به انسان سیاره‌ای و هویت‌های درهم فرو رفته می‌رسد.

4. هویت‌های مختلط
آخرین دوره فکری شایگان با انتشار کتاب حجیم «افسون‌زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار» همراه می‌شود. کتاب، بسیار متنوع و پراکنده است و معجونی است از مطالب مختلف در کنار یکدیگر. همانند همان هویت موزاییک‌وار و چهل تکه بشر امروز که موضوع کتاب است. نویسنده خود نیز به این مسأله واقف بوده و ضمن اعتراف به آن، اظهار می‌دارد که این تداخل عمدی نیست بلکه از آشفتگی فرهنگی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم ناشی می‌شود.
شایگان در آخرین منزلگاه فکری‌اش به این نکته اشاره می‌کند که دنیایی که ما در آن به سر می‌بریم نقطه برخورد سه پدیده همزمان است که به یکدیگر وابستگی متقابل دارند: افسون‌زدایی، تکنیک‌زدگی و مجازی‌سازی. (شایگان، 1381: 13) شایگان افسون‌زدایی را پس زدن کلیه صورت‌های تمثیلی و روایت‌های جادویی از جهان و حقایق آن دانسته و در کنار این دو از پدیده سومی نیز سخن به میان می‌آورد. «همراه و همسو با این دو پدیده، انقلاب الکترونیک و انتقال آنی امواج، پدیده‌ای را به ارمغان آورده است که کمتر از دو دیگر نو و غریب نیست: مجازی‌سازی.» (همان، 14) حضور همزمان این سه پدیده در جهان امروزی که شاید بتوان آن را حضور توأمان سنت، مدرنیته و انگاره‌های پسامدرن نامید، باعث بروز پیچیدگی‌ها،‌ درهم فرو رفتن‌ها و حتی تعارضات گوناگونی شده است. فرهنگ‌های مختلف موزاییک‌وار در کنار هم نشسته‌اند و موجب بروز اختلاط فرهنگی و طیفی گسترده از تفسیرهای گوناگون شده‌اند. «از آنجا که حقایق عظیم متافیزیکی که بنیاد هستی‌شناسی‌های پیشین بودند، اکنون بی‌اعتبار شده‌اند، هستی درهم شکسته، خود به فرآیندی بی‌پایان از تفسیرهای گوناگون تبدیل می‌شود. از این پس هر کس صلاحیت دارد جنبه‌های مختلف وجود را بر مبنای ارزش‌های ذهنی خویش تأویل کند.» (همان) وی سپس برای ملموس کردن سخن خویش به ذکر مثالی که خود با آن روبه‌رو بوده می‌پردازد. او از سفرش به ساحل لوس‌آنجلس و حضور شگفت‌آور همه چیز در کنار هم می‌گوید: «در آنجا بدوی‌ترین صورت‌های آگاهی بشری در کنار بازیچه‌هایی قرار داشت که حاصل پیچیده‌ترین تکنولوژی مدرن بود. مراسم شمنی 3 آمریکایی‌های بومی، حرکت‌های بدنی یوگای کلاسیک، طب سوزنی چین، همه نوع ماساژ سنتی ژاپنی، طالع‌بینی، دستگاه‌های واقعیت مجازی، راک و بریک دنس، همه این‌ها بی‌هیچ ارتباطی در کنار هم بودند. همه چیز هم‌زمان حاضر بود.» (همان، 37) حضور همزمان همه این چیزهاست که موجب می‌شود هویت دیگر مقوله ساکن و ثابتی نباشد و به قول شایگان اگر بحران هویتی هست به دلیل این است که دیگر هویت ثابتی نیست. نویسنده با بینشی هگلی اعلام می‌کند که بینش‌ها و فرهنگ‌های قدیمی از بین نمی‌روند بلکه در بینشی جدید حل می‌شوند. از نظر وی تاریخ عقاید به خصوص در مغرب زمین نشان می‌دهد که پس رفتن بینش‌های قدیمی با ظهور افکار جدید همزمان بوده‌اند و این نشان‌دهنده این است که افکار و اندیشه‌ها از بین نمی‌روند. «خواهیم دید که در اصل هیچ چیز کاملاً از میان نمی‌رود. گفتارها تغییر مکان می‌دهند و در انتظار نوبت دوباره خویش به مأمنی می‌گریزند.» (همان، 40) و همین حضور همزمان و چشم‌نواز گفتارها در کنار یکدیگر است که انسان جدید، انسانی با هویت سیال و چهل تکه را پدید می‌آورد. در واقع شایگان برای توضیح چنین وضعیتی از اصطلاح اری دلوکا نویسنده ایتالیایی استفاده می‌کند که می‌گفت هر یک از ما اشخاص متعددی هستیم و جمعیتی را در درون خود نهان داریم. بنابراین، ایرانی امروز به دلیل پدیده مجازی‌سازی و کوچک شدن جهان و درهم رفتگی جهان‌های مختلف، به همان اندازه که ایرانی است، فرانسوی، آمریکایی و ژاپنی هم هست و انسان چهل تکه سیاره‌ای این گونه شکل می‌گیرد. واضح است شایگان در ابراز این عقاید متأثر از انگاره‌های پسامدرن است. جامعه‌شناسان پسامدرن معتقدند هویت‌ها دیگر مفهومی ثابت نیستند بلکه سیال و وابسته به شرایط اجتماعی و تاریخی هستند. ویژگی دیگر پسامدرن مرکزیت‌زدایی (Decentering) است که معناهای مختلف را به گونه‌ای یکدست در کنار هم می‌نشاند. متفکران پسامدرن معتقدند: «هیچ نهاد مرکزی (برای مثال دولت) و هیچ معنایی (برای مثال حقیقت) وجود ندارد که جنبه‌های مختلف زندگی اجتماعی در موضعی ثابت حول آن سازمان یابند.» (نش، 1384: 56)
با وجود حرکت به سمت هویت جهانی اما هنوز صداهایی در گوشه و کنار جهان به گوش می‌رسند که خواهان بازگشت به عقب و یا شکل‌دهی دنیایی اتوپیایی و بی‌عیب و نقص هستند و یا کسانی که نمی‌خواهند در مقابل ارزش‌های سوداگرانه سرمایه‌داری تسلیم شوند. بنیادگراها از این دسته‌اند. از نظر شایگان این صداهای تازه نماینده فرهنگ‌هایی هستند که مدرنیته آنها را منزوی کرده و یا در معرض مرگ قرار داده است. این صداها همه ستایشگر تمایزند و به جای آویختن به ارزشهای عام بازاری خصلت های اشرافی را ترویج می کنند. عام‌گرایی ارزش‌های بازاری را نفی می‌کنند و خاص‌گ‍رایی قبیله‌ای و حتی خصلت‌های اشرافی زندگی را ترویج می‌کنند.(شایگان، 1381: 51-50) شاید بتوان گفت بنیادگرایی و تلاش متولیان آن برای بازگشت به ریشه‌ها نیز در نتیجه همین آشفتگی‌های هویتی و آمیختگی حوزه‌های مختلف رخ داده باشد. قبیله‌گرایی، پناه بردن به خشونت، ملت یا دارودسته گریزگاههایی هستند که امکان مقاومت در برابر پراکندگی هویت و تکثر فرهنگی را فراهم می‌کنند. شایگان در هر صورت مدرنیته را تنها ملجا نهایی می داند که همه انسانها و فرهنگ ها ناچارند آن را بپذیرند. این دیدگاه او با انتقاد شماری از سنت گراها روبرو شده است. و اساسا این طبیعی است که متفکری در قد و قامت شایگان منتقدانی هم داشته باشد. از جمله عبدالله نصری در نقدی بر افسون زدگی جدید، خوشبینی بیش از حد شایگان به غرب را مورد انتقاد قرار داده و می پرسد، با این همه نقدی که خود متفکران غربی نظیر نیچه، ماکس وبر، هایدگر و هابرماس بر مدرنیته زده اند چرا باید آن را ملجا نهایی بشر دانست؟ و این تلقی شایگان که مدرنیته و نهادهای آن همچون تفکیک قوا، تضمین حقوق فردی و نهادهای مدنی از یکدیگر جدانشدنی هستند را مورد تردید قرار داده و اظهار می کند که می توان بدون پذیرش مدرنیته هم از این اصول دفاع کرد. وی در ادامه از شایگان می پرسد که «آیا مسیر کنونی جهان درست است که باید همه اقوام و ملل در مسیر آن قرار گیرند؟» (نصری، 1387: 176) دکتر نصری در ادامه، ایدئولوژی ستیزی شایگان را نیز مورد سرزنش قرار داده و می گوید همه کسانی که با ایدئولوژیک شدن دین مخالفت می کنند خود ملتزم به ایدئولوژی خاصی هستند و می پرسد که «کسی که می گوید مدرنیته تنها ملجا ماست آیا به نحو ایدئولوژیک سخن نمی گوید؟» (همان، 177)

5. انتقاد از غرب
همان گونه که آمد، شایگان در ابتدا به خصوص در کتاب «آسیا در برابر غرب» موضع سختی در برابر غرب گرفت اما به تدریج با تجدد و بسیاری از نتایج آن نظیر دموکراسی آشتی کرد. شایگان پسامدرن اگرچه جامه چهل تکه بر اندام انسان خود می‌پوشاند اما در عین حال از انتقاد از غرب هم غافل نمی ماند. او از موضعی پست مدرنیستی ابراز عقیده می‌کند که غرب از مدرنیته امتیازی ساخته و پرسش از خود را از یاد برده است. (همان، 52-51) هرچند این موضع وی، با سخن پیشینیش که تفکر انتقادی را وجه مشخصه غرب خوانده بود و برای جلوگیری از تاریک‌اندیشی جدید، ما را به آن توصیه کرده بود، در تضاد قرار می‌گیرد. اما مهم‌ترین انتقاد شایگان به غرب، خلاء معناست. وی در یکی از مصاحبه‌هایش نیز به نسبت‌سنجی میان مدرنیته و معنویت پرداخته و می‌گوید که مدرنیته نتوانسته برخی از مهم‌ترین مسائل زندگی انسانی را حل کند. «مدرنیته مسائل قانونی را حل کرد،‌ مسائل اقتصادی، مسائل اجتماعی را حل کرد و تفکیک سه قوا، جامعه مدنی و احکامش را روشن کرد، اما به مسائل اساسی حیات پاسخ نداد. مرگ چیست؟ زندگی بعد از مرگ چیست؟ ما از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم؟ این سؤال‌ها وجود دارد و تا دنیا دنیاست این مسائل هست.» (www.iptra.ir)

ب. محمد ارکون

1. تقسیم‌بندی تاریخ اندیشه اسلامی
دراینجا و در ادامه به دیدگاههای متفکر مشهور الجزایری محمد ارکون می رسیم که در سالهای اخیر بحث های فراوانی را برانگیخته و اندیشه سیاسی اسلامی را گامی چند به جلو رانده است. وی اکنون استاد بازنشسته دانشگاه سوربن فرانسه است. از جمله کتاب‌های وی می‌توان به «اندیشه عربی»، «بازاندیشی اسلام: پرسش‌های معمول، پاسخ‌های غیرمعمول»، «مفهوم وحی: از اهل کتاب تا جوامع دارای کتاب ـ کتاب» و «نیندیشیده در اندیشه اسلامی معاصر» اشاره کرد. ارکون نیز مانند بسیاری از روشنفکران دینی همچون عبدالکریم سروش، مجتهد شبستری و یا فیلالی انصاری، دین را پدیده‌ای تاریخ مند می‌داند و سعی دارد اسلام را در نسبت با زمانه و تاریخ آن درک کند و در همین راستاست که تاریخ اندیشه اسلامی را به چهار دوره مهم تقسیم می‌کند:
1. مرحله قرآن و شکل‌گیری اولیه اندیشه اسلامی
2. عصر کلاسیک یعنی دوران عقلانیت و شکوفایی علمی و تمدنی
3. دوران مدرسی (اسکولاستیک) یا دوران تکرارها و نشخوارها (که عصر انحطاط هم نامیده می‌شود)
4. دوران نوزایش در قرن نوزدهم تا دهه پنجاه قرن بیستم
او البته از شکل‌گیری مرحله پنجمی هم یاد می‌کند که به زعم وی با جنبش ملی عبدالناصر (1970-1952) و انقلاب اسلامی ایران شروع می‌شود. اما تکیه اصلی ارکون به سه مرحله اولیه است چراکه از نظر وی در این مراحل است که عقل اسلامی تأسیس شده است.
ارکون مرحله اول، یعنی مرحله شکل‌گیری قرآن را از سال اول تولد اسلام تا سال یکصد و پنجاه هجری یا 767-622 میلادی ذکر می‌کند. وی در این بخش از سخنانش با نگاهی جالب توجه به واکاوی واژه عقل در قرآن کریم پرداخته و متذکر می‌شود که این واژه به صورت مصدری در قرآن نیامده است، بلکه به صورت عبارات استفهامی همچون افلا تعقلون و یا افلا یعقلون آمده که به صورت‌بندی خاص قرآن بازمی‌گردد. نکته مهمی که وی می‌خواهد بیان کند این است که مفهوم عقل در قرآن با معنای عقل در متون اسلامی و عقل فلسفی متفاوت بوده و عقل عملی و تجربی یعنی عقل معطوف به رویدادها و مشکلات هر روزه را دربر می‌گیرد. این نوع عقل از حساسیت و شعور و خیال جدا نبوده و صرفاً بر جنبه‌های استدلالی و برهان استوار نیست اما مفسران مصحف کریم این نکته را درنیافتند و سعی نمودند عقل منطقی و استدلالی را بر قرآن فرافکنی کنند و نتیجه‌اش این شده که مسلمانان پنداشتند که باید در قرآن دنبال اتم‌شناسی یا علوم تجربی بگردند، در حالی که این رویکرد، خطایی بیش نیست. از نظر ارکون واژه عقل در قرآن به ربط و پیوند میان نشانه‌ها و خالق بازمی‌گردد به این معنا که خداوند با آوردن عباراتی همچون افلا تعقلون می‌خواهد به مخاطبان این آیه بگوید که آیا با دیدن این همه نشانه و عجایب موجود در جهان، وجود خالق را نمی‌بینید و خداوند را در ورای این نشانه‌ها نمی‌یابید؟ «چرا به من ایمان نمی‌آورید؟ آیا میان نشانه‌ها و رمزهایی که به شما می‌نمایم پیوندی برقرار نمی‌کنید؟ خدایتان را بر این همه نعمتی که ارزانی‌تان کرده سپاس نمی‌گزارید؟» (ارکون، 1379: 93) ارکون از بی توجهی مفسران و فقیهان به بافت کلی قرآن می گوید. از اینکه آنها می کوشند هر امر پیچیده و ناروشن موجود در متن قرآنی را تعبیری عینی کنند انتقاد می کند و معتقد است قرآن در بافت کلی (Discourse) خود اولویت را به تعبیر استعاری و رمزی می دهد در حالی که مفسران سعی دارند کوله باری از مفاهیم خیالی را بر دوش قرآن نهند تا رویدادهایی که مصحف کریم عمدا به گونه ای رمزی در مورد آن سخن گفته و از نامیدن آن اجتناب کرده را محسوس و مشخص نمایند. البته استعاری دیدن قرآن و برخورد با آن به عنوان متنی ادبی در دنیای اسلامی بی سابقه نیست. اولین بار امین خولی این نوع نگاه را وارد جهان اسلام کرده و پس از او متفکرانی چون طه حسین در کتاب «فی الشعر الجاهلی» این راه را پی گرفتند. در زمانه ما نیز نصرحامد ابوزید در کتاب «معنای متن» همین دیدگاه را مبنای نظرش بر قرآن قرار داده است. نویسنده پس از ذکر این مقدمات منطقی، به این نتیجه دست می‌یازد که قرآن کتاب عظیم دینی است که از موضوعات اساسی همچون مرگ و زندگی، حیات پس از مرگ، نکورفتاری، عدالت،‌ همسایه‌دوستی و… سخن می‌گوید و نظام سیاسی ـ اقتصادی خاصی را بر بشر تحمیل نکرده و امور دنیایی انسان‌ها را به خودشان واگذار نموده است. بنابراین مفسران و مؤمنان نباید چیزهایی که در قرآن نیست، به آن ببندند. این دیدگاه ارکون می‌تواند متأثر از نظر علی عبدالرازق، پدر سکولاریسم در دنیای اسلام، باشد که می‌پنداشت رسالت پیامبر اسلام صرفاً رسالتی اخلاقی بوده و از دل قرآن و تعالیم پیامبر نمی‌توان الگوی خاص حکومتی، بیرون کشید و همچنین خواننده هوشیار را به یاد دیدگاه عبدالکریم سروش مبنی بر حداقلی دیدن دین می‌اندازد. سروش نیز معتقد است که انتظار بشر در مورد دین باید به حداقل‌ها و مسائل اساسی حیات منحصر گردد نه این که مؤمنان بخواهند پاسخ تمام پرسش‌های دنیایشان را از دین طلب کنند.
نویسنده در ادامه بررسی خود به دوره دوم اندیشه اسلامی یعنی دوران کلاسیک می‌رسد که به زعم وی از سال 150 هجری آغاز شده و تا 450 هجری ادامه می‌یابد. یعنی از 767 تا 1058 میلادی. ارکون این دوره را دوره بالندگی اندیشه‌های اسلامی می‌داند که مسلمانان به ترجمه و اندیشه در متون یونانی پرداخته بودند. در همین دوران است که شاخه عقل‌گرای اسلامی یعنی معتزله شکل می‌گیرد و در همین دوران است که شخصیت‌های بزرگی چون جاحظ، رازی، توحیدی، فارابی، ابن‌سینا، مسکویه و ابن‌ رشد پرورش می‌یابند. اما دشمنی اشاعره و اهل حدیث با عقل‌گرایان سرانجام، کار را به نفع فقها و سنت‌گرایان ‌چرخاند. فقها که علوم عقلی آن زمان را با اصطلاح هجوآمیز دخیله (وارداتی) ـ چیزی شبیه تهاجم فرهنگی زمانه خودمان ـ می‌نواختند، با همکاری حاکمان و خلفای اسلامی به پیروزی بر اعتزالیان دست یافتند و در این نقطه، تمدن اسلامی وارد دوره سوم یعنی دوره رکود و شرح شرح شروح شد. و از اینجاست که به نظر ارکون مسلمانان امروزی با دو گسست عمده روبه‌رو هستند: «گسست از دورانی که پربارتر و زاینده‌تر از امروز بود، یعنی از میراث کلاسیک و گسست دیگری از بهترین دست یافته‌های مدرنیته اروپایی از قرن شانزدهم تا امروز. در نتیجه عجب نیست که ما در سایه‌های تاریک افتاده و در عجز تیره‌ای فرو غلتیده‌ایم. ناگزیریم همزمان در دو جبهه بجنگیم: جبهه احیای رابطه با میراث فلسفی و عقلانی حاکم در دوران کلاسیک و بازشناسی و بازخوانی آن و جبهه تأخیر و تقصیر نسبت به تمدن اروپایی.» (همان، 96)
نویسنده تأکید می‌کند در این دوران دنیای اسلام شاهد رکود، اوج‌گیری رقابت‌های فرقه‌ای، درگیری شدید میان شیعه و سنی و رواج عقل بسته بوده است، عقلی که به زعم وی با آموزه‌های مذهبی مالکی، حنبلی، شافعی، امامی و… گره خورده بود که اندیشه‌های فلسفی را یکسره رد می‌کرد و شعارش این بود که: «مَن تمنطَقَ تَزَندق» (هر که منطق بورزد، کافرکیش شده است.)
تقریباً در همین دوران طولانی، در حالی که مسلمانان همچون بیکارگان در حال پیاده‌روی در خیابان تاریخ بودند، تحولات مهمی در دنیا رخ داد، تحولی عظیم به نام مدرنیته. در نتیجه عقل اسلامی که در دوران رکود خود به سر می‌برد هیچ نقشی در ایجاد و یا دامن‌گستری مدرنیته نداشته و مسلمانان تنها زمانی شروع به بیداری نمودند که با هجوم فاتحان غربی روبه‌رو شدند. از اینجاست که دوره سوم در تاریخ اندیشه اسلامی آغاز می‌شود. دوران نوزایش که در بازه زمانی 1950-1880 به وقوع می‌پیوندد و متفکران نوگرا را در دامان تمدن اسلامی پرورش می‌دهد. اما به زعم نویسنده ما، این جنبش با شکست روبه رو شد که اصلی‌ترین دلایل آن از نظر وی مقاومت شدید علمای سنتی و تهدید استعمار خارجی بوده است که موجب شکل‌گیری اولویت یافتن ایدئولوژی مبارزه برای رویارویی با تهدید‌های خارجی شد. به عبارت دیگر وجود استعمار و تهدید خارجی نگذاشت که مسلمانان با مسائل عمده خویش، نظیر عقب‌ماندگی روبه‌رو شوند. ارکون حضور اسراییل در منطقه و اشغال فلسطین را مانع جدی بر سر راه دنیای اسلامی در جهت آشتی با مدرنیته می‌داند. وی می‌گوید: «اگر بگذارند آخرین مسأله آزادی ملی حل شود (یعنی مشکل فلسطین) و پدیده استعمار آخرین دست‌اندازی‌های خود را به پایان برد (یعنی اشغال اسراییلی‌ها) عرب‌ها و به طور کلی مسلمانان خود را برای نخستین بار رویاروی خود می‌بینند و به یکباره همه مشکلات زبانه می‌کشد: اول مشکل توسعه، دوم مشکل آزادی‌های سیاسی و دموکراتیک، مشکل تشکیل جامعه مدنی منسجم و یکدست و به هم پیوسته.» (همان، 101) و پس از آن است که عقل لیبرال و انتقادی سر برمی‌آورد و بر عقل بنیادگرا و ایدئولوژیک پیروز می‌شود. به گمان نگارنده این رهیافت ارکون با مشکل روبه‌روست. باید در نظر داشت که منازعه و درگیری جزء جدایی‌ناپذیر و همیشگی نظام بین‌الملل بوده و یا لااقل در شرایط فعلی چشم‌انداز امیدبخشی برای حل این منازعات در آینده نزدیک وجود ندارد. اشغال فلسطین و یا حضور قدرت‌های غربی (به خصوص آمریکا) در منطقه خاورمیانه مشکلات بزرگی هستند و به طور حتم بر تنور بنیادگرایی می‌دمند و آتش آن را تیزتر می‌کنند اما به نظر نمی‌رسد با فرض حل چنین معضلاتی در آینده شاهد شکوفایی و به بار نشستن عقل و خرد در پهنه کشورهای اسلامی باشیم. از طرف دیگر می‌توان پرسید که آیا جدال میان عقل‌گرایان و فقیهان در دوران کلاسیک اسلامی و سپس برتری نقل‌گرایان بر عقل‌گرایان، حاصل تهدید یک قدرت خارجی بوده است که اکنون صرف حضور قدرت‌های خارجی در منطقه را عامل اصلی رکود دنیای اسلامی بدانیم؟! و این که آیا شکل‌گیری رنسانس و قوت‌گیری فکر انتقادی در اروپا در بستری از صلح و عدم منازعه داخلی و خارجی رخ داده که حالا صلح را تنها لازمه شکوفایی عقل‌گرایی بدانیم؟!

2. نیندیشیده‌ها
شاید مهم‌ترین ابتکار ارکون وارد کردن مفهوم نیندیشیده (Unthought) به حوزه اندیشه سیاسی اسلام باشد که مفهومی جدید در میان آرای متفکران مسلمان به شمار می‌آید. او اعتقاد دارد مسلمانان طی مدت چهار قرن یعنی از قرن شانزدهم تا به حال که دنیای غرب در حال بنای مدرنیته بوده است، همانند بیکارگانی در پیاده روی خیابان تاریخ به خوابی عمیق فرو رفته بودند و در نتیجه گرفتار نیندیشیده‌ها شدند. از نظر وی در این مدت دنیای اسلامی نه تنها در روند مدرنیته مشارکتی نداشته بلکه با کنار نهادن فلسفه و حتی الهیات از میراث خود نیز فاصله گرفت. ارکون نوع رفتار پلیسی و خفقان‌آور دولت‌های جوامع اسلامی، شکل‌گیری نظام‌های الهیاتی جزم‌اندیش و عدم تحلیل پدیده‌هایی چون تاریخ اسلام و وحی با استفاده از خرد انتقادی را سبب انباشت نیندیشیده‌ها می‌داند و درست به همین خاطر است که به چالش با سه سنت فکری می‌پردازد: گفتمان‌های اسلامی ارتدوکس، سنت شرق‌شناسی غربی که معتقد به تضاد دائمی اسلام و عقلانیت است و بنیادگرایی. ارکون برای اندیشه در این نیندیشیده‌ها اصرار دارد که به بازاندیشی در تاریخ صدر اسلام و تفسیر تاریخ‌مند پدیده وحی بپردازد. او در واقع خواستار باز تعریف آن چیزهایی است که نیندیشیده، به صورت باورهایی مقدس و ارتدوکس درآمده‌اند و به غلط توسط برخی چهره‌های سیاسی یا تاریخی مقدس قلمداد شده‌اند. از نظر وی تنها در این صورت است که قرآن و کل میراث اسلامی می‌تواند منشأ حرکت، زندگ‍ی و چارچوبی برای هدایت آدمیان باشد. او در واقع خواستار بازاندیشی و ارزیابی دوباره همه سنت‌ها و معارفی است که توسط ادیان و حتی سنت‌های سکولار اندیشه، به گونه‌ای غیرانتقادی تولید شده‌اند. ارکون اصرار دارد وحی را نه موجودیتی صرفاً استعلایی بلکه در گفتگوی مستمر با تاریخ و علوم زمانه ببیند. پس از نظر وی تاریخ‌مندی، نیندیشیده عمده گفتمان اسلامی است. «نیندیشیدگی عمده در اندیشه اسلامی کلاسیک و معاصر، تاریخ‌مندی گفتمان دینی است… برای تفسیر آن چیزی که وحی نامیده می‌شود. خارج از شرایط تاریخی بروز آن، تحولش در طول تاریخ و کارکردهای تحول یابنده‌اش زیر فشار تاریخ، هیچ راه دیگری در هیچ سطحی وجود ندارد.» (میرسپاسی، 1386: 77-276) اما پرسشی که برخی منتقدان در اینجا مطرح می کنند این است که اگر بپذیریم وحی پدیده ای تاریخمند است که در گفتگو با معارف زمانه خود دچار تغییر می شود، آیا حجیت خود را از دست نمی دهد و به متنی هم ارز با سایر متون بشری تبدیل نمی شود؟
همان گونه که پیشتر آمد، محمد ارکون تقصیر عمده انباشت نیندیشیده‌ها در میراث اسلامی را متوجه رژیم‌های سیاسی اسلامی به خصوص خلیفه متوکل می‌داند که اقدام به برچیدن بساط فلسفه و الهیات معتزله کردند. (همان، 279) نویسنده برای خروج از چنین وضعیت ناهنجار و گریز از دو گسستی که از آن سخن به میان آمد (گسست از دوران طلایی اسلامی و گسست از مدرنیته) به‌کارگیری خرد نوپدید (Emergent Reason) را توصیه می‌کند. خرد نوپدید از نظر وی آن چیزی است که نه می‌تواند دستاوردهای فراوان مدرنیته را نادیده بگیرد و نه می‌تواند همه میراث‌های سنت‌های فرهنگی زنده را که هنوز با الهام دینی پیوند دارند بی‌ارزش قلمداد کند. به گفته ارکون خرد نوپدید از ما می‌خواهد که فراسوی دوگانه‌های کلیشه‌ای و ریشه‌داری چون دین در مقابل سکولاریسم یا عقل در مقابل تخیل گام برداریم. به نظر می‌رسد خرد نوپدید ارکون شباهت‌هایی با عقل پسامدرن که سعی می‌کند از فرا روایت‌های مدرنیته و کلیشه‌های رایجی چون زن/ مرد، سیاه/ سفید بگریزد، داشته باشد. عقلی که در عین حال سعی می‌کند توجه ویژه‌ای به حاشیه‌نشین‌ها و خرده فرهنگ‌ها نیز ابراز کند.
متفکر مذکور در ادامه بررسی خود،‌ جسورانه به نوع حضور خدا و تصویر او در جوامع مسلمان پرداخته و آن را نیز مصداق نیندیشیده معرفی می‌کند و اصرار دارد که تاریخ‌مندی را حتی به نوع حضور خدا در جوامع مسلمان نیز تسری دهد. او اذعان می‌کند حضور مستقیم و بی‌واسطه خدا در جوامع، امکان‌پذیر نیست و نباید تصور کرد صرفاً با بردن نام خدا، ما به وجودش دست می‌یابیم. از نظر او ما با تصور خدا در میان خود روبه‌رو هستیم و نه خود خدا. ارکون در تعبیری جالب و بدیع عقب‌ماندگی مسلمانان و پیشرفتگی غربیان را به تفاوت این دو نوع تصور از حضور خداوند مربوط می‌داند. اروپاییان مدت‌هاست از قرون وسطی که اجازه اندیشه درباره خدا را نمی‌داد، رسته‌اند و به تصویری از خدای متساهل، نرم‌خو و بخشنده رسیده‌اند. خدایی که به جای درشت‌خویی و دژرفتاری اجازه ابتکار، اندیشه و اقبال به زندگی را می‌دهد. اروپا زمانی به رشد و پیشرفت دست یافت که از خدا تصویری روادار ساخت و در سایه آن بود که امید به زندگی، امید به آزادی و عدالت در آن جوامع رشد یافت. جامعه آزاد خدا را موجودی آرام، روادار و بردبار می‌داند، در حالی که جامعه فقرزده خدا را در قالب پدری سنگدل یا حاکمی ستم‌پیشه و دژرفتار می‌یابد. (ارکون، 1379: 90) مسلمانان هنوز هم نتوانستند از تصویر خدای خشن رها شوند و به دلیل نیندیشیده ماندن این موضوع، به خاطر حساسیت آن، دچار مشکل عقب‌ماندگی شده‌اند. این تعبیر ارکون و این نوع تصویرسازی او از خدا و ارتباط آن با مسأله عقب‌ماندگی، نکته‌ای بدیع و جسورانه است که وی را از دیگر متفکران دنیای اسلامی جدا و برجسته می‌سازد.

3. بنیادگرایی
بنیادگرایی یا بازگشت به ریشه‌ها در جوامع اسلامی، از آن دسته مفاهیمی است که ارکون بسیار درباره آن اندیشه کرده و عوامل چندی را برای بروز آن ذکر کرده است.
اولین عامل از نظر وی ورود مفاهیم ناآشنا به جوامع اسلامی و شکل‌گیری واکنش‌های متقابل بوده است. ارکون در مقاله‌ای به زبان انگلیسی می‌نویسد ورود مفهوم جدید دولت ـ ملت پس از جنگ جهانی دوم و دوران استعمار به دنیای اسلام موجب بروز تنش‌های بسیاری شده، چراکه دولت مدرن و نهادهای همراه آن هیچ زمینه‌ای در چارچوب سنت‌های اسلامی نداشته است و مسلمانان به یکباره با چیزی روبه‌رو شدند که هیچ آشنایی با آن نداشتند. به دنبال همین مسأله بود که جریان مقابلی شکل گرفت که خود را در مقابل مفاهیم غربی و به اصطلاح خودش هجوم فکری ـ فرهنگی غرب تعریف نمود. تفکری که توانست جمع قابل توجهی از جمعیت مسلمان به خصوص جوانان را به خود جلب کند. بنیادگرایان ادعا می‌کردند که تمامی مفاهیم مدرن از قبیل: آزادی زنان، حقوق بشر، جامعه مدنی و حقوق شهروندی در قرآن و دولت پیامبر اسلام در مکه و مدینه آمده و نیازی به اقتباس از غربی‌ها نیست. بر اساس این دیدگاه، غربی‌ها این اصالت تاریخی را نفی کرده و به وسیله سکولاریسم به بیراهه کشاندند. بنابراین همه مسلمانان وظیفه دارند برای استیفای این اصالت اسلامی بکوشند و هر نوع نفوذ غرب را از جوامع اسلامی ریشه‌کن کنند. (www.iis.ac.uk)
نکته جالب اما، اینجاست که نویسنده با وجودی که با این ایستار بنیادگرایان که می‌کوشند تمام مفاهیم مدرن را در قرآن و سنت پیامبر بیابند، مخالفت می‌کند اما خود زمانی که درباره مفهوم حقوق بشر سخن می‌گوید، سعی می‌کند به همان متون قدیمی رجوع کند. ارکون با توجه به مفهوم حق در اندیشه اسلامی می‌گوید که در اندیشه اسلامی هم خدا و هم بشر صاحب حق هستند، با این تفاوت که خدا در اینجا صاحب اولویت و برتری است و درست به همین دلیل است که اسلام به مؤمنان توصیه می‌کند با به جای آوردن آداب مذهبی، حقوق خداوند را پاس دارند. بندگی خداوند به این طریق انسان‌ها را وامی‌دارد تا خود را موظف بدانند حقوق سایر انسان‌ها را رعایت کنند و به دیگر سخن، احترام به حقوق بشر نتیجه و جنبه‌ای از احترام به حقوق خداوند است. (Ibid) و بدین طریق است که ارکون سعی می‌کند از مفهوم حق به حقوق بشر راه زند. او به واقع همان کاری را انجام می‌دهد که بنیادگرایان هم می‌کنند یعنی خلط مفاهیم جدید و قدیم.
ارکون عامل دوم بنیادگرایی را حضور عوامل بیرونی می‌داند. از جمله مبارزه با استعمار، فشار اسراییل بر منطقه خاورمیانه، راهبردهای جدیدی که غرب برای سلطه بر جوامع عربی و اسلامی در پیش گرفته و همچنین پیدایش نظام‌های اقتدارگرا پس از استقلال در جوامع مسلمان. وی به خصوص در دوران معاصر، حضور اسراییل در منطقه را موجب دوام و تندتر شدن افراط‌گرایی در منطقه و بیشتر شدن حجم نیندیشیده‌ها در میراث اسلامی می‌شمارد.
عامل سوم از نظر ارکون، عدم شکل‌گیری مدرنیته عقلی در جوامع اسلامی است. او دو نوع مدرنیته را از هم تفکیک می‌کند: مدرنیته مادی و مدرنیته عقلی. از نظر وی عدم پا گرفتن مدرنیته عقلی و عدم استقرار خرد انتقادی در جوامع مسلمان یکی از عوامل اصلی گسترش جنبش‌های گذشته‌گراست. وی در مصاحبه‌ای با هاشم صالح مترجم سوری آثارش می‌گوید که فن‌آوری‌های جدید، کامپیوتر، سیستم های اطلاعاتی و در یک کلام مدرنیته مادی وارد بسیاری از کشورهای مسلمان شده‌اند اما این کشورها هنوز مدرن نیستند. (ارکون، 1379: 98) او در ادامه منظورش از مدرنیته عقلی را ورود دانش و فلسفه جدید و استقرار خرد انتقادی بیان می‌کند.
برخی تحلیل‌گران، با برداشتی ذات‌گرایانه معتقدند اسلام ذاتاً دینی غیرسکولار،‌ سیاسی و احیاناً خشن و سخت‌گیر است. برنارد لوئیس و ساموئل هانتینگتون از همین گروهند. از نظر لوئیس مسلمانان زندانی همیشگی مذهب هستند و هیچگاه نمی‌توانند به دموکراسی دست یابند. او دشمنی اسلام‌گرایان با غرب را نتیجه عقده حقارت مسلمانان در شکست از قدرت‌های غربی می‌داند. (ولترینگ، 1384: 122) ارکون این دیدگاه‌ها را رد کرده و خشونت را امری انسان‌شناختی و ذاتی انسان‌ها می‌داند. به علاوه او اظهار می‌کند که این وضعیت جوامع است که چگونگی دینداری آنها را تعیین می‌کند. اگر جامعه‌ای فقرزده و مملو از جمعیت باشد لاجرم در دینداری خود افراط خواهد کرد و این پدیده در اروپا و تاریخ مسیحیت نیز اتفاق افتاده که ارکون، روشنفکران غربی را به خاطر فراموش کردن آن به باد انتقاد می‌گیرد. از نظر وی، وقتی در جامعه‌ای سرکوب وجود دارد و مشکلات بر هم انباشته می‌شوند و راه‌حل یا امیدی به آن یافت نمی‌شود، آن جامعه از زبان دینی برای اعتراض و انفجار خود استفاده می‌کند. و از اینجاست که متفکر ما مدرن نشدن دین در جوامع اسلامی را چهارمین عامل بنیادگرایی می‌نامد. از نظر ارکون مشکل اساسی مسلمانان این است که برخلاف جوامع غربی به بازنگری و مدرن کردن سنت‌های دینی خود نپرداخته‌اند والا در غرب هم ستم و هم اعتراض به ستم وجود دارد اما این اعتراض‌ها هیچگاه رنگ دینی به خود نمی‌گیرد چراکه در آن جوامع نه دین، بلکه قانون است که بر مسند داوری نشسته است.
ارکون انفجار جمعیت در کشورهای اسلامی و شکست دولت‌ها و نخبگان ملی در ارائه راهکارهای مؤثر را عامل بعدی بنیادگرایی معرفی می‌کند. رشد سریع جمعیت و ناتوانی دولت‌ها در ایجاد اشتغال، خدمات اجتماعی و بهداشتی این فرصت را به بنیادگرایان داده تا بخواهند خود این نقایص را برطرف کنند. آنها با سر زدن به مناطق متروک و بی‌بهره از خدمات اجتماعی سعی در ارائه این خدمات می‌نمایند و به این ترتیب به جذب جمعیت عظیم فقیر و سراپا انتقام می‌پردازند.

4. ارکون و غرب
با قاطعیت می‌توان گفت، محمد ارکون از مدرنیته و مؤلفه‌های آن نظیر هرمنوتیک و خرد انتقادی بهره‌های بسیار برده، به طور مثال ایشان در اندیشه در نیندیشیده‌های تاریخ اسلامی به وضوح تحت تأثیر مکتب تاریخ‌نگاری آنال قرار داشته است. مکتب آنال که توسط نظریه‌پردازانی چون لوسین فور و مارک بلوک ابداع شده در نقطه مقابل تاریخ‌نگاری پوزیتیویستی قرار می‌گیرد. تاریخ‌نگاری پوزیتیویستی بر عینیت، رویداد، روایت تاریخی و سند تاریخی استوار است. بر این اساس، تاریخ به سرگذشت رهبران بزرگ و اعمال آنها محدود می‌شد و کاملاً سرشتی نخبه‌گرایانه و اشرافی پیدا می‌کرد و عملاً مردم عادی راهی در آن نداشتند. از نگاه این مکتب، سند تاریخی اهمیتی فوق‌العاده و مقدس گونه پیدا می‌کرد و وظیفه تاریخ‌نگار نیز صرفاً جستجو و بررسی همین اسناد بوده است. تاریخ‌نگاری سنتی با تأکید بیش از حد بر استقلال تاریخ از سایر دانش‌ها، این علم را به حوزه‌ای بسته و انعطاف‌ناپذیر تبدیل کرده بود اما در مکتب آنال، پژوهشگر برای درک درست تحولات حتماً باید اسناد تاریخی را در نگاهی دیالکتیکی با عصر و زمانه خودش و سخن غالب آن زمانه (Discourse) درک کند. در واقع از این منظر، اسناد ساکتند و باید توسط پژوهشگر به حرف آیند. (مناف‌زاده، 1368: 56) بنا براین برای روشن کردن زوایای تاریک آنچه گذشتگان به آن می‌اندیشیدند، تاریخ‌نگار ناچار به بازسازی آن فضا و توضیح دیالکتیکی اسناد و رویدادهاست. البته ارکون با وجود تأثیری که از غرب پذیرفته، چشمانش را بر عیوب مدرنیته نمی‌بندد و در مناسبت‌های مختلف به انتقاد از غرب می‌پردازد. وی چند انتقاد عمده را در این باره مطرح می‌کند:
1. ارکون تمدن فعلی غرب را مدیون دستاوردهای فکری و فنی تمدن اسلامی دانسته و تا آنجا پیش می‌رود که تمدن اروپایی را به نوعی ادامه تمدن اسلامی می‌داند. وی روشنفکران و متفکران فعلی مغرب زمین را به خاطر نادیده گرفتن دستاوردهای تمدن اسلامی و ادای دین نکردن به آن مورد انتقاد و شماتت قرار می‌دهد. ضمن آن که مسلمانان را نیز به خاطر تنگ‌نظری و بستن درها سرزنش می‌کند.
2. نویسنده از نسبیت موجود در غرب و فقدان بعد معنوی زندگی اروپاییان نیز انتقاد کرده و می‌گوید آنها گویی دیگر سنجه و عیاری برای درک درستی و نادرستی چیزها ندارند. ارکون به زندگی مصرفی، مباح بودن تقریباً همه چیز (به خصوص در حوزه مسائل جنسی)، حضور اندک خداوند و محدودیت‌های اندک در زندگی غربیان نیز انتقاد وارد می‌کند. به زعم وی بسیاری از اروپاییان این فقدان بعد معنوی را هم‌اکنون احساس می‌کنند و آرزوی بازگشت به گذشته ای را در دل می پرورانند که حقیقت مطلق بود نه نسبی. (ارکون، 1379: 81-80)
3. محمد ارکون از حضور استعمار غربی و به خصوص اسراییل در منطقه زندگی مسلمانان به شدت انتقاد کرده و همان گونه که ذکر شد آن را یکی از عوامل مهم عقب‌ماندگی مسلمانان و تشدید بنیادگرایی در منطقه ارزیابی می‌کند. وی به نگاه سودانگار اروپاییان در تبادلات اقتصادی با کشورهای جنوب و همچنین عدم صداقت آنها در معامله با برخی رژیم‌های اسلامی که حقوق بشر را نقض می‌کنند نیز خرده می گیرد. (همان، 106)

شباهتها و تفاوتها
شایگان و ارکون به عنوان متفکرانی که در حوزه جغرافیایی دنیای اسلامی به دنیا آمدند با یکدیگر شباهتها و تفاوتهایی دارند. یکی از این شباهت ها، انتقادشان از غرب است. این متفکران در دامان تمدنهای شرقی پرورده شدند و شاید به همین دلیل باشد که هردوی آنها دغدغه معنویت دارند و از خلا معنا در غرب شکایت می کنند.
داریوش شایگان اگرچه مدرنیته غربی را دستاوردی بزرگ دانسته و مدرن شدن را نیز اجتناب ناپذیر فرض می کند اما در عین حال ضمن انتقاد از خلا معنا در غرب می نویسد: «مدرنیته پس از آن که وعده آزادی انسان را داد، پس از آن که او را از قیمومیت خدایان، از اسارت شوکت و قداست مذهب رها کرد، به ضد خود بدل شد.» (شایگان، 1381: 51) از نظر وی مدرنیته گرچه مسایل قانونی را حل کرد اما هنوز نتوانسته به پرسش های اساسی حیات، همانند زندگی پس از مرگ پاسخ روشنی بدهد. (www.iptra.ir) علاوه بر اینها نویسنده معتقد است غرب دیگر معنای پرسش از خود را از یاد برده و از مدرنیته امتیازی ساخته برای خودش، نه اضطرابی که از درون تکانش دهد. (شایگان، 1381: 51)
برخی انتقادهای ارکون به غرب نیز شبیه داریوش شایگان است. او نیز از خلا معنویت در غرب، کمی حضور خدا در زندگی غربیان و مباح بودن تقریبا همه چیز در زندگی آنها انتقاد می کند. علاوه بر این ها ارکون اعتقاد دارد تمدن اروپایی به نوعی گسترش و ادامه تمدن اسلامی است و اروپاییان را به خاطر فراموشی این نکته سرزنش می کند. «پیش از شکل گیری یک سپهر اقتصادی، فناوری و مالی نیرومند به نام غرب، اروپا به مثابه نوعی سپهر جغرافیایی، فرهنگی، فکری و معنوی از جهات متعدد و بسط اندیشه و دانش علمی است که در دوران کلاسیک تمدن عرب-اسلامی، در ناحیه اسلامی شده مدیترانه انباشت شده بود.» (میر سپاسی، 1386: 270) ارکون بر خلاف شایگان که چندان سیاسی نیست، از موضع متفکری که نیم نگاهی هم به سیاست روز دارد، حضور غرب و اسراییل در منطقه مسلمانان را به شدت مورد سرزنش قرار می دهد و آن را موجب تقویت بنیادگرایی و استمرار عقب ماندگی مسلمانان می داند.
دیگر شباهت شایگان و ارکون، اندیشه کردن درباره بنیادگرایی و انتقاد از آن است. شایگان در «آسیا در برابر غرب» بازگشت دوباره به ریشه ها و شیطان خواندن غرب را تاریک اندیشی جدید خوانده و آن را نتیجه غم غربت می داند. (شایگان، 1386: 301) نویسنده در آخرین مرحله فکری خود در افسون زدگی جدید نیز درباره بنیادگرایی سخن می گوید و این بار صداهایی که طالب بازگشت به گذشته و دنیای اتوپیایی بی عیب و نقص هستند را نتیجه اختلاط هویت ها در دنیای جدید، هم سطحی آگاهی های مختلف و تحقیر فرهنگ های حاشیه ای توسط مدرنیته می داند. (شایگان، 1381: 51-50) اما تاملات ارکون درباره بنیادگرایی را می توان عمیق تر و جدی تر از همتای ایرانی اش دانست. محمد ارکون بنیادگرایی را نتیجه ورود مفاهیم جدیدی همانند دولت-ملت می داند که هیچ زمینه و سابقه ای در تاریخ و سنت های سرزمین های اسلامی نداشته اند. ورود مفاهیم مدرن و بی سابقه ای چون حقوق بشر، آزادی زنان، جامعه مدنی و حقوق شهروندی موجب شکل گیری جریان مقابلی شد که مدعی وجود همه این مفاهیم و بیش از آن در قرآن و سنت اسلامی بوده است. (www.iis.ac.uk) ایشان در ادامه تاملات خود به نکته جالب تری اشاره می کند. از نظر وی غرب، به این علت از چنگ بنیادگرایی مسیحی رها شد که در آنجا اندیشه مرحله به مرحله پیش رفت اما چنین اتفاقی در دنیای اسلامی نیفتاد. ارکون معتقد است اندیشه زمانی می تواند به شکل متین و برگشت ناپذیر توسعه یابد که گام به گام و بدون تعجیل حرکت کند. (وصفی، 1388: 22)
شاید بتوان مهمترین شباهت های این دو اندیشه ورز را پذیرش انتقادی مدرنیته، تامل و انتقاد از بنیادگرایی و انتقاد از خلا معنا در غرب دانست. اما این دو برغم شباهت ها، تفاوت های چندی نیز دارند. شایگان معناگرایی سکولار و ارکون دین اندیشی لیبرال است. داریوش شایگان حتی در دوره اول فکری اش که به شدت در برابر غرب موضع داشت، دین اندیش نبود و انتقادهایش را از منظر دین سامان نداده بود. نگاه او به مدرنیته خوشبینانه تر از ارکون است. او مدرنیته غربی را اجتناب ناپذیر می داند و نوری جز آن چه که از غرب می تابد نمی شناسد. اما ارکون برخلاف وی دین اندیش است. وی متاثر از ابن رشد و همانند نحله روشنفکران دینی ایرانی، امیدوار به آشتی دادن دین و مدرنیته است و یا لااقل به مدرنیته ای می اندیشد که سنت را یکسره کنار نگذارد. درست به همین دلیل است که بکارگیری آن نوع خردی را تجویز می کند که هم پروای عقل را دارد و هم جانب سنت را نگاه می دارد. شاید این تفاوت میان این دو متفکر ناشی از خاستگاههای متفاوت فرهنگی آنان نیز باشد. شایگان از جایی برخاسته که علاوه بر برخورداری از فرهنگ اسلامی، هنوز مولفه های فرهنگ ایران قبل از اسلام را نیز در خود دارد. اگر نظر عبدالکریم سروش را بپذیریم که هویت ایران معاصر را حاوی سه عنصر ایرانیت، اسلامیت و مدرنیت می داند، تفاوت داریوش شایگان به عنوان کسی که دارای هویت ایرانی در شخصیت خویش است با ارکون واضح تر می شود. به نظر می رسد ادیان ایران باستان که بخش عمده ای از فرهنگ ایران قبل از اسلام را شامل می شوند، اشتراکات چندی با مسیحیت که در نهایت سکولاریسم از درون آن زاده شد، داشته باشند. نمی توان تاثیر آیین میترا و یا مانوی گری را بر مسیحیت انکار کرد بنابراین می توان به این نتیجه رسید که ادیان ایران باستان حاوی عناصر مقوم سکولاریسم هستند. دقت در سه گانه «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» که اصلی ترین عناصر تشکیل دهنده دین زرتشت هستند نیز می تواند ما را به همین نتیجه برساند. محدود شدن این دین به اصول حداقل اخلاقی، طبیعتا باعث ایجاد حوزه وسیع تری برای عقل خواهد شد. برخلاف اسلام که از شریعتی وسیع و محدود کننده برخوردار است و عقل را دچار تنگنا می کند. با توجه به این توضیحات و با عنایت به این نکته که شایگان عمدتا متعلق به فرهنگ ایرانی-اسلامی بوده و در محیطی چند فرهنگی پرورش یافته است، می توان سکولار بودن وی و پذیرش راحت تر مدرنیته توسط ایشان را توضیح داد.

نتیجه
اگر بخواهیم به پرسش آغازین مقاله پاسخ دهیم، خواهیم دید که هر دو متفکر مورد بررسی (شایگان و ارکون) بسیاری از مولفه های غرب و مدرنیته را پذیرفته اند و دست به وام گیریهای گسترده ای از آن زده اند ؛ هرچند انتقادهایی نیز به آن وارد کرده اند. بنابراین می توان گفت که نگاه آنان به غرب نگاهی گزینشی بوده است. اما جدای از این مساله هر دو متفکر به تامل درباره مساله عقب ماندگی دنیای اسلامی نیز پرداخته اند. از نظر شایگان در دوره نخستین تفکرش، غرب¬زدگی (به معنای عدم شناخت غرب) و سپس تاریک اندیشی جدید (رو آوری به بنیادگرایی و همچنین سازگاری¬های سطحی مفاهیم)و ایدئولوژی شدن سنت مشکل اساسی ما بوده است. پیشنهاد مشخص شایگان روی آوری به تفکر انتقادی و در ضمن پذیرش عدم سازگاری دوگانه هایی چون سنت – مدرنیته و قبول هویت مختلط جهانی می¬باشد. ارکون در مقابل، از دو گسست (گسست از دوره طلایی تمدن اسلامی و گسست از مدرنیته غربی) همچنین بنیادگرایی و ایدئولوژی رجعت¬گرا به عنوان معضلات عمده دنیای اسلامی یاد می کند. به نظر او اندیشیدن در نیندیشیده های سنت اسلامی و شکل¬گیری خرد نوپدید، می¬تواند راه برون مسلمانان از عقب ماندگی باشد.

پی نوشتها
1. موتاسیون (Mutation) یا جهش، اصطلاحی بر گرفته از زیست شناسی است که معنای آن تغییر ناگهانی در DNA کروموزومی است. بیشتر جهش ها برای موجود زنده زیان آور هستند و تعادل رشد را بهم می زنند. هرچه دگرگونی حاصل از جهش شدیدتر باشد، زیان آن نیز بیشتر است.
2. منظور نگارنده در اینجا انقلابهای سیاسی و اجتماعی است (نه انقلاب فرهنگی، علمی و جز آن) که طی آن، طبقات فرودست برای تغییر دادن شرایط موجود با طبقات فرا دست که دولت و نهادهای نظامی را در دست داشته و مایل به حفظ امتیازات خود می باشند، وارد ستیز می شوند. معمولا چنین انقلابهایی با زور و خونریزی بسیار همراه می گردد.
3. شمنیسم Shamanism)) به مجموعه ای از اعتقادات و یا باورها گفته می شود که در جوامع ابتدایی وجود دارند و شامل توانایی تشخیص، درمان یا حتی ایجاد بیماریهایی هستند که از ارتباط با ارواح پدید می آیند. این آیین همچنین مبتنی بر این اعتقاد است که جهان مرئی تحت سلطه نیروهای نامرئی قرار دارد. شمنها را پزشک یا جادوگر پزشک هم می نامند.

منابع
1. بروجردی، مهرزاد، روشنفکران ایرانی و غرب، 1377، ترجمه جمشید شیرازی، تهران، فرزان روز
2. جهانبگلو، رامین، زیر آسمان‌های جهان: گفت‌وگوی رامین جهانبگلو با داریوش شایگان، 1374، ترجمه نازی عظیما، تهران، فرزان روز
3. شایگان، داریوش، آسیا در برابر غرب، 1386، تهران، چ 5، امیرکبیر
4. شایگان، داریوش، افسون‌زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار، 1381، ترجمه فاطمه ولیانی، چ 3، تهران، فرزان روز
5. هاشمی، محمد منصور، هویت‌اندیشان و میراث فکری احمد فردید، 1384، تهران، چ 2، کویر
6. زرشناس، شهریار، نگاهی کوتاه به تاریخچه روشنفکری در ایران، 1386، ج دوم، چ دوم، تهران، کتاب صبح
7. نَش، کیت، جامعه‌شناسی سیاسی معاصر، 1384، ترجمه محمدتقی دلفروز، چ 3، تهران، کویر
8. ارکون، محمد، نقد عقل اسلامی، 1379، مترجم محمد مهدی خلجی، تهران، نشر ایده
9. میرسپاسی، علی، روشنفکران ایران: روایت‌های یأس و امید، 1386، ترجمه عباس مخبر، چ سوم، تهران، نشر توسعه
10. ولترینگ، رابرت، ریشه‌های محبوبیت اسلام‌گرایان، ترجمه سعید گلکار، فصلنامه خاورمیانه، شماره 2، سال دوازدهم، 1384
11. مناف‌زاده، علیرضا، سرچشمه‌های تحولی شگرف در تاریخ‌نگاری (درباره مکتب آنال)، نگاه نو، ش 29
12. نصری، عبدالله، گفتمان مدرنیته، 1387، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی
13. وصفی، محمدرضا، جهل علم نما (گفتگو با محمد ارکون)، شهریور 88، دو ماهنامه ادبی شوکران، ش 35، سال هشتم

سایتها
1. http://www.iptra.ir/vdca490wnne.html
2. http://www.iis.ac.uk/view-article.asp? Content ID = 101052

حسن توان

مجله چشم انداز ایران